همین نویسنده ی شهیر در صفحه ی ۱۱۷۶ رمان عظیم «آنا کارنینا» بعد از خیانت آنا به شوهر ش می نویسد:
...آنا، با یادآوری گفته های خشونت آمیز معشوق اش ورانسکی، پیش خود حرف های دیگری را به تصور آورد که مسلما ورانسکی قصد گفتن آن ها را داشت. مثلا انتظار داشت که او بگوید:
«آنا! تو اگر شوهر ت را دوست می داشتی، هرگز حجاب ات را از سر ت بر نمی داشتی و بدون حجاب در مقابل من مرد غریبه و نامحرم، روی زیبای ات را آشکار نمی کردی. این تو بودی که با بی حجابی مرا به سوی خودت جلب کردی و موجب شدی تا شوهر بدبخت ات مثل یک بی غیرت در نگاه مردم مسکو مسخره ی خاص و عام شود. اگر هم روزی با من زندگی کنی، باید که بعد از آب توبه ریختن در چشمه علی، چادر به سر ت کنی. کاش ما هم حکومتی مثل جمهوری اسلامی و رهبری،،، مثل سیدعلی خامنه ای داشتیم تا داستان خیانت تو زبانزد جهانیان نگردد»...

***************

ویکتور هوگوی فرانسوی، نویسنده ی رمان بی نظیر «بینوایان» در صفحه ی ۲۴۱۵ این کتاب می نویسد:
...کوزت سرمست و مفتون و بیمناک و بهُت زده بود. از همه سو سعادت به او روی آورده و گیج اش کرده بود. زبان اش بند آمده بود. از شرم سرخ شده بود، دل اش می خواست خود را به آغوش ماریوس پرتاب کند اما جرات اش را نداشت و ناچار بود در میان جمع با محبوب خود گفت و گو کند.

او در زندگی پر ماجرایش آموخته بود که یک زن و مرد نباید در خلوت با یکدیگر گفت و گو کنند چون احتمال بسیار دارد که آتشْ پنبه را بسوزاند و دیگر این که در جمع هم،،، دخترِ محجوب باید حجاب کامل بر سر داشته باشد تا مورد علاقه ی محبوب اش قرار گیرد. حال این شخص می خواهد ماریوس باشد یا هر مرد دیگر چرا که خاصیت مردان این است که زنان را بی سیرت نمایند و این حجاب است که مانند کاغذ شکلات، از شکلات در مقابل مگس ها محافظت می نماید....

***************

همین نویسنده در کتاب تکان دهنده ی گوژ پشت نوتردام، صفحه ی ۱۹۹ می نویسد:
سر تا پای کازیمودو لرزید، ولی همین که احساس کرد که اسمرالدا او را به سوی خود می خواند، در حالی که غرق در شادی و مسرت بود، به همراهش رفت و چون به آستانه در رسید و خواست داخل شود گفت: چگونه جغد می تواند به آشیانه ی پرنده زیبا راه یابد؟!
کازیمودو در گوشه حجره نشسته محو تماشای اسمرالدا و بز سفیدش ش گردید. اسمرالدا نیز به قیافه ی عجیب کازیمودو نگاه کرد و به آن همه زشتی می اندیشید.
مدت کوتاهی خاموش ماندند. سرانجام کازیمودو سکوت را شکسته و گفت:
-فرمودید خدمت تان باشم؟
-بلی!
-پس لطفا حجاب تان را بر سر کنید و روی زیبای تان را از من بپوشانید!
اسمرالدا با تعجب- چی گفتی؟!
کازیمودو- همان که شنیدید! من با این قیافه ی ترسناک ام به خاطر بی حجابی شما در گناه افتادم و واجب الغسل شدم! حالا ببینید خوش تیپ ها چجوری به گناه می افتند! من نمی خواهم در آتش جهنم بسوزم. پس بپوشانید با حجاب کامل صورت و بدن و موی تان را و جز قرص صورت و کف دست های تان چیزی بیرون نباشد لطفا!....