اگر فرهنگ ما ایرانیها چهار ستون داشته باشد، ستون اصلیاش روی شانههای مبارک حضرت عباس استوار است. معلوم نیست حضرت عباس از کی وارد فرهنگ ایرانی شده، ولی آن حضرت در رگ و پوست و خون و استخوانمای جا کرده است. در کتب معتبر تاریخی مثل تاریخ طیری اسمی از او برده نشده است. طبق کتابهای و احادیث شیعی، او در در صحرای کربلا علم حقانیبت بنی هاشم را بلند میکند، در کنار حسین میجنگد و پس از آنکه عمرسعد آب را به روی اهل بیت حسین میبندد او مردانه مشک را بر میدارد و به سوی فرات میرود. حضرت هنگامی که با مشک پرآب به سوی اهل بیت باز میگردد، اشقیا دست راست اورا قطع میکنند. او شجاعانه مشک را به دست چپ میگیرد، سواره راه حرم را در پیش میگیرد. پس از آنکه حرمله دست چپ اورا نیز قطع میکند حضرت مشک را به دندان میگیرد. یکی از اشقیا تیر زهر آگین خودرا حوالهی مشک میکند. در این زمان حضرت عباس از اسب فرو میغلتد. زید بن ورقاء وطفیل سنانی سر مبارکش را از تن جدا میسازند.
منبع این افسانه که، روایتهای رنگ و وارنگ آنرا، بارها از زبان آخوندهای ریز و درشت شنیدهایم، به اسطورههای ایرانی بر میگردد. در "یادگار زریران" یا "شاهنامهی کشتاسب" (مرثیهای به جا مانده از دوران اشکانی) "گرامی کرد" (یا گرامی کردار)، پسر جاماسب، در نبرد علیه ارجاسب (شاه خیون ها) درفش کاویان را که برخاک افتاده برداشته و برافراشته نگه میدارد. او درحالی که درفش را در یک دست دارد با دست دیگر با دشمن میجنگد و چون سپاه دشمن هجوم میبرد و دستش را قطع میکند، او پرچم را به دندان میگیرد و با دست دیگر تا آخرین نفس با دشمن به نبرد ادامه میدهد. در شاهنامهی فردوسی میخوانیم:
ز هر سو به گردش همی تاختند
به شمشیر دستش بینداختند
درفش فریدون به دندان گرفت
همی زد به یکدست گرز،ای شگفت
سرانجام کارش بکشتند زار
بر آن گرم خاکش فکندند خوار
اگرچه در داستان شجاعت حضرت عباس، درفش کاویان با مشک عوض میشود ولی حضرت عباس نیز مانند "گرامی کرد" علمدار باقی میماند.
در دههی ۱۳۴۰، در شیراز یک نفر حمّال که از ریاکاری و مفتخواری آخوندها به ستوه آمده است، لُنگ حمالی را عمامه وار بر سر میکند و در مجالس روضه خوانی، قبل از آنکه که آخوندهای ساق و سم دار به منبر بروند، مثل برق روی منبر میپرد و با شوخی و ریشخند نه تنها آخوندها ومقامات دولتی، بلکه خرافات مذهبی را به ریشخند میگیرد. ماجرای مشک حضرت عباس در طنزهای شفاهی آیت الله حمّال نقش مهمی را ایفا میکند:
"کاکو همه شون میخوان سرتو رو شیره بمالن. اگه مشک دس راس حضرت بود، وقتی دستشه با شمشیر قطع کردن، مشک هم با دستش افتاده. حالا اومدیم از اسب پرید پایین مشک رو گرفت دست چپش. حالا کاکو وقتی دست چپش رو زدن و مشک گرفت دندونش، چیطور پرید روی اسب؟ جاکیشها دماغ شون خون نیومده که بدونن وقتی دس کسی میزنن غش میکنه و دیگه هوشش نه به مشک میرسه و نه به کشک. "
این افتخار برای ما ایرانیان بس که مردم هیچ کجای دنیا، حتی مؤمنین مناطق شیعه نشین خارجه، اینقدر حضرت عباس را نمیپرستند که ما. گواه بارز این ادعا القاب مختلفی که ما به با افتخار آن حضرت دادهایم: ابوالفضل، ابوفاضل، باب الحوائج، علمدار حسین، سقّای دشت کربلا، عبّاس بی دست، قمر بنی هاشم و غیره. ایمان مطلق و بی چون و چرای ما مردم قدر شناس به حضرت عباس باعث شده که اسامی مختلف او را روی پسرهامان بگذاریم و دختران را از این افتخار محروم سازیم. مملکتی که برای مرد و مردانگی ارزش قائل است و بس، دخترانش عددی نیستند که در حوزه شجاعت و مردانگی حتی به گرد سم مبارک اسب حضرت عباس برسند. آفرین بر ما ملت که همان زمان که آمریکا سفینه به فضا میفرستاد، ما در کوچه و بازار با غرور دست به سینهی خود میزدیم و میگفتیم:
"آگه اونا قمر مصنوعی دارن، ما هم قمر بنی هاشم داریم. "
از زمان مرحوم مغفور شاه اسماعیل صفوی، شاید هم پیشتر، دهقانان این مرز بوم، کاشت و داشت و برداشت را با نام مبارک حضرت عباس شروع میکردند. اغلب یک تکه زمین جدا میکاشتند و میگفتند "محصولش مال حضرت عباسه. " از گندمی که به دست میآمد حلیم حضرت عباس میپختند و به نام نامی حضرت عباس در کوی و برزن خیرات میکردند. هنوز هم در ممالک محروسهی ایران هر حرکتی با یاد حضرت عباس شروع میشود ـ اعم از بیرون رفتن از خانه، به راه انداختن حیوانات زبان بستهی اهلی، حرکت اتومبیل، اتوبوس، هواپیما و به راه انداختن کارخانجات صنعتی. حضرت عباس به افراد و برنامههای نیروهای زمینی، دریایی و هوائی و حتی دستگاههای پیچیدهی اتمی زیر و بالای زمینی برکت میبخشد. عبارت "شرکت با ابوالفضل" در گذشته در ایران هم جا حاضر بوده و امروز هم هست.
ایمان مردم به قدرت لایزال حضرت عباس از ایمانشان به خداوند تبارک و تعالی نیز فراتر رفته است و این را میتوان از شیوهی قسم خوردن عوام الناس دریافت:
ـ ابوالفضل دخیلا
ـ به تیغ برهنهی حضرت عباس (سوگندی بی چون و چرا بی توجه به اینکه آیا تیغ حضرت برهنه یا در غلاف بوده است)
ـ به عباس بی دست!
ـ به حضرت عباسی که با دقدست آمد و بی دست رفت.
ـ به جون حضرت عباس (سوگندی دال بر حضور زندهی حضرتش در جامعه)
ـ ما دم خروس را باور کنیم یا قسم حضرت عباس
حتماً شما هم مثل من این ضرب المثل همگانی را شنیدهاید که هر زمان کسی چیزی را از دست میدهد و یا اشتباه فاحشی مرتکب میشود میگوید "به تخم چپ اسب حضرت عباس". تحقیقات پی گیر من در مورد منشاء این ضرب المثل به جایی نرسید. من تا آنجا پیش رفتم که با توجه به اظهارات مکرر آخوندها و آخوندکها و احادیث فقه شیعهی جعفری به درک این نکته نایل آمدم که حضرت عباس اسبی داشته به اسم عقاب. حال اینکه تخم چپ جناب عقاب با تخم راستش چه تفاوتی داشته و ویژگیهای تخم چپ آن جناب چه بوده که مردم به آن قسم میخورند، هنوز هم بر این محقق کم بضاعت روشن نیست. شاید تحقیقات بعدی نسلهای آینده بتواند بر این معضل پرتو افشانی کند.
در ایران مردم ابلیاتی، به سبب شیوه کوچ نشینی زندگیشان، چندان اعتنایی به مذهب و انجام مراسم مذهبی ندارند، لیکن اعتقاد بی چون و چرا به حضرت عباس در بین آنها بسیار نیرومند است. در قدیم اگر کسی به خود جرأت میداد و میگفت حضرت عباس امام نیست با چماق به جانش میافتادند و بدترین دشنامها را نصیبش میکردند:
"مردکهی پدرسگ تقی، نقی امامه ولی حضرت عباس با این جاه و جلال امام نیس؟ "
اگر کسی اصرار میورزید که کار ناصوابی را انجام نداده است، بزرگان طایفه کاردی را به زمین فرو میکردند و به فرد متهم میگفتند:
"این کارد رو از زمین بکش بیرون و بگو به ابوفاضل این کارو نکردهام.... "
چنانچه متهم این قسم را ادا میکرد، کسی کاری به کارش نداشت.
امروز هر بلایی از هر طرف که برسد، فریاد "یا حضرت حضرت عباس" مردم بلند میشود و اتفاقا حضرت عباس به نوعی آن بلا را رفع میکند. حتی آدمهای بی دین بی اختیار به حضرت عباسی قسم میخوردند و "یا حضرت عباس" گویان به مقابله با مشکلات میشتابند. بارها شنیدهایم که آدمها مظلوم حوالهی ظالم را به حضرت عباس میدهند.
قسم به حضرت عباس به صورت بخشی از فرهنگ دروغ در جامعه در آمده است. از کودکان شروع کنیم که نه تنها اشتباهات و دله دزدیهای خود را به گردن نمیگیرند، بلکه به حضرت عباس قسم میخورند که دست از پا خطا نکردهاند. این هم پاسخ پدری به قسمهای دروغ کودکش:
"حضرت عباس بزنه به من که تو حیفی. "
دلالان، چه در سطح خرد و چه کلان، در روند جوش دادن معاملات مرتباً به حضرت عباس قسم میخورند. جالب این است که دلال، خریدار، فروشنده، ناظران و شاهدان معامله همه میدانند که این قسمها دروغاند ولی باز هم مثل نقل و نبات قسم به خورد هم میدهند، مثل اینکه بدون قسم دروغ به حضرت عباس معامله جوش نمیخورد. معامله که جای خود دارد، در دوران پیشتر دزدی و جنایت نیز با قسم حضرت عباس حل میشود کافی بود خاطی در بین جمع به حضرت عباس قسم بخورد که این کار را نکرده است. در زمان ما، کسانی که به دروغ در بین جمع قسم میخوردند که فلان کار را انجام ندادهاند، قبلا چند سرگین سگ در جیب میگذاشتند و معتقد بودند که قسم کارگر نخواهد شد. حالب از آن ماجرای مردی بود که در بازار وکیل شیراز دلالی میکرد و مرتباً قسم حضرت عباس را چاشنی معاملات خود میکرد:
"حضرت عباس بزنه به دو بند کمرم اگه دروغ بگم! "
بعدها رندان روزگار کشف کردند که او دو ریسمان به کمرش بسته و با این ترفند بر اعتقاد خود به حضرت عباس چیره میشود و مرتباً قسم دروغ میخورد.
حضرت عباس حتی در قلب راهزنان و قداره بندان نیز نفوذ کرده است. میگویند روزی روزگاری یک کاروان تعزیه از شهری به شهر دیگر میرود. در گردنهای خطرناک چند راهزن مسلح جلو کاروان سبز میشود. اندکی قبل از آن حضرت عباس تعزیه برای قضای حاجت پشت سنگی رفته است. به محض آنکه چماق دزدان بالا میرود رئیس کاروان با تمام قوت فریاد میزند:
"یا حضرت عباس به فریادم برس! "
حضرت عباس تعزیه با لیاس مخصوص، شمشیر و سپر به میدان میآید و بانگ میدهد:
ـ "لبیک! لبیک! "
راهزنان به سرعت برق و باد فرار را بر قرار اختیار میکنند.
فکر نکنید که نویسندهی این سطور از فرهنگ حضرت عباسی بری است. اجازه دهید شمهای از خاطرات دوران کودکی و جوانی خود را برایتان نقل کنم تا بدانید که این فرهنگ، خواهی نخواهی، در ناخود آگاه این بندهی حقیر نیز رخته کرده است.
از عمه جان خودم شروع کنم که روزی از او پرسیدم حضرت عباس امام چندم است. مکثی کرد و گفت امام اول. گفتم پس خضرت علی چکاره است؟ شروع کرد به طوطی وار شمردن: امام اول مرتضی علی، دوم امام حسن، سوم امام حسین، چهارم امام زین العابدین بیمار.... تمام امامها را که شمرد، گفت:
"عمه تو اینا نیس. "
گفتم: "پس میشه امام چندم؟
گفت: "امام سیزدهم"
ماجرای زلفعلی هم شنیدنی است. همه میگفتند بالای نود داره و هشتاد سال آزگار از عمرش را با نماز و روزه گذرانیده است. یک روز ما بچه محصلها دورش کردیم و پرسیدیم:
"عمو زلفعلی امام اولت کیه؟ "
عمو زلفعلی با غضب رو به ما کرد و گفت:
"عجب بچههای بی شعوری هستین که خیال میکنین من بعد از هفتاد سال عبادت اسم امام اولم نمیدونم. "
بچهها یکی از پس از دیگری گفتند:
"خُب بگو! خُب بگو! "
عمو زلفعلی بادی به غبغب انداخت و گفت:
"بی شعورا، معلومه دیگه. حرضت عباس! "
در شهر کوچک ما ماهی نبود که یکی دو درویش تازه وارد معرکه نگیرند. من این داستان را بارها به شیوههای گوناگون از زبان دراویش مختلف شنیدهام:
یک روز در کرمانشاه معرکه گرفته بودم. همینکه اسم ابوالفصل رو بردم یک جوان ارمنی اومد وسط معرکه و گفت مرشد بفرما. یک ده تومنی گذاشت کف دستم. پول را پس دادم و گفتم من از نامسلمون پول نمیگیرم. جوان پکر شد ولی تا آخر معرکه ماند. وقتی همه رفتن برام قصه کرد که قبلاً شوفر بوده. یه روز با سی تا مسافر ترمز میبره. ماشین دور ور میداره و میره که بیفته توی دره. او هرچه به موسی و عیسی قسم میده دور ماشین بیشتر میشه:
"وقتی ماشین به لب پرتگاه رسید، با دلی شکسته گفتم یا ابوالفضل به دادم برس که ماشین همون جا وایستاد گویی دستی از غیب جلو حرکتش را گرفته باشه. "
خوب یادم میآید که یک روز دیگر درویشی، پردهاش را باز کرد و چنان با سوز دل از شجاعت و شهادت ابوالفضل گفت که همه را به گریه انداخت. بعد کشکول خودش را گرداند و گفت هرکه به من پول بده حضرت عباس در دنیا و آخرت عوضاش میدهد. او آنقدر با آب و تاب از حضرت عباس و معچزات و کراماتش گفت که حتی گدای معروف شهر، زکی گدا، هم سی شاهی در کشکول انداخت.
همسایه دیوار به دیوار ما ابوالقاسم به آبادان رفته بود و دوماهی بود که برای مادرش خط ننوشته بود. یک روز ننه قاسم با نامهای در دست به خانهی ما آمد و از من خواست نامه را برایش بخوانم. وقتی خواندن نامه تمام شد چند بار حضرت عباس را دعا کرد و گفت:
"پریروز رو به قبله کردم و گفتم یا حضرت عباس اگه تا آخر هفته خط بچهام نرسه دیگه نمیپرستمت. امروز مش لطف الله پستچی در زد و این خط گذاشت کف دستم، منم دهشاهی بهش انعام دادم. "
حضرت عباس معجزه کرده بود. من بارها و بارها از زبان زن و مرد شنیدم که حضرت عباس را در خواب یا بیداری دیدهاند. خالهی عالم تعریف میکرد:
"حضرت عباس ماشالا ماشالا دو گز و نیم قد داره؛ انگشتهاش به اندازه دو تا انگشت آدمهای دیگه اس. نور از صورتش میباره. رفته بودم پای معجز امومزاده گریه میکردم که اومد جلوم و گفت کور باطن پاشو برو خونه تون که حاجتت رو روا کردم. "
زمانی که در تهران دانشجو بودم رفتم خیابان ناصر خسرو برای پدرم کلاه بخرم. هرقدر چانه زدم فروشنده از پنجاه تومان پائین تر نیامد. من که فرهنگ حضرت عباسی را در شهرستان آموخته بودم به او پیشنهاد کردم:
"حلال وار و حضرت عباسی هرچه خریدهای پنج تومن بذارش رو. "
فروشنده مکثی کرد و گفت:
"اگه قیمت از پنجاه زد بالا چطور؟ "
گفتم: "باشه! "
فروشنده دفتر و دستکاش را بیرون آورد. قیمت خرید چهل تومان بود. چهل و پنج تومان به او پرداخت کردم. فروشنده گفت:
"اگه هفت هشت ده شاهی اختلاف بود حلال کن! " گفتم: "باشه! "
در آن زمان تلویزیون کالایی کمیاب بود. یکی از بچههای مرفه تهرانی هر از چندی گروهی از دانشجویان را برای تماشای برنامههای تلویزیون به خانهاش دعوت میکرد. یادم میآید سریالی پخش میشد که در آن یک انسان خوب و بی گناه همواره در حال فرار بود. عدهای تبهکار به دنبال او بودند و به هزار ترفند سعی میکردند او را بگیرند و سر به نیست کنند. یکی از بچهها مرتباً از حضرت عباس مدد میجست که نگذارد طرف به دام تبهکاران بیفتد. غافل از آنکه برنامه قبلاً کارگردانی شده بود.
فرهنگ حضرت عباسی در جامعه ایران تا آنجا پیش رفته بود که اعلیحضرت همایون محمد رضا شاه پهلوی آریامهر به همگان اعلام فرمودند که در مرحلهی حساسی از اسب فرو میغلتند و حضرت عباس بی دست، دست ایشان را میگیرد. اعلیحضرت بعدها فرمودند که این یک مکاشفه بوده است، ولی ایشان نیک به نفوذ حضرت عباس در بین مردم اگاهند و با خبر از این واقعیت که در جامعه نفوذ حضرت عباس فراتر از نفوذ شاه میرود. با این حساب به نظر نمیرسد جای شگفتی باشد که عوام الناس رژیم پادشاهی را با یک حکومت حضرت عباسی جایگزین کردند.
کمتر کسی است که بداند شمر بن ذی الجوشن، قاتل حسین بن علی، که اینقدر در ایران منفور است، طبق تمامی روایات شیعی، برادرام البنین و دائی حضرت عباس بوده است. کسانی که به سر حضرتش قسم میخورند و در راهش کشته میشوند حتی نمیدانند که او که بوده و چگونه وارد جامعهی ایرانی شده است: ایمان کور و مطلق. شک نیست که رژیم جمهوری اسلامی با صرف هزینههای هنگفت فرهنگ حضرت عباسی را تقویت کرده است، لیکن حضور و نفوذ این فرهنگ به خود مردم بر میگردد.
عزت مصلینژاد