تصور زندگی با ۳۰۰ ساچمه در سر برای دو سال و نیم، در کلمه نمیگنجد. فقط فکر کنید زنی هستید ۵۴ ساله و شبی که همراه با همسرت برای خداحافظی آخر با مادرش عازم خانه مادربزرگ فرزندانت هستی، سرکوبگران جمهوری اسلامی از فاصله کمتر از یک متر، پوکه سلاح ساچمهای را در سر تو خالی میکنند. تو راهی بیمارستان میشوی، مادربزرگ فرزندانت همان شب جان میدهد و یک ماه و نیم بعد، نیروهای امنیتی شوهرت را میربایند
آیدا قجر - ایران وایر
آنچه میخوانید، روایت خانوادهای عادی است که در شهر بوکان داشت بهآرامی زندگیاش را میکرد، شاد بود و فرزندان خانواده به دنبال سرنوشت خود بودند. بهناگهان، در یک شب، در یک لحظه، همهچیز تغییر کرد.
دو سال و نیم است که «شهین عبدالقادری» با ۳۰۰ ساچمه در سرش به امید بازگشت همسر ناپدیدشدهاش زندگی را طاقت میآورد و «اردلان»، پسر خانواده، بار رنج به دوش میکشد تا بلکه صدای پدر و مادرش باشد.
دوربین را روشن میکنم. ابتدا شهین مقابل آن مینشیند. کمتر از دو دقیقه صحبت میکند. با بغض. با صورتی رنجدیده و نگاهی که به ناکجا خیره میشود. بعد از چند دقیقه وقتی این جملات را گفت: «گوشم پاره شده بود. کندهشده بود. صورتم داغان بود. وضعیتم خراب بود. الان هم وضعیتم خراب است.» مکثی کرد، گفت: «دیگر نمیتوانم.» عذرخواهی کرد، از مقابل دوربین بلند شد و گفت: «پسرم میآید و صحبت میکند.»
پیش از گفتوگو با شهین و پسرش اردلان، عکسهای او و تصاویر مدارک پزشکیاش را دیده بودم. انگار پشت صورت رنجدیده و صدای بغضآلود شهین ناگفتههایی به سر پر از ساچمهاش هجوم میآورد، اما برای بیان کردنشان کلمه کافی نبود.

شهین مختصر گفت: «میخواستیم با بچههایم و شوهرم برویم دیدن مادر شوهرم که مریض بود. توی ماشین بودیم. بدون اینکه ایست بدهند، آگاهی بدهند، ما را زیر رگبار گرفتند. من که زخمی شدم. [گلوله] به ناحیه سرم خورد. گوشم پاره شد. رفتیم بیمارستان. بیمارستان بوکان. مامور آمد و گفت که چه شده؟ شوهرم گفت بدون ایست به ما تیراندازی کردند و خانمم زخمی است. مامور پرسید [لباس] شخصی بودند؟ شوهرم گفت نه. نمیدانم چهکاره بودند، سروصورتشان را پوشانده بودند. مامور گفت خب اشتباه گرفته بودند. بعد هم دکتر بهخاطر نداشتن امکانات کمکی نکردند. من مجبور شدم به سقز بروم. آنجا هم خانم دکتر امکانات نداشت. فقط زخمهایم را پیوند کرد. حالا هم ۳۰۰ ساچمه در سرم هست. خانم دکتر وقتی من را دید، با وحشت، شروع به گریه کرد.»
حال شهین خوب نیست. وقتی گفتوگو را با اردلان ادامه دادیم، او به حیاط رفته بود، قدم میزد و میگریست.
شب واقعه؛ سرکوبگر از پشت ماشین سر شهین را هدف گرفت
انگار که بازی پلیاستیشن باشد و بازیگر سلاح به دست، فقط باید سرها را هدف بگیرد. ۶مهر۱۴۰۱، اعتراضات ادامه داشت. از همان شبهایی که با تاریکی هوا، خودروها در سطح شهر با بوق زدن، اعتراض میکردند. خبر رسیده بود که حال مادربزرگ اردلان وخیم است و انگار که شب آخر عمرش را میگذراند. خانواده به راه افتادند. همه میخواستند به خداحافظی آخر با مادربزرگ برسند؛ اما نشد.
ترافیک شده بود. بالاخره به خیابان «سالمندان» در تقاطع میدان «مادر» رسیدند. کوچهها بستهشده بود. از یکسو ماموران امنیتی کوچههای فرعی را مسدود کرده بودند و از سوی دیگر، معترضان خیابانها را بسته بودند. سرکوب اعتراضات و شلیک به سرنشینهای خودروها در ترافیک آسانتر بود!
اردلان پشت فرمان نشسته بود، مادرش پشت سر او در صندلی عقب: «بدون ایست دادن و بدون آنکه ماشینها را نگاه کنند، شروع به تیراندازی کردند. از چند ماشین قبل از ما شروع کردند. [تیراندازی] ادامه داشت که به ماشینهای پشت سر ما هم رسید. پیاده بودند. ماموران سپاه بودند، لباس نظامی سپاه پوشیده و صورتشان را هم پوشانده بودند. داخل ماشینها را هم نگاه نمیکردند.»
👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر
دو تیر اول از روبهرو خودرو آنها شلیک شد که به شیشه جلو و ستون راننده خورد. در تیراندازی اول همه سالم ماندند؛ اما مامور دیگری از پشت تیراندازی کرد: «ترک ماشین و شیشه نابود شد. از فاصله یک متری به ما شلیک شد. یک گلوله بهصورت کامل به سر مامان اصابت کرد بهطوریکه پوکه پلاستیکی ساچمهها در روسریاش جا ماند. من عکسش را برای کمیته حقیقتیاب هم فرستادم.»

ساچمهها به اردلان هم اصابت کرد. حدود ۲۰ ساچمه فقط به سرش وارد شد. ساچمههایی که او دیگر قید پیگیری درمان آن را زد چون «در آن زمان به انسانها هیچ اهمیتی داده نمیشد. تبعات داشت. اگر در آن زمان به کادر درمان مراجعه میکردی، چه یک ساچمه و چه ۱۰۰ ساچمه، برایت پرونده قضایی تشکیل میشد.»
شهین با سردرد همیشگی و زیر آنتیبیوتیک شبها نمیخوابد
با گذشت بیش از دو سال و نیم از آن شب وحشت، هنوز ۳۰۰ ساچمه در سر شهین است. بخشی از سمت راست صورتش لمس شده است، چشم راستش افتادگی پیداکرده است و دو طرف صورتش دیگر قرینه نیست. همین شب قبل از گفتوگو از شدت سردرد تا شش صبح درد کشید و نتوانست بخوابد.
هروقت فصل تغییر میکند، با سرد و گرم شدن هوا صورت او ورم میکند و سردردهایش شدیدتر میشود. شهین باید هر روز آنتیبیوتیکهای «آموکسیسیلین» و «سفالکسین» مصرف کند تا ساچمهها در سرش عفونت نکنند.

اردلان میگوید شب اول که شهین تیر خورد، به بیمارستان بوکان مراجعه کردند اما «بهخاطر فشاری که به کارد درمان آورده بودند، کاری نکردند. فقط یک عکس سیتیاسکن معمولی گرفتند. کسی مسوولیت درمان را قبول نکرد. در سقز یکی از پزشکان لطف کرد و مادرم را بستری کرد. به این دلیل که اقدامات لازم را انجام ندادند، در تهران کمیسیون پزشکی گرفتیم. سیتیاسکن را بردیم. همه نشستند، چند نفر اشک ریختند و با اینکه متخصصان حرفهای بودند، گفتند که در کتاب هم چنین چیزی ندیدند که کسی چنین گلوله بزند و این اندازه ساچمه در سر یکی باشد.»

ناپدیدسازی قهری؛ عثمان مامه، پدر خانواده را ربودند
مادربزرگ که همان شب واقعه درگذشت. خانواده با تن زخمی و پر از ساچمه عزادار بود، اما جمهوری اسلامی و ماموران امنیتی شکنجه این خانواده را کافی نمیدید، پس بهدنبال شوهر شهین آمد.
شب ۲۷آبان۱۴۰۱ فضای بوکان امنیتی شده بود. دو هفته از چهلم مادر عثمان گذشته بود، اعتراضات اوج گرفته بود و بوکان به یکی از مراکز اعتراضات و سرکوب خونین تبدیلشده بود.
عثمان ۵۷ ساله، کارگر فصلی بود و از همین طریق معیشت خانواده را میگرداند. آن شب از منزل برادرش بهسوی خانه راهی شده بود. در مسیر، عثمان با اردلان تماس گرفت: «ساعت ۱۲ - ۱ شب بود. آن شب، جو بوکان خیلی شدید بود. با من تماس داشتند که به من گفتند برمیگردم خانه، تو هم بیا. گوشیاش از دسترس خارج شد. گرفتنش و ما تا الان نتوانستیم هیچ خبری از پدرم به دست بیاوریم.»

خانواده عثمان، عزادار و زخمی، به مراجع قضایی مراجعه کردند؛ اما با آنکه به آنها وعده پیگیری دادند هیچ خبری دریافت نشد. وقتی خانواده نشانی از عثمان پیدا نکرد، دست به دامن رسانهها شد. برای صحبت با رسانهها کسی جز اردلان نبود. بعد از اطلاعرسانی از ناپدید سازی قهری، وزارت اطلاعات بوکان با اردلان تماس گرفت: «اوایل فقط تذکر میدادند. میگفتند که چه کسی اطلاعرسانی کرده؟ او را برای ما پیدا کن. بعد از آنکه دو-سه بار دیگر اطلاعرسانی کردم، مورد ضربوجرح قرار گرفتم. به ما توهین میشد.»
در آخرین احضار اردلان به وزارت اطلاعات بوکان، ماموران امنیتی به او گفتند که اگر به اطلاعرسانی ادامه دهد «برای ما که کاری ندارد، شما را هم مثل پدرتان غیب میکنیم.»
تهدیدهای امنیتی، هیچگاه پایان نیافت. در همسایگی منزل این خانواده، مامور سپاه اسکان داشت. هروقت که اردلان به سر کار میرفت، آن سپاهی جلواش سبز میشد و او را مورد سوالوجواب قرار میداد: «بازخواستها هم ادامه داشت و برای ما تمامی نداشت. تمامی بازخواستها از سوی وزارت اطلاعات صورت میگرفت. به این خاطر که بتوانم صدای پدر و مادرم باشم، مجبور شدیم مخفیانه از ایران خارج شوم.»
آرزویم فقط یک بار دیدن پدرم، شاد بودن مادرم است
تصور رنجی که اردلان ۲۹ ساله به دوش میکشید، خود حکایتی پر از رنج است. از او پرسیدم: «خودت حالت چطور است؟»
پاسخ داد: «چون مرد هستیم، مجبوریم دوام بیاوریم و نمیتوانیم چیزی را بروز دهیم. حالت روحی و روانی خوبی نداریم. نمیدانم چطور این را وصف کنم. بیشترین چیزی که برایم اهمیت دارد، این است که مادرم را درمان کنم و بتوانم صدای پدرم باشم. از تمامی نهادها درخواست میکنم که پیگیر او و صدایش باشیم. تا شاید حداقل یکی از قربانیان ناپدیدسازی قهری پیدا شود.»
اردلان، فرزند جوان این خانواده که با مدرک فوقلیسانس رشته مکانیک کار میکرد و در خانوادهای شاد میزیست، حالا تنها آرزویش این است که یک بار دیگر بتواند پدرش را ببیند و بتواند یک بار دیگر مادرش را بدون درد و آزار، در شادی ببیند. مثل وقتی که آخر هفتهها سوار بر ماشین چند دهساله کارکردهشان میشدند، به کوه و دشت میزدند و با صدای بلند میخندیدند.