نام «سامان صیدی» یا همان «سامان یاسین» در ماههای اعتراضات سراسری ۱۴۰۱، زمانی که سیستم قضایی جمهوری اسلامی، موج صدور حکم اعدام برای معترضان و بازداشتیهای جنبش «زن، زندگی، آزادی» به راه انداخته بود، جهانی شد. وقتی به ناگهان اعلام کردند، رپری کرد به اعدام محکومشده است. خبرها میآمدند و میرفتند، چوبههای دار برپا میشد، جوانان به دار آویخته میشدند و کسی هم خبر نداشت که در زندانهای ایران چه خبر است؛ برای افکار عمومی محرز بود که بازجویان جمهوری اسلامی به اسم سربازان «گمنام امام زمان» مشغول به شکنجه و گرفتن اعترافهای اجباری هستند. دستکم ۹ معترض جنبش ژینا به دار آویخته شدند. سامان یاسین نجات پیدا کرد؛ اگرچه با برخی از اعدامشدهها روزگار گذرانده بود در حبس
آیدا قجر - ایران وایر
آنچه میخوانید و میبینید، گفتوگوی «ایرانوایر» با سامان یاسین، پس از ترک ایران است.
با سامان یاسین در نشست جانبی شورای حقوق بشر سازمان ملل در ژنو از نزدیک آشنا شدم و باهم به گفتوگو نشستیم. مرد جوانی که شهادتهای خود را از اعتراضات سراسری ۱۴۰۱، زندان شکنجه، اعدام مصنوعی و تبعات صدور حکم غیرانسانی اعدام به جامعه جهانی ارایه میکرد. سامان مقابل جمعیت نشسته بود و از تأثیر زیر حکم اعدام بودن خودش میگفت؛ وقتی فرزند و همسرش را هم به همین جهت از دست داد.
وقتی شهادتهای سامان تمام شد و گفتوگویمان را آغاز کردیم، از او درباره از دست دادن فرزندش پرسیدم. همسر سابق سامان هشتماهه باردار بود و وقتیکه خبر صدور حکم اعدام را به خانواده سامان دادند، جنین سقط شد و بعدتر هم همسر سابقش از سامان جدا شد. حکایت یک زندگی با صدور حکم اعدام از هم پاشید اما افکار عمومی فقط در حد یک خبر از آن مطلع بود.
سامان کودک کار بود. پسری کرمانشاهی که از نوجوانی میخواست روی پاهای خودش بایستد. در همان نوجوانی به موسیقی جذب شد و زندگی حرفهایاش را در موزیک تعریف کرد. بیشتر موزیکهای او تم اعتراضی به آسیبهای اجتماعی یا عاشقانه دارد. همین دلیلی بود برای محبوب شدنش. در ۸مهر۱۴۰۱ فردای تولدش بود که مامورها به محل زندگیاش در تهران ریختند و او را به بازداشت کردند.
خودش روایت میکند که همان روز او به خیابان رفته بود و «بوی جنگ میآمد»، وقتی شب همراه با دوستانش به خانه برگشت، کنار پنجره رفت و با مامورانی مواجه شد که با لیزرهای سبز ساختمان محل زندگی او را نشانه رفتهاند و از خیابان فریاد زدند که «تکان نخور»، ناگهان در خانه شکسته شد: «فحاشی کردند. دستبند زدند. سه ساعت خانه را گشتند. چیزی هم پیدا نکردند.»
سامان یاسین صبح روز بازداشت به «اوین» منتقل شد: «آن موقع فکر میکردم مگر میشود ۳۰ روز در زندان طاقت آورد؟»
سامان یاسین دو سال در حبس بود.
رفاقت در زندان؛ محسن شکاری را اعدام کردند
در زندان رفاقتهایی عمیق شکل میگیرد که با اعدام یک دوست، به رنجی مداوم تبدیل میشود.
سامان در زندان با «محسن شکاری» همبند و رفیق شده بود. نخستین معترضی به دار آویخته شد. محسن شکاری، آشپز و کارگر کافهها و رستورانها بود که در اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ بازداشت و به اتهام قتل یک بسیجی با چاقو، به اعدام محکوم شد. اتهامی که هیچگاه نپذیرفت.
نخستین دادگاه رسیدگی به اتهامهای معترضان در هفتم آبان ۱۴۰۱ با ریاست قاضی «ابوالقاسم صلواتی» برگزار شد.
دادگاهی که سامان آن را «نمایشی» توصیف میکند و میگوید که حکم آنها از قبل مشخصشده بود. یک هفته بعد خانوادهاش به ملاقات کابینی او آمدند. سامان هنوز نمیدانست که به اعدام محکوم شده است. خانوادهاش میگریستند و او از هیچکدام خبر نداشت.
سامان روایت میکند: «حتی وقتی برگشتم بند هم بچهها به من چیزی نگفتند. یک روز صدایم زدند. گفتند وسایلت را بردار و بیا» و او خیال میکرد که قرار است آزاد شود. به او گفتند که برگهای را امضا کند. او بدون خواندن امضا کرد، بازجو اصرار کرد که سامان برگه را بخواند: «خواندم دیدم پاراگراف بلند نوشته بود که شما به اعدام محکومشدهاید. اعدام را که دیدم به همریختم. چشمبند را پرت کردم و به اتاق رفتم که لباس عوض کنم. دیدم یک نفر دیگر هم لباس عوض میکند. برگشتم دیدم محسن شکاری است.»
تا آن زمان سامان خیال میکرد که محسن شکاری آزاد شده است؛ اما محسن را به انفرادی برده بودند: «گفتم محسن من اعدام گرفتم. دارند من را برای اعدام میبرند. گفت فکر کردی برای من فرش قرمز پهن کردهاند یا من را به شهربازی میبرند؟ من هم اعدام گرفتم.»
در مسیر برگشت به زندان بودند که محسن به سامان گفته بود تابهحال شهر «کرج» را ندیده است. آنها باهم قرار گذاشتند که بعد از آزادی، به کرج برگردند و بگردند. سامان میگوید محسن امیدوار به آزادی بود و باور نداشت که اعدام میشوند.
سامان در بخشی دیگر از روایتهایش به خاطراتی دیگر از محسن شکاری میپردازد: «محسن حمام بود. رفتم دم در صدایش زدم که فروشگاه میبندد، بریم خرید کنیم. حوله را به سرش انداخت و بیرون آمد. ما طبقه سوم زندان بودیم. رفتیم خرید کردیم. از پلهها که بالا آمدیم، آیفون زندان را زدند که سامان صیدی و محسن شکاری به زیر هشت یا همان افسرنگهبانی بیایند.»
👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر
وقتی آنها به زیر هشت رفتند، زندان به سامان گفت به بند برگردد و محسن برای بازجویی برود: «من برگشتم بند. شب شد [محسن] برنگشت. روز بعد پای تلویزیون بودم که فیلم محسن با خبر اعدامش پخش شد. نمیدانم چطور حالم را توصیف کنم. با هیچکس نمیتوانستم صحبت کنم. چند تا قرص خواب از بچهها گرفتم. میخواستم یک هفته بخوابم که نفهمم چه بر من گذشته. چشمم را باز کردم، در بیمارستان معدهام را شستوشو میدادند.»
سامان ادامه میدهد: «استرس و فشار خیلی بدی رویم بود. کسی که من اینهمه با او صمیمی شده بودم. زندان مثل فضای بیرون نیست. در بیرون رفیقت را دو سه ساعت میبینی و میرود. در زندان شما با هم میخوابید و بیدار میشوید، در هواخوری با هم صحبت میکنید؛ یعنی کل روز را با هم هستید. این وابستگی میآورد. خیلی برایم سنگین بود. پسری که شبانهروز با هم میگفتیم و میخندیدیم، کسی که به من امید میداد نترس اعدام نمیشوی، خودش اعدام شد.»
شکنجهها ادامه داشت؛ روانی و فیزیکی
یکی از روشهای مرسوم بازجوهای جمهوری اسلامی شکنجه روحی زندانیان آزار و اذیت اعضای خانواده زندانی است. بازجوها، یا به قول جمهوری اسلامی سربازان گمنام امام زمان، بهدروغ یا راست به زندانی میگویند که اعضای خانواده آنها را گرفتهاند و اگر زندانی تن به اعتراف اجباری ندهد، هزینهاش را خانواده او میپردازند؛ هزینهای که میتواند از بازداشت و شکنجه تا قتل و اعدام باشد.
بازجوی سامان هم همین روش را در قبال او پیشگرفته بود. سامان دو سال در زندان بلاتکلیف بود. بارها به او تاریخ جلسه دادگاه اعلام میکردند و یک روز قبل، آن را لغو میکردند. پروندهسازی به نفع اهداف جمهوری اسلامی باید تکمیل میشد. در ابتدای بازداشت و بازجوییهای سامان، خبری از حمل اسلحه در پرونده او نبود، اما انگار سیستم قضایی نیاز داشت او را عامل حمل اسلحه معرفی کند تا بلکه برای کشتههای جمهوری اسلامی، قاتل معرفی کنند و چوبههای دارشان بیگردن نماند.
سامان میگوید در بازجویی فیلمی به او نشان دادند و گفتند که او باید حضورش را در ویدیویی مربوط به آتش کشیده شدن محلی، تأیید کند: «من نه تماس داشتم و نه ملاقات. خبری هم از بیرون نداشتم. مشخصات داداشم را به من داد و گفت به خاطر تو شکنجه میشود. از وحشیگریهای اینها شنیده بودم. برایم غیرعادی نبود. باور کردم. گفتم شما هرچه دوست داری تانک و خمپاره هم بذار من امضا میکنم ولی داداشم را بگذار برود. همه را امضا کردم. خود بازجو نیم درصدی عذاب وجدان گرفت وقتی حالم را دید.»
بازجو برگه را پاره کرد و به سامان گفت که از اول بنویسد و بهجای اسلحه جنگی، بپذیرد که اسلحه بادی به همراه داشته است. درحالیکه سامان میگوید هیچ سلاحی همراه نداشت: «وقتی امضا کردم، گفت داداشت را نگرفتیم. تماس گرفتم و متوجه شدم که او را نگرفتند.»
تمامی شکنجههایی که سامان یاسین طاقت آورد، زیر نظر وزارت اطلاعات دولت صورت میگرفت.
بازجویش را عوض کردند. بازجوی جدید او را زیر فشار قرارداد که به کارهای نکرده، اعتراف کند: «گفتم کاری نکردم. خودکار را پرت کردم. خودکار را آورد و گفت بنویس که خودکار را در صورت بازجو پرت کردم. گفت با همین خودکار ازت اعتراف میگیرم. خودکار را گذاشت در بینیام و محکم زد زیرش. به هوش آمدم و دیدم کلا پر از خون هستم. گفت احمق چرا با سر میزنی در دیوار! خودکار هم روی زمین افتاده بود و یک تکه غضروف سفید بینیام به آن باقیمانده بود.»
رویارویی با قاضی «ابوالقاسم صلواتی»؛ باید با سبیل به دادگاه میرفتیم
در دادگاهی که برای سامان یاسین و تعدادی دیگر از معترضان برگزار شد، آنها مقابل «ابوالقاسم صلواتی» یکی از بدنامترین قاضیهای ایران باید از خود دفاع میکردند. قاضی صلواتی با اتهامهایی که به گفته وکلای معترضان هیچ سندی برای آنها نداشت، به سامان و دیگر زندانیان اتهام میزد. صلواتی حتی سوابق قضایی ساختگی برای سامان یاسین ردیف کرد که سامان هیچکدام را قبول نداشت.
در ویدیویی که از جلسه دادگاه منتشرشده است، قاضی صلواتی یازده فقره سابقه برای سامان برشمرد و نمیپذیرفت که سامان میگفت سابقه کیفری ندارد: «یکی از بچهها در بند میگفت قاضی صلواتی قاضی مرگ است. من اصلا او را نمیشناختم. چهرهاش را هم ندیده بودم. تا پایان دادگاه هم متوجه نشدم.»
پیش از حضور سامان یاسین و دیگر متهمان، ریش آنها را بدون رضایتشان زدند اما سبیلهایشان را به دستور صلواتی باقی گذاشتند: «فکر کنم میخواست ما را اراذل نشان دهد، سبیل بد نیست اما بهزور برای ما قیافه درست کردند. محمد قبادلو و محمد بروغنی را هم همینطوری کردند.»
به سامان یاسین اجازه اخذ وکیل انتخابی ندادند و او ناچار بود از وکیل تسخیری استفاده کند: «اصرار کرد که من بنویسم اسلحه بادی داشتم. خیلی ظلم بدی در حق من کرد. من تجربه نداشتم. تابهحال دادگاه نرفته بودم. در حالی که نه اسلحه داشتم و نه کاری کرده بودم. صلواتی نمیگذاشت جواب بدهم. حرفم را مدام قطع میکرد. گفت اینجا کرمانشاه تو نیست که قهرمانبازی دربیاری.»
سامان به قدری از سیاست و روابط سیاسی به دور بود که حتی وقتی قاضی صلواتی از او درباره همکاری با «موساد» - سیستم امنیتی اسراییل - مورد سؤال قرارداد، سامان خیال کرده بود که از او درباره رفیقی به نام «موسی» سؤال میپرسد.
اما تصمیم از پیشگرفته شده بود، باید به سامان یاسین حکم اعدام میدادند.
اعدام مصنوعی؛ گره طناب را کج بینداز که زود گردنش بشکند
شکنجه و بیدادگاه تمامی نداشت. قاضی صلواتی سامان یاسین را به اتهام «محاربه» به اعدام محکوم کرد. پس از شنیدن این خبر پدر و مادر سامان که هرگز انتظار صدور حکم اعدام را برای پسرشان نداشتند در شبکههای اجتماعی از جمهوری اسلامی خواستند که فرزندشان را عفو کند.
باوجود التماسهای پدر و مادر سامان، در یکی از شبهای سرد آذر ۱۴۰۱ ماموران جمهوری اسلامی، بدون صدور حکم اجرای اعدام، سامان را به حیاط زندان بردند و طناببر گردن سامان انداختند.
سامان در بند امنیتی ۲۰۹ زندان اوین نگهداری میشد که یک روز ساعت ۵ صبح او را سوار خودرو کردند و بعد از بیست دقیقه دور زدن در محوطه اوین، پیادهاش کردند. از چند پله بالا رفت. سامان خیال میکرد که قرار است به زندانی دیگر منتقل شود.
سامان را پای چوبه دار بردند، طناب به گردن او انداختند و یک نفر که به صدایش میآمد آخوند باشد، شروع به خواندن قرآن کرد: «انتظار نداشتم من را پایین بیاورند. گفتم میخواهند مردم را بترساند به قربانی نیاز دارند. واقعا میگویم به هیچچیز فکر نمیکردم جز این که زودتر تمام شود. گفتم حاجی من نه بهشتت را میخواهم نه جهنم را، بکش بالا یخ زدم.»
مرد قرآنخوان با صدای بلند گفته بود: «این بچه خوبی است، او را در بازجوییها دیدهام. گره طناب را کج بینداز که زود گردنش بشکند و خفه نشود و اذیت شود.»
سامان وصیتنامهاش را از قبل نوشته بود. آن را در دستش داشت. وصیتنامه را از دستش کشیدند. چند دقیقه گذشت و به همان حالت سامان را نگه داشتند. بیسیم صدا کرد. همان صدای قرآنخوان گفت: «بچهها بیاریدش پایین. حاجی گفته کنسل است.»
سامان با شنیدن این جمله، پاهایش سست شد و افتاد. دیگر نمیتوانست راه برود. زیر بغل او را گرفتند و سامان را از چوبه دار پایین آوردند.
رفاقت در زندان؛ محمد قبادلو را هم اعدام کردند
دوست دیگر سامان در زندان «محمد قبادلو» که به اتهام حمله به تعدادی پلیس موتورسوار و کشتن «وحید کرمپور» به اعدام محکومشده بود. محمد از اختلال دوقطبی رنج میبرد و به گفته کنشگران حقوق بشر و مادرش قاضی صلواتی از همان جلسه اول تصمیم گرفته بود که برای او حکم اعدام صادر کند.
وقتی سامان یاسین را به زندان «تهران بزرگ» منتقل کردند، چهار روز گذشت و محمد قبادلو را با او همبند کردند، درست تخت بالای سامان. رفاقت آنها از همانجا شروع شد. مدتی بعد در دادگاه با هم روبهرو شدند؛ و بعدتر در زندان رجاییشهر؛ هر دو را به آن زندان منتقل کردند.
سامان در سالن ملاقات زندان رجاییشهر (گوهردشت سابق) همراه با خانوادهاش نشسته بود که یک نفر از پشت سر، چشمهایش را گرفت: «گفت اگر گفتی من کی هستم؟ رویم را برگرداندم دیدم محمد قبادلو است.»
در تصاویری که بعدها قوه قضاییه منتشر کرد، در نخستین جلسه از دادگاه بررسی پرونده معترضان به تاریخ ۷آبان۱۴۰۱ به ریاست قاضی «ابوالقاسم صلواتی» سامان یاسین و محمد قبادلو کنار هم به چشم میخورند. با یکفاصله از آنها «محمد بروغنی» حضور دارد که او هم نجاتیافته از حکم اعدام است.
محمد قبادلو از اختلال دوقطبی رنج میبرد. جمهوری اسلامی مدعی شده بود که محمد قبادلو عامل کشته شدن «فرید کرمپور» از نیروهای انتظامی طی اعتراضات، بوده است. سوم بهمن۱۴۰۱، باوجود همه تلاشهای کنشگران حقوق بشر، محمد قبادلو را هم اعدام کردند.
«فقط محسن نبود، محمد قبادلو هم پیش من بود.» سامان یاسین با رنجی که در صدایش خش انداخته بود، یادآوری میکرد: «محمد قبادلو را بردند برای اعدام. همان شب خانوادهاش هم جلوی زندان آمده بودند. صبح ما پای تلویزیون بودیم که خبر اعدام محمد قبادلو را هم اعلام کردند. تا ظهر همانجا که نشسته بودم فقط گریه میکردم. کل بچههای بند بههمریخته بودند.»
سامان میگوید: «هموطنت را برای کاری که نکرده، فقط به این خاطر که آزادیاش را فریاد زده، اعدامش کنند. غیرقابل تحمل است. وای به حال آنکه با آن آدم زندگی کنی، از خاطراتتان برای هم تعریف کنید. دل کندن از همچین آدمی خیلی سخت میشود، وای به حال اینکه از بغلت ببرند و او را بکشند.»
سامان، محمد قبادلو را توصیف میکند: «محمد خیلی بچه مؤدب، ساکت و گلی بود. کاری به کار کسی نداشت، سرش در زندگی خودش بود. در زندان هم مزاحم کسی نمیشد. از همه چیز خجالت میکشید. همیشه معذب بود. آدم باشخصیتی بود.»

چندمین جام زهر!؟

آیتالله ونس!