Wednesday, Oct 18, 2023

صفحه نخست » گردشی اندوهگین در باغی کوچک در انتهای یک کوچه باغ، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_3.jpgپشت پنجره ایستاده‌ام بی خبر از فاجعه به بالا آمدن آقتاب از پشت کوه‌های چمگان نگاه می‌کنم. چند روزی می‌شود که نوک قله‌ها را برف پوشانده است. از پشت پنجره سکون پائیزی را احساس می‌کنم. درختان با رنگ آمیزی سحرانگیز طبیعت در آرامش صبحگاهی کاهلانه غنوده‌اند.

چونان حرکت بطی پیران که بهار جوانی و باردهی تابستان زندگی را پشت سر نهاده، عضلات در هم پیچیده بدن، سفتی و تنیدگی از دست داده و به حرکت آرام و محتاطانه در محدوده‌ای کوچک تن سپرده‌اند.
رویاهای پرشتاب جوانی که یورش به آسمان می‌برد تا جامه گرگ پیر فلک بر درد، حال به سختی جامه خود بر تن می‌کشد.

زمان این فریبگر زیبا که در جوانی تو را سرمست از رویاها، توانمندی‌ها عشق به تغیرمی نمود و بدنبال خود می‌کشد، بی آنکه گذر شوخ ومستانه زندگی را در یابی.
جوانی بسان شیرآبی است که باز می‌کنی آب شفاف، پرجوش وخنک بسرعت خارج می‌شود. بی مهابا تن می‌شوری، بی خیال بدشت‌های گسترده‌ای که در فکرت سرگرم شخم زدن آنی رهایش می‌کنی.
دشت‌های بیکران با چشم اندازهای زیبا ولذت بخش که ایده آل‌هایت ساخته‌اند. حال که جوانی رفته به آن سالهای پرشور می‌نگرم. با اندکی خشم و دنیائی افسوس. چرا که در یافته‌ام. ایده آل‌ها‌یم چه میزان از واقعیت‌ها دور بوده. چه میزان نتایج تلخ همراه خود داشته‌اند.
در یافته‌ام که ایده آل‌ها بتنهائی کافی نیستند. رویا‌های زندگی اگر نتوانند با واقعیت‌ها در آمیزندجز افسوس ونا امیدی چیزی ببار نخواهند آورد. زیبایی زندگی در آفرینش انسان هائی است که رویا‌های خود را در عرصه‌های متنوع زندگی از علم گرفته، تا هنر، از سیاست گرفته تا رهبری جامعه با واقعیت ترکیب می‌کنند. اثری تاثیر گذار بر جای می‌نهند. دارم چهره تک تک چنین جان‌های عاشق وهنرمند را بخاطر می‌آورم.
ذهنم بیقراراست. چند روزیست که میخواهم در ارتباط با این آفرینکاران زندگی بنویسم، از هنرمندانی که در این سرزمین گرفتار شده به سیاه زخم مذهبی سخت افراطی، با تولیت دارانی جنایت پیشه وحاکمانی مستبد هرگزآسوده نزیستند.
فکرفروغ با معصومیت ورنجی که در تمامی عمر کوتاه خود در این سرزمین ناسپاس کشید رهایم نمی‌کند.
به دست‌های کاشته شده‌اش در باغچه فکر می‌کنم. به ناخن هائی که بر آن‌ها برگ گل کوکب چسبانده واز دو گیلاس سرخ همزاد گوشواره بر گوشهای خودآویخته بود
. پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می‌مرد وافسوس که سحر گاه بوسه‌ای برای بیدار شدنش در انتظار او نبود.
امامرگ این توامان زندگی. در سرزمین من کلمه‌ای وحشت انگیز است.
تجسم جانیانی هست با کارد‌های سلاخی همیشه صیقل یافته توسط جانیان قانونی.
یک جانی با کارد آلوده بخونش امروز راه بر من می‌بندد. "بکجا چنین شتابان؟ " چندش آور میخندد. چونان خنده تلخ خنزر پنزری هدایت که نیم قرن بعد او، در سیمای مرد نعش کش که نخستین بساط خود در گورستان بهشت زهرا گشود ظاهر می‌شود.
مرگ شرمگین از مقابل دیدگانم می‌گریزد و می‌گوید: "هنوز خبر ازفاجعه نداری؟ هنوزدرهای ویلای کوچک سفید رنگی که در انتهای یک کوچه باغ قرار دارد بروی دریچه‌های چشمت گشوده نگردیده است. تا تنت را بسوزاند غرق در اندوهت کند. " ابعاد فاجعه‌ای سخت ودردناک! کارد آجین شدن یک هنرمند! که قلبت را به آتش بکشد. ترس خورده با قلبی دردناک به حیاط خانه می‌نگرم. "آه‌ای قلب در بدر در جای خود آرام گیر. چرا که اندوهی سخت را در یافته‌ای "
بگردش اندوهگین پائیزکه در میان درختان وساقه‌های شکسته باغ می‌چرخد! وخبر ازمرگ گلها می‌دهد. می‌نگرم. چه زمانه تلخیست!! مرگ آفرینان میدان دارانند.
این صدای گریه و هق هق کودکان از کجای جهان در این باغ پیچیده است؟
این شیون برای کدامین مادر است که در غم کشته شدن دخترش تن به مرگ خود خواسته سپرده است؟
این آواز اندوهگین کدام زن؟ کدام مادر است که از لابلای میله‌های سلول عبور می‌کند؟ بر پسر او چه رفته است؟ چه می‌گوید؟ "آه این پسر من است! این پیراهن، این کفشهای خونین مال پسر من است. وای این پیکر غرق در خون جنازه پسر زیبای من است که روی دست مردم در حرکت است! "

ابوالفضل محققی

ادامه دارد



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy