پس از سالها نبرد، سالها آوارگی، دور هم جمع شده بودند. در شهری کوچک در گوشهای از خاک آلمان. خسته از راهی دراز، همچون قهرمانانی بازگشته از نبردی سخت! شکستخورده و از پای افتاده. ساختمان یک مدرسه قدیمی بود با نمائی آجری در انتهای یک خیابان و اندکی در بلندی مشرف بر اطراف. سالن ورزش بزرگی داشت با یک ساختمان دوطبقه دررو بروی آن، که حال خوابگاه شرکتکنندگان کنگره شده بود. از همه جای جهان آمده بودند. اعضا و رهبران که حال سردوشیها و لباس رهبری از تن برکنده بودند. شکست و فروریختن اتحاد شوروی قامت بسیاری را درهمشکسته بود. اکثریت رهبران، کسانی بودند که بعد از خروج از ایران در سرزمین شوراها پذیرفته شده و اسکانیافته بودند. برخی عَطای کنگره را به لقای آن بخشیده و بیهیچ سؤال و جوابی، دفتر قدیم را بسته و برای همیشه دستی تکان داده و از مدار سازمان خارجشده بودند.
از نخستین لحظه ورود سایه سنگین یک دستهبندی دیرین را در تمامی فضا حس میکردی. دستهبندی چپ و راستی که در سالهای بعد از خارج شدن از ایران و بخصوص در سالهای بعد از طرح علنییت و شفافیت گارباچفی، عمیقتر گردیده بود. دستهبندیهایی که چندان عمقی نداشت و بیشتر به کاراکترهای افراد و دستهبندیها برمیگشت، همان گونه که از آغاز بود! تا درک عمیق و تئوریک آنان. افراد از مدتها قبل سر مباحثی که در بولتنهای داخلی مینوشتند یا میخوانند خطکشی میشدند. تعدادی چپ، تعدادی راست، و اندکی میانه. بر سر این نوشتههای خام که بریدهها وبرداشتهای مباحث مطرح در مدرسه حزبی بوذ، چه دستهبندیها که صورت نگرفت و چه پنجهها که بر صورت هم کشیده نشد. درست مانند زمان جدائی اقلیت از اکثریت. ما همان آدمها بودیم! با همان مشخصه هایی که فضای سخت بسته شوروی وبسته تر از آن حصار کشیده شده مضائف دورگروهی مهاجر سیاسی که تنها در محدوده معینی میتوانستند دور خود بچرخند و در همان محدوره بدنیای اطراف خود نظر کنند. ببرکت گارباچف دسته بندیهای معینی در بالا شکل گرفته بود. تعدادی هوادار دو اتششه گارباچف وتعدادی هنوز سر سخت در باورهای خود که رشه در همان نگاه حزب توده داشت. گروه بندی که هر کدام هواداران معینی در بین کادرها واعضا داشت. که بدور فرد یا افرادی از رهبری جمع شده بودند. جمع شدنی که همراه خود خطهای فاصله را میکشید.، خانهها را به خانههای چپیها و راستیها تقسیم میکرد! درب خانهها بهاندازه قامت فکرها کوچک شد، بهگونهای که کودکان هم قادر به عبور از این درهای مجازی نبودند. مباحث بیپایان اتهام زنی و انداختن مسئولیت شکست بر گرده حمایتکنندگان خط امام در دوره گذشته. با هر فروریختن بخشی از دیوار سوسیالیسم، باورها نیز فرومیریختند و بازیگران صحنه لباسهای خود را روزانه تعویض میکردند؛ راست، آماج اصلی تیرهای انتقاد. چپ بهگونهای میداندار، که نمایندگی خط جدید گارباچف و دار و دسته او را برعهدهگرفته بود. حال کنگره به هماوردگاه سالها سخنان نگفته، دلخوریهای تاریخی، که گاه تن به حسادتهای بیاننشده و بغضهای کهن میزد، تبدیلشده بود. باز عَلَمهای رنگارنگ که در سالهای گذشته به خاطر سیطره اردوگاه سوسیالیسم و قرار گرفتن در تحتالحمایگی او پنهانشده بودند، برافراشته میشدند و شیران نقش بسته در آنها به حرکت درمیآمدند. کنگره، بازهم چالش گاه رهبرانی بود که هرکدام لشگر خود را داشتند. اما با این تفاوت که این بار رهبران بی درجه بودند و همردیف لشکریان! " کادرها و اعضا. " فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم، قداست رهبران را شکسته بود؛ فرصتی برای اعضا که خود را در قامت رهبران آینده ترسیم کنند.
*
*
افراد، بسته به نزدیکی و دوری خطها که زیاد هم خط نبودند. اما چنان که رسم فدلئیان بود سریعا جذب کرده و به نتایجی میرسیدند که گوا ترسیم کنندگان اصلی این تحولات هستند. با قاطعیت دفاع میکردند و از هم فاصله میگرفتند و یا نزدیک میشدند در گوش همصحبت میکردند و داخل محوطه مدرسه چرخ میزدند. آن ابهت و احترام دبیر اولی شکسته بود. کسی که دیرزمانی بر سازمان رهبری میکرد، حال آماج تیرها بود. سکوت فروخورده سالها دهان بازکرده بود و رهبرانی که فکرمی کردند در حق آنها و نظراتشان اجحاف صورت گرفته، یکی بعد از دیگری پشت تریبون قرارمیگرفتند و انتقاد میکردند؛ گاه نیز انتقادی بر عملکرد مجموعه سازمان. انتقاد بر راه رفته و کشیده شدن به دنبال حزب توده و حمایت از خط امام و چشم فروبستن بر جنایت و عملکرد حکومت اسلامی و در نهایت، به مسلخ کشاندن تعدادی از کادرها. برخی خواهان افشای نام کسانی بودند که در سالهای مهاجرت با «ک گ ب» همکاری داشتند. حال فرصتی پیشآمده بود تا با خراب کردن آنان، خود را مطهر نشان دهند؛ حالآنکه چنین نبود و او اشتیاق برخی از آنان را برای تقرب به قدرت که در آن قدرتمندی خود او نیز مخفیمی شد! دیده بود. خواستهای خشن وبی رحم! نهایت تمامی خطها به جریان راست ختم میشد. یکی آرام در گوشش میگوید: "این باند دانشکده فنی حاکم بر سازمان! این گروهبندی راست پدر ما را درآورد". در چهرهاش نگاه میکند به یاد سالهایی که اکنون دور شدهاند، میافتد.
نخستین سالهای بعد از انقلاب که هنوز سازمان بهتمامی از غلاف مخفیکاری درنیامده و ترس از ضربهخوردن و دستگیری، آنها را در خانههای نسبتاً امن محصور کرده بود. در چنین وضعیتی سازمان نخستین نشست یا نخستین پلنوم خود را برگزار میکرد. در چندین خانه و در هر خانه چند نفر و پیکهایی که نتیجه بحث و گفتگوی این خانهها را به دیگر خانهها منتقل میکردند. چه بلبشویی! فکرهای خام و جوان که برخی تازه از خانههای تیمی درآمده بودند و برخی از زندان، که در آن زمان جزو افراد تئوریک سازمان شمرده میشدند. نظرهای عجیب و متناقض. رفیقی میگوید: " من که گیج شدهام، مثلاینکه مغزم کار نمیکند؛ گاه فکر میکنم نصف مغزم گچ است و نصفی پِهِن! من چطور میتوانم برای این انقلاب نسخه صادر کنم؟ باصداقت میگویم. " دیگری هنوز در فکر ادامه مبارزه مسلحانه به شیوه دیگر است. به یاد توضیح سالها قبل یکی از رهبران در رابطه با رهبری بعد از انقلاب سازمان میافتد: " میدانید رفقا، سازمان ضربات سختی خورد؛ اگر رفیق بیژن و رفیق حمید زنده مانده بودند، حال سازمان طوری دیگر بود! بعد از ضربات بیشتر از تعداد انگشتان دست کسی نمانده بود آنهم نه رهبران طراز اول! ما همینکه سازمان را نگاه داشتیم و تا انقلاب رساندیم کار بزرگی بود. وقتی ما دنبال خانه تیمی و نگاهداشتن باقی رفقا بودیم رفقای زندان وقت کافی داشتند که داخل زندان بحث کنند، کتابهای تئوریک بخوانند. باز خوب شد که این رفقا ماندند وگرنه ما چه میکردیم با این مشی چریکی زمانی که هر کس تفنگی دوش خود انداخته ود. چریک شده بود. مگر نه که تمام تکیه ما به همین تفنگ نبود؟ حال باید کمکشان کرد تا سازمان به این بزرگی جوابگوی اینهمه هوادار، و جنبش شود".
چنین بود که از زندان درآمدگان در رهبری قرار گرفتند و خط و فکر آنها غالب بر سازمان. راهی جز این نبود؛ برآیند واقعی و بالفعل سازمان این بود. گروه اولیهای که تمام مدت برتری فکری خود را در عمل پیش برد. جدائی «اقلیت» از «اکثریت»! اقلیتی که هنوز معتقد به مبارزه مسلحانه با این غول جدید رهاشده از بطری بود. به یاد «اسکندر» میافتد؛ لَر دوستداشتنی: "من عقلم میگوید با اکثریت بمانم! اما احساسم آنجاست؛ جایی که مسلسل یادگار مانده از حمید میگوید مبارزه پایان نیافته! سلاح را نباد زمین نهاد من دنبال احساسم میروم. "
و یاد آن زیرزمین روبروی دانشگاه «کتابفروشی دانش» هنوز حماد شیبانی را میبیند که با اشکی در چشم چمباتمه زده بر کف کتابفروشی و تکیه داده به قفسه کتابها «نیما» را زمزمه میکند:
"نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ایدریغا به برم میشکند ".
اقلیت میرود. حال اکثریت باقیمانده، یکدستتر شده است. اما انقلاب وسیعتر و بزرگتر و بازی سخت تر و غامض تر از آن است که حتی این گروه بزرگ هم قادر به جوابگویی و ایفای نقشی در مقیاس بدنه عظیم خود باشد. تنی بزرگ و غولآسا و سری کوچک که مرتب تلوتلو میخورد و سکندری میرود.
نهایت این بدن بزرگ سرخود را در حزب توده مییابد. نخست آرامآرام و با نق و نوق قدم برمیدارد، و سپس چهرههای حزبی که مقبولیتی در سازمان، و بخصوص در رهبری نداشتند؛ زیبا و خوشایند میشوند. جلسه مشترک با هرکدام از رهبری حزب به جلسه آموزش بدل میشود و اتحاد شوروی از محاق چندین دهه ساله درمیآید. کتابهای الیانفسکی و «راه رشد غیر سرمایهداری» به کمک توجیه خط جدید سازمان میآیند؛ باز این رهبری راست است که این پرچم را بر دوش میگیرد و الباقی رهبران و کادرها، برخی با غُر زدن و برخی کورس بستن در نزدیکی به حزب، پشت سر رهبری صف میکشند. برخی شتابزده بطرف حز میروند که مبدا اگر وحدت شد جائی در رهبری حزب بجائی درخود داشته باشد.. تعدادی هرازگاه دندانقروچهای میکنند و نِقی کمرمق میزنند. تعدادی نیز صف خود جدا میکنند بیآنکه تفاوتی فاحش باهم داشته باشند.
ضربات! شکستن رهبران حزب و فروافتادن از آن جایگاه کبریائی، مانند آوار بر سر سازمان فرومیریزد. سؤال و اعتراض! اما حزب برادر، یا بهتر است که گفته شود «حزب پدر»، باقدرت تمام آنجا بود. خارج شدن اکثریتقریببهاتفاق رهبران، کادرها و اعضا، و قرار گرفتن در دامن پدر و دست حمایت کشیدن او بر سر رهبران که این بار در سایه پدر حرکت میکردند، بار دیگر همه را یکجا میکند. رهبران در تکاپوی نزدیک شدن به رأس حزب برادر و مورد تائید قرار گرفتن! چنین بود که سلسلهمراتب و جایگاهها شکل مییابند و بار دیگر همه در ساختار جدید خود آرام میگیرند. کسی اعتراضی نداشت و اگر هم اعتراضی بود به جایگاه و درجه سازمانیش بود که گاه زیر شعارها پنهان میشد. نخستین زمزمههای گلاستنوست و پرسترویکا آغاز گردیدند. طلیعه فروریختن و زیر سؤال رفتن "سوسیالیسم واقعاً موجود". آنها که حس تیزی داشتند، بهسرعت پشت سر این کشتیبان جدید صف بستند و بار دیگر قلمها این بار یا در مدح و یا در دفاع از گذشته بکار افتادند. یکی برآمدن خورشید از دل مسکو و غرب را میدید و با شاعرانگی آن را ترسیم میکرد، و دیگری هنوز فروپاشی و برآمد این آفتاب را که چشم بسیاری را خیره کرده بود باور نداشت.
به یاد روزی میافتد که در رادیو زحمتکشان در جلسه هیئت تحریریه، مسئول رادیو از او که تازه از دوره کلاسهای حزبی از مسکو بازگشته بود میخواهد که خلاصهای ازآنچه در مدرسه حزبی و کلاسهای آن میگذرد بگوید. دفترش را باز میکند و عیناً گفتههای استاد تاریخ حزب کمونیست، لوگینف را که یکی از مشاوران «یلتسین» است را میخواند: " ماتریالیسم تاریخی چیزی نبود جز تزی ناپخته برای پیش بردن امیال و خواستههای استالین که به فاجعه منجر شد. ما اکنون کشوری هستیم عقبمانده که در همان اوایل قرن بیستم در جا میزنیم. با این چهره ما نمیتوانیم وارد قرن بیست و یکم شویم! انسان شوروی باید با سیمای انسان قرن بیست و یکم وارد این قرن شود. این جز در سایه علنیّت، شفافیّت و بریدن از این بوروکراسی حزبی که زیر سایه دروغین سانترالیسم دموکراتیک جا خوش کرده امکانپذیر نیست". مسئول رادیو که از هیئت سیاسی حزب توده است فریاد میزند: "بس کن رفیق! اینها همه یاوه است. توطئه امپریالیسم است! "؛ فشارخونش بالا میرود و خون از بینیاش فوران میکند. رفیق زنی از هیئت تحریریه، هراسان میگوید: "رفیق را کشتی! " رفیق مسئول را به حیاط میبرند؛ او دست وی را گرفته است. میگوید: " یخ بیاورید تا روی سرش بگذاریم! " او دستش را فشار میدهد: " نه! نه! لازم نیست یخ سر من بگذاری، فقط بگو تمام حرف هائی که زدی درست نبود برداشت خودت بود. بگو وگرنه سکته میکنم ". حرفی نمیزند؛ دستش را رها میکند. پاکت یخ را آوردهاند؛ اما او هم چنان تکرار میکند: " دروغ است! دروغ است! " سالها از آن روز میگذرد. اتحاد شوروی درهمریخته، آن رفیق مسئول در شهری از آلمان سکنی گزیده و با حسرت به مسیر رفته مینگرد. نمیداند او چگونه به شرایط جدید تن داد و بازندگی در آلمان کنارآمد.
حال این کنگره به جمعبندی و انتقاد از عمل کرد سازمان و این پروسه نشسته است. اکثریت شرکتکنندگان کسانی هستند که بعد از فروپاشی اتحاد شوروی در ماراتونی نفسگیر از آن کشور خارجشده و در اروپا ساکن شدهاند. با خاطراتی تلخ و شیرین، که شیرینی آن روزبهروز کمتر گردیده و حال هر کس مجموعهای از ضعفها و نارسائیهای آن کشور را در انبان خود دارد، که به هر مناسبتی یکی از آنها را بازگو میکند. بسیاری ناراحت از اینکه هشت سال عمرشان در کشور شوراها به باد رفته و حال باید در این کشورهای سرمایهداری، دوباره، از نو شروع کنند. کشورهایی که تا قبل از فروپاشی نماد استثمار بودند و استعمار!
داخل سالن ورزش بر بالای یک سن تختهای هیئترئیسه جلسه نشسته است ترکیبی از چپ وراست و رئیس سنی جلسه. سخن از کشتارهای سال شصتوهفت است و نقش مخرب پلنوم وسیع تاشکند. آن شعار سرنگونی و آن بیمبالاتی در برگشت دادن افرادی که از ایران برای شرکت در پلنوم آمده بودند. پلنوم وسیع تاشکند مقابل چشمانش شکل میگیرد؛ هیکل درشت و چهره سرد و یخزده «بارانف» که از طرف حزب کمونیست از مسکو آمده بود. چهره نماینده حزب «صَفَری» که هیچکس جز رهبری به او نزدیک نمیشد و به تلخی از کنارش عبور میکردند. قطعنامه آخر و ماههای دردناک بعدازاین پلنوم و کشتارهای سال شصتوهفت.
نمیداند چرا به یاد فیلم «عقوبت» افتاده است فیلمی روسی محصول سالهای آخر فروپاشی شوروی. داستان دختری که تصفیههای دوران استالین و قدر قدرتی بریا را بیان میکند. بیان چگونگی بردن پدرش را دریکی از کالسکههای سیاهی که هر شب جلوی خانه منتقدی، هنرمندی، صاحبنظری میایستادند و طعمه خود را گرفته و در دل تاریکی گم میشدند. بیآنکه نه رهبران و نه توده مردم اعتراض کنند. تنها، نام رفتگان، برتنه درختان تنومند که بیشتر شبیه ستونهای، تاریخیاند نوشته میشد. دادگاههای فرمایشی با مردانی سراپا مسلح، قاضیانی که ردای سرخ بر خود پیچیدهاند، و خون تا زانوی شرک کنندگان دادگاه بالاآمده است. دادگاههای انقلاب، دادگاههای استالینی! همه در فضائی سورئالیستی اتفاق میافتد. فضائی که برای او یادآور دادگاه جمهوری اسلامی است. قتلعامها، هیئت مرگ، ریشهای انبوه، چشمانی دریده و دهانهایی که جز کلمه مرگ آز آنها بیرون نمیآید. توده مجذوب در اسلام خمینی و حالِ افرادی که دیروز جملگی این حکومت را تائید میکردند، امروز در مقابل هم صفکشیدهاند! همدیگر را متهم میکنند.
دبیر اول کیسه بوکس این کنگره است. بیشتر انتقادها متوجه اوست. او با آرامش گوش میکند، چشمان روشن خود را به منتقدان میدوزد؛ بسیاری از انتقادها را میپذیرد، بیآنکه مجادله کند و دهن به دهن شود. این قدرت اوست. گوئی انتقادکنندگان که عمدتاً از رهبری سابقاند، خود حضور نداشتند و همهچیز به اراده تنها یک فرد در سازمان وابسته بوده است! فرصت مناسبی است برای برخی از رهبران و کادرها که دامن خود از مهلکه بیرون کشند و همهچیز را به گردن رهبران راست بیندازند؛ بیآنکه آن صفبندیها و صف کشیهای پشت سر رهبران را به خاطر بیاورند؛ و نقش خود را در پیش برد تمامی تصمیمات ببینند. زمان شکست چنین است فرماندهان و سربازانی که جنگ را پیش بردهاند در زمان شکست فرمانده کل را آماج قرار میدهند و تمامی شکست را بر دوش او مینهند. حال نیز چنین بود؛ کمتر کسی گناه را متوجه خود میدانست. نفر اول مجرم نخستین بود. هر تخت نشستن و کلاه سلطانی بر سرنهادن چنین عقوبتی را نیز به دنبال دارد. کنگره از عمل کرد سازمان انتقاد میکند. دبیر اول و برخی از رهبران به زیر کشیده میشوند. برخی رهبران نیز از قبل و یا درهمان کنگره با سازمان بدرود میگویند و در غبار زمان و چرخ زندگی گم میشوند. تنی چند از رهبری و کادرها، سکان رهبری را به دست میگیرند تا نقش ناجیان جدید را ایفا کنند. کمتر کادری بود که دلش نخواهد مزه رهبری یک سازمان ولو شکستخورده را بچشد. هر کس برای خود رسالتی قائل بود؛ کمتر کسی قابلیتهای افراد دیگر را میدید. همهچیز این بار زیر شعار چپ کمرنگ شده است.
باز دستهبندی بود و یارگیری. چه خشونتی در این یارگیری مجدد خوابیده بود. از حسادتهای دیرین تا شوق پیش بردن فکر خود. «کادری» به او نزدیک میشود؛ دوستی، چندین ساله. در چشمهایش خیره میشود و میگوید: " ما هرگز به تو رأی نخواهیم داد! " قلبش به درد میآید چیزی نمیگوید. درون آدمی چه میزان پیچیده است؟ این شخص چه فشاری را سالها نسبت به او تحمل کرده که حال چنین برافروخته با او سخن میگوید؟ نمیخواهد به او بگوید که این آخرین شرکت وی در این گردهمائی سازمانی است و زندگی، او را چنان در چنبره تلخ خود گرفته که رهایی از آن وضعیت، خود نبردی بزرگ را طلب میکند. سنگها ول شدهاند؛ تیرهای نقد، حَسَد، بغضهای فروخورده و حساب کشیها، پرتاب گردیدهاند. تعدادی فروافتاده، تعدادی از دور خارجشدهاند. یال و کوپال فروریخته!
آوار شکست سنگین انقلاب، کمر سازمان را شکسته است. اندوه بزرگ را در چهره بسیاری میتوان دید. سرنوشتی تلخ برای مبارزهای سنگین، باآنهمه جان بازی، تلاش، رشادت، کشته شدن و دوام آوردن! و آن روزهای پرشکوه! پایکوبی دهها هزار جوان سرودخوان در آرزوی آزادی در خیابانهای شهر. آن آخرین فریادهای اعدامیان گمنام خوابیده در گورهای دستهجمعی. مادران فرزند از کف داده! همسران نشسته در اندوه با فرزندان بیپدر! همراه با مهاجرتی ناخواسته و اندوهبار! با چشماندازی که روشن نیست؛ در چنین فضائی قطعنامهها صادرمی شوند و ترکیب رهبری جدید معلوم میگردد. حال زمان دلجوئی است برای آنهمه تلخی! چندنفری دبیر اول را سردست گرفته میخواهند به دلجوئی، او را به هوا پرتاب کنند. بغضش میترکد با صدایی که بیشتر به فریاد شبیه است میگوید: " ولم کنید بر زمینم بگذارید! " و این تنها واکنش عصبی و واقعی اوست.
کنگره پایان مییابد. رهبری جدید، قرار نخستین نشست را بین خود تعیین میکند. چرخه جدید شروع میشود، کمبضاعتتراز پیش. رهبران، کادرها و اعضا پراکنده میشوند. هنوز تنشان گرم است و چندی نخواهد گذاشت که باز دسته بندیها شروع خواهد شد.. این بار کم رمق تر وبی مایه تر. چرا که برای راهاندازی زندگی در این سن و سال در کشوری تازه و غریب با کوله باری از درد و تلخی شکست، باید مبارزه سخت وتوان فرسا را شروع کنند. در جستجوی نان برآیند؛ آن روی دیگر زندگی، چهره خود را نشان میدهد. دیگر نه کادر حرفهای است و نه رهبران تکیه زده بر حزب برادر و حمایت او! سالن خالی میشود. تنها طنین صداهای درهم یک نسل شکستخورده! سِنی خالی، با دو دارحلقه ورزشی آویزان از سقف بر طنابیهائی قطور! که در تمام مدت کنگره در فضا مقابل سن تکان میخوردند بر جای میماند. نمادی ازبر دار شدن تفکری بسته و ایدولوژیک که به تحول را از نوک مگسک تفنگ نگاه کرد و در مسیر خود در انجماد فکری اردوگاه غرق گردید. تفکری که هرگز نمیتوانست جامعهای دموکراتیک وآزاد بنیان نهد.. آئینه سکندر جام جم است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا..
ابوالفضل محققی
شناخت و رفع موانع اتحاد و وفاق همگانی، نادر عصاره
من هشدار میدهم پس هستم، طاهره بارئی