مردی فرو افتاد در پای پل حافظ
زنی با موهای آشفته بر کنار جنازه زانو زد و بر جوانی او گریست .
مردی که جای زخم های شلاق بر کف پایش بود وبر مچ دستانش دو زخم عمیق دستبد قپانی .
مردی که تمامی تنش درد سال ها زندان و شکنجه را پیوسته با خود داشت .
هیچ کس اورا نشناخت .
روح شاعری که سال ها قبل او نیز به درد در گدشته بود بر بالای پیکر لهیده شده اش ایستاده و با اندوه می خواند .
... ترا، ای روح سرگردان! کسی نشناخت
آری ترا، ای گریه ی پوشیده در خنده!
وآرامش آبستن توفان! کسی نشناخت
....ترا
ای لحظه ی دیدار جسم و جان! کسی نشناخت
با حکم مرگت روی سینه، سالهای سال
آنجا، ترا در گوشه ی یمگان، کسی نشناخت
فریاد"نای"ات را و بانگ شکوه هایت را،
ای طالع و نام تو ناهمخوان! کسی نشناخت
....روزی که میخواندی: مخور می، محتسب تیز است!
لحن نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت
وقتی که میکندند از تن پوستت را نیز
گویا ترا ز آن پوستین پوشان، کسی نشناخت
...هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا ترا، ای عاشق انسان! کسی نشناخت.