نامش را بیاد نمی آورم؛ بیائید نامش را " ملاله " بگذاریم، نامی مرسوم در افغانستان. زنی سیه چُرده با صورتی استخوانی و چشم هائی قیرگون. هیکل نحیفی داشت شاید چهل سال. گیس های جلوی پیشانی اش سفید شده بود. یک خال سبز خالکوبی شده روی چانه اش بود. لباسهای بسیار ارزان قیمتی داشت که حکایت از فقر او می کرد. خجالتی و مظلوم بود. جلوی در اطاق می ایستاد: "صاحب هر کاری داشتید من این اطاقک زیر پله ها هستم به علی بگوئید صدایم می کند."
Sunday, Mar 3, 2024
صفحه نخست » زندگی زیباست! ابوالفضل محققی
کارش نظافت اطاق ها بود.سالهای سخت کابل ! فقر، سرما، جنگ از هر طرف فشار می آورد. صدای راکتها که مرتب از دوردست به کابل پرتاب می شدند، لحظه ای قطع نمی شد.
پیرمردها با آن پاهای نحیف و شلوارهای دبیت گشاد که نعلین های کهنه ای بپا داشتند در همه جای شهر دیده می شدند. با طنابی بلند در دست که هرگاه چشم مأموران دولتی را دور می دیدند، بر سرشاخه های خشک درختان می انداختند، می کشیدند تا شاخه بشکند. پس بر دوششان می نهادند تا برای شبی اجاقی بیفروزند و خانه را گرم کنند.
بچه های آواره در شهر گشت می زدند با کیسه های بزرگ کرباس که هر چه بدستشان می رسید داخل آن می ریختند. زباله دانیهای سیمانی منطقه نسبتاً مرفه نشین مکرورویان همیشه پُر از مشتریان گوناگون بود. نخست مردان درون آنها را می کاویدند؛ بعد نوبت به زنها و بچه ها می رسید. سپس سگها دور آن جمع میشدند. بعد نوبت گربه ها بود که بصورت هم چنگ می انداختند؛ دُم علم می کردند و آخر سر گنجشک های گرسنه که با سروصدا و جیک جیک هجوم می آوردند. این سیمای شهر بود. توده گرسنه، لاعلاج، ترسخورده از جنگ سالیان. بیمارستانها لبریز از زخمی های جنگ بود. چاه های بیمارستانی پُر از دست و پای بریده مجروهان جنگی.
نهارعبارت بود از استکانی سوپ همراه با یک بشقاب برنج که گاه روی آن اندکی دال نخود می ریختند و زمانی سبزی پخته، چند تکه گوشت یا کلم پخته، چه لذتی داشت . ملاله که ما او را ملاله جان می گفتیم، قبل از نهار بشقابها و استکانهای ما را جمع می کرد به آبدارخانه می رفت. جلوی آن چمباتمه می زد تا نهار را بیاورند. سپس یک به یک آنها را به اطاقها می آورد. چیزی از غذای ما در بشقاب نمی ماند. اگر مانده بود، ملاله جان آن را داخل پاکتی می ریخت، می گفت:" صاحب، در محله ما بچه های گرسنه زیادند!"وآن باقی مانده ناچیز را با خود می برد.
از خیرخانه می آمد، از انتهایی ترین وفقیر نشین تر ین قسمت شهر. صبح ساعت شش راه می افتاد، بخشی پای پیاده و بخشی با اتوبوس. ساعت هشت سر کار بود. اطاقها را تمیز می کرد، راهرو ورودی ساختمان را آب می پاشید و جاروب می کرد. وقتی مسئول حزبی روزنامه او را معرفی کرد، گفت:" ملاله جان دو شهید داده اند، شویش و بچه اش هر دو در جنگ شهید شده اند."
ملاله هیچ چیزی نگفت، ساکت به دهان مسئول حزبی که او را معرفی می کرد خیره شده بود. برایمان سخت بود چیزی از او بخواهیم. اگر خودمان دنبال چایی می رفتیم، می گفت:" صحب قار می شوم، بدهید من بیاورم." لیوان را از دستمان می گرفت و اندکی بعد چائی را می آورد.
از یک روستای نزدیک کابل بود. مستخدم یک مدرسه. وقتی که مدرسه خراب شد و همسر و پسرش کشته شدند، ناچار به کابل آمد.
می گفت:" دیگر جائی برای ماندن نداشتم. خانه مان ویران شده بود. مدرسه که دو اطاقش خانه مان بود ویران شد .مدیر که شویم بود را کشتند .پسرم نیز که همان جادرس می خواند کشته شد. تعداد زیادی از فامیل به پاکستان گریختند! یا بکابل آمدند. من ماندم با یک مدرسه ویران شده و عزیزانی که از دست داده بودم. مجبور یکه وتنها به ا ین جا آمدم."
بعضی موقع ها او را می دیدم که با کارمندان زن نشسته و گفتگو می کرد. با زنان خوش صحبت بود و من گاه صدای خنده آرامشان را می شنیدم. فکر می کردم چه می گویند. در میان این همه سختی و تلخی زندگی چگونه می خندند؟
زمستان به سختی گذشت. بهار کابل میان رگبار گلوله و درگیریهای سیاسی از راه رسید. ملاله همچنان با آن لباسهای ساده و ارزان در کار بود. تنها شال قهوه ای خود را برداشته بود. بجای آن یک روسری نازک سفید که دور آن توردوزی شده بود را بسر می انداخت. چیزی بین روسری و شالگردن که بیشتر زنان کابلی می انداختند. بهار چهره اش را بازتر کرده بود. صبح قبل از همه می رسید، سطل و جارویش را از اطاق زیر پله بیرون می آورد. با دست آب را از داخل سطل بر روی زمین می پاشید و آنگاه آرام جارو می کشید. هر از چندی نفسی عمیق می .از پنجره به درختهای جان بدربرده از سرما و تاراج مردم که جوانه زده بودند نگاه می کرد. شادی مبهمی زیر پوست صورتش می دوید و باز در کار می شد. کمتر از گذشته اش حرف می زد. خجالت اش مانع از این می شد که با ما صحبت کند. اصولا فقر با خود خجالت می آورد .حتی در آن مجموعه حزبی که دم از برابری می زد .اگر زیاد سوال پیچش می کردی می گفت صاحب"هر کس درد و غم خود را دارد. گفتن غم و درد من به دیگران چه دوایی می کند. جز اینکه آنها را نیز ناراحت کنم. زمان سختی است. اما هم گذران می کنیم."
مطلبی را برای چاپ آماده کرده بودم، باید به قسمت چاپ که در بخش عقب ساختمان بود می فرستادم. سراغ ملاله جان رفتم.
دراطاقک زیر پله را باز کردم، در اطاقکش نبود. یک میز کوچک که به سختی سر پا ایستاده بود با یک چهارپایه زوار در رفته که تمامی وسائل اطاقک او را تشکیل می داد. سیب سرخی روی میز بود، با یک استکان خالی. ناگزیر خودم کار را به چاپخانه بردم.
فردا موقع ورود ملاله را دیدم که با جاروی بزرگش داشت راه پله ها را جارو می کرد. گرد و خاک کم رنگی از زیر جارو به هوا بلند می شد که اندکی چهره اش را تیره تر می ساخت. در اطاقک اش باز بود و باز یک سیب سرخ بر روی میز. سیب در متن بینوایی اطاقک تنها چیز با ارزشی بود که می درخشید.
"ملاله جان، خیر باشد، چه سیب سرخ و زیبائی!" ایستاد به نرده پله ها تکیه داد و از همان گوشه پله خم شد و به اطاقکش و به آن سیب سرخ نگاه کرد. لبخندی آرام و مطبوع بر گوشه لبش نشست. " بله صحب بسیار زیباست!"
""خیر باشد ملاله جان، از کجا ماندی؟
"صاحب، از دکان کنار اداره. هر روز یک سیب می خرم! روی این میز می مانم. هربار که جارو می زنم می آیم نگاهش می کنم!
بویش می کنم! آخر من سیب را خیلی دوست دارم.! می گویم: "نوش جانت می کنم!" ظهر آنرا بعد از نان چاشت با لذت می خورم. صاحب، بسیار مزه دار است.سیب میدان وردک است."
سیب سرخ وردک !میان گرد و خاک در اطاقک زیر پله با تمام زیبایی منتظر ظهر بود تا نوش جان "ملاله " شود!
زندگی زیباست! با کوهی از درد ، با یک سیب سرخ در گرما گرم جنگ ، حتی در اطاقکی محقر زیر پله ها!