«تابستان بدی بود». این جمله، شروع داستانی است از گلی ترقی با عنوان «خانهای در آسمان» که در مجموعه داستان خاطرات پراکنده منتشر شده است. اخیراً این جمله و این داستان برای دوستداران و علاقهمندان آثار گلی ترقی معنای واقعیتری یافته است، با انتشار این خبر که این نویسندهی توانا و سرشناس ایرانی را به یک آسایشگاه سالمندان در حومهی پاریس بردهاند.
داستان «خانهای در آسمان»، شرح سرنوشت مهینبانو، زن هفتاد و خردهای سالهای است که در خانهی اجدادیِ بزرگش در خیابان پهلوی تهران، با پسر، عروس و دو نوهاش زندگی میکند. زندگی برای مهینبانو شیرین است، خانه بزرگ و روشن و نورانی است. قالی چند متریِ تبریز، یادگار اجدادی، در سرسرا پهن است. چراغهای پایهبلند روسی روی میزها روشناند و کاسههای گل سرخ در آشپزخانه سر جای خود نشستهاند. تا اینکه تابستانِ بد از راه میرسد. تابستانی که جنگ ایران و عراق شروع میشود. داغ است، بیآبی و بیبرقی است. ترس و تاریکی است. جنگ «مسعود»، پسر خانواده، را آشفته و گیج و کلافه کرده. ترس از ویرانی و مرگ در سرش به خونِ داغ تبدیل شده و آمده تا جلوی چشمانش. بدون فکر و مشورت شروع کرده به فروختن تمام اسباب و اثاثیهای که مادرش یک عمر از کودکی تا سالمندی با آنها خاطره ساخته است. خانهی بزرگ فامیلی را هم مفت فروخته، چون به یاد نمیآورد که گرچه مادرش خانه را به نامِ او کرده اما قرار بر این بوده که تا مهینبانو زنده است، خانه را نفروشد.
راوی داستان، بر استیصال مسعود تأکید میکند، اما از سوی دیگر بارها اشاره میکند که پسر مهینبانو، مادرش را فراموش کرده و حتی بقچههای ترمه و آینهی سفرهی عقد مادرش را هم فروخته و وقتی به فکر چاره افتاده که دیگر مادرش جایی در این جهان نداشته است. اول تصمیم میگیرد که برای مادرش و خدمتکاری که از کودکی با او بوده، آپارتمان کوچکی اجاره کند. اما نوهی خدمتکار، «ننه»، در جنگ کشته میشود، پسرش را به تیمارستان میبرند و ننه برای همیشه به ده زادگاهش بازمیگردد.
هرچند داستان «خانهای در آسمان» به طور مستقیم به دوران جنگ ایران و عراق نمیپردازد اما در جای جای آن میتوان تأثیر ویرانگر جنگ را حس کرد. جایی که مهینبانو بهطور موقت مهمان خانهی خواهرش میشود تا مسعود در پاریس جا و مکانی پیدا کند و مادرش را ببرد. اما جنگ تا خانهی خواهر هم آمده و شوهر خواهرش، دکتر یونس خان، بر اثر بمبارانها و موشکبارانها، مالیخولیایی شده. آنقدر شدید که زندگی را برای مهینبانو مثل زهر مار کرده است. شوهر خواهرِ متوهم فکر میکند که مهینبانو وسایلش را میدزدد. بهطوری که بارها وسایل شخصی و حتی تختخواب مهینبانو را میگردد. از زمان فروش خانهی اجدادی، انگار مهینبانو دیگر حریم شخصی ندارد و هر کسی به خودش اجازه میدهد که به حریم او تجاوز کند و تازه این اول ماجرا است.
ویرجینیا وولف در کتاب معروفش اتاقی از آن خود[۱] به فضای شخصیِ ضروریای اشاره میکند و از آن با عنوان «اتاقی از آن خود» یاد میکند. به این معنی که هر زنی باید اتاقی از آن خود داشته باشد، نوعی حریم شخصی که کسی نتواند به آن وارد شود و استقلالش را سلب کند. در داستان «خانهای در آسمان»، راوی بارها به صندلیای از آنِ خود اشاره میکند، صندلیای که تنها در هواپیما مال اوست، به نام اوست و کس دیگری نمیتواند آن را از وی بگیرد.
در پاریس هم مهینبانو جای خودش را ندارد. آپارتمان پسرش دوخوابه است. یک اتاق خواب برای بچهها و یکی برای زن و شوهر. مهینبانو اول در اتاق بچهها میخوابد، بعد در اتاق نشیمن و بعد کارش میکشد به راهرو و آشپزخانه و حتی وان حمام. دخترش منیژه که در لندن زندگی میکند و در آنجا او را مگی صدا میزنند، از مادرش میخواهد که پیش آنها برود. آنجا هم وضع همین است. آپارتمان کوچک و یکخوابه است و مهینبانو باید در اتاق نشیمن با یک سگ بزرگ بخوابد. وقتی هم که مهمان دارند، باید برود به اتاق دختر و دامادش و آنقدر بیخوابی بکشد تا مهمانی تمام شود و بتواند در اتاق نشیمن بخوابد. تازه در فصل تابستان که دختر و داماد به سفر میروند، خانه را اجاره میدهند تا کمکخرجشان شود.
بله «تابستان بدی بود» و این نحسی ادامه دارد. دوباره تابستان شده و مهینبانو جایی برای ماندن ندارد. مجبور است که در انباریِ پشت لباسشویی فیروزه خانم، دوست مگی، بماند. اتاقی نمور و تاریک که حتی یک پنجره به بیرون ندارد. او که «یک عمر در خانهای وسیع با اتاقهای آفتابگیر و منظرهی آسمان و آفتاب داغ و باغ و باغچه زندگی کرده بود.» [۲] او که به بوی عطر پیچ امینالدولهی پای پنجرهی اتاقش در خانهی خیابان پهلوی و دیدن درخت بلند تبریزی عادت داشت، باید تمام تابستان را در انباری تنگ و تاریک و نمور سر کند. جایی که شلوغیِ خیابان امان را میبرد و عبور مترو از زیر زمین، زمین و زمان را میلرزاند.
سرانجام قرار میشود که مهینبانو برود کانادا پیش برادرش که مال و منالی دارد و باغ و باغچهای. پولدار است و حتماً جایی، تختی، اتاقی برای خواهرش دارد. جایی که متعلق به مهینبانو باشد و کسی نخواهد آن را بگیرد. جایی که تا ابد مال خودش باشد. برای مهینبانو بلیت هواپیما میگیرند و او شادمان است که برای چند ساعت هم که شده یک صندلی در هواپیما مال خود خود اوست. سفر که انجام میشود، مهینبانو به تخت و اتاق خودش میرسد اما دیگر دیر شده است. مهینبانو آنقدر خسته و ضعیف و دلشکسته است که عازم سفر بیبازگشتِ خود شده. مهینبانو میمیرد و همهی اطرافیان سعی میکنند که او را فراموش نکنند اما «با آن همه گرفتاری و بدبختی، با وجود جنگ و غربت، مگر میشد خاطره و حافظه داشت؟ و این را مهینبانو خوب میفهمید. خدا را شکر که زن باشعوری بود.» [۳]
بسیاری از داستانهای گلی ترقی برگرفته از زندگیِ شخصیِ او هستند، داستانهایی از کودکی و نوجوانیاش در محلهی محمودیه در خیابان پهلوی سابق. خاطرات مدرسهاش، رفتن به کلاس رقص و دوچرخهسواری کردن. عشقها و ناکامیها، سفرها و مهمانیها و سبک زندگیِ تا حدودی اشرافیِ دختر لطفالله ترقی، مدیر مجلهی «ترقی». میتوان دو مجموعه داستان خاطرات پراکنده و دو دنیا را مجموعه خاطرات پیوستهی خانم ترقی تلقی کرد که با نثری طنازانه و بازیگوشانه به آثار ادبی تبدیل شدهاند. داستانهایی با شخصیتهای مرکزی واحد که در موقعیتها و زمانهای مختلفی در ایران و فرانسه رخ میدهند.
شاید از این منظر بتوان خلق این داستان را نوعی آیندهنگریِ شخصیِ خانم ترقی پنداشت. داستان گرچه با واقعیت زندگیِ خانم ترقی تفاوتهایی دارد، اما مثل دیگر داستانهای او ترکیبی از واقعیتِ زندگی و تخیل منحصربهفردش است. با وقوع انقلاب ۵۷، همسر سابق گلی ترقی، هژیر داریوش، فیلمساز مشهور تحصیلکردهی فرانسه، به اجبار بیکار و خانهنشین شد. خانوادهی چهار نفرهی آنان ناگزیر به فرانسه کوچ کرد. جایی که این زوج از هم جدا شدند، و هژیر داریوش در سال ۱۳۷۴، در ۵۷ سالگی در پاریس درگذشت.
گلی ترقی تا چند دهه بعد از انقلاب نیز گاهی به ایران سفر میکرد اما سالها بود که دیگر نه کتابی از او منتشر شده بود و نه خبری، تا اینکه اخیراً عکسی از او در شبکههای اجتماعی منتشر شد. این عکس با عکسهای دیگرش که در تمام این سالها در رسانهها و مطبوعات منتشر شده بود، فرق داشت. خبری از آن چهرهی شاداب، با چشمهای باهوش و لبخند ساده و ملیح نبود. مشاهدهی این عکس بیشتر مهینبانو را به ذهن میآورد که دیگر خبری از چشمهای عسلی و نگاه شیرینش نیست. «مثل ستارهای فروافتاده، تبعید شده به انزوای آشفتهی آسمان» [۴] به نظر میآید. بیشتر شبیه همان «درخت گلابی» [۵] است که در یکی از درخشانترین داستانهایش آن را تصویر کرده است. درختی که قهر کرده است از جهان و دیگر نه تشویق و نه تنبیه، نه نوازش و نه راندن و نه ستایش و نه فراموش کردن، او را به سمت آشتی نمیآورد.
زهره مقدم ترقی، که همه او را به نام گلی ترقی میشناسند، داستانهایش را با زبانی عمیقاً طناز و جذاب مینوشت. به همین علت، از تلخکامیهای شخصیتهای داستانهایش، تنها شیرینی به کام مخاطبانش مینشست و بیشتر رنگها و بوها و شادیها در ذهن میماند. شاید برای او همین بس باشد. و همچنین داشتن یک صندلیِ مخصوص، تنها برای خودش، حتی اگر در آسایشگاه سالمندان باشد.
بیتا ملکوتی
برگرفته از [آسو]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] اتاقی از آن خود، نوشتهی ویرجینیا وولف، ترجمهی صفورا نوربخش، نشر نیلوفر، ۱۳۸۴.
[۲] خاطرات پراکنده، گلی ترقی، ص ۱۶۴، نشر نیلوفر، چاپ سوم، ۱۳۸۰.
[۳] خاطرات پراکنده، گلی ترقی، ص ۱۷۹، نشر نیلوفر، چاپ سوم، ۱۳۸۰.
[۴] خاطرات پراکنده، گلی ترقی، ص ۱۶۱، نشر نیلوفر، چاپ سوم، ۱۳۸۰.
[۵] «درخت گلابی»، از مجموعه داستان «جایی دیگر»، گلی ترقی، نشر نیلوفر.