برف می آمد و منتظر قطارم. اما دلم جای ديگرست.
آن ها که در کار ساخت هوش مصنوعی هستند خود می گويند که مشکلشان برای ساختن ماشينی که چون انسان بينديشد و هوش داشته باشد - چنان که در تخيل های علمی آمده است - شناخت راهکار تفکر است. اين که تفکر چيست. سال ها پيش کتابی از ژان بنوا در اين باره خوانده ام و چقدر برايم آموزنده بود. راستی اين فکر کردن چه عملی است. اين که الان من در لندن نشسته ام چراغی بالای سرم روشن است و بقيه اتاق تاريک و آطی خانم ظرفی ميوه برايم پوست کننده و بيرون گوئی برف می آيد و دارم فکر می کنم يعنی چه. چه می کنم در اين احوال که کلماتی که بر نوک انگشتانم می نشيند اين هاست که می خوانيد. اما ديشب کلماتی ديگر بود و به چيز ديگری فکر می کردم.
و اين چيست که گاهی همه وسايل فراهم است اما به قول مولانا من در ميان جمع و دلم جای ديگرست. مثل امروز بعد از ظهر از در و ديوار اين شهر گزارش قضائی قاضی هوتون می جوشيد و تونی بلر رفته بود در پارلمان که پيروزی خود را جشن بگيرد و روزنامه ها و راديو و تلويزيون لبريز بود از واکنش ها درباره حمله ای که به بی بی سی شده است که از نظر بسياری از نويسندگان خطری است برای آزادی بيان. برف هم پشتش گذاشته و سرويس حمل و نقل عمومی را دچار اشکال کرده و آدم ها دارند از سروکول اتوبوس ها بالا می روند و در ايستگاه مرکزی قطار هزاران نفر جلو تابلوهائی ايستاده بودند که نشان از تاخيرهای قطار به خاطر برف داشتند و در هر گوشه يکی لب تاپی گشوده بود و هزاران نفر روزنامه های عصر گشوده و خود پيچيده لای انواع کلاه و شال و غرق شده در اخبار روز. تو چه می کنی در اين هنگامه که چشمت به حروف ايونينگ نيوز است، به اخبار مشغولی و سرما مجال کشيدن پيپی هم نمی دهد.
آن تفکر، آن فکر کردن که گفتم يکی از سازکارهايش تداعی معانی است يعنی چيزی ظاهر می شود، بوئی به مشامت می رسد، کسی از مقابلت عبور می کند که شبيه به کسی است، کلمه ای در روزنامه بغل دستی به چشمت می آيد و می بردت به دورها و دورها. آن ها که در کار ساخت هوش مصنوعی هستند هنوز در کار اين تداعی معانی مانده اند که چگونه آدمی را به آرشيو خاطره هايش ربط می دهد. آرشيوی مغشوش که نه بر اساس الفبا و نه هيچ ترتيب ديگری منظم نشده است و نه بر اساس خواست ما، بلکه بر اساس تداعی گنگ و نامعلومی احضار می شود، باز می شود. منتظری که مثلا خاطرت به تحصن نمايندگان مجلس برود که الان در چه حال و کارند و گفتگوهای پشت پرده به کجاست. می خواهی خودت را برای نوشتن مقاله ای در اين باره آماده کنی اما نه. تداعی کار را به جائی ديگر می برد. اجزايش را البته می شناسم. شهريار گفته بود که روز شنبه روز ايران در يکی از هال های لندن برپاست و کيا رستمی هم در آن جا درباره هنر سينما سخن می گويد. گفتم برويم حتما. در روزنامه ها خوانده بودم شهره آغداشلو برای جايزه اسکار نامزد شده است و عکسی از او چاپ شده بود. ديروز با بهنام ناطقی حرف زده بودم که در نيويورک است از ربع قرن پيش و روزنامه نگاری می کند. عصر ديروز هم يکی از بچه های کلاس های کارنامه تلفن کرده بود و مثل هميشه از او پرسيدم آيدين چطوره. امروز در روزنامه های تهران خواندم که مراسم بزرگداشتی برای مرتضی مميز گرفته اند. به خودم گفتم من از آن جمله هستم که بايد بودم و درباره مرتضی حرف می زدم و ديدم که کيارستمی، احصائی و فرشيد مثقالی و آيدين آغداشلو بوده اند.
حالا همه اين دانه های اطلاعاتی پراکنده را که به هم بچسبانی و در اين دستگاه حيرت آور مغز عبور دهی چه از آن به در می آيد. هيچ. دست کم اين است که از داستان گزارش هوتون جدايت می کند، سرمای برف را هم دور می زند، تحصن نمايندگان مجلس شورای اسلامی را هم از يادت می برد. از ايستگاه واترلو پروازت می دهد و می بردت به جائی دور در شمال تهران، پای کوه. برف می آيد.
بهنام ناطقی در همان سال های آخر، آخری که در تهران بود، يعنی 56-57 آپارتمانی داشت درست پای کوه، زمستان بود و برف و رسيدن به خانه او کاری دشوار. اما داريم می رويم و هر کدام پاکتی در زير بغل داريم. من و شهره و آيدين. و البته هانی هم بود که حالا شنيده ام که در روزگار نيست. آن بالا، نوک کوه چه می کنيم. شهره مانند هميشه سرزنده است و هنرمند. هنر به راستی در جان او بود. حالا به خودم می گويم چقدر دير به سراغش آمد جايزه اسکار. و خودم را تسلی می دهم که چه ارزش دارد اين جايزه ها ما خودمان به دست مبارک خودمان از سال ها پيش شهره را به هنری که داشت به جوايزی بزرگ تر و معتبرتر از اسکار مفتخر کرده بوديم. ولی چه خوب که بالاخره در فيلمی بازی کرد – خانه ای از ماسه و مه – و برای آن رازی که ما می دانستيم از سی سال پيش، بر اهل هنر ينگه دنيا هم آشکار شد. بايد زودتر فيلم را هم ديد. اين خانم خانمها پس پير که نشده هيچ تازه وارد صحنه جهان شده است. شهره از همان نوجوانی که وارد کار های هنری شد استعداد بی نظيری داشت، ملوس و لوس بود، در آدم حسی بيدار می کرد انگار دختر و يا خواهر کوچولوی آدم است، آدمی دلش می خواست که او دروازه های هنر جهان را فتح کند. نقطه مقابلش آيدين بود، که به سن و سال تفاوت چندانی با من ندارد اما از همان نوجوانی جوری جدی بود در کارش و خواندنش که آدمی فکر می کرد استاد دانشگاه است. که بود.
حالا روزگار را بنگر و بازی هايش را ببين که آيدين مانده است در تهران، موهای طلائی و خوشگلش ريخته و شکمش هم برآمده ولی همان استادی است که بود و بچه ها عاشقش هستند. خودش به تنهائی به اندازه صدتا از اين هنردوستان شکم گنده دنيا به هنر ايران خدمت کرده با آن قلم سحارش و با آن احاطه باورنکردنی اش به تاريخ هنر. ديروز به نگارسلطانی می گفتم آيا قدر آيدين را می دانيد. گفت بچه های خودت از سروکول او بالا می روند. از آن طرف شهره بعد از بيست و پنج سال تلاش و هنرمندی در بيرون از خاک بالاخره نقش خود را زد و روی صفحه اول نشريات هنری دنياست. بهنام را بگو به جای آن که در آن آپارتمان کوهستانی بنشيند و تند تند از ماجراهای هنری تهران حرف بزند در نيويورک تند تند درباره ماجراهای هنری آمريکا سخن پراکنی می کند. او هم بيست و پنج سال به همين کارست و برنامه های خوب ساخته تا حالا که شهره آمده و شده سوژه او. و مرا بگو که اين جا در ايستگاه واترلو ايستاده ام و چشم به تابلوی قطارها و خيالم کجا برده است. کيا رستمی هم پس دارد می آيد.
شش سال پيش در کردان ما که مرتضی مميز هم آن جا منزل دارد رفته بوديم به کوه و دشت و پائيز جادوئی بود. راه می رفتيم و کيا رستمی بود و داشت با چشم دوربين رديف تبريزی ها را می ديد و جاده باريک را. من و مرتضی و فرزانه هم مانند هميشه در نقش معاملات ملکی داشتيم گولش می زديم که به کردان و باغبان کلا بيايد و همه با هم همسايه شويم. در همان زمان پسرم نيما پيشنهاد کرده بود جلسه ای بگذارد و ما چند تن به عنوان نمايندگان نسل قبلی بنشينيم در مقابل او و دوستانش و اين بشود گفتگوی دو نسل. آن ها گوئی می خواستند از ما بپرسند که چه دنيائی می خواستيم بسازيم و چرا نتوانستيم. به کيا رستمی گفتم بيا تو و مرتضی و آيدين و من و احيانا احمدرضا احمدی بنشينيم در مقابل اين بچه ها که محاکمه مان کنند. حالا کجا هستيم.
دلم می خواهد اولين کسی باشم که موفقيت شهره را به او تبريک بگويم. دلم می خواهد در جائی به اعتبار رويال فستيوال هال تابلوهای آيدين دور تا دور چيده شده باشد و همه بزرگان نقاشی جهان جمع باشند و من بگويم که آيدين کاری کرده است که بسياری از آن ها که نامی به اعتبار در جهان دارند بايد در آرزويش باشند. دلم می خواهد از گليزر تا نوآمده های اين دنيای گرافيک که شاگردان مرتضی باشند – مانند آطی خانم – جمع شوند و آن جا بگوئيم که سهم و نقش مرتضی را می دانيم چقدر است. و دلم می خواهد همه اين ها را بهنام در برنامه ای گزارش کند برای تلويزيون های معتبر جهانی. به همه زبان های شلوغ دنيا. از ميان همه آن چه دلم می خواهد تنها عباس کيا رستمی است که داد خود از جهان ستانده و نيازی به معرفی ما و آرزوهای من ندارد.
چرا قطار نمی آيد. چرا همه مردم در ايستگاه واترلو سرشان انگار روزنامه ای است. چرا دوربين های بيگ برادر هنوز قادر نيست خاطره های ما را ثبت کند در حال و به مردم نشان دهد. هوا سرد است و بهنام شمعی روشن کرده در آن کوهپايه شمال شهر که از پنجره اش تمام تهران سفيد را می توان ديد و دارد در ظرفی ازگيل گس تعارفمان می کند. شهره دو لپی می خورد. ما کجا هستيم. کسی از اين ها که منتظر قطارند نمی دانند در دلم کجائی است. بی هوده نگفت لسان الغيب: خيال روی تو چون بگذرد زگلشن چشم / دل از پی نظر آيد به سوی گلشن چشم.