همين روزها بود. وقتی که شهر بامدادش را از دست داد. آن کيست که در امامزاده طاهر خفته است. فردا می رويد، از تهران می رويد و از شهرهايتان آمده به تهران داغ می رويد. لابد به آن جا در ظل افتاب می ايستيد. همان کار که آن سال شد. جمعيت از جلو بيمارستان ايرانمهر راه افتادند و بر دستشان تابلوهائی و بر هر کدام تکه ای از شعری از او. و بعد که کار به امامزاده طاهر رسيد، چه گرد و خاکی، ماشين هائی که جا برای پارک شدن می خواستند. و آدم ها که در هم می لوليدند. و آدم هائی را که در لابلای درخت های اندک که سايه ای به خست می بخشيدند می لوليدند، و وقتی صدايش از بلندگو پخش شد. انگار داشت با همان لب پائين فروافتاده نگاهی به رندی می کرد همه را. حالا هم جمعه که شد باز جاده کرج شلوغ می شود. باز محمود تنها بازمانده از آن نسل، کلاهی بر سر می رود ديگر گلشيری هم نيست که هيکل تکيده را از لابلای جمعيت گذر دهد. فريبرز پشت بلندگو می رود با حال زار و صدای بلند گرفته. کم نيست که پنجمين سالگرد مرگ بامداد ماست. احمد شاملو، حرمت شعر پارسی. آن که به نام هفتاد و دو ملت شعر پارسی را می شناسد و نوشته بودم کلمه بی او يتيم شد. اگر تحمل داشتم که اين يادآوری به نکته ای مزاحم زحمت داده شود می نوشتم نظر آن استاد فرانسوی را که پارسال ها گفت از اين نسل و يا از اين قرن ايرانی ها دو نام در حافظه تاريخ. دو نام آورد که اولی را نمی آورم و دومی شاملو بود. نمی دانم. نمی دانم که چه خواهد شد پس از ما. اما پيداست که شاملو لای کلمات شعرش می ماند. لای ناله هايش. و آن سنگ که در امامزاده طاهرست تنها نشانه ای از اوست اما به احترامش آن مقام احترام دارد و احترام بيش تر می گيرد. حالا مقاله ای را که همان روزها نوشتم، در اوج درد، برايتان در اين جا می گذارم. اين نوشته بارها در جاهائی چاپ شده است، در اين سال ها. در داخل و در بيرون ايران. و از جمله در پايان کتابم " شايد حرف آخر
".
برای زخم قلبت ای بامداد.
سی و چهار سالی می گذرد، يک عمرست. برای فروغ سوگواره ای نوشته بودم. خواندی و بر صفحه اثری نهادی و رضايتت را چنين گفتی: يکی هم برای من بنويس. يا نه. گفتی برای من هم بنويس. نمی شد به تو گفت خدا نکند. در دلم گفتم. گفتی معلومه خيلی دلت گرفته. می خواستی بگويی وقتی دلت می گيرد بد نمی نويسی. گفتم آره حيف شد فروغ.
آخر بار در بيمارستان ديدمت. خوابيده بودی. نه اما بيدار بودی مثل هميشه. هيچ وقت در عمرت به راستی نخفتی. ناله می کردی. آيدا مانند هميشه بالای سرت بود. از اين دنده به آن دنده شدی. در رنج بودی پيدا بود. آيدا صدايت کرد: احمدم... مسعود آمده است بلند شو به او بگو اين سه زن را خواندی چی گفتی... از اين دنده به آن دنده شدی . لبانم را گاز گرفتم نه برای اين که بغضم را فروخورم، فکری از سرم گذشت. فروخوردمش. به ياد آن حرف افتاده بودم بعد سی و چهار سال. که گفتی يکی هم برای من بنويس. لب گزيدم از تصور اين واقعيت تلخ تر از زهر که داشت چهره می نمود. دست کشيدم به موهايت آرام. همان بود که از سی سال پيش. پله پله و پر پشت. درد می کشيدی. آه می کشيدم در پنهان.
از پله های بيمارستان ايرانمهر که آمدم پائين، بغض را رها کردم. نه برای خاطره هايم که محو نمی شوند، بل به بزرگيت گريستم و به ناگفته ها و ناننوشته هائی که از آن خلقی محروم ماند. به زخم ديرپای قلبت. به کلمه که بی تو يتيم می شود. به شهر که بی تو حبس است محبوس می شود.
از آن روز تا روزی که سپان تلفن کرد و پيام محمود دولت آبادی را داد، در انتظار موذی و دردآوری بودم بيش تر روزها به يادت، شب ها در خواب می ديدمت.
در خوابت ديدم، کودکی بودی پنج شش ساله. موفرفری و تپل. در خانه سازمانی افسران خاش، نزديک پادگان. سرزمين فقير و خالی که از سلطنت پهلوی به سربازخانه و ساخلوئی رسيده است برای مهار مردمی که هيچ خبری از جهان به آن ها نمی رسد، همچنانند که سده ها بوده اند. خالی، خشگ و خشن. مصدری لاغر اندام کودکيت را برای تفرج به باغ دولتی می برد، به سربازخانه. آن جا سربازی را بر تحت دمر کرده بودند، يکی بر گردنش نشسته و ديگری بر پاهايش. او را شلاق می زدند، صدای فريادش در محوطه می پيچيد: يا حضرت عباس. تو چسبيده بودی به مصدر جناب سرهنگ. در راه خانه بودی، با گريه پر تشنجی که مهربانی های مکرر مادر هم آن را قطع نکرد، تب کرده بودی انگار، تا بعد از ظهر که پدر چکمه پوش با سيلی محکمی به هق هق های بی پايانت پايان داد. تا بگويد که تنها پسر جناب سرهنگ نبايد چنان نازک باشد. اين نخستين خاطره زندگيت بود که با درد آغاز شد و با سيلی پايان گرفت و اين سرنوشت تو بود که در همه عمر بايد آن درد را فرياد می کردی و برای آرام گرفتن سيلی می خوردی. چرا خو نمی کنی به ظلم، به شلاق، به فرياد، موهايت سپيد شده. دنيا دگرگون شده و باز بی تابی. پير شده ای اما دنيا را به نظاره خوانده ای به نظاره انسانی که همچنان درد می کشد، شلاق می خورد. ضجه اش را در گوش داری مدام و بغض در وجودت مزمن شده است تا حال که در تخت خفته ای، از اين دنده به آن دنده. چه می گذرد در خاطرت که درد می کشی. کسی را شلاق می زنند آيا.
می بينمت در خواب، که پشت انباری کثيف و چرب و پر از هيزم ها و پيت های خالی نفت دکان نانوائی در مشهد دراز کشيده ای و فارغ از دنيا داری شوپن گوش می کنی که آن دو دختر ارمنی همسايه می نوازند. صدای پيانو و اوکتاو ها، پلونزيا، بندی در وجودت می کشد، می کشد، و آن قدر می کشد که يکسره هوائی صدا شده ای. آن موسيقی چنان بندبند وجود می گشايد که ديگر بستنی نيست.
تو در حسرت می مانی، در حسرت موسيقی دانی. و اگر به آن کس که سيلی هايش در يادت مانده التماسی کرده باشی، برای همین بوده است فقط. برای این که امکان یافتن معلمی، خرید پیانویی بگيری، بزرگترین آرزوی توست. «من باید موسیقی دان شوم» اما صدای استغاثه ترا فقط مادر می شنود او هم راهی نمی شناسد مگر گریستن و آرام کردن تو که برای شنیدن یک قطعه موسیقی حاضری گرامافون خانه آن همسایه ارمنی را بدزدی.
خواب دیدم که ناله می کنی، ناله ای بلند و دراز، به بلندی آوازه ات که جهان را گرفته و به درازای عمرت. عمری که در درد زیسته ای. کودکیت را می بینم که چون سنگی غلتان به دنبال سرنوشت پدر می غلتی که جز سیلی و شلاق زبانی برای پدری و ادب کردن نمی داند و سرانجام نیز عصیان مقدس فرزند را نشناخت و مرد. مرد و ندانست که این یاغی کوچک که در خانه او پرورش می یافت، بی آن که با وی شباهتی داشته باشد، در سرش چه می گذشت که درسی را چنان می آموخت که در همان اول سال کتاب را تمام کرده و معلم را پشت سر گذاشته بود و در درسهای دیگر هم توانش را که به کار می برد، نمره اش از 2 و 3 بالا نمی رفت. چگونه است که کودکی چنین هفتصد سال پیش در خانه سلطان ولد آن اعتبار را می یابد که خداوندگارش بنامند. اما این خداوندگار دیگر را نصیب از کودکی جز سیلی و شلاق نیست.
می بینمت موفرفری و تپل با چشم های شیطان که نشسته ای سر کلاس دوم دبستان آقای مضافتی نه. مه ضآف...تی دیکته می گوید با لهجه ای که فقط تو می دانی که مال بم است و با لهجه کرمانی و خاش فرق دارد. انگار ضبط کرده ای گفتگوهایش را با آقای سالاری مدیر مدرسه. راستی آقای مه ضآف...تی خرداد ماه با آن پالتو ماهوت مشکی امتحان می گرفت که علامت فروشگاه پیرایش و قیمت آن بر پشت یقه اش بود. می بینمت با آن لبخندی که در چشمانت برق می زند، وقت امتحان هم سر هر جمله یک یی گذاشته ای همان طور که آقای مه ضآف...تی با صدای بلند اول هر جمله می کاشت یی باران... یی بابا... یی نان...
انگار نه چهل سال گذشته، هنوز وقتی حوسین گولدم می نوشت " از یقه اش گرفتم" همان برق در چشمانت می افتد یا وقتی به آذین نوشت" اسب، آبی را که از دندانش می چکید می جوید." تا وقتی با عمونجف می افتادی به خواندن "انحطاط کم و بیش همه" – همان که بعدها شد چنین کنند بزرگان. یا وقتی برای اخوان قصیده ملک را می خواندی با لهجه مشهدی: مو موخام... لبام غنچه کونوم شرقی تو گوشت بزنوم. می بینمت در هر شهر که جناب سرهنگ ماموریت می گیرد، معلم های مدرسه بعد از چند روز عارض می شوند، به مدیر. و آقای مدیر سرهنگ زاده محترم را صدا می کند به دفتر که اين ادای ما را در می آورد. وقتی ظرفیت همه تمام می شود، یک سیلی ابهت ارتش شاهنشاهی را به یادت می آورد. چقدر مصدرها را تحریک می کنی آن مصدر مازندرانی بیچاره از ترس همولایتی اش" شاخ بزرگ"، به بیرون روش افتاد و تو دست بردار نبودی از آن مارش که به جای سلام شاخنشاهی ساخته بودی و آن بیچاره ناچار بوده گوش کند و در جای مناسب بر قابلمه بکوبد بام... بام... بام. و آن ترانه «صبح ها که شاخ بیدار میشه یواشکی واویلا... واویلا.» بیهوده نبود وقتی کارنامه کلاس سوم دبیرستان آمد و معلوم شد با تمام ارفاق ها پسر جناب سرهنگ رفوزه شده، یاور قوز بالا خان به سرهنگ توصیه فرمود به جای صدور چک آبدار، فرزندی را به مدرسه موزیک نظام بفرستید. از میان آن همه آدم بزرگ فقط میرزا شریف خان عراقی پدر بزرگ انگار می فهمید که این نوه ناآرام دارد لای این کتابهای درسی، مساحت ذوزنقه، آداب طهارت، بنادر مهم اسکاتلند، جنگهای بزرگ شاه اسماعیل و محصولات عمده سیستان و بلوچستان، تباه می شود، می پوسد... فقط بابا بزرگ است که در می یابد انگار خبری است که این موفرفری به هر شهر که می رود ترانه های عوام آن شهر را پیدا می کند زود، هر مصدری که به خانه می آید باید همان اول بنشیند و به پسر جناب سرهنگ بگوید که در ده یا شهرستان آنها چطور لالایی می خوانند یا چوپان ها چه می زنند با نی. چه رسد که یکیشان ساختن نی را بلد باشد و در هر فرصت باید یکی درست کند، هر دفعه یک جور با یک صدا چون احمد قصد دارد از بچه های کلاس یک ارکستر سازهای بادی درست کند و مثل همیشه برود بالای چهارپایه و ارکستر را هدایت کند. چه باک اگر هر چند وقت مصدر بیچاره مجبور به اقرار می شود و با اولین نهیب جای نی ها و سازدهنی را نشان می دهد و... سیلی. تو نمی توانی اعتبار و آبروی یک خانواده سلحشور قدیمی را به هدر بدهی.
می بینمت که آتشی و همچنان که گفته ای عصیانی که راز خلقت آن را خدا نمی داند، با آن ترانه ها و ریتم ها. همه سینما می روند با پدر و مادر. همه سوار درشگه می شوند و به سینما می روند، سینما مایاک. همه شب سوار درشگه می شوند و بر می گردند. چرا تنها تویی که به آن پیانیست سینما تمدن خیره می مانی که کنار پرده نشسته. تنها تویی که موسیقی فیلم ها را در یاد نگه می داری و فردا در مدرسه با بچه هایی که یکی تارزان می شود و دیگری شه زم، دیگری دزد بغداد، تنها تویی که موسیقی فیلم را با سوت تکرار می کنی و همراه برخورد چرخ های درشگه و سم اسبان صدایی می شنوی که آن را با نوک انگشت روی زانوان خود دنبال می کنی. همه صداهای موزون را می شنوی.
می بینمت در خواب که دیگر پانزده ساله ای و همچنان همان موفرفری که با نظم خانواده، مظلومیت مادر، دیکتاتوری پدر و بیچارگی مصدرها در جنگ.
حالا که هیچ مفری برای راه یافتن تو به دنیای موسیقی نیست، حالا که کسی حاضر نیست آبروی یک خانواده سلحشور قدیمی را به خطر اندازد و ساعتی تو را بفرستد پیش همان آقای چاق که دخترهای همسایه را پیانو می آموخت، حالا که فقر نمی گذارد گرامافونی به خانه آید تا بتوان شوپن و بتهوون شنید، سکوت مهم ترین فریادی است که می توانی از دل برآری. می بینمت، روزها و روزها که روزه سکوت گرفته ای. دریغ از کلمه ای مادر و خواهرها نگرانند، دیگران محل نمی گذارند. و آیا در پایان همین صبر و ثبات است که معجزه ای می شود و نجات دهنده معلم فرانسه مدرسه پهلوی مشهد است. موسسیان با آن عینک ته استکانی کتاب قرائت فرانسه (لکتور) را به تو داد و تو را از زندانی که دوری از موسیقی برایت ساخته بود، بیرون برد.
می بینمت که در زیر چناری کهن نشسته ای با یک کتاب لغت کوچک و لامارتین را می خوانی و برای خود ترجمه می کنی. قصه مطرب اولین قصه ای است که موفق می شوی آن را از فرانسه برگردانی. در شب امتحان که همه زیر چراغ ها بیدارند به خواندن فیزیک و شیمی. تو چسبیده ای به یک لاروس کوچک. می باید همه این کتاب را حفظ کنم. آقای موسسیان می خندد و می گوید ویکتورهوگو هم این همه لغت حفظ نبود.
می بینمت که چهار سال است فقط دو کلاس بالا رفته ای در مدرسه، اما هیچ کتابی در کتابخانه مدرسه و فرهنگ و آستان قدس نیست که نخوانده باشی. در چمدانی که با خود به تهران می آوری، بچه ناخلف، آرزو به باد ده یک خانواده سلحشور قدیمی، فقط کتاب است و چند کتابچه از آن چه با کتاب لغت برگردانده ای از زبان فرانسه. شانزده ساله ای اما هنوز دوره دبیرستان را به پایان نبرده که متفقین می ریزند. شهریور 20 است و سیلی زن بزرگ، رضا خان سرحلقه آنهایی که فقط سیلی بلد بودند و فحش های چارواداری فرار کرد.
حکومت نظامی است، آن نامه چیست که برده ای و انداخته ای در صندوق پستی حضرت اجل تیمسار فرماندهی که می دانی از مشهد با چادرنماز فرار کرد و بچه هایش که همبازیهای تو بودند، اثاث خانه و اشیای قدیمی را بار کردند و آمدند تهران. شعری هم ساخته بودی برایش: «بدو حسنی که کار ما خرابه، زندگیمون بر آبه...»
جهان جنگ گرفتار شده، در خانه ها رادیو آمده. تو که این همه با صدا، با موسیقی با ریتم درگیر بودی حالا گرامافون هیزمسترویس را دسته (هندل) می زنی و چون صفحه ای سیاه روی آن به دور می افتد و سر خود را می گیری دور اتاق می چرخی به شنیدن باخ و بتهوون، تو که با زینی و برادرهایش در خانه آن ها ساعتها می نشینی در کتابخانه و چایکوفسکی گوش می کنید، و انگار نه انگار اینجا خانه آیت الله زاده مازندرانی است، حالا چرا رادیو را گذاشته ای که شبها بزرگترها دور آن بشینند و با خش خش فراوان صدای برلین و لندن گوش کنند، چرا آنطور که تصور می رفت با این جعبه جادویی که خبر از چنگ می آورد و خبر از جهان و گاهی هم موسیقی پخش می کند، سرگرم نیستی، اصلا می روی در زیرزمین یا راه پله و ساعتها می نشینی چرا. چرا یک سالی است که ساکت شده ای و کسی از دستت به فغان نیست.
این تنها بخشی از خواب زندگی توست که بی صداست انگار صامت است، چه می نویسی در آن کتابچه مشق. کسی را خیال آن نیست که معادله ریاضی حل کرده ای یا جدول مندلیف و یا شکل های هندسه، پس چیست در دستت که چنین در آن غرق شده ای. ساکت و آرام. باید بارها صدایت کنند که سر سفره حاضر شوی. نزدیکتر می شوم، کتابی است با جلدی از پارچه و چرم، حافظ خلخالی، کتاب فال مادر بزرگ. و تنها این کتاب است که تو را می نشاند، غرق می شوی در چه، در عرفان و رندی حافظ، نه. در آن کلام جادویی، شعر ناب نه. این موسیقای درون غزلهاست، همان که سالها بعد، شبی در بهارخواب خانه آقای جهانی در به نمیر بابل بازگشودی، رویایی، بیژن الهی و دو سه تا از شاعران دربند قافیه هم بودند، از اهل عروض و بدیع و به گفته خودت هزاران سال متحیر در اثیرالدین اخسیکتی و آهوی کوهی در دشت چگونه دوزا. آنها هم مسحور شدند، همگی. وقتی از موسیقای حافظ گفتی. و شبی دیگر را به یاد دارم با باغچه بان و حسینعلی خان ملاح که می گفتی و می گفتند. آری حافظ است آن نسخه خلخالی که آرامت گرفته، یعنی گریبانت گرفته و کسی نمی داند که همین سرنوشت توست و تا پایان رهایت نمی کند. می بینمت که غرق شده ای از همه گسسته، انگار دفترچه نت است و همان طورش هم می خوانی. در سرت می بینم که پیچیده است موسیقی باخ و بلا بارتوک با شعر حافظ. چندان غرق شده ای که صدای غرش توپها را نمی شنوی. نمی شنوی که شبها مشتری رادیو برلین بیشتر شده و سرهنگان رضاشاهی چه به شوق آمده اند از خیال پیشرویهای پیشوا. نمی بینی که دارند صدای بهرام شاهرخ را می شنوند وقتی که نسخه های گوبلز را به فارسی بر می گرداند و آن جعبه جادو، رادیو فیلیپس صدایش را می آورد. چندان در حافظ غرق شده ای که فراموشت شده با زینی دونفری نامه ای با کمک معلم فرانسه او نوشته اید به مدرسه موسیقی وین و تصمیم گرفته اید که فرار کنید.
در خواب دیدم نشسته ای در چهارچوب پنجره ای گشوده. باران می آید. ساختمان آجری قدیمی وسط شهر رشت، درست همان است که سی سال پیش نشانم دادی، خزه بسته و رو به ویرانی، اما تو در خوابی با آن چشم ها که داری و رنگش نمی دانم و موهای پله پله، کتابچه ای دستت بود و در صفحات آن می نوشتی و شکل دیگران را می کشیدی. آن حضرت آقا با بینی درازش و حاج آقا نقیب که سر سجاده نشسته بود و سالدات روسی که کم مانده بود از اثر تلقینات حاج آقا نقیب مسلمان شود. دور تا دور ساختمان را سالدات روسی پر کرده بودند. یکیشان داشت از آن سینی غذا که برای زندانیان آورده بودند کش می رفت، لقمه ای بزرگ در گلویش گیر کرده بود و لگد به دیوار می زد. دیدمت برای زندانیان شعر می خواندی گاهی از حافظ و گاهی شعرهایی که همان وقت می ساختی و می خواندی. و باز دیدمت در اتاق هم کف نشسته ای جلو افسر روسی و روسی بلغور می کردی و او سر تکان می داد و نگاهش دنبال چیزی می گشت و بالاخره گفت پاپروس و تو سیگار نداشتی تا به او بدهی، اما همین را بهانه کردی و برای خرید سیگار بیرون آمدی. دو نخ پاپروس صلابت ارتش سرخ را در هم ریخت. اما راستی شب هنگام، دختر همسایه زندان برایت سینی شام فرستاده، برای تو که کسی به ملاقاتت نمی آمد.
باز می بینمت با کتابچه لوله شده ات در دست، که ایستاده ای در خیابان پهلوی رشت. با آن کلاه بره و داری انطاقیه می کنی. و جمعی جمع شده اند و لحظه ای بعد بالای چهارپایه ای، مثل قهرمان نهضت مقامت فرانسه که شدح آنها را خوانده بودی. وسط شعرت رسیدند گشتاپوها. پریدی پایین، همه در رفتند تو هم در رفتی، ولی یک شاگرد سلمانی نشانت داد به سالدات و دوباره برگردانده شدی به آن ساختمان آجری خزه بسته. در راه به سالدات گفتی پاپروس، ایستاد. سیگار خریدی، یکی را به سالدات دادی و بقیه را گذاشتی برای آن افسر که هنوز منتظرت بود.
و باز می بینمت در همان رشت، باران یکریز می بارد. با همان کلاه بره و کتابچه که حالا لوله شده و در جیبت گذاشته ای و در خانه ای را می کوبی. در خیالت انگار از دست گشتاپو گریخته ای و داری به جلسه نهضت مقاومت وارد می شوی. هر آن در انتظاری تا سایه بلند گشتاپو روی دیوار افتد و یا با موتورسیکلت پیداشان شود. در راه دوباره می زنی. همان که می خواهی در را باز می کند، رضا همدرست، تنها کسی که در رشت ممکن است در آن تاریکی و باران یکریز پناهت دهد. به درونت می برد. در اتاق جلسه است. همانطور که در خیال آورده ای چند نفر دور میزی نشسته اند، گیرم به جای چراغی با کلاهک که از بالا میزشان را روشن کند، فانوسی در میان دارند. با خود می گویی جلسه نهضت مقاومت چه خوب. اما آنها بزرگترند و شما بچه ها را به جلسه شان راه نیست باید در آن اتاق کناری، در تاریکی کز کنی با رضا و به صدایشان گوش بدهی. همپالگی های رضا روستا، با آن درد مزمن که پس از رفتن رضاشاه دوباره عود کرده است دارند گفتگو می کنند. عجب، آن گشتاپو که در وسط شهر زندان ساخته از نظر این ها رهایی بخش است و نمایندگان برادر بزرگ. می گویند حالا شهر در دست ماست. تو از خودت می پرسی شهر دست کیست و جوابی نداری. اولین تلنگر خورده است به کاسه خیال و رویاهایت. اما ساکت باش برزگترها جلسه دارند، خودت را در گوشه اتاق سرد، گرسنه به خواب بزن و گوش کن. حالا دارند از جوانی حرف می زنند مو فرفری که می گویند امروز در خیابان پهلوی داشت برای مردم حرف می زد و چه خوب. یکیشان می گوید خودمانی است. بقیه آرام می خندند و تو هم می خندی. رضا هم می خندد. چه خوب که آنها رفیقش را می شناسند. اما اگر بفهمند سالدات نگهبان زندان، ببخشید گشتاپوها، در تعقیب تو هستند چه کتکی می خورد رضا طفلک که تو را پناه داده است. صبح خودت را به بابای رضا معرفی می کنی اصغر صبح آویز، باید با لهجه رشتی بگویی. و این نام را تا سالها حفظ می کنی.
می بینمت در جنگل، جنگل های ماسوله با دو سه تای دیگر هم سن و سال خودت. یکی تفنگی هم آورده است با شش هفت تا فشنگ. تمرین تیراندازی. اما رسیدند. عده شان هم کم نیست. باید فرار کرد، تفنگ را بینداز و بدو. اما آنها خیلی گلوله دارند. لای درختهای جنگل شلیک می کنند بی هدف. یکی از بچه ها به گریه می افتد. تو می افتی ولی بلند می شوی به فرار، بی خبر از آن که از پاچه شلوارت خون می ریزد. بچه سرهنگ، خانه راحت را رها کرده ای در اینجا که چه.
و باز می بینمت، باز کتابچه ای لوله کرده در دست داری، در آن پنجاه غزل حافظ را نوشته ای. و شعرهای خودت که به تقلید حافظ است. بتهوون نشدی، لامارتین نشدی، چریک نهضت مقاومت نشدی و حالا غمگین نشسته ای در اردوگاهی در اراک، دور تا دور آن سیم خاردار. این بازداشتگاه انگلیسی هاست و جمعی از سیاست پیشه گان و بزرگان را آورده اند. محمد سجادی وزیر راه، مهندس شریف امامی رییس راه آهن، آیت الله کاشانی، سرتیپ زاهدی، تیمساران رضاشاهی. همه در دنیای خود سر و سامانی دارند. عصرها جمع می شوند در اتاقی به بازی نرد. در اتاق دیگر سجادی و آیت الله کاشانی و عده ای دیگر جدی ترند. در حیاط یک عده کارگر چاپخانه و راه آهن وول می خورند. تو چه می کنی در این میان که هنوز بیست ساله نیستی.
دو هفته است که در این اردوگاهید. دیگر سالداتی نیست که بتوان سر او را کلاه گذاشت. تازه در بیرون هم کسی منتظر تو نیست. فراموش شده ای، همه رهایت کرده اند. مجبوری به غذای اردو بسازی، دیگران از خانه خود سهم ناهار دارند. تازه حالا محمد سجادی به زبان می آید «این بچه را هم صدا کنید، ترا چرا گرفته اند پسرم» بزرگان می دانند که چرا گذارشان به زندان انگلیس افتاده، اما تو چرا. وقتی می فهمند که این نوجوان مو فرفری در زندان روسها در رشت هم بوده است، نگران می شوند، اما جدیش نمی گیرند. اما تو بزرگان را دوست نداری. همان احمد مشوق کارگر چاپخانه برایت جذاب است، او که سلولهای زندان رضاشاهی را هم دیده، بسیار حرف ها دارد که همگی شنیدنی است. احمد همنام توست و توده ای است. چقدر محکم، چقدر مهربان. آیا او نیست که شوقی را در جانت می ریزد و سال بعد در تهران تو را هم در کنار حزبی ها می نشاند در صف تماشاچیان تاتر نوشین.
تهران در آستانه بیست سالگی تو، از پرشورترین شهرهای جهانی است که در پایان جنگ جهانگیر، در همه سویش شعله هایی بلند است. جانی شیفته چنان که تو داری در تهران زندگی می یابد. تاترها، سینماها، انجمن های ادبی، حزب ها، شلوغی بازار سیاست، یارگیریها، و تو که با همه جوانی در آن پنج سال، راهی دراز را پیموده ای چه می کنی در این دریا. دیر نیست که روزنامه نویسی به خودت می خواند. همه آنچه که در طول این دوران عشق به مطالعه و کتاب به جانت ریخته، چون در قالب حروف سربی ریخته می شود، جاذبه ای مست کننده دارد. در گوشه ای از تهران صادق هدایت است و دفتر مجله موسیقی که چند بار بدانجا سرک می کشی. مین باشیان شباهتی به چکمه پوشانی که می شناسی ندارد. در گوشه ای نیمايوشيج کز کرده است و آن طرف هدایت، جذاب ترین چهره شهر. از این میان نیماست که ترا راه می دهد. نوشته هایت را می خواند و شهامت شکستن عروض را می آموزد. چنانش شیفته می شوی که به زودی این شعر تازه، این کلام غیرمتعارف که آمده است به شکستن قالب های هزاران ساله، مدافعی پرشورتر از تو نمی یابد. تویی که دست نوشته های نیما را به هر دفتر روزنامه و مجله ای می بری- کاری که نیما خود نمی تواند- تویی که با صدای دلفریب، هر شب، در هر گوشه که هستی نیما را می خوانی. از میان آنها که به پیر یوش دلبسته اند هیچ کسی پرشورتر و محکم تر از تو نیست. «آهنگ های فراموش شده» نخستین کتابی است که به نام تازه تو الف.بامداد منتشر می شود، اما چه کسی باید سیاه مشق های جوانی را که خود در مقدمه اش نوشته « در حقیقت بایستی سوزانده می شد» بخواند تو خودت در مقدمه کتاب نوشته ای که «این قدم های اولین کودکی است که می خواسته راه بیفتد.» اما در «قطعنامه» است که تاثیرت از نیما آشکار می شود و پيداست سر پرواز داری. اما چه خيالی همان جامعه ای که راهت را برای ورود به دنيای موسيقی که چندان شيفته و بی تابش بودی بست، در آن روزهای شور و فرياد هم کليد خانه ای را در دستت گذاشت که در آن پرنده های عشق در پرواز نبودند، در خانه تازه ات هم غريب ماندی. اما در خيابان، در جمع، در کافه نسل تو که پرواز گرفته بودند مجالی بود، کوتاه بود اما سازنده. به ويژه آن جا که به جان های شيفته می رسيدی به مرتضی کيوان، به وارطان و به همه آن ها که سرهای پرشور داشتند و بايد بزودی برايشان سوگواره بسرائی. درست در زمانی که شعر در تو می جوشيد، کاسه ای که از رودخانه نيما برداشته بودی و آشنائيت با ادبيات جهان می رفت تا تو را بسازد، خزان رسيد. غمگين نبودی وقتی به کنج زندان در افتادی، زندان زرهی جای نام آوران بود، تو هم با زندان ناآشنا نبودی، اما چه غمی سنگين تر از آن که هر روز در باز می شد و آشنايان می آمدند، استعدادهای نوررس اين شهر مگر چقدرند که حکومت کودتا داس برگرفته می زند.
می بينمت در آن صبح غمگين، در جمع زندانيان وقتی بلندگو خبر اعدام مرتضی را اعلام کرد، پس آن صدای رگبار شب قبل جان مرتضی را گرفت. آن که با جانت آشنا بود و با همه جان های شيفته و از همه آن ها به مهربانی نگهبانی می کرد. شعر سال بد، آغاز فريادهای تازه است. حالا آن کودکی که به ديدن شلاق وقتی بر گرده آن سرباز می نشست، گريه اش بند نمی آمد، حالا زبانی دارد به وسعت ادبيات فارسی بلکه بزرگ تر که می تواند دردش را بسرايد.
در "آهن ها و احساس" بغض بودی اما دير نپائيد که ترکيدی، "هوای تازه" اعلام حضور کسی بود که تا چهل سال بعد که زنده ماند ديگر کسی انکارش نتوانست. در تيره ترين روزگار يک نسل، در شوره زاری که سر بر آورد، تو روئيدی. اگر غم نانت نبود اگر اختناق نبود که مجال به هيچ آزاده ای نمی داد، می بايد در همان زمان صدايت به جهان می رسيد اما بيست سالی بعد رسيد. فقر سياه تاريک و سرد يا در به دری و بسته بودن درها حتی مجال نمی داد در آن تفنن – روزنامه نگاری – لختی بياسائی. ده سال بعد از روزگاری که صادق خان هدايت کليد وجود خود را زد و خاموش شد، ده سال بعد از آن زمهرير سکوت و سانسور و تاريکی، اينک به نوری که آيدا به خانه ات انداخت، کليد زده شدی تازه. از آن پس زندگی را به وجود آيدا ابتدا کردی، گوئی تولدی تازه، متولد شده بودی. آيدا شريک سختی ها و آوارگی ها، روزهائی که همه درها بسته بود، حتی در کار نوشتن سناريوهای انچنانی برای فيلم فارسی نيز کاری کردند که صاحب کرم ها پشيمان شوند و در همين فاصله چون می رفتی که بخت را در ساختن فيلم های مستند و جدی بيازمائی باز آن دستگاه عريض و طويل، در آخرين لحظه به اشاره بودجه کم می آورد. يازده بار ذوق در اين باب آزمودی، چنان شد که عمونجف به طعنه نوشت که در هر زمان در کار ساختن نشريه ای هستی و همان حال در حال تعطيل آن. نوشت شاملو نسخه ای دارد که به هر نشريه مرده دهد شفا می يابد به اقبال مردم، و به هر نشريه زنده دهد می ميرد – و ننوشت به فرمان حکومت اما همه منظور او دانستند -. چه عجب اگر شعرت، در پی اعدام مرتضی همه از ياس بود و دلمردگی از مردمان و بازارگان دنيا. الف. بامداد که در سياه ترين شعرها و ترانه هايش منادی صلح بود و آزادی، حتی وقتی انسان و درد او را به تصوير می کشيد، باز خبر می داد زندانا داغون می شن. زنجيرا واميشن. اما حالا ديگر همه جا را در هيات زندانی تو در تو می ديدی که بر آن راهی نيست.
با طلوع آيدا، عشق فرياد رس آمد، نه فقط عشق که زندگی. ده سال رنج و سختی که هر يک روزش برای بريدن هزار بهانه داشت؛ آيدا سرانجام آن دستی شد که بايد با آن را بر سر می نهادی و آرام می شدی.
می بينمت در روزی در بنای قديمی مهرآباد، از دردی که در گردن داری به خود می پيچی، مگر سربازی برگردنت نشسته که به خود می پيچی احمد. می روی برای درمان آن درد. دردی که از همان نخستين خاطره بر جانت افتاد. اين اول بار است که داری پا از ديار بيرون می نهی. در مهرآباد ساعدی هست و مجابی و من. و اين ساعدی است که بر خود می پيچد. بی تو تنها می شود، چرا که باری صعب بعد از مرگ آل احمد بر دوش شماست. ديگران يا چندان نيستند که فريادشان بنای ظلم را بلرزاند يا به گوشه ای فرارفته اند. اما تو باز می گردی تا همچنان آن سکوت را بسرائی و شاهد آن باشی که کاخ پوشالی دراوج غرور ازدرون می پوسد.
باز می بينمت در خواب، روزی را که گيج نشسته ای در ميان کتاب ها و صفحه هايت – آن چه از پنجاه سال مانده برايت – و نمی دانی چطور بايد از دسترس روزگار مصونشان داشت. آن قدرست که در آن اتاق جا نمی گيرد اما اين همه را گذاشتن و رفتن آسان نيست. تلفن را کشيده ای که صدای آن ها را که نمی خواهی از آن نشنوی. حالا ديگر برای شهر و اميدواران دشوارست خيال آن که داری برکنده می شوی، حالا ديگر آن نيستی که به زندان زرهی در افتادی و فقط مادر و خواهر منتظرت بودند، حالا سرخيل عاشقانی و جاودانه مرد شعر امروز می خوانندت. با سی کتاب، شعر و قصه و ترجمه و صدها مقاله و نقد که برجا نهاده ای چندان رفيع و سرآمدی که جهانت می بيند و شعرت را جهانيان به ده ها زبان خوانده اند که گرفتنت آسان نيست برای حکومتی که نگران نام و آوازه خودست در جهان. بی هوده می کوشند تا در کنارت نام ها را رديف کنند، فروغ خود می گفت که چقدر از تو اثر گرفته و سهراب را همه شنيده بوديم که با چه فروتنی به عظمت تو اقرار می کرد، اخوان اگر هم از ديد بسياری، از آن جهت که تبحر و تسلطی در ادب کهن داشت و طلبه وار خوانده و ملا بود، نامش در کنارت می آمد اما در ذهن جوانان همسنگ تو نبود با همه بزرگی. ديگران همه چند دوری دور مانده بودند. تو فرياد دو نسل بودی و همان زمان بچه ها در سلول ها ترا می خواندند و حکومت خوب اين را می دانست که بر ديوارهای زندان ها چه نوشته می شود.
سال ها تو وزنی داشتی که در کلامت آدم ها و اشيا جاودانه می شدند و اين را نصيب هر کس نبود. چندان که وقتی از حزب بريدی و پوچی، گم گشتگی در آن سراب را نماياندی، تصويری که تو ساخته بودی برای نسل بعد ماند.
اين مقام که چون شاعر انگشت اشاره شعر خود را به سوئی گيرد جاودانگی نصيب آن سو شود، همان رتبتی است که حافظ و سعدی و ديگر قله های شعر اين ديار – همان دو سه تن اما – بدان دست يافتند. به قله رسيده بودی الف. بامداد خسته، گرچه مجال بی رحمانه اندک بود و واقعه سخت منتظر. تو رسيدی. چهار نسل ترا زمزمه کرد. در شعر تو ياس و دلمردگی، مقاومت و ايستادگی، اميد سرمستی و زخم دلت را ديد. همين از دوبار تجربه هجرت به درت آورد. آمدی و سرانجام در اين جا آرام گزيدی. گفتی چراغم در خانه می سوزد و تو چراغ اين خانه بودی. و در همين جا ماندی با دردی در گردن، در پا و زخمی در جان.
در خواب ديدمت هنوز بغض نخستين خاطره را در گلو داری. اين از بازی روزگار بود که درد آن سرباز را سال ها بر دوش کشيدی، برگردنی که انگار همواره کسی بر آن نشسته بود و تو درازکش روی تخت شلاق. پايت بريدند پايی که يکی انگار بر آن نشسته بود هميشه. و چون به آستانه رسيدی، خاضغ و شکرگزار، سر فرود آوردی که در کوتاه بود.
در رثايت نوشته اند که جهانيان از ملک پر ادب ايران، نخست بار خيام را شناختند، پس آنگاه حافظ را و سرانجام ترا.
آن سال ها که آوازه در افتاد که تو را در جمع نامزدان جايزه نوبل نشانده اند، يکی آن خطابه را که بايد خوانده می شد در علت گزينش تو، در لوموند نوشت" سخن از مردی است که همه عمر را از بزرگی انسان، از عشق، از آزادی سروده است" و در آن خطابه نکته ای جا مانده بود به باورم. اين جوان ماندن و تازگی هميشه . غريب حکايتی است اين که لحظه ای در وجودت کهنگی راهی نيافت. پير شدی کهنه نشدی. بامداد صادق بودی خسته شدی، اما نمردی.
ای الف .بامداد، شعر بزرگ زمانه ما، بی تو کلمه يتيم شد. اين زبان که چنان به زيبائيش باور داشتی، به سروده هايت زندگی گرفت. حالا آن هزاران تن که آمده بودند تا پيکر درد کشيده ات را بدرقه کنند، با زخم دلت آشنا بودند. نديدی بر صفحه ای يکی نوشته بود " پريای نازنين چتونه زار می زنين" زار و زار می زدن پريا. مث ابرای بهار گريه می کردن پريا.
جادوانگی ارزانی تو باد که شايسته اش بودی و بی گمانم که نسل ها در واژه های تو رازی را جست و جو خواهند کرد و تو را به ساليان خواهند خواند. حتی اگر هنوز به راز آن هزاران صفحه فرهنگ کوچه های اين ديار دست نيافته باشند که تا آخرين دم بر سر آن بودی و حالا چون باری گرامی مانده است برای آيدا که در هر برگش يادی از تو می جويد و می بيند.
بگذار شبکوران از درد بميرند و از حسد. شاملو نامی است که از روزگاران ما به تاريخ نثار شد. از يک قرن، قرنی که او در آن زيست اگر دو نام ايرانی در خاطره تاريخ بماند يکی احمد شاملوست و از همه آن ها که بی قرار و بی تاب عنايت تاريخ بودند، آيندگان نامی نخواهند برد و اين اجر آن همه صبر و ثباتی کسی است که چراغش در اين خانه می سوخت. به سوگ تو اين دفتر بستم، گريان و ملتمس. تابستان 78
وقتي كلمه يتيم شد
مجموعه عکسهای نادر داوودی از مراسم تشييع بامداد
jump cut
July 24, 2004 08:48 AM