جمعه 8 آبان 1383

هويت زنانه، دربازخواني نخستين و آخرين رمان هوشنگ گلشيري: "شازده احتجاب" و "جن‌نامه"(بخش دو)، بتول عزيزپور

در رمان "جن‌نامه"، گلشيريِ نويسنده با فاصله گرفتن از نقطه نظرهاي راوي (كه نطفه آن در كورانِ حوادث اجتماعي ـ فرهنگيِ سال‌هاي پيش از انقلاب اسلامي بسته شده است)، غمنامه‌اي از موقعيت اجتماعي ايران و در سرِ آن زنان، كه بيشترين ستم و خسران را در اين سال‌ها متحمل شده‌اند، پيش چشم ما مي‌گشايد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

4 ـ باززايي هويّت زنانه در رمان شازده احتجاب

رمان «شازده احتجاب» در سال 1347 انتشار يافت. در اين سال‌ها تبليغات پردامنه‌اي در جهت احقاق حقوق زنان، برابري شهروندي و جنسيت‌زدايي رسانه‌هاي گروهي را تغذيه مي‌كرد. در همين سال‌ها روح‌الله خميني كه جزو مخالفان حكومت محسوب مي‌شد، عليه دادنِ حق رأي به زنان مخالفت علني خودرا آشکار مي ‌كند و يكي از انتقادهاي سرسختانهٌ او به محمدرضا شاه پهلوي در اين دوران، همانا، اعطاي اين حق بود. اين رمان، چنان‌كه پيشتر اشاره شد، اگرچه روايت انحطاط سلسلهٌ قاجار است كه ستمگري‌هاي آن به شيوهٌ نمادين، توسط شازده احتجاب و از طريق يادآوري خاطره‌ها و تداعي‌هاي او بازگو مي‌شود اما، از سوي ديگر، شازده در اين رمان سمبل جنس برتر هم محسوب مي‌شود، زيرا شرايط اجتماعي ـ فرهنگي مقام و موضعِ دفاع‌پذير او را به عنوان مرد يا نيروي برتر همه‌جا تثبيت كرده است. هنر گلشيري در اين رمان اما، در اين است كه واقعيت‌هاي موجود را با همهٌ جان‌سختي دگرگون مي‌كند و چهره تازه‌اي از آن به دست مي‌دهد.

اين رمان برخلاف عنوان آن، بر محور شخصيت زنان، به‌ويژه فخرالنساء (همسر شازده) و فخري (خدمتكار خانه)، كه نسخه دوم و استحاله يافتهٌ فخرالنساء است، شكل گرفته است. «شازده احتجاب» يك داستان بلند تاريخي است كه در بياني هنري بازآفريني مي‌شود؛ تاريخي منفعل، كه در بازنگريِ روند تحول شخصيت‌هاي داستان، خواننده به مرور شاهدِ جابه‌جايي شخصيت‌ها مي‌شود. شازده كه خود عنصر اصليِ تاريخي ـ داستاني اين رمان است اندك‌اندك در سايه قرار مي‌گيرد و شخصيت‌هاي زنِ داستان با وجود همه‌ي ستم‌هايي كه بر آنها تحميل مي‌شود، چون شاهدي، هويّت دژخيمان خود را از دلِ تاريكي بيرون مي‌كشند تا هم ناروايي ستمگران بر خودِ آنان نموده شود و هم اين ناروايي‌ها چون لكهٌ ننگي بر پيشانيِ تاريخ و فرهنگ اين سرزمين باقي بماند.

كارمايه روايتِ «شازده احتجاب» بيانِ برشي تاريخ در زماني بي‌وحدت و نامنسجم و پراكنده است. گذشتهٌ خونبار شازده به دليل حضور واقعي و ترديد ناپذيرزنان، به‌ويژه فخرالنساء و فخري (البته با ناديده گرفتن موقعيت طبقاتي ـ اجتماعيِ اين دو) ماديت روايي پيدا مي‌كند و افشا مي‌شود و مراحل تكامل رمان را چنان طي مي‌كند كه از واقعيت‌هاي روزمره بسيار فراتر مي‌رود.

«شازده احتجاب گفت: حتماً يادش رفته بنويسد كه چطور آنهمه آدم را فرموده بود زنده‌زنده گچ بگيرند. حتماً يادش رفته بود بنويسد كه چطور سر آن پسره را گوش تا گوش بريده. راستي فخرالنساء تو نمي‌داني چرا پدربزرگ مادرش را كشت، آنهم توي خانهٌ آقا؟» (ص 67).

فرهاد احتجاب (شازده) از نوادگان آخرين پادشاهان قاجار، بيمار و محتضر، آخرين شب زندگي خود را سپري مي‌كند. فخرالنساء همسر شازده، مدت‌ها پيش درگذشته است، اما شناخت شخصيت او، كه همهٌ زندگي شازده را به خود مشغول مي‌داشت نه در دوران زندگاني‌اش براي شازده ميسر بود و نه اكنون كه فرهاد احتجاب با مرور يادها همچنان از قدرت روحي و برتري شخصيت او رنج مي‌برد و احساس حقارت مي‌كند؛ زيرا شناخت فخرالنساء يعني در روشنايي قرار گرفتن هويت حقيقي و پنهان شازده و بيرون كشيدن آن از درون غبار مظالم اجدادي. «... فخرالنساء گفت: شراب خوبي است... نه. فكرش را بكنيد يك آدم و اين همه دختر بكر، اين همه زن‌هاي چشم و ابرو مشكي، اين همه نوخط‌هايي كه پيشكش حضور انور شده‌اند! تازه با اين بواسير بي‌پير كه همچنان خونريزي دارد و اين ابونواسِ بي‌پيرتر كه جماع را قدغن كرده است» (ص 38). با وجود اينكه در روال طبيعي روايت و در روابط داستاني شازده نقش فاعل اصلي را عهده‌دار است و كليت رمان هنجار او را فرمان‌ده و برتري‌طلب مي‌نمايد چنان‌كه: «عتيقه‌جات و يادگارهاي اجدادي را مي‌فروشد» (ص 15)، ملك و املاك مشترك را پاي منبر ميز قمار از دست مي‌دهد «فخرالنساء گفت: پس تو خيال داري...؟ شازده گفت آره. فخرالنساء گفت آنهم پاي ميز قمار؟ شازده گفت: تنها راهش همين است. فخرالنساء گفت: پس اقلاً چند تا دختر باكره... شازده گفت: من اهلش نيستم» (ص 63). با اين حال توالي شخصيت ستمگر تاريخي او به كمك حوادث رمان و به‌ويژه در حضور فخرالنساء و ديگر زنان شفافيت بيشتري مي‌يابد. چنان‌كه در روندِ بطئي كشف شخصيت اين زنان و به كمك هستي‌شناسي گذشته آنها و از خلال تحول و تكامل آدم‌هاي رمان است كه هويت شازده آنچنان كه هست، نه آنگونه كه مي‌خواهد نشان داده شود، ماديت مي‌يابد. شازده با تمام معصوم‌نمايي آنجا كه اعتراف مي‌كند كه: «از ديدن كشته شدن يك مرغابي وحشي دلش مي‌لرزد» در اصل همان جانور نر است كه پيش چشم همسر بيمار خود با كلفت خانه عشق‌بازي مي‌كند و او را چون خفيه‌نويسي بر فخرالنساء مي‌گمارد تا از جزئيات رنج بردن او شازده را آگاه سازد. «فخرالنساء سرفه كرد... گرفتمش توي بغلم. گفتم بخند، غش غش بخند. به فخري گفتم: اگر خانم حرفي زد مواظب باش چيزيش يادت نرود وگرنه... و لپ هايش را مشت كردم. گفت آخر خانم... گفتم: باشد، من مي‌خواهم كه صدايت را بشنود. رويِ پاگرد پلكان، همانجا... گفتم: بخند دختر، بلند! اگر فخرالنساء گفت «چرا مي‌خندي؟» بگو شازده گفت. نترس. اما يادت نرود، بايد برايم بگويي كه وقتي براي خانم تعريف مي‌كني چشم‌هاش، دستهاش و حتي لبهاش چطور مي‌شود» (ص 93). چالش بي‌وقفه بين فخرالنساء و شازده كه در عين حال مقهور شخصيت اوست و اينكه شازده، فخرالنساء را با وجود بيماري و ضعف جسماني قوي‌تر از خود مي‌بيند، كينه‌اي را در دل شازده نسبت به او بيدار مي‌كند كه به آزار و شكنجهٌ روزمرهء فخرالنساء مي‌انجامد.

نويسنده از ديدگاه زنان و از زبان آن‌ها با حفظ فاصله، زندگي و روزگار زير پا له شدهٌ آنان را در بياني هنري بازگو مي‌كند. اين زنان به دور از موقعيت اجتماعي ـ طبقاتي ا‌شان (فخرالنساء شاهزاده و همسر و فخري دختر باغبان و پيشخدمت خانه)، هر دو يكسان مورد ستم‌هاي بومي شدهٌ فرهنگ ايراني قرار مي‌گيرند: «فخرالنساء گفته بود تو خوبي، فخري‌‌جون. لبخند زده بود و دست‌هايش را كرده بود توي جيب‌هاي پالتو. چشم‌هايش پشت شيشه‌هاي عينك بوده، پلك نمي‌زده. فخري جلو رويش زانو مي‌زند و مي‌گويد: خانم به خدا من... مي‌گويد: مي‌دانم، تو خوبي. موهاي فخري را از روي پيشاني‌اش عقب مي‌زند. نيمهٌ پيراهن فخري را هم درست كرده بود. بعد مي‌‌گويد: فخري برو حمام، اينطور كه نمي‌شود. يك هفته تمام است كه تو... فخري مي‌گويد: آخر خانم پاك نيستم، پاك كه شدم، چشم. فخرالنساء مي‌گويد: پس شازده چطور با تو، آنهم وقتي كه...؟ فخري گريه مي‌كند و سرش را مي‌گذارد روي دامن فخرالنساء. فخرالنساء دست مي‌كشد روي موهاي فخري. گفته بود: تو خوبي، فخري. و سرفه كرده بود» (ص 94 ـ 93).

پي بردن به زواياي درونيِ روح و انديشهٌ فخرالنساء لحظه‌اي شازده را آرام نمي‌گذارد. فخرالنساء دختر عمهٌ كوچكِ خسرو احتجاب، نوهٌ شازده بزرگ است كه پيشينه‌اي پر ازآدم کًشي و جنايت دارد. اين پدر بزرگ، مادر خود را در حالي كه از مظالم او به جان آمده و در خانه حجت الاسلام بست نشسته است با چند گلوله از پاي درمي‌آورد (ص 17)، برادر ناتني خود را كه «پسر يك زنكهٌ دهاتي بي‌سروپا» است، پيش چشم زن و فرزندانش با بالش خفه مي‌كند: «شازده بزرگ نشست روي بالش و گفت سيگار. من تا آن روز نديده بودم كه شازده بزرگ لب به سيگار بزند. سوارها دور تا دور اطاق ايستاده بودند. دهان زن عمو بزرگت باز مانده بود و گريه نمي‌كرد. عمو بزرگت هنوز خرخر مي‌كرد... سيگار روشن كردم. شازده بزرگ نشسته بود روي بالش و سيگار مي‌كشيد و دودش را از سوراخ‌هاي بيني‌اش مي‌داد بيرون. عمو بزرگت وول مي‌خورد... سيگار كه تمام شد ته سيگار را توي دست عمو بزرگت خاموش كرد و بلند شد و گفت بيندازيدشان توي چاه» (ص 21 ـ 20).

فخرالنساء از سوي ديگر، قرباني بيدادگري‌هاي خانوادهٌ مادري خود نيز هست. پدر او معتمد ميرزا در اعتراض به احتكار گندم كه توسط شازدهٌ بزرگ و ملاها صورت گرفته بود از شغل حكومتي كنارگيري مي‌كند. «معتمدميرزا راضي نبود. وقتي از حكومتي مي‌آيد بيرون سوار كالسكه بوده. مي‌رسد به كنار رودخانه مي‌بيند مردم جمع شده‌اند. فراش‌هاي حكومتي هم با معتمدميرزا بوده‌اند، شاطرها هم... فراش‌ها مي‌ريزند و به ضرب چماق مردم را عقب مي‌زنند. يك خر نيمه‌جان افتاده بوده كنار رودخانه. مردم داشتند خونش را مي‌خوردند. يعني اينقدر قحطي بوده كه مردم خون خرها را...؟ خوب معلوم است ديگر، گندم را پدربزرگ و ملاها احتكار كرده بودند توي انبارهايشان» (ص 72).

پس از كناره‌گيري از شغلِ خود، شازده بزرگ خواهر خود، نيره خاتون، مادر فخرالنساء را مجبور به طلاق گرفتن از شوهرش ـ معتمد ميرزا ـ مي‌كند. سپس ايادي حكومتي او را فلك مي‌كنند و به زندان مي‌اندازند و املاك او را تصاحب مي‌كنند. فخرالنساء شيره‌خواره را به مادربزرگ پدري مي‌سپارند. فخرالنساء از ديدار مادر محروم مي‌شود و در ده‌سالگي پدر خود را از دست مي‌دهد (ص 75 ـ 73).

همهٌ حوادث دوران كودكي و نوجواني در شكل‌گيري شخصيت فخرالنساء نقش عمده‌اي بازي مي‌كنند. فخرالنساء با وجود جسم رنجور و بيمار از روحيه‌اي نيرومند برخوردار است. او با خواندن كتابِ خاطراتِ جد كبير و يادآوري آن به شازده، انحطاط و پوسيدگي طبقه او را يادآور مي‌شود و ظلم و ستمي كه مردان خانواده بر زنان خود روا مي‌داشتند و با وجود صدها همسر رسمي همچنان به تجاوزهاي جنسي خود با زنان و دختران ديگر ادامه مي‌دادند. «... مي‌گه پدربزرگ هرشب با يك دختر باكره مي‌خوابيده» (ص 51).

حضور و هوشياري فخرالنساء فرصت نمي‌دهد هويت فاسد شازده لحظه‌اي در تاريكي قرار بگيرد و فراموش كند كه كيست. فخرالنساء كه خود به نوعي زندانيِ اين هويت فاسد است: «هيچ‌وقت هم در خانه را باز نمي‌گذارد، با اين ديوارهاي بلند و اين بيد... گفتم: فخري جان، هنوز شازده نيامده؟ گفت: نه. گفتم پس تلفن كن دكتر ابونواس بياد. گفت: شازده تلفن را قطع كرده. در را هم قفل كرده بود. چرا اين كارها را مي‌كرد؟» (ص65و68).

با اين وجود شخصيت فخرالنساء بر اساس سير حوادث رمان از واقعيت‌هاي هدايت شده داستاني پيشي مي‌گيرد و به هويتي مستقل دست مي‌يابد: هويت زنانه.

«هرچه كردم نگذاشت تن برهنه‌اش را ببينم. مي‌گفت: خوش ندارم شازده. فقط پهلويش دراز مي‌كشيدم. توي تاريكي با دستم تمام تنش را لمس مي‌كردم. مي‌گفت: زودباش راحتم كن، مي‌خواهم بخوابم. اما باز خوابش نمي‌برد. مي‌گفت: حالا بلند شو چند صفحه از آن كتاب را برايم بخوان بلكه... مي‌گفتم: باز شروع كردي فخرالنساء؟ من خوابم مي‌آيد. آن چراغ را روشن كن، بگذار پهلوي دستت. روي تخت كنارش مي‌نشستم و مي‌خواندم. دست‌هايش را زير سرش مي‌گذاشت و به سقف نگاه مي‌كرد و من مي‌خواندم. نگاه كه مي‌كردم، مي‌گفت: حواست كجاست، شازده؟ يكي از پستانهايش پيدا بود. نور چراغ روشنش مي‌كرد. به انحناي پايين پستان كه سايه مي‌خورد نگاه مي‌كردم. گفت بخوان شازده. مست بودم، حتماً، براي اينكه دست بردم و تكمه‌هاي پيراهن خوابش را باز كردم. همان طور خوابيده بود، دست‌هايش زير سرش بود و به سقف نگاه مي‌كرد. گفتم: دوستت دارم فخرالنساء. خنديد، آنقدر بلند خنديد كه چشم‌هايش پر از اشك شد. عينك نداشت» (ص 92).

اين هويت زنانه فراموش نمي‌كند بر سر منيره خاتون، يكي از زنان حرمِ حضرت والا چه آمد؛ آنهم تنها به گناهِ ميل ِ طبيعي تن‌جويي. «منيره خاتون توي اطاق سه دري خودش نشسته بود. چادر نماز سرش بود. فقط چشم‌هاي سياهش پيدا بود. گفت: باز مي‌آيي بازي كنيم خسروخان؟ چادر نمازش را انداخت، دستِ خسروخان را گرفت و رفتند توي صندوق‌خانه... سر شازده ميان پستان‌هاي گرم و عرق‌كردهٌ منيره خاتون بود. شازده گرمش شد... منيره خاتون گفت نمي‌خواهي سوار اسب لخت بشي، سوار منيره خاتون، زن عقدي حضرت والا، هان؟» (ص 45 و 49).

منيره خاتون را به ميخ مي‌كشند، سرش را مي‌تراشند (ص 48)، و بعد: «فراش‌ها مي‌ريزند روي سرش. لباس‌هايش را مي‌كنند. با قلمتراش گوشت بدنش را مي‌كنند و شمع‌ها را توي گوشت بدنش مي‌نشانند. سرنا مي‌زنند. حتماً مردم هم جمع شده بودند و تف مي‌انداختند توي صورتش. شمع‌ها را روشن مي‌كنند. دو تا فراش زير بغلش را مي‌گيرند و راهش مي‌برند. مردم هم كف مي‌زدند. پدربزرگ از بالاي حكومتي با دوربين نگاه مي‌كرده. شمع‌ها مي‌سوختند و مردم... حتماً اشك‌هاي شمع مي‌ريخته روي پوستش. كي بوده؟ طلاب‌ها هم، حتماً تف مي‌انداختند و مي‌گفتند: «ملعون خبيث!» (ص 65).

در رمان «شازده احتجاب» محتوا و شكل و رابطهٌ پويايي كه حاصل نظام ادبي ويژهٌ هوشنگ گلشيري است در رابطه با مسائل مشخص اجتماعي ـ فرهنگي، به شخصيت زنِ رمان (فخرالنساء) هويتي Concret مي‌دهد، اگرچه روايت در توصيف جنسيت او مفهومي abstrait و مينياتوري به دست مي‌دهد. چنان كه شازده با همه تلاشي كه براي شكستن اقتدار روحي او مي‌كند، موفق نمي‌شود و خود همچنان مقهور او باقي مي‌ماند.

شازده پس از مرگ همسرش همچنان گرفتار در «ماندالا»ي Mandala (دايره هستي) او باقي مي‌ماند و چون كاهنان تبتي دايرهٌ شنيِ هستيِ فخرالنساء را در فخري بازسازي مي‌كند. استحاله فخري به فخرالنساء در حقيقت جستجوي هويت گم شدهٌ «خود» شازده است كه جز با شناخت كامل فخرالنساء ميسر نيست.

5 ـ جن‌نامه يا روايتِ هويت‌زدايي زن

نوشتن «جن‌نامه» در 25 مهرماه 1363 در تهران آغاز مي‌شود و در 6 آبان 1376 در برمن (آلمان) به پايان مي‌رسد.

ويرايش اين رمان سيزده سال به درازا مي‌كشد. در اين مدت حوادثِ گوناگونِ وحشتبار و غم‌انگيزي در ايران روي مي‌دهد كه خود نويسنده گواه زندهٌ آن است. پس او از نزديك دستي بر آتش دارد و بر بسياري از فجايع خونبار اجتماعي ـ سياسي كشور اشراف مستقيم پيدا مي‌كند، كه اين همه در آفرينش رمان «جن‌نامه» بي‌تأثير نيست.

نقطه محوري اين رمان، چنان كه گفته شد، حسين محمود است كه به عنوان شخصيت اصلي و راوي داستان نقطه نظرهاي خود را درباره گذشته، حال و آينده روايت مي‌كند.

نقطه مقابل او حضور زن است. حضور زن در فرهنگ زورمدار. به سخن ديگر، رودررويي دو جنسيت و صف‌آرايي آن‌ها در مقابل هم.

حال ببينيم دوآليسم جنسيِ آسيايي ـ اسلامي اين رمان از كجا سرچشمه مي‌گيرد؟

راويِ رمان كه «اولين بار به سي و دو سالگي بالغ مي‌شود»! (ص 295)، آنهم توسط رقاصه‌اي تك‌پران (ص 296)، مي‌خواهد كه زمين نچرخد: « و او هم ثابت باشد مثل همين زمين كه ثابت است، يا بهتر بگويم بايد ثابتش كنم» (ص 293).

او در دفتر اسناد رسمي شماره 133 نشسته است: «و شب‌ها هي كتاب قدما را مي‌خواند» (ص 295)، تا براي جهان دو نيم شدهٌ خود معنايي بيابد: «چند ماهي است اين جا هستم، برگشته‌ام به همان نقطهٌ آغاز... چرا كه قالب تن وانهاده، مثل ماري كه پوست انداخته باشد، و حالا تنها روح صافي شده است... كه اول اين قالب كرداز طين كه اني خالق بشراً من طين، يعني كه از خاك، از صلصلال من حماء مسنون و آدمي را صورت داد يعني روح كه نفخت فيه من روحي» (ص 18 ـ 317).

حسين مكارم جهان را به روح و جسم، خير و شر، مرد و زن و هرآنچه با ثنويت آميزش داشته باشد و برتر شمردنِ يكي بر ديگري و خوار شمردن آن ديگري؛ حال مي‌خواهد جسم باشد يا زن يا شر يا هرچه كه در اين دايره بگنجد، تقسيم مي‌كند. به هر سخن، اين دو شقّه ديدن جهان و تبعات آن، جانمايه ديدگاه او از هستي است.

روشن ساختن جايگاه زن در اين جهانِ دو تكه شده و اينكه اين جهانِ دوپاره اساساً جا و منزلتي براي او (زن ) قائل است يا نه، كوشش اين بخش از نوشتهٌ ماست. زنان در اين رمان به دو گروه تقسيم مي‌شوند:

1ـ محارم يا زنان خانواده، به عبارت ديگر زنان خانه‌دار

2ـ زنان اجتماعي و شاغل يا زنان متمرد

زنان گروه دوم را، بنابر روايت رمان عمدتاً فواحش، تك‌پران‌ها و رقاصه‌ها تشكيل مي‌دهند. همهٌ افراد اين گروه جز چند مورد: خانم اشرف سماوات سرپرست بخش سي سي يو (ص 447)، خانم دكتر رستميان «كه چاق است و موهاي وزكرده دارد و مدام هم نگران دررفتن جورابش است» (ص 434)، و زهره ملكوتي‌نيا دانشجوي سال سوم پزشكي كه روابط نامشروع با دكتر اكبر پيرزاده روان‌پزشك دارد (ص 448) ، در ردهء روسپيان جاي مي گيرند. راوي اگرچه در تحليل نهايي خود چند مورد اخير زنان را روسپي و نشانده نمي‌خواند، اما شاغل بودن و در پرتو آن استقلال نسبي داشتن موجب مي‌شود آنها در گروه دوم قرار بگيرند.

پس بنابر الفباي ِ جهانِ ِ تقسيم شده به خير و شرّ، فرشته و شيطان و مرد و زن، كه در عين حال گردانندگانِ آن مردان و در صدر همه، حسين محمود است، دو الگوي رفتاري با اين دو گروه از زنان ارائه مي‌شود كه در بُن، سرچشمهٌ هر دو الگو از يك نگرش آب مي‌خورد و آن، چيزي جز زورمداري و برتر شمردن جنس برتر نيست.

اين نگرش با استناد به باورها، آداب و سنن، اخلاق و از همه مهمتر با اتكاء به اعتقادات ديني ـ كه در اصل معيار ارزشي آن بر پايه‌هاي ستيزه‌جويي و انسان‌ستيزي استوار است ـ بر آن است تا فرديت زن را در عرصه خانواده و اجتماع، نخست با توسل به زور، سپس با تشبث به اطاعت از فرمان خدا و پيامبر و سنن و حيله‌ها و ترفندهاي گوناگون ديگر، حذف و محو كند و وجود او را در شرايطي نابرابر، چون زائده‌اي تابع خود سازد.

موقعيت اجتماعي ـ اقتصادي زنان گروه نخست

الف: محارم يا زنان خانه‌دار

محارم يا زنان خانه‌دار در رمان «جن‌نامه» زير سلطهٌ مطلقِ مردِ خانه به سر مي‌برند. چون به ظاهر اين مرد است كه نان‌آور خانواده است (اگرچه در مواردي واقعيت امر چيزي جز اين باشد). علاوه بر اين، فرهنگ و اخلاق در جامعه مردسالار سنتي، هويتي جبري را براي آنها رقم زده كه عدم تمكين از آن، مطرود شدن از كانون خانواده و دست بالا سرگرداني اجتماعي را براي آنها به دنبال دارد. با اين همه، زنان اين گروه اگرچه محصور چهارديواري خانه هستند و دنياي بيروني آن‌ها را حمام، مسجد و رفتن پيش رمال و دعانويس تشكيل مي‌دهد؛ اما در محدودهٌ همان چهارديواري، علاوه بر وظايف خانه، كمك خرج خانواده هم هستند و در مواردي حتي نان‌آور اصلي. اما از آنجا كه قاعده بر اين بوده و هست كه مرد، بنا بر نقش سنتي‌ـ اجتماعي‌اش هميشه رئيس خانواده محسوب مي‌شود، پس اگر در مواردي هم اين نقش دگرگون شود، چندان چشم‌گير نيست كه تأثيري در موقعيت زنِ سنتي داشته باشد. «مادر داشت خياطي مي‌كرد. باز انگار چادر مي‌دوخت. گاهي هم دشداشه يا زيرشلواري مي‌دوخت. همين چيزها را بلد بود. پشتِ چرخ خياطي ژوكي‌اش مي‌نشست و لبه‌هاي چادر را تو مي‌زد و دو بار از روشان مي‌رفت... يك بار كت مرا پشت و رو كرد. نو شده بود. خوشحال پوشيدم» (ص 29).

هنگامي كه پدر راوي ناپديد مي‌شود، مادر به‌تنهايي نان‌آور خانواده است: «فردا يا پس‌فردا رفتم سر قالي. بعد زد و مريض شدم و تخت و بختم خوابيد» (ص 346)، «تا بعد كه بابات خرجي فرستاد، روزي يك ريال. وقتي شما سه تا را گذاشت و رفت، بعد كه از آبادان آمديم، روزي سه ريال مي‌داد» (ص 350).

ب: تمكين بدون چون و چرا

پدر راوي «محمود بنّا» با وجود همسر و چندفرزند به «پسربازي» مشغول است. او در پاسخ به اعتراض عصمت (مادر راوي) مي‌گويد: «همين است كه هست. من هم عروس توي خانه مي‌خواهم، هم داماد سركوچه» (ص 359). اوستا تقي پسرعمهٌ راوي هم از قافله عقب نمي‌ماند و براي ناموس خود نقشه مي‌كشد: «بايد يك بُر بچه بگذارم توي دامنش تا بلكه يَلَلي تَلَلي يادش برود» (ص 216).

دنياي بخش شده به «سعد و نحس» راوي كه مي‌خواهد «حضور آن قِران سعد را بي‌واسطه كلام و نقش ببيند» (ص 418)، تا مثل ساس و كك بَر پَس و پهلوي اين مشت خاك كه مثل توپي معلق مي‌گردد، نپلكد، اين حق را به او و همهٌ هم‌جنسان او مي‌دهد كه: «زن بگيرند كه قاتق نانشان باشد نه قاتل جانشان» (ص 310). زن بايد چنان تمكين كند كه عصمت مي‌كرد: «يك شب بيدار مي‌شدم، مي‌ديدم كه يك چيزي زير لحافم تكان مي‌خورد. بعد مي‌ديدم يك پسره‌اي خوره‌اي است، پاره ‌پوره. مي‌گفتم: اين كيه ديگر؟ مي‌گفت: توي گاراژ بود، جا نداشت بخوابد، آوردمش خانه» (ص 354)، «... تو هم بيا مادر. با بابات يكي به دو نكن. حالا اختيار ما همه‌اش دست اوست» (ص 178).

پ : دنياي بيروني محارم

«عمه كوچكه چادرسياه به سر داشت. مسجد مي‌رفت. نوه‌اش را هم دنبالش راه انداخته بود. در هالهٌ سياه آن چادر صورتش گردتر و گونه‌هايش گلگون‌تر مي‌زد» (ص 131). اما جدي‌ترين دلمشغولي زنانِ گروه نخست (محارم)، رفتنِ پيش دعانويس و رمال است: «عمه بزرگه ميان شست و انگشت اشاره دست چپش را گاز گرفت: خدا بگويم آن ملا صاحب را چه كار كند. گفت اگر مي‌خواهي آشيانهٌ كسي را از هم بپاشاني بايد استخوان شانهٌ شتر را بگيري، خوب توي هاون بكوبي. يك دعا هم به‌م داد كه بخوانم و به‌ش فوت كنم. اما به دلم راه نداد. به همين آفتاب قسم باز رفتم پيشش. آنقدر عجز و التماس كردم تا رضا داد كه فقط كاري كند كه دل آن ناكام سرد بشود. خوب نشد، روز به روز بيشتر كشته مرده‌اش مي‌شد. بعدش رفتم پيش يك يهودي. مي‌گفتند مجرب است. براي ما كه نبود، بخت‌مان است. هفت تا كاهگل به‌م داد. روشان هم چيزهايي نوشته بود. گفت هر روز صبح ببرم بيندازم توي رودخانه. گفتم: «آخر ملا، من زنِ لچك به سر، چطور مي‌توانم صبح زود بروم لب رودخانه؟» (ص 194).

اين عمهٌ مستبد كه زن‌ستيزتر از مردان خانواده است با کوکب زن برادر خود چنان رفتاري دارد که اورا با پاي خود روانهء تيمارستان مي کند. اگرچه نبايد اين نكته را از نظر دور داشت كه خود او هم قرباني فرهنگي است كه تار و پودش از نفرت به زن تنيده شده است.

كوكب رهنمايي دختر زمان‌خان يا همان كوكب بنت فخرالنساء، از دست اذيت و آزار و جادو جنبل‌هاي عمه بزرگه يكماه تمام جلو در تيمارستان انتظار مي‌كشد تا او را بپذيرند. «...انگار خودش سال‌ها پيش به پاي خودش آمده. بي‌آزار است. روزهاي ملاقات از صبح مي‌نشيند روي آن سكوي كنار حوض و همه‌اش هم چشمش به در است... پرستار مي‌گويد: خيلي خانم است. كمك حال ماست. همه توي بخش دوستش دارند. اما واي به وقتي كه آن طور بشود. صرع دارد» (ص 37 ـ 436).

عمه در تيمارستان هم كوكب را راحت نمي‌گذارد: «اما تا كوكب ننهٌ ما را ديده بود آن‌قدر جيغ زده بود كه پرستارها ريخته بودند... كوكب گفته: چرا دست از سر من برنمي‌داري؟... اين جادوگر است. بيرونش كنيد» (ص 33 ـ 432).

موقعيت اجتماعي ـ اقتصادي ـ فرهنگي گروه دوم زنان در رمان «جن‌نامه»

لويي آلتوسر15 فيلسوف سرشناس فرانسوي، مدرس ماركسيسم در مدرسه عالي فلسفه، يكي از بنيانگذاران مكتب ساختارگرايي غيرتكويني16 و استاد ميشل فوكو، ژاك دريدا، رژيس دبره، برنار هانري لوي و عضو حزب كمونيست فرانسه، هنگامي كه در سال 1980، همسرش هلن ريتمن17 را پس از سي و چهار سال زندگي مشترك خفه كرد و کُشت، واکنش هاي گوناگوني را در کشورش و دربين روشنفکران و اهلِ انديشه موجب شد. حتا برخي زمزمه هاي بيمارگونه، بيرونِ از محيطِ محدودِ ادبي، تا آنجا پيش رفت که باهرزه درايي درتأئيد عمل ِ آلتوسر بگويد که: «از آنجا که زنان مانع زندگي و آرامش مردان هستند، کشتن آنها توسط مردان طبيعي به نظر مي­رسد».[!!] 18

وقتي در جهان فلسفه و انديشه به استثناءهايي چون آلتوسر برمي خوريم که به چنين اعمالي دست مي زنند، چرا بايد زن‌ستيزيِ جن‌زدهٌ گلشيري كه دائم «عزيمهٌ تسخير» مي‌خواند و از نسخهٌ «نان و حلوا»ي شيخ‌بهاءالدين عاملي تغذيه فكري مي‌شود و اتابكي توده‌اي ـ درويش او را مجذوب خود مي‌كند و عمويِ مدرسه خراب كُن، مرشد اوست، ما را دچار شگفتي كند؟

راوي «جن‌نامه» چنان كه گفته شد، گروه دوم زنان را فاحشه، رقاص، تك‌‌پران، نشانده و درخور پيشه‌هايي از اين دست مي‌داند. اين زنان كه كاري جز گمراه كردن مردان ندارند به القابي چون سليطه، سليطه خانم، ابليس، شيطان، ابليس ملعون، تجسد ابليس بر خاك و غيره ملقب مي‌شوند. راوي تحصيلات دانشگاهي هم دارد. «خانهٌ قانون‌زدهٌ» ديكنز و «زنبق دره» را هم خوانده است (ص 393). او زندان‌ديده است. از جريانات سياسي بااطلاع است. از نهضت ملي مصدق، حزب توده، خليل ملكي و سوسياليسم و مبارزهٌ مسلحانه بي‌خبر نيست (ص396 ، 380 ، 172 و 55 ـ 154). با توجه به آنچه گفته شد بايد در تحليل شخصيت و دگماتيسم ثنويت راوي چه عواملي را برجسته كرد و چه عناصري را كمتر بها داد تا به حل معضلِ رفتار چندگانهٌ حسين مكارم ابن محمود، كه در گذار مناسبات ناخوگر و غيرروزمره، همهٌ پيش‌داوري‌ها را نقش بر آب مي‌كند دست يافت؟

آيا راوي از نقطه آغاز رمان در سال 1334 (ص 7)، تا نهم ارديبهشت سال 1355 (ص 422)، از سرشتي يگانه برخوردار است كه بايد رويه‌هايي از شخصيت او را ديد و بر بخش‌هاي ديگر آن چشم پوشيد؟ استحاله او در اين سال‌هاي پرفراز و نشيبِ تاريخ ايران كه قاعدتاً و بنا بر نگرش ديالكتيكي بايد در جهت آگاهي، ژرف‌نگري و فرهيختگي بازتاب بيابد، چرا به سود واپس‌گرايي، اشاعه خرافات، كشيده شدن به سوي جادو و جنبل و رمالي براي حل مشكلات صورت پذيرفته است؟

نگرش دينيِ راوي كه تضادهاي اجتماعي و پديده‌هاي فرهنگي و تقابل و تحول آن را يكسان ناديده مي‌انگارد تا به گفته خود، اشرف مخلوقات را از شئ‌وارگي نجات دهد (ص 418 و تكرار آن به دفعات در صفحات مختلف) و گاه براي اثبات مدعايش در اپيزودهايي، به تلاش‌هاي دون كيشوت‌وار توسل مي‌جويد، در نهايت، خود شئ‌اي ناچيز باقي مي‌ماند؛ چرا كه كليهٌ ابتكارهاي او براي اثبات اين بينش يا بهتر بگوييم در برآوردنِ اين آرزو (اشرف مخلوقات ماندن آنهم از نوع مذكر آن) در مناسبات اجتماعي دنياي امروز مهلت يكه‌تازي نمي‌يابند. پس بحرانِ جايگزيني او را دچار هذيان‌گويي مي‌كند: «شب هم همه‌اش روي نسخه‌هاي اشراف بر ضماير كار مي‌كنم» (ص443)، يا: «اينك من‌ام اشرف مخلوقات، حسين محمود، كه صندوق به من رسيده است و مركز من بوده است... حتي وقتي سر به سجده بر زمين مي‌گذارم بر قدم مليح و مفتونِ اين فتنهٌ عالم، تجسد ابليس بر خاك، پس باز منطقي مي‌مانم و عاقل و بالغ و يادم هم نبايد برودکه اين در و آن درِ وسط را قفل كنم تا مبادا دو چشم سياه و البته نامحرم اين بانو به اين خطوظ بيفتد...» (ص 418).

راوي اگرچه از پندارها و باورهاي ارتجاعي‌اش سرسختانه دفاع مي‌كند اما، همچنان ميان تضادهاي ناگشودني و بي‌پاسخ سرگردان است. از يكسو كشش و نياز طبيعي او به زن، آنهم از نوع «تك‌پران و نشانده» است؛ زناني چون مليح، كوكب رقاصه و مليح خاتون شخصيت خيالي داستان مصطفوي (دبير ورزش)، كه چهارصد سال پيش به سال قمري، در سن هفده سالگي در گذشته و اكنون در روايت مصطفوي از گرد و غبار قرون سر بيرون مي‌آورد و زندگي دوباره مي‌يابد: «...و مي‌گردد ميان همهٌ مردها كه بوي او را دارند، اما او نيستند كه آن جا خاك شده است يا غبار، حالا كه بر قبور كهنه خانه ساخته‌اند» (ص 293).

از سوي ديگر پيشداوريِ، قضاوت و نگاه تحقيرآميز او نسبت به زن است كه سراسرِ چهار مجلس و يك تكمله از رمان را انباشته است.

تصميم ناگهاني حسين مكارم به ازدواج با مليح تك‌پران و نشاندهٌ آقا، صاحب دفترخانهٌ 133، كه به ظاهر دخترخواندهٌ اوست، از روي عشق و نياز عاطفي نيست بلكه راوي در صدد است با محراب كردن او دريک مراسم ِجادوگري، در حقيقت از او هويت‌زدايي كند:

«به دمي تصميم را مي‌گيرم. مي‌نشينم، زانو مي‌زنم كنار آقا و دامن كت‌اش را مي‌گيرم و سرانداخته به زير، انگار كه خجالت مي‌كشم، مي‌گويم: آقا، من را به غلامي قبول كنيد. هر دو با هم مي‌گويند: چي؟ مي‌گويم: من لايق دختر شما نيستم، مي‌دانم، ولي قول مي‌دهم كه خوشبخت‌اش كنم. هر شرطي هم كه داشته باشيد... مليح مي‌گويد: جمع كن... آقا داد مي‌زند؟ خفه شو، دختر، ببينم چه مي‌گويد... با هق‌هق گريه، دست آقا را مي‌گيرم و خم مي‌شوم كه ببوسم... مي‌گويم مليح خانم خودش گفته بود به شما مي‌گويد، اما انگار روش نشده. مليح مي‌‌گويد: من، من بيايم زن تو يك‌لاقباي جن‌گير مادر به خطا بشوم؟» (ص 42-441). راوي بارها تكرار مي‌كند: بلايي سرت بياورم مليح كه مرغان هوا به حالت گريه كنند: «... و من هم نشسته‌ام ميان اين مندل تا همه چيز را برگردانم به همان جا كه بوده... و مرشد من هم عمو است چه موافق باشد چه نباشد و محراب هم مليح خواهد بود كه با هم مي‌رويم به يك بياباني دور و او عريان بر اين خاك خواهد خفت و من رو به او مي‌نشينم و عزيمهء تسخير مي‌خوانم. اگر خورشيد برگشت به همان فلك چهارمش و زمين ثابت و پايدار ماند كه هيچ، والا كارد مي‌كشم و اين مليح را چهارميخ مي‌كنم كه بخشنده اوست» (ص 519).

عمو، كه راوي او را مرشد خود مي‌داند در پايان روايت، هنگامي كه روح او و همسر گم‌شده‌اش كوكب، توسط حسين محمود (راوي) احضار مي‌شوند، در اپيزودي سوررئاليستي، عاطفي و مملو از عشق، پس از شنيدن اعترافات كوكب كه مي‌گويد: «اين ميرزا نمي فهمد، نمي‌توانم به‌ش بگويم. باغ شازده بودم با دستهٌ آقابزرگ. دسته كه رفت من را نگاه داشتند و بعد يكي را فرستادند دنبال آقا دَدوله. ديروز نوبت من بود كه براي آقا دَدوله برقصم، لخت. خوب، من حسابي چربش کردم، براش رقصيدم و حتي سينه‌ام را بردم جلو و گذاشتم تا نوكش برسد به دو لب داغمه‌بسته‌اش...» (ص 531). در اين ميان عمو سرانگشت برجاي شكستگيِ دندان كوكب مي‌گذارد و مي‌پرسد كي زدت؟ تو هنوز زنِ مني، مي‌فهمي؟ بايد به من بگويي. كوكب در پاسخ مي‌گويد: من زنِ هيچ‌كس نيستم، ميرزا چرا نمي‌فهمي؟

عمو مي‌گويد: «مي‌شنوي، پسر؟ اين را هم بنويس!... اگر عمو مي‌افتد روي دست و پايش، خراب مي‌شد. عشق صدقه نيست، پسر. گدايي نبايد كرد... بيا آزادش كنيم برود. اگرهم خواست بيايد. پاشنهٌ پاش هم كه درست شده، مي‌تواند راه برود، حتي اگر تا جندق يزد باشد». راوي درپاسخ مي‌گويد: «عمو، ديگر دارد صبح مي‌شود. من بايد عزيمهٌ تسخير موكل شمس بخوانم و بعدش هم، همين فردا پس‌فردا، بروم اين مليح را عقد محضري‌اش بكنم و بعد هم بروم يك جاي دورو وقتي ماه درست وسط قرص خورشيد قرار گرفت...» (ص 537).

ناسازگاري راوي با واقعيت‌هاي موجود از آنجا ناشي مي‌شود كه اين واقعيت‌ها با ساختار آرماني او در چالش‌اند. پس براي تقليل آنها به خرافه و خرافه‌پرستي متوسل مي‌شود و با ميدان دادن به توهمات، از يكسو خود را از آسيب‌پذيري نجات مي‌دهد و از سوي ديگر مي‌كوشد هويت انضمامي زن را بكلي نابود كند: «مي‌گويم: مليح من مثل همان مليحه خاتون است، نمي‌تواند بماند. ثابت قدم نيست. مثل همين خاك كه مي‌گويند هي دارد مي‌چرخد. بايد اين خاك را اول يك كاريش كرد، به يك چيزي وصل كرد. چهار ميخش كرد، بعد باز دنيا مي‌شود همان كه بوده...» (ص 514). درست همان گونه كه قصد دارد تا دو روز ديگر، پس از عقدِ محضريِ مليح، او را محراب خود كند و سپس كارد بكشد و مليح را چهارميخ و چون گوسفندي قرباني كند.

عموي راوي و كتاب‌هاي صندوقچهٌ او در اصل محدوديت دنياي فكري حسين مكارم را طرح‌ريزي و در نهايت، او را به نيم ديوانه‌اي هذيان‌گو تبديل مي‌كنند. دگرگوني انديشگي- رفتاري راوي كه به سود افكار ارتجاعي و باز گشت به عصر خرافه پرستي، دست زدن به هر نوع تباهي را نه تنها مجاز که واجبِ شرعي مي‌داند، پرسشي اساسي را براي خواننده بي‌پاسخ مي‌گذارد: چگونه مرشدي مخرّب (عمو)، در سال كشف حجاب توسط رضاشاه، مردم را تحريك مي‌كند مدرسه را خراب كنند (ص 430)؛ چرا كه آموزش آگاهي مي‌آورد و ناگزير خرافه‌پراكني ملاها به مرور رنگ مي‌بازد و بي‌اعتبار مي‌شود. اما همين عمو در آستانه انقلاب ايران زن را آزاد مي‌خواهد چنان كه در مورد همسرش كوكب مي‌گويد: «بيا آزادش كنيم برود. اگر هم خواست بيايد» (ص 537). اما حسين مكارم شاگرد معنوي او كه پدرش مصدقي است(ص 41)، در نوجواني وقتي خبر اعدام دكتر فاطمي را مي‌شنود مي‌خواهد خودكشي كند، آنهم به شيوهٌ قهرمانان هدايت كه با ترياك خودكشي مي‌كردند (ص 67)، درست در جهت عكس او عمل مي‌كند و با آگاهي كامل به تمام حركات و تحولات اجتماعي ـ سياسي، راهي را برمي‌گزيند كه تصوير خيالي آن تاروپود حكومت زن‌ستيزي را مي‌تند كه شاخص الفباي ايدئولوژي آن بر مبناي جنسيت‌گرايي و محو و نابود كردن غيرخودي‌هاست. شگفتا كه راوي «جن‌نامه» تناسخ يافتهٌ اين همه است.

نقطه نظرهاي راوي از سويي پرتوافكني بر اين نكته نيز هست كه انقلاب گاهي، و به‌ويژه در ايران، مي‌تواند به جاي گام برداشتن به سوي تكامل، موجب شوربختي و سقوط كامل ارزش‌ها در زمينه‌هاي گوناگون باشد؛ و اينكه ضرورت‌هاي تاريخي در نقاط متفاوت جغرافيايي و اقليمي، لزوماً به نتايج يكسان دست نمي‌يابند. اگرروشنفکران و نويسندگان در انقلاب مشروطه و پس از آن در نوشته‌هاي خود خواستار حقوق برابر براي زن و مرد بودند و در نقد علل عقب‌ماندگي جامعه ايراني اين نكات را برجسته مي‌كردند، نويسندگان متجددتر و امروزي‌تر و به عبارتي جهاني‌تر!! مانند صادق هدايت، زن را يا مينياتوري اثيري و فاقد جان و حركت مي‌خواهند يا او را لكاته مي‌نامند!! يعني به نوعي همان ثنويت جنسيِ راويِ «جن‌نامه». با اين همه حسين محمود در «جن‌نامه» چند گام جلوتر است. زن براي او دو چهره دارد: يا جزو محارم است كه كارش تخمه شكستن و پچ‌پچ كردن است: «عروس‌ها توي اتاق‌نشيمن تخمه مي‌شكستند و پچ‌پچ مي‌كردند. از لبِ پايينيِ عروس خاله همدم تا زير چانه‌اش پوست تخمه آويزان بود، پوست به پوست» (144). موقعيت اجتماعي اين زنان چنان كه پيشتر گفته شد چيزي جز تمكين بي چون و چرا نيست. يا زناني هستند كه خارج از اين دايره قرار مي‌گيرند: به عبارت ديگر زنانِ بيرون از چهارديواري خانه، كه از نگاه راويِ داستان نشمه و متصف به القابي از اين دست مي‌شوند.

نكته قابل توجه در مورد گروه دومِ زنان، واكنش متقابل آنها در برابر ارزش‌هاي پوچِ جامعه و فرهنگي است كه ستم و ناروايي را به آنان تحميل و تباهي و ذلت را براي اين زنان به امري روزمره و بدون جايگزين تبديل مي‌كند.

در اين رمان سه زن شاخصِ گروه دوم را تشكيل مي‌دهد:

1ـ مليح دختر يك روسپي است. مادر او زماني نشاندهٌ آقاي كمال‌الدين جناب سردفترِ اسناد رسمي شمارهٌ 133 بوده و پس از پا به سن گذاشتن، دخترش مليح جاي او را پُر مي‌كند. مادر و دختر هردو مورد سوءاستفادهٌ همه مرداني كه با آنها رابطه دارند، قرار مي‌گيرند، اما هم مادر و به‌ويژه دختر او، مليح، كه خود زني روشن‌بين و ضدخرافات است، تا آنجا كه بتوانند و شرايط به آنها اجازه بدهد، در برابر جانوراني كه آنان را استثمار كرده‌اند ايستادگي مي‌كنند. مليح راوي را ديوانه، جن گير و احمق مي‌خواند و در مقابل سردفتردار، به شيوهٌ خود، با افشا كردن او از حق خود دفاع مي‌كند.

2ـ كوكب رهنمايي فرزند زمان‌خان، رقاصه، تك‌پرانِ پيشين و همسر عمويِ راوي، حسين غمديده است. زندگي ناشاد او از روزي آغاز مي‌شود كه آزادي خود را زير پا مي‌گذارد و زنِ حسين غمديده مي‌شود و ناگزير محبوس چهارديواري محارم مي‌گردد، تا آنجا كه در نهايت، فرهنگِ اين چهارديواري كار او را به تيمارستان مي‌كشاند. كوكب به اين وسيله آزادي خود را بازمي‌يابد و به قيمت از دست دادن سلامت خود، از حق خود در مقابلِ فرهنگ تمكين دفاع مي‌كند. او يك ماه انتظار كشيدن جلو در تيمارستان را (تا او را بپذيرند) بر ماندنِ در چهارديواري محارم ترجيح مي‌دهد. كوكب سرانجام پس از مرگ و در مراسمي نمادين، آزادي كامل خود را بازمي‌يابد.

3ـ مليحه خاتون بنت حاجي بمانعلي ابرقويي، زن جوان هفده ساله‌اي كه به سال قمري، چهارصد سال پيش مرده است و در داستانِ خيالي مصطفوي معلم ورزش و همكار برادر راوي (حسن) زندگي دوباره مي‌يابد. قهرمانِ مردِ داستانِ مصطفوي، به نام مصطفي، در فضايي مه‌آلود و تخيلي به قبرستان مي‌رود و پس از نبش قبرِ مليحه خاتون، به‌گونه‌اي سوررئاليستي، او را در گور زنده مي‌يابد. پس زن را به خانه مي‌آورد و بر زخمي كه بر روي شكم اوست و همچنان از آن خون مي‌چكد، مرهم مي‌گذارد. اما اين زنِ تخيلي، از آنجا كه فاحشه است، پيشهٌ خود را از سر مي‌گيرد و بنا بر روايت داستان، يك جا بند نمي‌شود و با مردان بي‌شمار، از جمله باپزشک معالج‌اش، در مطبِ او همبستر مي‌‌شود. يكبار هم مصطفي او را كنار خيابان منتظر مشتري مي‌بيند، سپس رد او را گم مي‌كند.

راوي «جن‌نامه» مليح خود را تجسدي از قهرمان خيالي داستان مصطفوي مي‌داند. اما مليحه خاتون هم به قيد و بندي كه او را به تمكينِ بي‌چون و چرا وادارد، گردن نمي‌نهد، هم‌چنان‌كه مليح ِ حسين مكارم آن همه را زير پا مي گذارد.

در رمان «جن‌نامه» سواي بخش‌هاي طولاني ـ آنجا كه مادرِ راوي به شيوهٌ سنتيِ قصه‌سرايي، زندگي خود را شرح مي‌دهد ـ نويسنده با توانايي، ذهنيتي نوين را در پهنهٌ داستان‌نويسي به وجود مي‌آورد. چرا كه برخي از شخصيت‌هاي رمان، به‌ويژه شخصيت داستان مصطفوي (مليحه خاتون)، كوكب، مليح، حسين غمديده (در بخش‌هاي پاياني) و در مواردي حتي خودِ راوي، در رويارويي با حوادث دگرگوني‌هاي بي‌شمار و غيرقابل پيش‌بيني را موجب مي‌شوند كه به‌نوبهٌ خود به پديده‌هاي تازه و امكانات نويني در عرصهٌ ادبيات داستاني منجر مي‌شود.

با اين وجود، در اين رمان، گلشيريِ نويسنده با فاصله گرفتن از نقطه نظرهاي راوي (كه نطفه آن در كورانِ حوادث اجتماعي ـ فرهنگيِ سال‌هاي پيش از انقلاب اسلامي بسته شده است)، غمنامه‌اي از موقعيت اجتماعي ايران و در سرِ آن زنان، كه بيشترين ستم و خسران را در اين سال‌ها متحمل شده‌اند، پيش چشم ما مي‌گشايد.

پائیز سال 2000 میلادی

------------------------------
منابع و زيرنويس‌ها:

1ـ درآمدي بر جامعه‌شناسي ادبيات. گزيده و ترجمهٌ محمدجعفر پوينده، انتشارات نقش‌جهان، چاپ نخست، تهران 1377، ص 388.

2ـ تاريخ اجتماعي هنر. آرنولد هاوزر. ترجمهٌ امين مؤيد، انتشارات چاپخش، چاپ سوم، جلد سوم وچهارم، تهران 1372، ص 245.

3ـ درآمدي بر جامعه‌شناسي ادبيات، ياد شده، ص 228.

4ـ تاريخ اجتماعي هنر، ياد شده، ص 246.

5ـ درآمدي بر جامعه‌شناسي ادبيات، ياد شده، ص 17- 16

6. Le Structuralisme, par Jean Piaget, 5e éd. Presse Universitaire de France, Paris 1972, p. 83-124.

7ـ درآمدي بر جامعه‌شناسي ادبيات، ياد شده، ص 189-188 .

8ـ «در سرزمين جن‌زدگان»، تفسيري بر رمان «جن‌نامه». کاظم اميري، «سنگ»، دفتر دهم، استکهلم (سوئد)، بهار 1999 (1378). در اين تفسير شايان توجه، نويسنده متأسفانه تفاوت چنداني ميان عرفان و جن‌گيري قائل نيست و رمل و رمالي و دعا‌نويسي و احضار ارواح، که دو جهان کاملاً متفاوت هستند، اگرچه هر دو به افقي يگانه که همان دين (اسلام) آن هم از نوع شيعه، يا هر منبع ماوراءالطبيعهٌ ديگر باشد، نظر دارند. دکتر عبدالحسين زرين‌کوب در اين باره در کتابِ « تصوف در ايران» مي‌گويد: «در بين آنچه ممکن است تأثير بلاواسطه‌يي در پيدايش تصوف داشته باشد، بدون شک مذاهب عهد ساساني مثل آيين ماني، عقايد گنوسي، آيين بودايي و کيش مسيحي را بايد ياد کرد. اما حتي قرن‌ها پيش از عهد ساسانيان هم، پاره اي عناصر عرفاني در عقايد و آداب مزديسنان و هم در تعاليم زرتشت و مطاوي اوستا وجود داشته است که رواج آنها سابقهٌ آمادگي محيط فکري و ذهني ايرانيان را براي قبول پاره‌ اي از مبادي صوفيه نشان مي‌دهد. البته زهد و فقر، آن‌گونه که نزد پيروان آيين مسيح خاصه در سوريه و مصر رواج داشت در نزد ايراني‌هاي زرتشتي پسنديده نبود».

جستجو در تصوف ايران. دکتر عبدالحسين زرين‌کوب، انتشارات اميرکبير، جلد نخست، چاپ دوم، تهران1363، ص 2-1.

به‌هرحال ريشه‌هاي اوليهٌ ثنويت روح و جسم در عرفان را، بايد در تأثيرپذيري آن (به گفتهٌ دکتر زرين‌کوب) از آيين مسيح جست. تن‌گريزي يا به عبارت روشن‌تر، زن‌گريزي يکي از ارکان و پايه‌هاي رهبانيت در مسيحيت است؛ حال آنکه نه در آيين‌هاي پيشينِ ايرانيان (و بسيار ضعيف‌تر از آن) نه در عرفان، نياز‌هاي طبيعي انسان زشت شمرده نمي‌شود.

9- La première édition des Oeuvres complètes de F. Kafka, 1936. cf. Kafka, Obliques, n° 3, Paris 1973, p. 3-10.

10- Soren Kierkegaard, Copenhague 1813 – id . 1855.

سورن کيرکه گارد، متفکر و تئولوژينِ دانمارکي. ايده‌هاي او بعدها در بنيان مکتب پست‌مدرن بسيار مؤثر واقع شد.

11- Emile Durkheim. « Cours sur les origines de la vie religieuse » , in : Religion, Morale, éd. Minuit, Paris 1975, p.70.

12ـ سيماي زن در فرهنگ ايران. جلال ستاري، نشر مرکز، چاپ دوم، تهران 1375، ص 270.

13ـ مناقب العارفين. شمس‌الدين احمد الافلاکي العارف، انقره 1991م، ص 450- 449. همچنين جلال ستاري، ياد شده، ص 67-266.

14ـ مقامات ژنده پيلِ (احمد جام). نوشته خواجه سديدالدين محـمد غزنوي (سدهٌ ششم هجري)، به کوشش حشمت الله‌مؤيد سنندجي، تهران 1340، ص 175، همچنين جلال ستاري، ياد شده، ص 267.

15- Louis Althusser, Birmandreis (Algérie) 1918, Paris 1990, décès d’une crise cardiaque. Repères Biographiques, magazine littéraire, n° 304, Paris novembre 1992, p. 20-22.

16- On reconnaît quatre autres « Structuralistes », Lévi- Strauss, Lacan, Barthes et Foucault, in : Louis Althusser, une biographie, Yann Moulier Boutang. La formation du mythe (1918- 1956). Paris, éd. Grasset.

17- Hélène Legotien, Alias Rytmanne. Pour Althusser : « elle était une héroïne de la résistance, l’image du prolétariat ». Hélèn , par Maria-Antonietta Macciocchi, magazine littéraire, id, p. 36- 38.

18- Ces vérités enfouies dans les mains d’Hélène. Par Anne Leclerc, id, p. 39- 42.

(نقل از باران، فصلنامه‌ي فرهنگ و ادبيات، شماره‌ي ۴و۵– تابستان 1383)

[بازگشت به بخش نخست]

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/13197

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'هويت زنانه، دربازخواني نخستين و آخرين رمان هوشنگ گلشيري: "شازده احتجاب" و "جن‌نامه"(بخش دو)، بتول عزيزپور' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016