حسين پناهي هم رفت! رفت بي حتي كه لحظه اي، دمي يا شايد ثاينه اي، مجال تنفس هواي پاك بيابد! استنشاق مكرر گاز CO2، مردمان ديار تلخ را جان به لب رسانده، حال چه انتظار از او كه حال و روز عادي و سالم نيز نداشت و احوالاتش از بد حادثه دائماً در ملكوت و فلك الفلاك سير مي كرد!! دين باور بود و سالياني دور ترك مشق روحانيت كرده بود!
فتحي آن گونه از دستمان رفت، در تيمار كده اي با حداقل امكانات و با حال و روزي كه به توصيفش بر نمي آيم. پس از نزديك به نيم قرن كار مداوم، كاري كه غالباً انتخاب در آن نقش داشت و نه فقط كسب و كسب!
آنسو ترك سالياني پيش، پرويز فني زاده. با نصرت كريمي ديداري داشتم همين چند هفته پيش، از فني زاده بسيار گفت از استعداد خارق العاده اش، زندگي اش، عادت بد عادتش، تركش، دوباره افيوني شدنش و رفتنش سر اعدامي! تمام مدت بازگويي از فني زاده، چشم هاي كريمي كه شهره است به طنز و شوخي، خيس اشك بود، خيس ياد و حالي دگرگون! باز هم آنسو ترك سالياني پس از فني زاده و پيش از فتحي، حسين سرشار، فراموشي را ميزبان شد و در كوچه هاي ناكجا تا هميشه محو شد. رفت تا انتهاي تواتر صداي جادويي اش كه آسمان را مي شكافت. حرف و حديث پيرامون مرگ او تا به آسمان رفت، حتي شايع شد كه برادران گمنام آن جهاني اش كرده اند، و بودند آناني كه به حرف و حديث هاي اين گونه وقعي ننهاده و تنها به حال و روز مردمان ديار تلخ سخت گريستند. به حال و روز هنرمندان و فرهنگيانش كه در جزيره بي سرانجامي روزگار مي گذرانند.
چه فرقي مي كند؟ ديگر چه فرقي مي كند كه پناهي چگونه رفت؟! خودكشي، سكته مغزي، قلبي يا از مصرف بي اندازه افيوني كه روزانه هزار باره دوره اش مي كرد. از پا درآمد!
او تمام كرد و ماند تا چهار روز در خانه بي خبري بوي تعفن زمين و زمان را پر كند.
بويي كه نه از پيكر خسته و ذهن آشفته و نامنسجم او كه از تعفن بيدادي تاريخي بر خواسته بود!
اين پرآزار،گند جهان نيست/ تعفن بيداد است/...
(الف.بامداد)
هنرمندي كه تصوير ساده دل و بي غشش در خيال مردمان ديار تلخ حك شد، در احاطه افيون و هذيان جان مي بازد و نسل جوان! نسل جوان، كه هنرمندش! هنرمندانش افيونياند! و آن ديگري كه تسامح و تساهل اسلاميش گوش جهان را كر كرد. هم او كه سكاندار گفتگوي ميان تمدن هايش كردند، سنت شريعت را خوب به جا آورده و حلال ميكند دوشيزه گان را!!
صيغه از پس صيغه! كاري ندارم. واكاوي در مسايل خصوصي افراد بدعادتيست كه البته شيوه و سنت ديرين ما مردمان ساكن در ديار تلخ بوده و هست. از قديم اين سنت را دست به دست كرده ايم! اما او كه بر صحنه گسترده حاضر مي شود و هزاران چشم جستجوگر وجوان در پي اش دوان، ديگر نه از آن خود كه از آن خيال و روياي بسياران كرده است خود را! چه بخواهد و چه نخواهد. خاصه در سرزميني شرقي و توسعه نيافته با زيرساخت هاي شديداً سنتي چون سرزمين ما كه هنوز تميز دادن ميان مسايل شخصي يك چهره سياسي يا فرهنگي را با مسايل مربوط به حرفه خاص او خوب تمرين نكرده و اصلاً مقوله اي بيگانه است براي او. هيچ كس نيست كه در ميانه اين بوي واقعي تعفن، نجوايي كند، سخني گويد يا كه فريادي، كه كار اخلاقيات در ايران ما به كجا رسيده!!
به سياست و سياست بازي وقعي نمي نهم و در اين هم كه همه داستان پازلي بيش براي از صحنه به در كردن رقيب در بازي خودسيت شكي ندارم، اما در اين انديشه ام كه بر سر آنچه روزگاري اخلاقيات و پايبندي هاي انساني در ميهن ما نام داشت چه آمده است؟!
همين كافيست كه مثال بياوريم، آري فلاني و بهماني نيز، فلان كار و بهمان كار در خفا مي كند، كك كسي هم نمي گزد و خرده اي نيز برش نمي گيرند؟!...
آري، زندگي شخصي و نوع انتخاب افراد از روابط جنسي گرفته تا هر مسئله شخصي ديگر به هيچ نفر و عهدي، غير از خود شخص هيچ ربطي ندارد و حرمت آرا، عقايد و انتخاب شيوه زندگي افراد از بديهي ترين حقوق آدمي زاد است.
اما! اما آن هنگام كه انحطاط اخلاقي و آنومي ارزش ها در يك جامعه رويه اي معمول وبي اهميت مي شود بايد ديد كه عيب كار و سر منشاء مساله كجاست؟!... بگذريم، سخن از رفتن حسين پناهي بود و بد عادت افيوني اش كه بحث به ديگر عادات سكانداران فرهنگ و سياست امروز مملكت ما كشيده شد!...
چه اش افتاد او كه پس از انقلاب 57، در واپسين ماه فصل تموز سال 60 در كنار بسيار ياران و نوجويان كه در جامعه هنري آناهيتا گرد آمده بودند براي آناهيتايي كه به قول خودش معبد مقدس او و پلكاني از نور كه به بام همه دنيا منتهي مي شد بود، شعر مي سرايد و در فصل تموز سال 83 هذيان وار كلمه و كلمات مغشوش را با عنوان شعر از ذهن پر افيون بيرون مي كشد؟! ذهني كه براي واگويي كلامي نغز در خلسه فرو مي رود و مثلاً به توصيف احوالات لك لك ها پناه مي برد!
ذهني كه دير زماني بود، سلول هاي خاكستريش خوابي بد هذيان از هيچ مي ديدند!!
چه اش افتاد او كه در شهريور 60 از پاتريس سياه و خسته در مزارع نيشكر مي گفت، از كامليا در معدن، از كاترين و بچه هايش و از عشق فقيرانه چوپانان بنگله، چه بر او رفت كه در تابستان 83 چنين هذيان گو وداعمان گفت؟ در كدام وادي بي اكسيژن مي زيست او؟! نه، مي دانم كه در اتمسفر بياكسيژن امروز چه شكوفه ها كه جانانه به گل مينشينند و برهان و دليل نمي آورم براي پناهي شدن در اين محيط! خاصه براي جوانان هم نسلي.
پناهي اما، سست تر از آن بود كه بياستد و چشم در چشم نگاه كند، عزلت گزيد و در نه توهاي بي خبري و بي حاصلي، پيش آن كه ديگر بار بذري بيفشاند، بذري بر زمين خشك و ترك خورده، در احاطه افيون به حيات نباتي خود پايان داد!
و چه سرد و چه غم انگيز...!
افسوس كه يدي طولا داريم در مرثيه سرايي و مرثيه گويي. هماره در انتظاريم، در انتظار مرگ پيرامونيان، هرچه پر مقام تر و پر جايگاه تر بهتر! سر فرصت و با حوصله مرثيه ساز مي كنيم و مرگ را گرامي مي داريم،حلوا پخش مي كنيم و دعاي آمرزش براي آن دنيا بدرقه راه! حسين پناهي در دياري كه روزنه اي به خانه خورشيد نداشت! ندارد! كوچيد و رفت.
بي آنكه بهار بيايد و او همراه بهار، براي كامليا، براي كاترين، براي متاع و براي عشق فقيرانه چوپانان بنگله آوازي بخواند. پناهي رفت و ديار تلخش همچنان تهي از خورشيد است و آفتاب!
پناهي رفت! خانه كوچك او، خانه خورشيد و بهار نبود!...
«براي آناهيتا»
وراي اين خانه كوچك كه معبد مقدس من است
پلكاني است از نور كه به بام همه دنيا منتهي مي شود
ما هر روز از فراز آخرين پله
تك تك مردم روي زمين را به اسم صد مي كنيم
و با صداي بلند به آن ها مي گوييم كه دوستتان داريم.
وراي اين خانه كوچك كه به اندازه زندگي بزرگ است
پنجره ايست كه رو به پنجره هاي همه دنيا باز مي شود
ما هر روز از آن پنجره
براي مردم دنيا سرود شاد زندگي مي خوانيم
براي پاتريس سياه و خسته در مزارع نيشكر
براي كاميليا در معدن
براي كاترين و بچه هايش
براي متاع كه كاسه آردي را از زن همسايه يكساله قرض ميگيرد
براي عشق فقيرانه چوپانان بنگله
وراي اين خانه، اين معبد،
روزانه ايست كه به خانه خورشيد راه دارد
ما خورشيد را خواهيم گفت
تا همراه بهار
براي كاميليا، براي كاترين، براي متاع،-
براي عشق فقيرانه چوپانان بنگله طلوع كند.
خانه كوچك من، خانه خورشيد و بهار است
حسين پناهي
شهريور 1360