چگونه می شود ایرانی ماند؛ وقتی همه چیر از یاد رفته است!
جعفر بخشی بی نیاز - نویسنده و روزنامه نگار
این پرسشِ ابدیِ بهرام بود. همانی که بی پاسخ ماند تا سوال کننده اش را در زمستانِ سرد بمیراند و از کنارِ این سوالِ پر رمز و راز بگذرد. همان خردمندِ عاقلِ سینمای ایران که روز تولدش روز رفتنش شد. همان روز که آمد؛ همان روز هم رفت. درختی با ریشه در حافظهی فرهنگی یک ملتِ گم شده در تاریخ. او فیلم نمی ساخت. زخم می ساخت تا ما را بفماند که درد کجاست و درمان هم. در جهانی که فراموشی قانون نانوشتهاش بود ؛ بهرام ایستاد تا یاد را حفظ کند. تا تاریخ را نگهدارد. تا حقیقت را به سلامت به خانه برساند. یادِ زنان گمشده در تاریخ ؛ یادِ زبان ؛ یادِ حقیقتی که نباید به آسانی سانسور شود. بی بهرام حالا صحنه بی صداست. نوری افتاده بر صندلی خالیِ کارگردانی که میدانست چگونه از سکوت و خفگی و هیس؛ فریاد بسازد.
بهرام در غربتی دور؛ از زندگی خداحافظی کرد؛ اما همه دیدیم که تن به تسلیم نداد. او نیز چون ترانه فریاد شد و خفگی را و سانسور را گردن زد. در روزگاری که همه چیز به فروختن رسیده و بازار پر از اجناس بی شرفی ست؛ بهرام ها و ترانه ها شرف فروش اند و اعتبار می خرند. زمستان بود و ششمین روز از دی ماهِ لعنتی در ایرانِ به هم ریخته ؛ که خبر آمد بهرام بیضایی رفت و جهان اندکی بی رویا شد. نه کارگردان بود و نه نمایشنامه نویس که هر دو هم بود و فراتر از آن. نگاه ملت بود. چشمی روشن و زیبا که تاریخ را میدید و واژه را به آیینهای برای فهمِ خود بدل میکرد. او به همه ی ما و وطن فروشان یاد داد که در تاریکیها و ظلمت ها چگونه و چطور چراغ زبان را روشن کنیم و حرف بزنیم. لال نباشیم. مردی که نه تسلیم شد و نه به خاموشی رسید. فقط از این پرده به آن پرده رفت. حرف زد. بهرام واقعا حرف زد. گرچه خیلی ها نشنیدند و کر ماندند.
بهرام یک پرسش ابدی داشت که در تمامیِ آثار فاخرش در ضمیرِ خردمندان و با عقلان و هوشیاران کاشت که به راستی چگونه میشود ایرانی ماند؛ وقتی همه چیز از یاد رفته است. وقتی تاریخ و فرهنگ و هنر یعنی دلار. وقتی عشق و مودت و دوستی یعنی سکه. وقتی مرام و معرفت و حریت یعنی طلا. وقتی آزاده گی و شرف و انسانیت یعنی خودرو. وقتی ایرانی یعنی هیاهو. یعنی رنج. یعنی بلا. یعنی مصیبت. به راستی چگونه می شود وقتی درد تمام تن را گرفته و رنج جان را مچاله کرده ؛ ایرانی ماند و از تاریخ و تمدن و فرهنگ و هنر گفت. اینها توی بیچاره گی و فلاکت بر باد رفت و در همیشه ی این روزگار گم شد. از ایران نه تاریخی ماند؛ نه فرهنگی؛ نه ملتی؛ و نه ریشه ای. که گفت ما گریزان در سرزمین خویش خانه به خانه می رویم و همه جا بیگانه ایم. سفره ای نیست که ما را میهمان کند و رختخوابی که در آن دمی بیاساییم. ما در حال گریزیم که تاریخ گواهی می دهد که ما هرگز میهمان نکشته ایم که به میهمانی آمدیم و کُشته دادیم.
:::
بهرام بیضایی: فقط ایرانی بودن کافی نیست...

واکنش مژده شمسایی، به مرگ همسرش مرحوم بهرام بیضایی

مرگ خاموش فرمانده محافظان جان خامنهای و خانوادهاش















