Monday, Nov 18, 2024

صفحه نخست » مسخ واقعیت، آرش کمانگیر

ji.jpgهمه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

ماهیت واقعیت را هیچ چیز عوض نمی‌کند حتی آرزوها و ایده‌آل‌های ما تغییری در واقعیت نمی‌دهند، ماهیت درد را هیچ چیز عوض نمی‌کند حتی مسکن و مدیتیشن که نوعی شبه‌علم و پناه بردن به درون خود است، برای رهایی از درد باید درد را به تمام معنا تا پایان کشید. باید چرخه و پریود درد تمام شود.
این مقاله را به عنوان کسی که هیچگونه گرایش ایدئولوژیک ندارد و کسی که قلبش برای ایران می‌تپد می‌نویسم و اگر باعث رنجش کسی شد پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم که من هم انسانم و از خطا مصون نیستم.
جهان در آستانه انقلاب هوش مصنوعی و تخت‌های پزشکی هوشمند و طراحی اعضای انسان و ابرمغز و تراشه‌های مغزی است‌، رنسانس در سال‌های ۱۳۰۰ میلادی در ایتالیا آغاز شد و در طول سه سده در سراسر اروپا انتشار یافت با یک حساب سرانگشتی ما درحدود چهارصد سال از جهان مدرن عقب هستیم. دیگر وقت آزمون و خطا را نداریم، به هر قیمتی باید این چهارصد سال عقب ماندگی جبران شود، زیرا ابرهوش‌های آینده بر تمام هستی حکمرانی خواهند کرد و ما بردگانی مطیع و مادام‌العمر خواهیم بود که مغز ما توسط تراشه‌های جهان مدرن طراحی خواهند شد.

ما کجای تاریخ ایستاده‌ایم: رژیمی ضدبشری و ضدایرانی که خصوصی‌ترین احساسات و افکار تو را کنترل می‌کنند تا مبادا به چیزی شک کنی و آنها بتوانند گنبد و مناره‌های طلا بسازند و تو را به پرستش این بت‌های طلا وادارند. بت‌هایی که اگر شفا می‌دادند متولیانش را شفا می‌دادند.
شاه هر چه بود با تمام خطاهای یک پدر ولی برای ملتش پدر بود، از ارتجاع سیاه و سرخ گفت کسی باور نکرد؟
به زنان حق رای داد مخالفت کردند.
به کشاورزان زمین داد مخالفت کردند.
به کارکران سهام داد مخالفت کردند.
مانند همین نوچپگرایان امروز که در پوشش عدالتخواهی و برابری با همه چیز مخالفند.
ملت ایران آدمخواری چون خمینی را بر دروازه تمدن ترجیح داد؟ گویی خمینی این شورشیان آرمانخواه را مسخ کرده بود، از کشتن و پوست کندن می‌گفت و ملتی به خلسه می‌رفت. او را خدای ماه تصور می‌کردند.
دیگر فرصت آرمان‌گرایی نیست، دیگر فرصت انتخاب رهبر ایده‌آل و کاریزماتیک نیست، دیگر فرصت اختلاف نیست، ما همگی در یک کشتی نشسته‌ایم حتی اگر دوست هم نداشته باشیم پس با هم غرق خواهیم شد.
ما یک کشور جهان سوم هستیم پس با همین مصالح دم دست و همین افراد نیم بند باید دمکراسی خود را بسازیم.
مزرعه صاف یکدستی را تصور کنید که با تراکتور و ماشین‌آلات مدرن در طول چند روز می‌توان صدها کیلومتر را شخم زد، این را مقایسه کنید با مزرعه دیگری که صدها تپه ماهور و سنگلاخ دارد، دیگر در این مزرعه نمی‌توان از ماشین‌آلات پیشرفته استفاده کرد چون همان اوایل کار یا واژگون می‌شوند و یا در سنگلاخ گیر می‌کنند، قطعا با گاوآهن نتیجه بهتری می‌توان گرفت، تصور کنید این زمین سنگلاخ ایران باشد با اپوزیسیونی که هیچ کدام هم را قبول ندارند. ما تجربه افغانستان و عراق را داریم، من نیز سیستم مورد علاقه‌ام جمهوری است ولی کدام جمهوری: جمهوری پاکستان، جمهوری عراق، جمهوری سوریه، باور کنیم که در شوره‌زار خاورمیانه چیزی جز خار نمی‌روید. هر بار که خواستیم پرواز کنیم روشنفکران مغز خاموش کراواتی تفسیر جدیدی از آزادی بما دادند و همان آزادی کمی هم که داشتیم و میراث مشروطه بود را از ما گرفتند، علی شریعتی از ترکیب اسلام و کمونیسم، فلسفه خود را ساخت و ابوذر و مقداد ۱۴۰۰ سال پبش را از گور بیرون کشید و به دانشگاه برد تا جامعه ایده‌آل خود یعنی امت‌ و امام را بسازد، ما هم اکنون هم گرفتار دگردیسی ویروس چپ‌گرایی هستیم، چپگرایانی که کلیه فروشی هم وطن خود و تن‌فروشی به بهای زنده ماندن و پای برهنه کودکان سیستان را نمی‌بینند ولی در پوشش جمهوری و برابری برای غزه نعره می‌کشند و از حقوق همجنس‌گرایان می‌گویند.
این کابوس کی تمام می‌شود؟ مگر جامعه ایده‌آل و آرمانی خود را نساختیید؟ مگر از جامعه بی‌طبقه توحیدی نمیگفتید‌:
در بخشی از نوشته علی‌اصغر حاج سیدجوادی با عنوان «امام می‌آید» آمده است:
«امام می‌آید، با صدای نوح، با طیلسان و تیشه ابراهیم، با عصای موسی، با هیأت صمیمی عیسی و با کتاب محمد و دشت‌های سرخ شقایق را می‌پیماید و خطبه رهایی انسان را فریاد می‌کند. وقتی امام بیاید دیگر کسی دروغ نمی‌گوید. دیگر کسی به در خانه خود قفل نمی‌زند، دیگر کسی به باجگزاران باجی نمی‌دهد، مردم برادر هم می‌شوند و نان شادی‌شان را با یکدیگر به عدل و صداقت تقسیم می‌کنند. دیگر صفی وجود نخواهد داشت، صف‌های نان و گوشت، صف‌های نفت و بنزین، صف‌های مالیات، صف‌های نام‌نویسی برای استعمار، و صبح بیداری و بهار آزادی لبخند می‌زند. باید امام بیاید تا حق به جای خودش بنشیند و باطل و خیانت و نفرت در روزگار نماند.»
شعارهای آرمانگرایانه که به کلی از واقعیت بیرونی مجزا و مسخ واقعیت هستند.
ما با نسلی جدید در ایران طرف هستیم که با ترس ناآشنا هستند و از مرگ نمی‌ترسند، ما زبان آنها را نمی‌فهمیم و هر کس و هر چیز که در مقابل آنها بایستد را برنمی‌تابد و از آنها عبور می‌کنند، با ایدئولوژی و جناح بندی بیگانه‌اند و فقط یک چیز می‌خواهند بازگشت به گذشته، نسلی که شهامت را به ما آموخت، باید با این نسل همراه شد، این نسل شاید آخرین فرصت ما باشد.
ما نمی‌توانیم در شوره‌زار خاورمیانه مدل جمهوری فرانسه را پیاده کنیم، این یک آرمانگرایی غیرواقعی است.
جمهوری پنجم فرانسه نام دولت کنونی فرانسه است که از ۵ اکتبر ۱۹۵۸ پدید آمده ‌است. این جمهوری توسط شارل دوگل بر ویرانه‌های جمهوری چهارم فرانسه ساخته شد.
بیش از دویست سال از انقلاب فرانسه گذشته تا به این مدل فعلی رسیده است، ما دویست سال وقت نداریم.
در جریان انقلاب فرانسه آنتوان لاووازیه کاشف اکسیژن و هزاران بیگناه دیگر فقط به جرم اشرافی‌گری به تیغ گیوتین سپرده شدند.
فرانسه در حال حاضر فقط ژست حمایت از مردم ایران را بازی می‌کند، در حالی که در کاخ الیزه میزبان معصومه علی‌نژاد بود در همان زمان فشنگ‌های ساچمه‌ای فرانسوی برای کورکردن چشمان جوانان درجریان قیام ملت ایران استفاده شد، به که باید گفت این همه درد را؟ این همه خیانت و عوام‌فریبی را؟
یاد صحنه اعدام می‌افتم و اشکم سرازیر می‌شود ‌:
در یکی از تصاویر موجود از اعدام نزدیک خانه هنرمندان، جوانِ اعدامی را در حالی که سرش را بر روی شانه‌های جلادش گذاشته و گریه می‌کند، مشاهده میکنیم؛ به راستی که این صحنه یکی از درد آورترین عکس‌های تاریخ بَشر است! قربانی محکوم به اعدام با موجِ عظیمی از هم میهنانش مواجه می‌شود که برای تماشایِ مُردنش صف کشیده‌اند و منتظرند تا هر چه زودتر طنابِ دار به دور گردنش انداخته شود.
وی به یاد می‌آورد که تمامِ جرمش فقیری و نداری بوده و جانش را بَرای دزدیدنِ هفتاد هزار تومان پولِ بی ارزش از دست داده است؛ به یاد می‌آورد که از بی شرافتی و بی غیرتی و بی مهری همین مردمانِ تماشاگرِ اعدام بوده که زندگیش تباه شده و جوانی اَش سیاه گشته و عمرش بَر بادِ فنا رفته است؛ بیشتر فکر می‌کند و در می‌یابد که اگر این جماعت به همین اندازه که برای دیدن مرگِ وی شوق و ذوق داشتند، برای بهبود شرایط زندگی تلاش می‌کردند، وی دیگر مجبور به دزدیدن هفتاد هزار تومان پول نمی‌شد.
دیگر وفتِ رفتن رسیده و لحظات پایانِ زندگی‌اش است و نفرتی از کشورش، مردمانش، هم شهریانش و تمامیِ آن آدمک‌های بی وجدانی که جمع شده‌اند تا مرگ انسانیت را تماشا کنند در دلش وجود دارد و هیچ کسی را پاک تر، نزدیک تر و بی ریا تر از جلادش نمی‌یابد تا بر روی شانه‌های او گریه کند! گریه قربانی بر شانه‌های جلاد، یَعنی مرگ روحی جامعه‌ای پست و بی ارزش! یعنی نابودی تمدن و فرهنگی چند هزار ساله و یعنی مرگِ تدریجی ایران.

خدا این کشور را، از دشمن، از خشک سالی، از دروغ حفظ نماید.

آرش کمانگیر
*
*



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy