ایران وایر - یادداشت زیر را «عباس میلانی»، مورخ، ایرانشناس و استاد دانشگاه در نقد «سفرنامه مازندران» «رضاشاه» نوشته و در اختیار «ایرانوایر» قرار داده است.
***
«سفرنامه مازندران» از چند جنبه، سبک و سرنوشتی سخت آموزنده و شگفت دارد. این کتاب بهگمانم یکی از برجستهترین اسناد دوران «پهلوی» و به گونهای، مانیفست تجددخواهی «رضاشاه» و دودمان او است. در سال ۱۹۲۶، به «تقریر» رضاشاه و «خامه» رییس دفتر فاضلش، «فرجالله بهرامی» نوشته شد اما هرگز به صورت کتاب، مگر در سال ۱۹۷۵ و در پیوند با مراسم بزرگداشت پنجاهمین سال شاهنشاهی پهلوی چاپ نشد. در سالهای پس از انقلاب ۱۳۵۷، دو چاپ تازه از کتاب بیرون آمد؛ نخستین، بیرون از ایران و با پیشگفتاری پُرمغز از «داریوش همایون» و دومی در داخل به کوشش «هارون وهومن» چاپ شد. (هارون وهومن، سفرهای رضاشاه پهلوی)
در چاپ پیش از انقلاب، دو رییس «شورای عالی برگزارکننده آیین ملی بزرگداشت ۵۰ سال شاهنشاهی پهلوی» هر یک پیشگفتاری برای کتاب نوشتند. هیچکدام مورخ و اندیشمند سیاسی نبودند. از لحن مقدمهها و زمان چاپشان میتوان نتیجه گرفت که هدف نه تبیین مبانی مهم فکری و تاریخی کتاب که نوعی تبلیغ سیاسی بود.
«اسدالله عَلَم» در «توضیحی درباره سفرنامه مازندران» مینویسد، «این اثر خاص و منحصر بهفرد از عصر سلطنت اعلیحضرت رضاشاه کبیر» است و «برای نخستین بار مقارن با برگزاری شکوهمند آیین ملی بزرگداشت ۵۰ سال سلطنت به چاپ میرسد».(صفحه شماره ندارد)
👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر
هر خواننده کنجکاوی بهگمانم پس از خواندن این عبارت از خود میپرسد که اگر این اثر تا این حد «خاص و منحصر بهفرد» بوده است -که بهگمانم چنین بوده و وصف عَلم خالی از گزافهگویی است- چرا چاپش نزدیک به ۵۰ سال زمان برده است؟
بخشی از پاسخ این پرسش را «هوشنگ انصاری»، رییس دوم شورای عالی برگزار کننده در پیشگفتار خود میگوید. او مینویسد، «و نیز تلاش شده است پارهای از آرمانها که در این کتاب صراحتاً به آن اشاره رفته و سرانجام در عصر سلطنت فرمانده عالیقدر ایران، شاهنشاه آریامهر، جامه تحقق پوشیده است، مرور گردد.» (صفحه شماره ندارد)
عَلَم هم در پیشگفتار خود تاکید میکند که عصر پهلوی حماسهای تاریخی است: «[این کتاب] فصل اول اثری عظیم است که فصول بعدی آن به همان شکوهمندی و اصالت و عظمت بر صفحات کتاب ماموریت برای وطنم و انقلاب سفید و نیز مجموعه ۱۰ هزار صفحهای نوشتهها و سخنرانیهای دومین شاهنشاه بزرگ دودمان پهلوی نقش بسته است.»(صفحه شماره ندارد)
به دیگر سخن، شاه نسبت به ستایش فراوان از پدرش حساس بود و سوای این دو مقدمه، در نوشتهها و گفتههای کسانی گونهگون -از «جلال متینی» و «ابراهیم گلستان» تا «حسین علاء» و خود اسدالله عَلَم- به ابعاد این حساسیت پی میبریم. شاه گمان داشت بیشترین دگرگونیها برای نوسازی ایران در دوران سلطنت او انجام گرفته است و مورخان و مردم بیش از اندازه سهم رضاشاه را در ساختن ایرانی متجدد، بزرگ میکنند. ولی تنها حساسیت شاه، انگیزه کمتوجهی به «سفرنامه مازندران» نبود، جنس و جنم برخی از نزدیکانش هم در این کمتوجهی سببساز بود.
عَلم در جلد پنجم کتاب «یادداشتهای علم» میگوید، «گزارش کتابی که دشتی درباره اعلیحضرت رضاشاه کبیر نوشته و دنبالهاش به محمدرضاشاه ختم میشود، به عرض رساندم.»
سپس ظاهراً بی آن که شاه سخنی گفته باشد و قاعدتاً به سودای چاپلوسی، میگوید،«باید این قسمت مربوط به اعلیحضرت بیشتر شود.»
شاه میگوید: «آخر این کتاب مربوط به پدر من است.»
عَلم مدعی میشود که: «چون قلم دشتی عالی است، [چه عیب دارد که مسایلی] چون آذربایجان و مصدق و نفت و انقلاب سیاسی و مستقل ملی در آن گنجانده شود؟»
«فرمودند باشد.»
سپس عَلم انگار برای سلب مسوولیت از چاپلوسیهای خود مینویسد: «مسلماً شاهنشاه بهحق خیال میکنند که از پدرشان بزرگتر هستند و نباید تحتالشعاع پدر قرارگیرند.»(یادداشتهای عَلَم، ص ۴۱۵)
نکته دیگری که از همین عبارات به چشم خواننده کنجکاو میآید، این است که چرا کار تدوین «سفرنامه مازندران» به همین دشتی سپرده نشد؟ او از زمان روی کارآمدنِ رضاخان و بیشوکم در همه دوران سلطنت، همدل و پشتیبان و گاه همراه رضاشاه بود. زیر و بمهای تاریخ آن دوران را میشناخت. از قضا در «سفرنامه مازندران» میخوانیم: «[در آن سفر] علیخان دشتی، نماینده مجلس شورای ملی و مدیر روزنامه شفق سرخ در کنار کسانی چون شاهپور محمدرضا، ولیعهد» از همراهان رضاشاه بود. (سفرنامه مازندران، ص ۱۳)
حتی آن جمله معترضه عَلم پایان داستان نیست. او میگوید: «بعد بعضی اشعار ملکالشعرای بهار را درباره رضاشاه کبیر خواندم.»
اشارهاش به قصیده «دیروز و امروز» بهار است. میگوید گفتم: «درست منطبق بر وضع ما است.»(یادداشتهای عَلَم، ص ۴۱۵)
میگوید خوب است آن را در یکی از مراسم بزرگداشت ۵۰ سال سلطنت بخوانند. طبعاً چیزی درباره شرایط سروده شدنِ آن قصیده نمیگوید که در پایان دوران تبعید بهار به اصفهان نوشته شده و به روایتی، پیششرط رهایی او بود. با اینهمه، شاه زیر بار نمیرود. میگوید قصیده بهار به کار نمیآید، چون از انقلاب شاه و مردم در آن خبری نیست. عَلَم بر انتخاب غریب خود پا میفشارد و میگوید: «شاعری دیگر از عهده برنمیآید.»(یادداشتهای عَلَم، ص ۴۱۶)
شاه باز هم زیر بار نمیرود: «فرمودند سعی کنید، شاید شاعری از عهده بربیاید.»(یادداشتهای عَلَم، ص ۴۱۶)
به یک سخن، نه تنها حساسیت شاه بلکه تملقهای نزدیکانی چون عَلَم در چند و چونِ چاپ دیرهنگام «سفرنامه مازندران» کارگر بودند.
از یک جنبه دیگر، کلاف سر در گمِ سرنوشت چاپ «سفرنامه مازندران» حتی پیچیدهتر هم از آب در میآید. هوشنگ انصاری در پیشگفتار خود میگوید: «[کتاب] مدت ۵۰ سال تمام از چشم پژوهندگان تاریخ معاصر پنهان بود و دستنوشته چون یادگاری گرانبها، سالها نزد خانواده بهرامی نگهداری میشد.»(صفحه شماره ندارد)
ولی بر خلاف ادعا و اطلاع انصاری، «سفرنامه مازندران» نخستین بار در سال ۱۳۰۵ (۱۹۲۶) در نشریه «قشون» به چاپ رسید. (هارون وهومن، ص ۱۴) سردبیر «قشون» در آن زمان «حبیبالله نوبخت شیرازی» بود. هماو پیش از آن گرداننده مجلههایی بود که به جانبداری از رضاشاه، نامآور بودند. نوبخت نویسنده و شاعری سخت توانا و دلبسته ریشهیابی و اشتقاق لغات و کلمات بود. زمانی هم رییس کتابخانه سلطنتی و چند دوره نماینده مجلس بود. میهنپرست و مخالف حضور بیگانگان در کشور بود. (زهرا قادرپور و صدیقه قانع، حبیبالله نوبخت و یادداشتهای بازداشتگاه شوروی، فصلنامه تخصصی ادبیات داستانی و شعر معاصر داستان شیراز، سال دوم، شماره پنجم، پاییز ۱۳۹۷)
حبیبالله نوبخت با آغاز جنگ جهانی دوم، مدتی به دست متفقین -به جرم گرایشات آلمانی- به زندان افتاد و یادداشتهایی از بازداشتگاه شوروی نوشت؛ شاهنامهای در ۱۰۰هزار خط که گاه آن را «پهلوینامه» هم خواندهاند و تاریخ ایران را از زمان برافتادن «ساسانیان» تا برآمدن رضاشاه به سبک و سیاق «شاهنامه فردوسی» باز میگوید. نوبخت در پایان زندگی، زمینگیر و خانهنشین بود. روزگار بهسختی میگذراند و «اندوه مال و منال» آزارش میداد. از رجال صاحبنام، تنها «امیرعباس هویدا» حال و احوالش را پرسان بود و در مرگش، دکتر «شادمان»، وزیر مشاور را بر سر مزار او فرستاد. (قادرپور و قانع، همانجا)
نوبخت نخستین زندگینامه رضاشاه را نوشت که در آن از «سردار پهلوی» و «پهلوان تاریخ ما» (نوبخت، «شاهنشاه پهلوی،» ص۴۱) یاد میکند و جنگها و درگیریهای سیاسی او را از زمان کودتا تا آغاز سلطنت بهتفصیل گزارش میدهد.
در سالهای پس از انقلاب، سرانجام شاهنامه نوبخت، این بار در پنج جلد، به کوشش «هوشنگ طالع» به چاپ سپرده شد. گرچه نام نوبخت در پیشگفتار «سفرنامه مازندران» نیامده است ولی بیگمان یکی از نخستین و بیباکترین طرفداران و زندگینامهنویسان رضاشاه بود.
به هر روی، در پسِ سرنوشت پرفراز و فرود متن «سفرنامه مازندران،» کتاب خود روایتی است پُر از ریزهکاریهای کوچک و آرزوهای بزرگ برای تجدد ایران. هر متنی را میتوان و بهگمانم میباید یک بار، تنها بهسان یک متن، سوای هر گونه داوری و پیشداوری درباره راوی و شرایط روایت خواند. کلام و مراد متن و نیز کلام در کلامش، یعنی آنچه را بهتلویح گفته و یا حتی بهرغم خواست راوی، در ناخودآگاه متن راه یافته، بازشناخت و برگفت. ساخت اندیشهای که چون ستون فقرات متن است و اغلب هم بهشکلی پراکنده در جایجای متن رخ نموده، بازشناخت و کنار هم گذاشت و همه ساختارش را بدینسان شناخت و شناساند. در خواندنهای بعدی میتوان و میباید شرایط تاریخی و رد پای زندگی راوی در متن را حلاجی کرد و اگر در متن نوید و وعدهای داده شده، در مورد درستی و راستی و میزان تحققشان کَندوکاو و داوری کرد. هدف من در اینجا، بررسی «سفرنامه مازندران» بهسان متنی ادبی و بازشناخت نگاه رضاشاه به مساله تجدد است.
نخستین نکتهای که در متن خود را مینمایاند، دوگانه بودن راویان متن است. کتاب به خامه «فرجالله بهرامی» و به تقریر رضاشاه است. این واقعیت که سفرنامه پادشاه، نخستوزیر یا سرمایهداری را نویسندهای نیابتی بنویسد، کاری دیرینه و انتظارداشتنی است. نویسنده نیابتی شایسته را کسی میدانند که ذهن و زبانِ شخصیتی را در متن بازتاب دهد که نامش بر متن است. به دیگر سخن، هرچه جای پای نویسنده نیابتی در متن کمتر، توان و تعهدش به کارش هم بیشتر. لحن و مزه روایت باید با لحن صاحب روایت همخوانی داشته باشد، نه با سلیقه یا سبک نویسنده نیابتی.
میدانیم که رضاشاه در صحبت و سخنرانی زبانی ساده و بیتکلف به کار میبرد و از «تازیهای بارد» میپرهیخت. صراحت لهجهاش گاه به تندی و حتی دشنام میزد. در بیشتر «سفرنامه مازندران» احساس میکنیم لحن روایت و جوهر کلام، بهرغم این یا آن کلمه قلمبه، از آنِ رضاشاه است. اما گاه انگار بهرامی به بازیگوشی یا سودای خودنمایی، کلمات و عباراتی به کار میبرد که با دیگر بخشهای متن نمیخوانند. انگار میخواهد بگوید هان ای خواننده! بدان که این عبارت (و حتی متن) را من که فرجالله بهرامیام، نوشته، نه رضاشاه.
برای نمونه، جایی از زبان رضاشاه مینویسد: «با شهادت خداوند متعال و قادر قدیر ذوالجلال، آن یکتا سمیع و بصیری که کراراً ایران را از وحشت و ظلمت بیرون کشیده و آن ذات واجبالوجودی که پیشانی بشر و بشریت را در ذکر کلمه اعتلا و ترقی و تکامل با بهترین لوحی آراسته است...» (سفرنامه مازندران، ص ۸)
دور از ذهن است که رضاشاه چنین جملهای بگوید و حتی بیندیشد. ولی به آسانی میپذیریم که بگوید: «امتداد خط آهن ایران و متصل ساختنِ بحر خزر به دریای آزاد خلیج فارس جزو آمال و آرزوهای قطعی من است.» (سفرنامه مازندران، ص ۹)
این خودنماییهای نویسنده نیابتی کمیاب است و پایههای اندیشه رضاشاه درباره تجدد را میتوان بهگونهای اغلب ساده و شفاف، و گاه پیشگویانه در «سفرنامه مازندران» دید.
اگر ۱۵۰ سال است که مساله تجدد در کانون دگرگونیهای ایران بوده، هزارو چهارصد سال است که نقش اسلام در قدرت سیاسی و زندگی اجتماعی، گرهگاههای دیرنده و سمج تاریخ ایران بوده است.
«محمدعلی موحد» در کتاب پُر بار و درخشان خود با نام «در کشاکش دین و دولت» (تهران، ۱۴۰۰) نشان داده که از همان آغاز سلطه اعراب و اسلام بر ایران، کم وکیف حضور و نفوذ اسلام در عرصه سیاست هم محل نزاع میان متشرعین و هم یکی از محورهای مبارزه برای ایرانیان بوده. بهگمانم، دوران پادشاهی رضاشاه را میتوان عرفیترین دوران تاریخ پنج سده اخیر ایران دانست. (برخی تنها دوران نادرشاه را از این نگاه با دوران رضاشاه قیاسپذیر میدانند)
نظرات رضاشاه درباره نیاز جدایی دین و دولت نه تنها وصفی ریزبینانه است از کاری که میخواست (و توانست) در دوران سلطنتش انجام دهد بلکه ناخواسته، وضع اسفبار امروز ایران را هم نشان میدهد. میگوید «شبهه و تردید نیست که مذهب و سیاست دو اصل مقدسی است که همیشه باید مطمح نظر زمامداران عالِم و عاقل باشد.»(سفرنامه مازندران، ص۵۳)
اما بیدرنگ میافزاید «اختلاف و امتزاج آنها» هم مذهب را سست و بلااثر میکند و هم «سیاست رو به اضمحلال» میرود. (سفرنامه مازندران، ص۵۳)
بیپرده میگوید گرچه آغاز این «ترکیب مهلکِ» سیاستِ دینزده و دینِ سیاستباز را بهتر از هر وقت در زمان «سلطان حسین» میتوان دید اما در همه دوران قاجار هم این ترکیب خطرناک ادامه داشت.
میگوید آنهایی که مذهب و سیاست را مخلوط به هم کنند، هم «انتظامات دنیا» را مختل و هم «انتظامات آخرت» را تخریب میکنند. هشدار میدهد که گاهی هم نتیجه واژگون میشود: «یعنی روحانیون کشیده میشوند به طرف دنیا و سیاسیون به طرف آخرت». مردم هم، در پی آن، به جانب «ریا و تزویر و دروغگویی و فساد و دورویی» میروند. (سفرنامه مازندران، ص ۵۳)
این «اختلاط ناصواب» گاه به جایی میرسد که «فلان مجتهد» که کار اصلیاش باید «تصفیه اخلاق عمومی» باشد، از خزانه دولت پول میگیرد و «عمارات سلطنتی را حلال» میکند و «فلان وکیل شورای ملی که وظیفهٔ او ورود در سیاست اداری است»، در پشت تریبون مجلس شمایل پیامبر را رو میکند «تا مردم به اسلامیت و آخرتپرستی او تردید نیاورند» و او بتواند از این راه به «تزویر و تقلب» در پی «علایق مادی» خود بگردد. (سفرنامه مازندران، ص ۵۴)
در نتیجه، روحانی بهجای «توجه به آخرت... فریفته دنیا و پول و ظواهر» میشود و در ایمان و عقیده مردم سستی پدید میآید و آن نماینده مردم هم که باید به اصول زندگی دنیای مردم برسد، میرود دنبال «عوامفریبی و ریاگویی و تزویر».
در تاکید همین نکته، رضاشاه به سفری در دوران نخستوزیریاش اشاره میکند. میگوید برای سرکشی قشون رفته بود و «شیخالاسلامی» را دید که در سلوکش هیچ نشانی از ایمان و اعتقاد و پرهیز و آخرت نبود. معلوم میشود او حتی بدون اجازه، لقب شیخالاسلامی را غصب کرده بود و وقتی به این خاطر مورد مواخذه قرار میگیرد، در جواب و دفاع از خود میگوید: «چون در تمام ایران شرط اول شیخالاسلامی بیسوادی است، من که بالمره سواد خواندن و نوشتن ندارم، لهذا از تمام شیخالاسلامها شیخالاسلامترم!» (سفرنامه مازندران، ص ۵۴)
به گفته رضاشاه، ترکیب مهلک دین و دولت حاصلی ندارد جز این که «فلان وزیر و رییسالوزرا» پیوسته «دم از آخرت» بزند و با «ریش و عبا» عوامفریبی کند و فلان معمم ظاهرالصلاح هم «مخفیانه شبانه» به «بانگ نوش نوش» به کار دنیا و لذاتش مشغول شود. (سفرنامه مازندران، ص ۵۵)
پس نزد او شرط لازم و گریزناپذیر تجدد و سازندگی ایران، جدایی دین از دولت است. پیامد «امتزاج» آنها هم فاجعهای است که شرح ۹۰ سال پیش رضاشاه از آن انگار وصفی دقیق از وضع امروز ایران است.
سوای نیاز به جدایی دین از دولت و ساخت جامعهای عرفی، تجربه تجدد از نگاه تاریخی چند ملزوم دیگر هم دارد. حاکمیت ملی، یعنی این باور که مردم حاکم سرنوشت خویشاند، جزیی جدایی نشدنی از تجدد است. در نتیجه، تنها قدرت و قانونی پذیرفته است که برخاسته از رای و همراهی مردم باشد. این مردم به هویت ملی و میهن خود -نه به مذهب یا قبیله خود- دلبستهاند و زبان ملی را ملات میهنپرستی و هویت ملی میدانند. آنها شهروند کشورند و به آینده امید و به پیشرفت باور دارند. برابری و آزادی و نمود هر روز پُررنگتر و برابر زنان را از ملزومات ترقی و تجدد میدانند. اندیشههای «سفرنامه مازندران» در بیشوکم همه نکتهها، جز دموکراسی، همسو با تجددی همزمان ایرانی و جهانی است. رضاشاه میگفت ولنگاری، خوشگذرانیها و اجنبیپرستی شاهان قاجار فرصتی تاریخی را از ایران سقط کرد. میگفت در دوران بیخبری قاجارها، ایران «درست یکثلث خاک خود را از کف داد».(سفرنامه مازندران، ص ۲۰)
میگفت در میان سلاطین قاجار، ناصرالدین شاه بیش از همه مسوول است. درست در دورانی که «در اروپا و امریکا و مخصوصاً در ژاپن دگرگونی شتاب گرفته بود» و «بشریت و مدنیت چهار اسبه به طرف تعالی و تجدد میدوید»، ناصرالدین شاه تمام ایام سلطنت خود را صرف «زن و شکار» کرد. (سفرنامه مازندران، ص ۲۰)
دقیقاً برای همین بیخبری و لذتجویی (و البته استبداد) است که ایران از قافله تجدد عقب افتاد. رضاشاه ایران زمانش را در دوران گذار میدانست. میگفت در این برزخ گذار، ایرانیان اسلوب زندگی قدیم خود را از دست داده و زندگی جدیدی نیز به معنای حقیقی خود جایش نگذاشتهاند. (سفرنامه مازندران، ص ۶۸)
میگفت «اسبسواری و مسافرت با کجاوه» را از دست دادهاند ولی نه خط آهن دارند، نه جاده شوسه. «اسطرلاب را» واگذاشتهاند ولی به «جای آن، تلسکوپی نیست» که به کمکش به حیات کهکشانها پی ببرند. «جامعالمقدمات و حمیدیه و سیوطی» را رها کرده و هنوز جای آنها را با «فیزیک و شیمی و علوم طبیعی» عوض نکردهاند. شگفت این که ۷۰ سال بعد، «هوشنگ گلشیری» در «بره گمشده راعی» خود همین برزخ گذار را این گونه بیان میکند که آیین طهارت را از مردم گرفتهایم و چیزی جایش ننشاندهایم.
به گفته رضا شاه، حتی «منوّرالفکرها» و «متجددین قوم» هم به جای تسلط در یکی از رشتههای علوم اروپایی، تنها به پوشیدن لباس اروپایی فخر میکنند. (سفرنامه مازندران، ص ۶۸)
میگوید این اختلال و برزخ به زبان ملی و فارسی هم رخنه پیدا کرده است. چندین بار در «سفرنامه مازندران» به این نکته اشاره میکند که به گمانش شعر فارسی در جهان بیبدیل است. نگران است که این سنت ارزشمند در ورطه نابودی است. میگوید: «اخیراً بهعنوان تجدد ادبی مزخرفاتی دیده میشود که گویندگان آن را قطعاً باید تسلیم دارالمجانین کرد.» (سفرنامه مازندران، ص ۶۸)
روشن نیست در این جا کدامیک از متجددین ادبی را میگوید ولی پنهان در کلام رضاشاه این باور است که برگذشتن از این برزخ گذار، گریزناپذیر است و در این فرآیند یا یکسره هویت ایرانی خود را از کف میدهیم یا به تجدد ایرانی/ جهانی میرسیم.
میگوید «کراراً گفته و باز تکرار میکنم که من به مدنیت جدید، کاملاً و بدون هیچ شبههای معطوفم ولی هرگز مایل نیستم که از ایران قدیم و یادگارهای خوب آن سلب ماهیت نمایم. ایران من و وطن مقدس من از آن نقاطی است که روزی سرمشق تمدن بود و در پسِ هر خرابه امروز نشانی از آن عظمتِ از کفرفته هست.»
میگوید باید آن علایم و آثار را با «اصول حقیقی تمدن جدید» ترکیب کرد و «تمدن مخصوصی» پدید آورد، نه آن که در «زشت و زیبایی ظواهر جدید» غرق شد و «ماهیت شخصی» خود را فراموش کرد. (سفرنامه مازندران، ص ۶۶)
در تبیین چگونگی یافتن این تجدد ایرانی/ جهانی میگوید برای «حافظ» قدری ویژه قائل است، چون تنها کسی است که بر ضد «سالوس» و «ریا» شعر گفت. ولی تاکید میکند: «بهخاطر خود میسپارم که روزی مقبرهی او و همینطور مقبره سعدی و فردوسی را از این حالت ابتذال کنونی خارج کنم... و آرامگاهی را برای این سه نفر گویندگان بزرگ دنیا دستور دهم که در خور لیاقت و شئون اجتماعی آنها باشد.»(سفرنامه مازندران، ص ۶۴)
میدانیم که در تجدد، دگرگونی در پوشش یکی از نخستین سنجهها و میدانهای تغییر است و سیاستهای رضاشاه در مورد کشف حجاب اجباری زنان و اجبار مردان در به کارگیری کلاه پهلوی و کت و شلوار با پارچه ایرانی از بحثانگیزترین جنبههای دوران سلطنتش بود. اشاراتش در سفرنامه مازندران به این قضیه گویای نگاهش به مساله پوشش است و نوع سیاستی که برای انجامشان لازم میداند.
میگوید: «آیا کسی باور خواهد کرد طرز لباس پوشیدن را من باید به اغلب یاد بدهم؟»(سفرنامه مازندران، ص ۴۰)
مینالد: «هنوز در ایام سلام، اشخاصی را میبینیم که انصافا از حیث لباس استحقاق عبور در هیچ خیابان و پسکوچه را ندارند.» (همانجا، ص ۴۰)
معتقد است «اغلب وکلای مجلس شورا و وزرا هم هنوز لباس پوشیدن را بلد نیستند».(سفرنامه مازندران، ص ۴۰)
حاضر است برای بهبود این وضع، خشونت هم به کار ببرد. میگوید روزی برای سرکشی به ادارهای رفته بود -سرکشی ناگهانی از ادارات یکی از شگردهای نظارتی مکرر او بود- که شخصی را دید با «لباس خواب و زیرشلواری و پای لخت روی سکوی عمارت خود نشسته بود» و سیگار میکشید و «به زن و مردی که از پهلوی او رد میشدند، با نهایت لاقیدی مینگریست» و متوجه نبود که احترام جامعه، مخصوصاً زنها برای هر فردی لازم است: «مجبور شدم که از اتومبیل پیاده شده و با دست خود این عنصر بیادب و غیرِمحترم را تنبیه نمایم.» (سفرنامه مازندران، ص ۴۰)
این پیشامد، نموداری است از برخورد متضادش با مساله شهروندی که خود ستونی از سیاست تجدد است.
در «سفرنامه مازندران،» بارها به «بدبختی ایران» و «فقر خزانه ملک، جهل و بیاطلاعی جامعه» و به «اعتیاد» ملت به «تحمل خواری» و به «تزویر و دروغگویی» و به «آقایی و سرپرستی اجانب» اشاره میکند و از آن مینالد. میگوید روزی دستکم ۱۶ ساعت برای حل مسایل کشور کار میکند. از سویی با گفتن این نکته که اهالی ایران به وسیله مجلس موسسان او را برگزیدند، باورش به روایتی از حاکمیت ملی را نشان میدهد. ولی میگوید مردم او را به «سرپرستی» این مملکت برگزیدند. معتقد است یک «مرد مصمم» قادر است که یک مملکتی را به تغییر ماهیت وا دارد و محیط را به مقتضیات فکری خود سازگار کند. (سفرنامه مازندران، ص ۲۳)
پس ابایی ندارد که بگوید در جایگاه پادشاه به خود حق میدهد مردی را به لحاظ بدلباسی کتک بزند و هرجا که کاری را برای صلاح مملکت لازم میداند، بی رعایت مراحلی که در قانون اساسی مشروطه امده به انجامش امر و فرمان بدهد.
میگوید: «البته در یک حاکمیت مشروطه، وزرا، وکلا، مامورین دولت و سایر طبقات حدود معین و وظایفی دارند که قانوناً موظف به اداره کردنِ حدود خود هستند اما متاسفانه در ایران اینطور نیست. سلطان مملکت باید هیات دولت را به کار وا دارد، مجلس شورای ملی را به انجام تکالیف آشنا کند. تجار، ملاکین، شهرنشینان و حتی زارعین را هم به کار بگمارد.»(سفرنامه مازندران، ص ۸)
میدانیم که در قانون مشروطیت ایران چنین سلطانی در کار نیست. پادشاهی برگمارده شده که باید سلطنت کند، نه حتی حکومت. از سویی میگوید: «سعادت من آن وقتی است که... ملت خود را ببینم که در امن و امان و آسایش زندگی کرده و حقوق مادی و معنوی آنها از تطاول و دستبرد هر صاحب نفوذ و هر صاحب اقتداری مصون بماند و مردم هیچ ملجا و پناهی برای خود سراغ نگیرند، مگر حق و قانون.»(سفرنامه مازندران، ص ۶۳)
میخواهد شرایطی را فراهم آورد که هرکس بتواند از «هر وزیر و کارمند دولتی شکایت و دادخواهی کند» و اگر به شکایتشان توجهی نشد، بتواند مستقیما به خود او مراجعه کند.(سفرنامه مازندران، ص ۶۳)
میگوید در سال نخست کودتای سوم اسفند، «دوهزار و ۴۲۲ نمره» کاغذ بیامضای شکایت دریافت کرده بود.
تاکید دارد: «[اگر]عدلیه منظمی در مملکت وجود داشت، احتیاج نبود که من در ضمن اینهمه گرفتاری، روزی هزار کاغذ قرائت کنم.» (سفرنامه مازندران، ص ۷۱)
به دیگر سخن، ایران در دوران گذار است و کارها را تنها به دست آن «مرد مصمم» که او است، حل میتوان کرد. طبعاً این پرسش هم گریزناپذیر است که حقوق مادی و معنوی آن مرد بد لباس که مورد تنبیه شخص رضاشاه قرار گرفت، کجا است و چهگونه میتوان آن را تعیین کرد؟
نکته دیگری هم که در پیشامد کتک خوردنِ آن مرد و در «سفرنامه مازندران» قابل تامل است، مساله نگاه رضاشاه به زنان است.
دیگر امروز، مگر نزد مردسالاران متعصب، شکّی نیست که برابری و دموکراسی و تجدد و ترقی در جامعه بی آزادی و برابری زن و مرد شدنی نیست. شاید گویاترین بخش «سفرنامه مازندران» درباره دیدگاه رضاشاه در این زمینه را بتوان در وصف سفرش به سوادکوه و آلاشت که زادگاه او است، دید. میگوید: «سوادکوه مسقطالراس من است. اینجا را از صمیم قلب دوست دارم. به وطن خود مجذوبم. وطن خود را میپرستم... به این کوه و سنگ و جنگل و درخت و ذرات خاکی [سوادکوه] صمیمیترین، حساسترین و موثرترین جذبات روح و قلب خود را تسلیم [میکنم].»
اما سوادکوه بیش از هرچیز یادآور مادر او است و زبانی که در وصفش بهکار میگیرد و نیز سوگندی که به نام او میخورد، هر دو برجستهاند. میگوید: «ای مهر مادری... ای یادگار امید و آرزو... از فراز سلطنت به تو سلام میدهم. از کنگرههای تاج سروری ایران به تو تعظیم میکنم.» (سفرنامه مازندران، ص ۲۵)
مادرش در ذهن و زبان رضاشاه، نه «زن خوب فرمانبر پارسا» که انسانی دلیر، مدیری کاردان و جنگجویی خردمند است. میگوید: «کلمه تهور و رشادت و لغت عقل و درایت به وجودت مفتخر بود... شجاعت و عزت نفس... را درس اولین و آخرین میدانستی... عظمت مقام، متانت، تهور، شجاعت و حتی جنگجوییهای تو هرگز از نظرم فراموش نمیشوند. درس وطنپرستی را فقط از رفتار و کردار تو آموختم... وطن تو، ایران، هر قدمی که از این به بعد بردارد، بلاتردید مدیون به افکار تو است... آسوده و آرام باش که دیگر خطری برای وطن تو نیست. سرزمینی که همیشه کنام شیران و مهد دلیران بوده، دوباره زندگانی خود را از سر خواهد گرفت... هدایت خواهد شد به آن طریقی که روح بشریت و انسانیت و تعالی [مقصد آن است]».(سفرنامه مازندران، ص ۲۵)
نه تنها طنین ترکیب «آسوده و آرام باش» که بافت کلی این بخش از کتاب و نوید شکوه دوباره ایران را ۵۰ سال پس از آن، در سخنرانی معروف شاه در آرامگاه «کورش» بزرگ و این عبارت که «کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم»، میتوان جست. خطاب شاه، پادشاهی بزرگ از گذشته بود و مخاطب رضاشاه، مادرش.
برای بازسازی این شکوه هیچچیز برای رضاشاه به اندازه راهآهن برجسته نبود. همانگونه که در تاریخ روسیه تزاری میخوانیم و در فیلمهای وسترن هالیوود میبینیم، راهآهن نشان و نوید تجدد است. در ذهن رضاشاه هم نه تنها تجدد که رهایی ایران در گروی پایهگذاری راهآهن بود؛ آن هم راهی که شمال پرآب و بارور را به تهران بیآب و دیگر بخشهای ایران و به خلیج فارس برساند. میگوید: «تا راهآهن مازندران به تهران باز نشود، تهران نمیتواند آسایش ببیند.» باور داشت: «تهران در مجاورت مازندران، مثل مفلسی است در همسایگی گنج طلا.» (سفرنامه مازندران، ص۳)
میداند که تهران از روز اول برای مرکزیت و پایتخت بودن ساخته نبود، چون به آب نزدیک نبود. میخواست: «شخصاً بیندیشم که از کدام طریق و به چه وسیلهای... البرز را بشکافم و تهران را به مازندران متصل کنم.» (سفرنامه مازندران، ص۳)
تاکید میکرد که روزی بدون مشورت با «عمر و زید»، به تنهایی به راه افتاد که راه شوسه تهران تا مازندران و نیز جزییات خط رهآهن را تعیین کند. شکی نمیتوان داشت که همین مشورت با عمر و زید، جوهر نظام دموکراتیک است و همین مشورتها باعث تاخیر و تامل بیشتر در هر تصمیم در جامعه دموکراتیک میشوند. اما رضاشاه شتابِ دگرگونی بهدستِ «مردِ مصممِ تاریخ» را بر فرآیند کُند دموکراسی ترجیح میداد.
هدفش از ساخت این راهآهن، تنها رساندن خلیج فارس به دریای خزر و مازندرانِ بارور نبود. میگفت اگر راهی میان تهران و مازندران کشیده شود، بسیاری از اهالی پایتخت برای گردش به آن خطه سفر خواهند کرد. حتی باور داشت اگر خط آهن ایران البرز را بشکافد، مسافرین اقصی بلاد اروپا و امریکا از این خط استفاده خواهند کرد و خاطرههای خود را با تماشای «مناظر ملکوتی» مازندران خواهند آراست. (سفرنامه مازندران، ص۲۲)
میگفت: «من جنگلهای هندوستان و آفریقا و مناطق حارّه را ندیدم... اما قسمت جنگلهای اروپا، مخصوصاً سوئیس تا آنجا که در سینماتوگراف و کارتپستال دیده میشود، تصور نمیکنم مانند جنگلهای مازندران بدیع و سرشار باشد.» (سفرنامه مازندران، ص۲۷)
میپرسید چرا ایران نباید در بازارهای جهان رقابت کند و میگفت راه شوسه و راهآهن سرتاسری از شروط لازم امکان این رقابتاند. هرچند رضا شاه میدانست که ساختن چنین شبکهای سخت دشوار است. میگفت: «خط آهن بزرگ ایران، چه بخواهد، چه نخواهد، باید از همین هفت خان رستم شاهنامه عبور کند.»
میگفت: «غرش لوکوموتیو را در همین درههای وحشتخیز طنین خواهم داد.» (سفرنامه مازندران، ص۲۳)
بلندی کوه و فقر خزانه مملکت تنها دشواریهای فرا راه طرحهایش برای ساخت شبکه راه شوسه و راهآهن نبودند. میگفت نه انسان و نه چهارپایان با ماشین آشنا نیستند و از صدای آن میهراسند. ماشینی که وارد روستایی میشود یا در جاده حرکت میکند، روستاییان در عین حیرت و شگفتی به اتومبیل مینگرند و به آن نوعی قدرت افسانهای میبخشند. برخی از چهارپایان هم وقتی «در پیچوخم راه با صدای بوق» این «مرکب آتشین» روبهرو میشوند، در عین هول و هراس، به طرف کوه یا به جانب رودخانه میگریزند. (سفرنامه مازندران، ص ۲۸)
میگفت در بسیاری از راهها هنوز قافله در حرکت است و در بیشتر نقاط، «گریزگاهی نساختهاند که قوافل خود را به کناری بکشند». (سفرنامه مازندران، ص۲۸)
برای خو دادنِ ایرانیان به ملزومات و پیامدهای تجدد، رضاشاه آموزش و پرورش را مهمترین وسیله میدانست. در سفرش، همهجا از مدارس تازهبنیاد دیدار میکرد و میگوید: «منظره محصلین مدارس و چهرههای بیگناه آنها از هرچیز بیشتر مرا متاثر میکند.» (سفرنامه مازندران، ص۴۲)
میگوید: «[از قیافه آنها میفهمم که] ما فعلا نه وزارت معارف داریم، نه معلم. نه وزارت صحیه داریم و نه طبیب.» (سفرنامه مازندران، ص۴۲)
سیمای «زرد و کدر و مالاریایی» دانشآموزان آزردهاش میکرد و میگوید: «این نسل حالیه اعم از اطفال یا زنهایی که در اراضی کار میکنند، در شرف انقراضاند.» (سفرنامه مازندران، ص۴۳)
میدانست که بسیاری از اولیای اطفال به مدارس جدید «خوشبین» نیستند و وقتی علت بدبینی را شرح میدهد، میبینیم که ریشهاش را در خرافات مذهبی میداند. میگوید: «تصور میکنند که در این مدارس کفر و زندقه به آنها میآموزند. هنوز نمیفهمند که بین کفر و علم فاصله زیاد است.»
میگوید: «فعلاً اول کار است، باید مماشات کرد. دیری نخواهد گذشت که... ملتفت خواهند شد که بعد از این، زندگی بدون مدرسه و تحصیل امری است محال، محال، محال.» (سفرنامه مازندران، ص۴۳)
میگوید مدرسه «چراغ تمدن» است و گام لازم برای یاد گرفتن اصول شهروندی. به گمانش، «اطفالی که به تربیت ملی و علوم جدیده و لذت مدنیت آشنا شوند، بهترین مبلغ امنیت اخلاقی و آرامش روحی کسان و بستگان خود خواهند بود». (سفرنامه مازندران، ص۸۰)
بهسان فرماندهای که برای جنگ برنامهریزی میکند، به ضرورت داشتن به گفته خودش «پروگرام» پا میفشرد. میگفت باید طرحی جامع برای آموزش همگانی درانداخت «با توجه ویژه به مدارس اناث».(سفرنامه مازندران، ص ۸۳)
تاکید میکند که برای عشایر و ایلات هم باید مدارس نوین راه انداخت. میگوید لُب کلام این طرح از دو کلمه خارج نیست: «تعلیم و تربیت. در ایران به قسمت تعلیم اهمیت داده شده و تربیت را کمارج دانستهاند».
درحالیکه به گمانش باید معکوس عمل میکردند. میگوید نمیخواهم مدرسهها مانند سربازخانه باشند بلکه باید انسانهایی تربیت کنند که «مغرور» و «مستقلالوجود» و «آزادفکر» و «وطنپرست» باشند: «هم به درد خودشان بخورند و هم به درد مملکت.»(سفرنامه مازندران، ص۸۴)
در «سفرنامه مازندران» بارها به نیاز روحیه اعتماد به نفس در ایران و پایبندی مردم به پشتیبانی از میراث فرهنگی کشور اشاره میکند. مینویسد علی دشتی دو کتاب در این زمینه ترجمه کرده است و فرجالله بهرامی آنها را چندی قبل بهنظر او رساند و او هم دستور داده بود هر دو کتاب را در «مطبعه قشون با مخارج من» چاپ کنند.(سفرنامه مازندران، ص۶۶)
هرگاه آغاز و انجام سفرنامه مازندران را چون متنی ادبی بررسی کنیم، به ظرایف سبکی و روایی چشمگیری برمیخوریم. روایت هفت بخش دارد که هم حتماً نگاهی به هفت خان رستم دارد و شاید هم گوشه چشمی به هفت روز آفرینش در «کتاب مقدس».
با شرحی از تاریکی و تباهی دوران قاجار میآغازد و از فقر فکری محیط، فقر خزانه مملکت، جهل و بیاطلاعی جامعه میگوید. با این تصویر پایان میگیرد که رضاشاه بهتنهایی در اتاقش نشسته است و پیشتر بارها گفته بود: «تنهایی طبیعت ثانوی من شده.»(سفرنامه مازندران، ص۳۹)
میگوید «در افکار و خیالات خود غرق بودم...» و «فعلاً که جز با خیال و آرزو و طرح نقشه کاری دیگر ندارم». (سفرنامه مازندران، ص۹۷)
ناگهان شمع خاموش میشود و رشته افکار و خیالاتش را پاره میکند. میگوید: «مدتی از نصف شب گذشته بود ولی چون سپرده بودم کسی به اتاق وارد نشود، پیشخدمت نیز قدرت ورود به اتاق و تجدید روشنایی نکرده بود.» (سفرنامه مازندران، ص۹۰)
ادامه میدهد: «[اندکی گذشت و همان مستخدم] راپرتی از بهرامی... به دست من داد که عزیمت مرا به تهران تسریع میکرد. دستور دادم که ساعت هفت صبح آماده حرکت باشند.»
قوس روایی متن با سفر از ورطهای تیره و تباه میآغازد و به سوی آیندهای روشن میرود ولی ناگهان چراغی که فراراه برنامهریزی برای این سفر بود، خاموش میشود و کسی هم پروای روشن کردنش را نمییابد. خاموشی ناگهانی چراغ -یا جنگی جهانگیر- همه سفر و طرحریزی او را ناتمام میگذارد. گاه قوس واقعیتهای تاریخی شگفتآورتر از هر قوس برساخته نویسندهای خلاقاند. ولی با خواندن سفرنامه مازندران و تاکیدش بر ضرورت جدایی دین از دولت، شاید این واقعیت را بهتر میفهمیم که چرا پس از ۹۰ سال که از پایان آن سفر میگذرد، شماری بزرگ از مردم در ایران دینزده فریاد میزنند: «رضاشاه، روحت شاد.»
۱
دو هفته پیش از مرگ، به مانند هر مرگی نابهنگامی، بخت دیدارگلستان را داشتم و بیشتر وقت را به خواندن «سفرنامه مازندران» گذراندیم. گفتم که در کار نوشتن این مقالهام. خواهش کردم که پیش از چاپ، آن را به مهر همیشگیاش بخواند. پذیرفت. «قضا در کمین بود و کار خویش میکرد.»
عباس میلانی
۲۳ اوت ۲۰۲۳