یک دفعه پیداش شد. مثل سپیدهی صبح که یک دفعه پیداش میشود. مثل احساس تنهایی، مثل اندوه که یک دفعه میبینی پیداش شده و تمام تنت را در بر گرفته است.
و ماند.
و جزو ما شد.
و همراه ما شد.
و جزیی از تن هوا شد.
توی محلهی ما که دروازه دولاب بود.
توی محل کار ما که توی لاله زار، بالای پاساژ بهار بود.
توی سینماهای کوچه ملی که سه تا فیلم با یک بلیط نشان میداند.
هر جا که بودیم صدای سوسن دور و برما بلند بود.
سوسن ما.
سوسن کوری، که چون فامیلی نداشت خودمان برایش گذاشتیم.
ما اصلا با فامیلی کاری نداشتیم. محمد را که درشت هیکل بود گفتیم محمد سالار است. آغلام را که بهترین زیگرالدوز تمام لاله زار و شاه آباد گفت گفتیم آغلام زیگزالدوز، احمد هم که خیلی به خودش میرسید و همیشه هی تف میمالید به سرش و بخار کار بود یک آقا گذاشتیم جلوش تا بشود احمد آقا بخار کار. برای سوسن هم مشخصترین چیزی که به ذهنمان رسید وصف نگاهش بود که میشد سوسن کوری، که توی خانه برای پروانه دختر همسایه، سخنگوی عشق ما میشد، توی کارگاه برای لیدوش ارمنی، که فقط برجستگی پستانهایش باعث سرگیجهی من و محمد سالار میشد، توی کوچههای محله هم که هر دختر نازی که میدیدیم صدای سوسن از حنجرهی ما سرریز میکرد: دوست دارم می دونی که این کار دله، گناه من نیست تقصیر دله.
سوسن آمد توی زندگی ما.
و ماند.
و جزو ما شد.
و همراه ما شد.
و جزیی از تن هوا شد.
اولین گیلاس عرق را که بالا رفتیم موسیقی متن صحنهی ما صدای سوسن بود.
اولین بوسه را که روی خرپشتهی پشت بام خانهی دروازه دولاب از دختر همسایه گرفتیم، موسیقی متناش صدای سوسن بود.
اولین شاهکار سینمای فارسی، قیصر، حتی، با صدای سوسن بود.
سوسن ناگهان آمد و همراه ما شد و جزو هستیی ما شد.
وقتی احمد آقا بخار کار خودش را آتش زد و سوخت و مرد، صدای هق هق ما با صدای سوسن بود.
وقتی لیدوش ارمنیی ما رفت رفیق شخصیی صاحبکارمان شد، صدای هق هق من و محمد سالار با صدای سوسن بود:
وقتی آغلام زیگزالدوز، تاپترین زیگزالدوز لاله زار و شاه آباد که عاشق زنی توی شهر نو شده بود و بعد هم معتاد شده بود، و بعد هم یک روز جلو چشم ما کنار خیابان افتاد و مرد، موسیقیی متن هق هق ما صدای سوسن بود:
وقتی لیدوش ما برای ما مرد، تنها کسی که زنده بود، سوسن بود.
احمد آقا بخارکار هم که مرد، تنها کسی که زنده بود، سوسن بود.
آغلام هم که مرد، همین طور.
برادرم،
استادم،
حتی مادرم وقتی که مرد، تنها کسی که نمرد، سوسن بود.
حالا هم که سوسن مرده است تنها کسی که نمرده است، سوسن ماست. همان سوسن که ما بهش میگفتیم سوسن کوری. که یک دفعه پیداش شد، مثل سپیدهی صبح که یک دفعه پیداش میشود؛ مثل احساس تنهایی، مثل اندوه که یک دفعه میبینی پیداش شده و تمام تنت را در بر گرفته است:
یادته یه روز تنگ غروب خورشید داشت میرفت تو ابرا،
گفتی دیگه وقت رفتنه منو گذاشتی تنها.