Sunday, Nov 5, 2023

صفحه نخست » آن خطاط سه گونه خط نوشتی، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_2.jpgکسی نمی داند این خواب بود یا بیداری، که او آن گل نیلوفر را بوئید. عطرعجیبی داشت بوی گس خاک بعد از باران، عطرخاطره های دور که بسیار محو در ذهنش می پیچید ، مانند عطر شیر مادر. عطری مطبوع که اورا به دالان نیمه تاریک خانه قدیمیشان می کشید.عطرگیسوان دختر همسایه،هیجان نخستین بوسه ای که در آن دالان بر لب اونهاد. گونه های گلگون شده از شرم بسان گل سرخی درمنظر آفتاب گرم تابستان ، شاید عجیب باشد اماعطر آن گل هرگز از خاطر او نرفت .با هر نشانه آن عطر جادوئی در مشامش پیچید. در تخت جمشید در راه پله های سنگی کاخ آپادانا، عطرعجیب وسکر آور آن گل نیلوفرسنگی بر دست پیکره داریوش اورا از دهلیز های پر پیچ وخم تاریخ عبور داد .به دشت های گسترده ،به کوه های سرکش ،بجائی که بوی عرق اسبان وسواران در هم آمیخته بود.بوی اساطیری سرزمینش! سکر آور مانند یک رویا . عطرگل نیلوفر بود !

تمامی این نشانه ها را خوب بیاد دارد، آن گل برگ های مدور که مانند طشت خورشید یا قرص ماه می چرخیدند دور و نزدیک می شدند و در فضا معلقش می ساختند. کجا بود؟ نمی دانست !

معبدی در هند ؟ نه! در معبد انگوروات بود در کامبوجیا. آنجا که درختان انجیر معابد بدور پیکر شیوا پیچده بودند.آنجا که صد ها میمون نشسته بر شاخ درختان سیر تکامل طبیعی اورا یاد آور می شدند. به حیاط معبد، می رود. آنجا، در آن برکه ساکن و آرام که گوئی زمان در آن متوقف گردیده است . آن نیلوفر آبی را لمس می کند. مانند حریری نرم ، مانند یک چاکرا ! ارتعاشی از جهان نا شناخته هستی،که تمامی تنش را به لرزه در می آورد. بسان نخ باریکی در لایه لایه ذهنش نفوذ کرد ، در هزار توی وجودش چرخید. درخشان وسیال چون فواره ای از نور، لوتوس بود! گل نیلو فر آبی !

بعد از این خواب یا بیداری بودکه آن گل وارد زندگی اوگردید. وقتی که بیدار شد گل در دستش بود. شاداب با نوری درخشان ، کافی بود دستش را باز کند تا اطاق غرق در نور گردد. تمام وجودش غرق در شادی بود. چه کسی در خواب این گل را بر دستش نهاده بود ؟ نمی دانست !

شاید سال ها قبل فالگیر دوره گردی که کف دست اورا زمانی که از مدرسه باز می گشت دیده بود ،زنی با چشمان وحشی که نگاهش داشت .بر کف دستش خیره شد .آهی کشید."همیشه درغربت خواهی بود .نا آرام ودر جستجو"سنگ کوچکی بشکل برگ بر کف دستش نهاد ."از بلا حفظت می کند"! باوری ساده و کودکانه همراه عطری تندکه از دستهای حنا بسته اش بر میخاست. در زلزله کرمان بود ، درماهان در حیاط کوچک وسفید رنگی در پشت مقبره شاه نعمت الله ولی! زمانی که ظهر هنگام خسته از در آوردن ودیدن جنازه های زیر آوار مانده از زلزله ،به این حیاط پناه آورده بود ! نشسته برسکوی یک ایوان خشتی. فضائی عجیب که زمان را از دست او ربود.آفتاب غروب کرده بود و او نشسته بر همان سکو.


باز خواب بود یا بیداری که آن پیر مرد را دید ! با یک گل نیلو فر آبی به بالای گوشش ، که به آرامی آن را برداشت ودر کف دست او نهاد ! نه نه این واقعی نبود. آن جا پیرمردی حضور نداشت! تنها یک تصویر بود! یک نقاشی ازمردی در"بخارا" کار اوستا "مومن" نقاش ازبک ،روس ، که او سال ها قبل دیده بود.حال او این جا چه می کرد؟
باز به دستش خیره شد. گل نیلوفر همچنان با گل برگهای خود می درخشید.

وحشتش گرفت. نکند به هیئت پیرمرد خنزر پنزری صادق هدایت در آمده بود! این نیلوفررا هم نه آن زن اثیری بل لکاته بر کف دست او نهاده بود. اما نه !این نیلوفر معطر بودو رخشان.

دستش را باز کرد. گلبرگ بر روی گلبرگ ، برهر گلبرگی کلمه ای نگاشته شده بود! کلماتی که ظاهر می شدند ، می درخشیدند وسپس به آرامی محومی گردیدند. تلاشش بی فایده بود. زیر آن همه نور قادر به خواندن کلمات نبود. چگونه می شود در زیر چنین نوری قادر به خواندن نباشی ؟کسی در گوشش نجوا می کند."نور یک وسیله است .کلماتی هستند که نه با چشم سر ، بل که با چشم دل خوانده می شوند. "چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لا غیر ... یکی را هم او خواندی هم غیر او ... یکی نه او خواندی نه غیر او. "

"تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش.

صدای اساطیری شاملو بود که در گوشش می پیچید، صدائی که برای او آرزوی چشمانی می کرد که چراغ ها ونشانه ها را در ظلمات ببیند ! وگوشی که صدا ها و شناسه ها را در بیهوشی بشنود! صدائی خسته که از پس پرده پندار می آمد!

چشمانش را می بندد . پلک ها را برهم می نهد .تصویر نیلوفر آبی را در خاطر مجسم می سازد.
باز آن بوی آشنا ، آن دوچشم روشن وحشی ، گلبرگ ها ، سکوت و آرامش !

غنچه ای شکفته می شود! گلبرگی بیرون می آید ،با حرفی عجیب نوشته بر آن ، "هیچ حقیقت کاملی وجود ندارد. هر حقیقت در دل حقیقتی دیگر نهان شده است ! مانند این گلبرگ های قرار گرفته بر روی هم. این لایه های رمز آلود! این سکون، که حتی صدای پرنده ای کوچک نیز آنرا نمی شکند.

لایه هائی که ذهنت را محصور می کنند. رفتن به عمق حیات را از تو می گیرند. چرائی تولد یافتن ،بر بالیدن ،حیات دیگری را شکل دادن ونهایت رفتن را.

به هستی و مرگ می اندیشد. به طرح های محرمانه حیات. به حد فاصل دو مغاک که زندگی نام دارد . قرار گرفته بین ازل وابد. طرح ها ئی که قادر بدرک آنها نیست. صدای حیرانی خیام را از پس قرن ها می شنود.

" اسرار ازل را نه تو دانی ونه من
وین حرف معما نه تو خوانی ونه من
هست در پس پرده گفتگوی من وتو
چون پرده بر افتد نه تومانی ونه من."

صدائی که می گوید نه تولد ، نه زندگی ونه مرگ هیچ کدام حقیقت مطلقی نیستند ! تو از خوابی به خواب دیگری می روی ، قبل از آن که دنیا بیائی این جا بوده ای وزمانی هم که بمیری این جا خواهی بود . تو تکرار بی نهایت چهره هائی هستی که قبل تو آمدند و قبل از تو رفتند . " راه پیمایان بی پایان سعادت ازلی."

"آخرین همان اولین است که وارد می شود ! " تو سایه ای بیش نیستی. فاصله ای بین خواب وبیداری نیست ! همان گونه که ازل خود ابدیت است. ابد با ازل زاده می شود وازل خود مایه از ابدیت می گیرد. فنائی وجود ندارد! باقی در فنا معنا می یابد! همان گونه که حیات توامان مرگ است. !به سان " چون ! غرق در بیچون ! مولانا

گل نیلوفر در دست تو تنها یک نشانه است .اگر در جستجوی حقیقت باشی به دنبال این نشانه خواهی رفت! آنگاه نیلوفر آبی نه در دستهای تو، بل در ذهنت شکفته خواهد شد. دروازه های هستی گشوده خواهند گردید وهستی عریان را خواهی دید.

در آن جائی که هیچ چهره ای نیست !هیچ نامی نیست! تنها هستی بیکران است وتو!
دستش را باز می کند هنوز گل نیلوفر آن جاست. تا رسیدن به دروازه های هستی ، گذشتن از هفت شهر عشق و رسیدن به اندرونه خویش ، راه درازی در پیش دارد. آیا او رهروی این راه خواهد بود ؟این عطر نشسته بر جان ،اورا تا کجا خواهد کشاند ؟ نمی داند . اما خواهد رفت. چرا که هنوز گل نیلوفر را دردست دارد . ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy