Sunday, Nov 17, 2024

صفحه نخست » مرثیه برای مردی که "یک وطن از زندگی طلبکار بود"، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_2.jpgمردی فرو افتاد در پای پل حافظ

مردی بلند قامت وزیبا فرو افتاده در زیر پل حافظ .
رهگدرانی چند بر بالای جنازه مردی که فرو افتاه بود اندک مکثی کردند و گذشتند .

زنی با موهای آشفته بر کنار جنازه زانو زد و بر جوانی او گریست .

کسی از آن میان گفت "بی خانمان بوده"
دیگری گفت بیکار ومستاصل مانند هزاران جوان که هر ر وز در کنار خیابان ها می ایستند .روانی شده از فشار زندگی ."
هر کس سخنی گفت. در مورد مردی که هنوز مرگ نتوانسته بود ملاحت و زیبائی اورا در تاریکی خود کشد.
چرا که پیوسته قناری کوچکی در گلوگاهش عاشقانه می خواند .
"زندگی یک وطن به او بدهکار بود ."

مردی که جای زخم های شلاق بر کف پایش بود وبر مچ دستانش دو زخم عمیق دستبد قپانی .

مردی که تمامی تنش درد سال ها زندان و شکنجه را پیوسته با خود داشت .

هیچ کس اورا نشناخت .

روح شاعری که سال ها قبل او نیز به درد در گدشته بود بر بالای پیکر لهیده شده اش ایستاده و با اندوه می خواند .

... ترا، ای روح سرگردان! کسی نشناخت
آری ترا، ای گریه­ ی پوشیده در خنده!
وآرامش آبستن توفان! کسی نشناخت
....ترا
ای لحظه­ ی دیدار جسم و جان! کسی نشناخت
با حکم مرگت روی سینه، سال­های سال
آنجا، ترا در گوشه­ ی یمگان، کسی نشناخت
فریاد"نای"­ات را و بانگ شکوه­ هایت را،
ای طالع و نام تو ناهمخوان! کسی نشناخت

....روزی که می­خواندی: مخور می، محتسب تیز است!
لحن نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت
وقتی که می­کندند از تن پوستت را نیز
گویا ترا ز آن پوستین پوشان، کسی نشناخت

...هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا ترا، ای عاشق انسان! کسی نشناخت.

آری کسی هنوز جنازه مردی که پای پل حافظ افتاده بود و روحش چرخ زنان در ره خلوتگه خورشید بود را نمی شناخت .
مردی که دچار "بیماری جنون وطن بود" و زندگی یک وطن بدهکار او.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy