Tuesday, May 2, 2023

صفحه نخست » ایران، انقلاب و جمهوری اسلامی، به روایت یک نابینا

Abadi.jpgهشدار: در این نوشته، قصه رمانی که معرفی شده، لو می‌رود.

علی امینی نجفی ـ بی‌بی‌سی فارسی ـ یک جوان نابینا انقلاب ۱۳۵۷ ایران را چگونه «می‌شنود»؟ یک تظاهرات بزرگ اعتراضی را چگونه «مزه» می‌کند و یک دیکتاتوری را چگونه «می‌بوید»؟ اسکندر آبادی، نویسنده مهاجر ایرانی که در آلمان زندگی می‌کند، اخیرا رمانی به زبان آلمانی منتشر کرده که چه بسا پاسخ برخی از این سوالات را بتوان در آن یافت.

در آغاز این رمان، جوان نابینایی به نام نادر که به خاطر فعالیت سیاسی علیه جمهوری اسلامی تحت تعقیب است، در مرز ترکیه به دست مأموران سپاه پاسداران دستگیر و برای همیشه ناپدید می‌شود. او در آخرین لحظات پیش از دستگیری کیفی کهنه و انباشته از یادداشت‌های خود را به دوستش موسی می‌سپارد. موسی پس از مهاجرت به آلمان، پس از مدت‌ها تردید بر آن می‌شود که خاطرات دستنوشته‌ دوست خود را به صورت رمان منتشر کند.

کتابی که در دست ماست و «در کوره‌راه‌های زندگی» می‌تواند یکی از نزدیک‌ترین ترجمه‌های فارسی برای عنوان آلمانی آن باشد، سرگذشت هنرمندی نابیناست که به شکل یادداشت‌های پراکنده‌ی یک دوست، به دست راوی افتاده است.

سپس راوی با دقت و علاقه آن را خوانده و به آن سروسامان داده است. بنابرین اسلوب نگارش رمان همان سبک و سیاق متداول رمان‌های نامداری مانند «رنج‌های ورتر جوان» (گوته) یا ‌ «گرگ بیابان» (هرمان هسه) و بسیاری نمونه‌های مشابه دیگر از ادبیات جهان و آلمان است که نویسنده داستان خود را بر پایه‌ی یادداشت‌هایی که به تصادف به دستش رسیده، روایت می‌کند.

حال و هوای رمان، آشکارا سرشتی زندگینامه‌ای دارد که با خاطرات و یادمانده‌های راوی و نسلی که بر اثر انقلاب آواره گشت و دور از وطن به سرنوشتی تلخ دچار شد، همخوانی دارد.

اسکندر آبادی، نویسنده‌ نابینایی که زبان حال دوستش نادر شده، تردید جدی دارد که کتاب او علاقه‌ای برانگیزد و کسی به خواندن آن مایل باشد: «اصلا چه کسی به شنیدن سرگذشت یک نابینای بینوا علاقه‌مند است، آن هم یک نابینای ایرانی... برخی می‌گویند باید این کتاب را به فارسی می‌نوشتم تا دستکم برای ایرانیان قابل‌فهم باشد». (۳۰۸) با وجود این بدبینی، کتاب به تازگی توسط ناشری آلمانی منتشر شده و نقدهای مثبتی نیز دریافت کرده است.

👈 مطالب بیشتر در سایت بی‌بی‌سی فارسی

گزارش راوی، به ویژه در توصیف پنج سال اول زندگی او، سخت جذاب و همزمان اندوهبار است؛ والدین کودک نومیدانه به هر دری می‌زنند و به هر معجزی متوسل می‌شوند تا شاید برای «بیماری» کودک و مصیبتی که به آنها روی آورده چاره‌ای بیابند. طنز شیرین نویسنده است که به این دنیای غمزده رنگی از سرزندگی و نشاط بخشیده است.

راوی به برکت قدرت فوق‌العاده حواسی به جز بینایی، راه خود را در زندگی باز می‌کند. او رفته رفته در می‌یابد که از دیگران چیزی کم دارد و در دنیای پیرامون، موجودی زیادی و مزاحم است. او احساس می‌کند باری بر دوش خانواده‌ کم‌درآمد خویش است و حتی برخی از بستگان نزدیکش خواهان او نیستند، به ویژه آن که به دنبال خواهری نابینا به دنیا آمده است.

او که در ماهشهر، جنوب ایران، به دنیا آمده، در پنج سالگی با پدر و مادر و خواهرش با قطار به نخستین سفر می‌رود. اینجاست که با طعم و بوی محیط‌های متفاوت آشنا می‌شود و با شمی غریزی شهرهای سر راه را با طعم و بوهای متفاوت آنها شناسایی می‌کند.

راوی با تقویت حواسی مانند شنوایی و بویایی و چشایی، جای خالی حس بینایی را پر می‌کند و چه بسا چیزهایی «می‌بیند» که بینایان از دیدنش عاجر هستند.

دوستان نابینای او نیز از برداشت‌های نادرست آدم‌های بینا حکایت‌های جالبی دارند: «آنها چشمان را هم می‌گذارند و خیال می‌کنند وضعیت نابینایان را درمی‌یابند، در حالی که قضیه از بیخ و بن متفاوت است. اگر کسی چشم‌هایش را ببندد، ناگهان تعادلش را از دست می‌دهد و دیگر نمی‌تواند قدمی به جلو بردارد. درحالی که ما به راحتی به هر طرفی که بخواهیم حرکت می‌کنیم.» (۱۹۲)

و راوی در همنوایی با دوستانش از یک تجربه شخصی یاد می‌کند که نشان می‌دهد یک بینا به سختی می‌تواند دنیای ویژه نابینایان را درک کند: «آنها با چشمان بسته مثل کودکان گیج‌گیجی می‌خورند و عجیب آن است که موقع راه رفتن بیخودی به جلو خم می‌شوند. معلم موسیقی من مدتهاست که مرا می‌شناسد و هنوز خیال می‌کند در هر موردی باید دستم را بگیرد و به من کمک کند... یادم آمد یک بار که خیلی عجله داشتم از خانه بدون عصا راه افتادم چون راه را به خوبی بلد بودم. پیرمردی که پایش لب گور بود، جلوی مرا گرفت و دست لرزانش را روی بازویم گذاشت و با دهان بی‌دندان چیزی گفت که متوجه نشدم. با صدای بلندتری پرسید که چرا عصا به همراه ندارم. به او جواب دادم: عصا را فراموش کرده‌ام، اما باکی نیست چون راه را به خوبی می‌شناسم. پیرمرد ول کن نبود و اصرار داشت که حتما دست مرا بگیرد و کمکم کند.» (۱۹۳)

از عشق و موسیقی

گزارش راوی از نخستین تماس‌های او با جنس مخالف، بی‌نهایت زنده و پرکشش است. او از جذابیت و زیبایی درکی متفاوت دارد.

اولین تجربه عاشقانه او در خانه نابینایان با خانم مربی جوانی است که از او «عطری شیرین و سرمستی‌آور» بلند می‌شود.

زن، راوی را به حیاط خلوت خانه می‌برد: «همدیگر را حریصانه در آغوش گرفتیم و وحشیانه بوسیدیم. همدیگر را نوازش کردیم و بدنهامان را به هم مالیدیم. او دستانم را روی پستانش گذاشت که به نظرم هم سفت بود و هم نرم. انگار زیر دوش آب داغ رفته بودم، بدنم شروع به سوختن کرد و مرا کنجکاوی بی‌امانی فرا گرفت تا بتوانم اندام‌های پنهانش را کشف کنم. به زیر دامنش دست بردم اما او دستم را پس زد و گفت: این قدر عجول نباش. معلوم است که با دخترها تجربه زیادی نداری» (۱۸۸).

دلبستگی روحی بزرگ نادر (راوی) موسیقی است. او در کودکی، دور از چشم پدر تندخو و متعصب خود، جهان موسیقی را کشف می‌کند و چنان خالصانه به آن دل می‌بندد، که در سراسر زندگی آن را به شکل حرفه‌ای دنبال می‌کند. هنوز نوجوانی بیش نیست که به استخدام رادیو اصفهان درمی‌آید و در ارکستر رادیو در کنار نوازندگان حرفه‌ای نامدار به نواختن ویولن مشغول می‌شود و از دستمزد خود به معاش خانواده یاری می‌رساند.

با گسترش ناخرسندی‌ها و اعتراضات در آخرین سال‌های رژیم شاه راوی نیز به هواداری از نیروهای چپگرا به مبارزات انقلابی کشیده می‌شود، اما با «پیروزی» انقلاب، رؤیای او نیز مانند خیل بیشمار مبارزان، با واقعیت بیرحم تولد نظامی خودکامه بر باد می‌رود.

او ناباورانه با واقعیت عریان و تلخ نظامی عقب‌مانده روبرو می‌شود که هنر را خوار می‌دارد، نوازندگی را برنمی‌تابد و حتی نگهداری و حمل ساز موسیقی را جرم می‌شناسد. به دنبال آزمون‌هایی پررنج و ادبار است که او سرانجام به مهاجرت از کشور مصمم می‌شود. اینجاست که دایره روایت بسته می‌شود و به آغاز رمان برمی‌گردیم؛ آنجا که او بر سر مرز ترکیه یادداشت‌های پراکنده خود را به دوستش موسی (راوی) می‌سپارد و خود به سرنوشتی نامعلوم دچار می‌شود.

در آخرین برگ‌های کتاب، نویسنده به تلویح فاش می‌کند که نویسنده‌ی یادداشت‌ها، یا نادر، همانا سیمای دیگر یا نوای درونی خود اوست: «تو مخلوق من هستی، چیزی نیستی جز متنی که من از ورق‌پاره‌های پراکنده‌ی کیف نکبت تو به هم دوخته‌ام. اما از وقتی تنظیم دست‌نوشته‌ی تو تکمیل شده، تو به یکی از اثاثیه خانه تبدیل شده‌ای، که خیره و خاموش در گوشه‌ای افتاده‌ای و حرفی نمی‌زنی. بارها آرزو کرده بودم که تو را مثل آبجویی خنک سر بکشم و کیف کنم. اما تو بیشتر به سیگارهایم می‌مانی که دود آن در اتاق می‌پیچد و بوی گند آن به لباس‌ها و پرده‌ها و فرش اتاقم می‌چسبد». (۳۰۹)

(کتاب آقای آبادی به نام Aus dem Leben eines Blindgängers توسط انتشارات Katapult Verlag منتشر شده است.)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بخشی از کتاب:

«موقع خواب، مادرم مرا روی بار و بندیل گذاشت و من با این که جای ناراحتی داشتم، با ریتم یکنواخت تکان‌های قطار خوابم برد. کسی مزاحم حالم نبود. هر وقت قطار توقف داشت، مثلا در ازنا یا درود، لحظه‌ای بیدار می‌شدم و دوباره به خواب می‌رفتم. در ایستگاهی پدر و مادرم برای ادای نماز صبح پیاده شدند. بعد، قطار دوباره راه افتاد و برایمان صبحانه آوردند تا سرانجام صبح خیلی زود به ایستگاه قطار اصفهان رسیدیم. در این شهر از قطار پیاده و سوار اتوبوس شدیم و به طرف خانه اقواممان راه افتادیم.

به مرکز اصفهان که رفتیم شهر را با بوهایش احساس می‌کردم. بوی اصفهان با اهواز فرق می‌کرد. حتی دود ماشین‌ها بوی متفاوتی داشت. هرجا که ماشین نبود، بوی سبزیجات می‌آمد. یا بوی پیرزن‌هایی که با سبدهای پر از میوه و تره‌بار رفت و آمد داشتند؛ بوی گچ دیوار هم می‌آمد و یک جاهایی بوی تعفن گندآب... اما حرف‌ها و صداها به گوشم ناآشنا بود. مثلا جیک‌جیک بی‌پایان گنجشک‌ها و از آن بدتر بغبغوی بی‌انتهای کبوتران. مردم هم لهجه غریبی داشتند. اصوات را می‌کشیدند و به آخر بیشتر کلمات یک حرف سین اضافه می‌کردند.

بعد از یک پیاده‌روی مفصل به خانه قوم و خویشمان رسیدیم و از کوچه‌ای سرد و باریک وارد حیاطی شدیم که وسط آن حوض بود. من با ایرج، که هم سن و سالم بود آشنا شدم. او همان اول کار بی‌مقدمه گفت: تو که نمی‌تونی چیزی ببینی.

من هم برگشتم گفتم: تو هم نمی‌تونی درست حرف بزنی.

هوای اصفهان به هرحال تمیزتر بود و مردم با من رفتاری خودمانی داشتند؛ انگار که سالها بود با هم آشنا بودیم. آنقدر به ما خوش گذشت که آرزو می‌کردم همیشه در سیر و سفر باشیم. پدر و مادرم از صبح تا شب با هم بودند و در این روزها رابطه خوبی با هم داشتند. مادرم معمولا بار و بنه را حمل می‌کرد و پدرم به نوبت من و خواهرم را قلمدوش می‌کرد و مسخره‌بازی در می‌آورد و به سبک خودش مهر و محبتش را به ما نشان می‌داد.

چند روز بعد با قطار به تهران رفتیم. اینجا بوهای دیگری مرا احاطه کردند: سیمان و ساخت و ساز، بوی روغن سوخته و چاله‌های گندآب، و البته بوی گند دود. با این که هوا به اندازه شهر خودمان گرم نبود، به نظرم رسید که اهالی تهران خیلی بیشتر عرق می‌کنند. همه جا مخلوط تهوع‌آوری از عطر و عرق به مشام می‌رسید. اینجا هم لهجه تازه‌ای می‌شنیدم، اما از آنجا که با صدای گویندگان رادیو آشنا بودم، هیچ مشکلی در فهمیدنش نداشتم.» (ص ۴۵ و ۴۶)



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy