شاهرخ مسكوب . متولد ۱۳۰۴ اصفهان
اخذ ديپلم در اصفهان ۱۳۲۴
اخذ مدرك ليسانس از دانشگاه تهران در رشته حقوق ۱۳۲۸
ترجمه آثار مهم ادبيات مدرن و كلاسيك غرب در ايران . برخى از آنها عبارتند از: خوشه هاى خشم (جان اشتاين بك ۱۳۲۸) . آنتيگون (سوفوكلس و آندره بونار ۱۳۳۵) . اديپ شهريار (سوفوكلس ۱۳۴۰) ، اديپوس دركلنوس (سوفوكلس ۱۳۴۶) پرومته در زنجير (آشيل ۱۳۴۱) ، غزل غزلهاى سليمان ۱۳۷۳.
تأليف آثارى چون: مقدمه اى بر رستم و اسفنديار، سوگ سياوش، در كوى دوست، مليت و زبان، گفت و گو در باغ، چند گفتار در فرهنگ ايران، خواب و خاموشى، درباره سياست و فرهنگ و ...
بهرام ميناوند: براى خيلى از همنسلان من كه به نسل سوم انقلاب معروفيم شاهرخ مسكوب تقريباً يك غريبه است. همان طور كه ديگرانى مثل او. با اين همه مسكوب اهل همين آب و خاك است و براى ارتقاى فرهنگش زحمات بسيار كشيده است و پرداختن به او شايد به نوعى اداى دينى است كه بر گردنش داريم و اين اداى دين جز با نوشتن و دانستن در باره اش امكان پذير نخواهد بود.
شاهرخ مسكوب متولد دهه اول سده ۱۳۰۰ است. متولد سال ۱۳۰۴. و از همان كودكى كنجكاو وعلاقه مند به زبان و ادبيات. «از كلاس پنجم ابتدايى ميل به خواندن در من بيدار شد و بعدهم به زودى تبديل شد به يك بيمارى نه يك نوع بيمارى يا يك نوع ميل سودايى خيلى شديد.»
و اين چنين بود كه مسكوب كودك به خواندن عادت كرد و اين عادت همچنان در او مانده است . گرچه اوايل وقتش را صرف «شرلوك هولمز و رمان هاى پليسى» مى كرد اما رفته رفته و در سالهاى اول و دوم متوسطه ترجمه هاى شفا از ادبيات رمانتيك فرانسه، لامارتين و شاتوبريان را مى خواند و بعد سال ۱۳۱۹ اگر اشتباه نكنم نوشته هاى حسنعلى مستعان كه ماهى يك قصه چاپ مى كرد را مى خواند. در باره آن روزها مى گويد: «من آن وقت مدرسه علميه مى رفتم. كوچه پشت مسجد سپهسالار. تفكرى پرچانه ، اسم مستعارش تفكرى پرچانه بود و اسم فاميل خودش تفكرى ، يك مغازه خرت و پرت فروشى و تنقلات و اين جور چيزها داشت. بقالى كه مشترى هايش بچه هاى مدرسه بودند. خودش هم شعر مى گفت در» توفيق «و من از او كتاب مى خريدم .»
يكى از خاطرات شيرين شاهرخ مسكوب سقوط رضاشاه است . او آن روز را خوب به خاطر دارد چه در آن روز پدرش كه از مخالفان سرسخت شاه بود و البته پدر سختگيرى هم بود. «ازشدت خوشحالى تو اتاق مى پريد هوا، مى رقصيد . يك كارهايى كه با آن جذبه اى كه او داشت و آن ترسى كه ما از او داشتيم اصلاً باور نمى كرديم بابا از اين كارها بكند.»
علاوه براين مسكوب و خانواده اش در شهريور ۱۳۲۰ در اصفهان ساكن بوده اند. در باره آن روزها مى گويد: «ما در اصفهان بوديم و اتفاقاً رضاخان آمده بود اصفهان و منزل كازرونى مقيم بود و ما رفتيم جلو خانه كنار زاينده رود كه او را ببينيم. آمد توى حياط قدم زد. از پياده رو خيابان ديده مى شد. ديگر از ابهت شاهى و اين چيزها خبرى نبود.»
مسكوب روزهاى پس از شهريور ۲۰ يعنى در سالهاى هزار و سيصد و بيست و دو و بيست و سه و در كلاس يازده دبيرستان آن زمان سخت شيفته مذهب مى شود. در بحبوحه جنگ دوم جهانى . براى مسكوب تنها دلخوشى مذهب بود و در پيروى از يك واعظ و زاهد واقعاً وارسته اى كه در شهر بود و در ضمن وعظ و مذهب و اخلاق ، به تاريخ هم گريز مى زد. بسيار خوش صحبت بود. تاريخ مى گفت بالاى منبر و ما مرتب مى رفتيم پاى منبرش به خصوص ماه رمضانها .
شاهرخ مسكوب پس از اتمام دبيرستانش با نثر كلاسيك و عرفانى فارسى انس و الفت بسيار پيدا مى كند. مى گويد:« از اولين كتابهايى كه در اين زمينه خواندم تذكره الاوليا بود و اسرارالتوحيد » پس از پايان تحصيلات دبيرستان در سال ۱۳۲۴ او از اصفهان به تهران مى آيد و در رشته حقوق دانشگاه تهران مشغول به تحصيل مى شود. و در همين سالهاست كه به روزنامه « قيام ايران » مى رود و براى آنها تفسير اخبار خارجى مى نويسد و اين «اولين كارنويسندگى » او بود . علاوه براين مسكوب در اين سالها زبان فرانسه را مى آموزد و گرايشات چپى اش و اشتياق فراوان براى دانستن اطلاعات روز، مطبوعات چپ فرانسه يكى از اصلى ترين انگيزه هاى او دراين باره است.
با اين همه گرايشات سياسى او باعث مى شود كه در فروردين ماه سال ۱۳۳۰ در آبادان دستگير و روانه زندان شود. كه البته خودش مى گويد: « اين بار دومى بود كه به زندان مى افتادم. بار اول بيست و چهار ساعت بيشتر نبود. » و آن بار اولش سال ۱۳۲۷ بوده است.« بيست و چهار ساعت در شهربانى نگه ام داشتندو بعد ولم كردند. » ولى در سال ۱۳۳۰ يك ماه تمام در زندان مى ماند و در ارديبهشت همان سال آزاد مى شود و
« بعد از اينكه از زندان درآمدم منتقلم كردند شيراز ».
مسكوب يك بار ديگر يعنى در اسفند سال ۱۳۳۳ و چندماه پس از كودتاى ۲۸ مرداد سال ۳۲ دوباره دستگير مى شود و تا ارديبهشت سال ۱۳۳۶ در زندان مى ماند و پس از آن در كارخانه « ريالكو » مشغول به كار مى شود و در سال ۱۳۳۷ از اين كارخانه استعفا مى دهد و در شركتى كه با دوستانش شريك آن بود به مقاطعه كارى مشغول مى شود تا سال ۱۳۳۹ . اما « از شش هفت ماه پيش از اينكه كارم در شركت تمام شود به اين نتيجه رسيدم كه اين كار ، كار من نيست. تمام انرژى مرا مى گيرد. تمام هوش و حواس مرا مى گيرد. » و در اين مدت هويت معنوى اش را شاهنامه و مثنوى و تراژدى ها و ادب اساطير يونان تشكيل مى داد و « چندكتاب عهد عتيق ، فلسفه آلمان كه كمى ديرتر و با مطالعه استتيك هگل شروع شد. منظورم از فلسفه آلمان فقط هگل و كانت است آن هم ناقص ... » با اين همه مسكوب ارادت ويژه اى به شاهنامه دارد و مى گويد :
« شاهنامه راه مرا به ادبيات بزرگ باز كرد. ظاهراً هيچ ارتباطى ندارد. شاهنامه را از نوجوانى شروع كردم به خواندن. سال ۱۳۲۱ بود كه اول بار يك دوره شاهنامه خريدم براى خودم به مبلغ بيست و چهار تومان. يك دوره شاهنامه بروخيم. » و همين شاهنامه او را به طرف تورات مى كشاند.
البته مسكوب از ساليان قبل علاقه ناشناخته اى به ادبيات كلاسيك ايران و جهان داشت . آنچنان كه مى گويد: « هويت فكرى يا روحى من بنايش روى ادبيات عرفانى و شاهنامه گذاشته شده است و اين هسته اى بود كه از پانزده سالگى كم كم داشت پيدا مى شد و در تمام دوره فعاليت حزبى من هم آن زير پنهان و پيدا وجود داشت. » و اين علاقه به هيچ وجه جنبه منطقى و از پيش تعيين شده اى نداشته است. خودش
مى گويد :« من از كلاس هشتم گرايش پيدا كردم به خواندن ادبيات كلاسيك و نثر. بخصوص متوجه نثر عرفانى شدم. مى خواندم و لذت مى بردم، حتى اگر معنايش برايم دريافتنى نبود يا اگر درمى يافتم و موافق نبودم. مثلاً تذكره الاوليا مى خواندم يا اسرارالتوحيد. از نفس اين نوع حرف زدن از موسيقى كلام و حسى كه در آن بود كه هنوز هم هست. موقع چيز نوشتن اين حس شديدتر است. حس مى شود مثل جسم ، تيله ، مثل سنگريزه يا موم است زير انگشت هايم. شبيه كار مجسمه ساز است . يعنى كلمه را من بايد لمس كنم تا ببينم اين همان است كه معنى را مى رساند يا نه و لمس مى كنم كلمه را . اين حالتى است كه شايد كمى خفيف تر از همان اوايلى كه عشق به فارسى پيدا شد در من موجود بود . »
و همين علاقه به ادبيات او را به كار ترجمه واداشت. درباره ترجمه مى گويد :« مسأله اول بار با ترجمه به طور جدى شروع شد . كه خوب، چه شكلى بايد اين را عمل آورد .ترجمه جاى تمرين فوق العاده اى است براى زمان. براى اينكه اگر آدم نخواهد وراجى بكند. شلخته نباشد و خودش را با ترجمه آزاد دلخوش نكند ، يك كمى وجدان كار داشته باشد ، آن وقت يك فضاى محدودى دارد كه ديگرى ، نويسنده متن اصلى ، به او داده و در آن محدوده بايد معنا را برساند و اين تمرين فوق العاده اى است . براى من خيلى تمرين خوبى بود . هم ترجمه خوشه هاى خشم و هم به خصوص ترجمه از يونانى ها . وقتى كه آدم مى بيند كه منظور حاصل مى شود ، به هدف مى رسد . يك لذت بزرگى دارد. »
مسكوب در جوانى اش شاعرى هم كرده و شعرهايى هم سروده با حال هرگز جسارت و شهامت چاپ شعرهايش را نداشته است . چرا؟ خودش مى گويد:« شعر چيز ناسياسى است . يعنى متوسطش و حتى متوسط خوبش هم به درد نمى خورد. شعر يا بايد يگانه باشد كه بماند و يا اينكه بعد از چند صباحى فراموش مى شود . شعر چيز بى رحمى است . شعر نسبت به شاعر به بى رحمى مرگ است و البته به زيبايى عشق. »
او راز ماندگارى شاعرى چون نيما را در همين مى داند .« براى اين است كه تمام حرفهايش يك جور ديگر است . يكى آمده بعد از هزار سال براى شعر يك حرف تازه و يك تعبير ديگر آورده و اين حرف تازه را يك جور ديگر زده . با اين همه از نيما چند شعرش مانده است ؟ ده يا پانزده تا. » با اين همه مسكوب علاقه و افرى به سهراب سپهرى و اشعار او دارد . « من سپهرى را دوست داشتم و شعرش را دوست دارم. »چون او ديد سپهرى را ديد ديگرى مى بيند. درباره سپهرى مى گويد: « سپهرى با جهان و طبيعت رابطه اى متعالى يا بگوييم «عارفانه» دارد . با ديدى ويژه خود كه «ديد ويژه» ، بينشى از آن خود ، شرط اصلى شاعرى است و به اين معنى «عرفان» سپهرى و ديد او امروزى است ، و زبانش هم سادگى زبان امروز را دارد؛ اين زبان يكى از عواملى است كه شعر سپهرى را نجات مى دهد . »
شاهرخ مسكوب در موسيقى بتهوون را بيش از ديگران مى پسندد.« آن هم بيشتر در كارهاى مجلسى اش، كوراتت ها ، كوئينتت ها ، تريو ها و كنسرتوهايش، در مورد سمفونى هايش هم سمفونى شماره ۹ و ۶ و ۵. » او اولين بارى كه با موسيقى كلاسيك فرنگى آشنا شده ، باخ و بتهوون را بيشتر مى شنيده است .« تا اينكه بعد از حدود يكى دو سال كه كمابيش گوش مى دادم، يك روز حس كردم ديگر نمى توانم گوش بدهم برايم زيادى است و كلافه ام مى كند؛ و ترك شد . » اما سال ها بعد يعنى در چهل و دو سالگى دوباره به سراغ بتهوون مى رود.« حس كردم برگشته. بلند شدم و رفتم صفحه فروشى بتهوون آن وقت روبروى خيابان بزرگمهر تازه باز شده بود و تا اندازه اى كه جيبم اجازه مى داد، شروع كردم به خريدن و از آن روز تا حالا روز به روز شيفتگى من به او بيشتر شده است . البته باخ در كنارش . و بعد هم موتزارت و شوبرت و برامس و شومان و ... »
با اين همه حالى كه موسيقى ايرانى به شاهرخ مسكوب مى دهد به كلى متفاوت است . ولى بايد اعتراف كنم كه موسيقى غرب براى من يك چيز ديگرى است . موسيقى ما به وسعت ادبياتمان نيست . موسيقى ما هنوز اسير شعر است . اما موسيقى غرب، خودش يك چيز است ، به وسعت ادبيات غرب.
يكى از دغدغه هاى اصلى مسكوب ناتوانى مردم ايران در كنار آمدن با يكديگر در مسائل و مشكلات سياسى و اجتماعى است. مى گويد:« با وجود پشتوانه غنى فرهنگى هنوز ياد نگرفته ايم كه با همديگر چطور كنار بياييم و در زندگى اجتماعى عاجزيم. در مناسبات خصوصى و فردى، دوستى ، خويشاوندى و غيره با گذشت و فداكاريم اما در روابط اجتماعى مخصوصاً وقتى پاى سياست به ميان مى آيد به راحتى و آسانى دشمن همديگريم، هر كه مثل ما فكر يا عمل نكند از ما نيست و گمراه است و بايد از ميدان بيرونش انداخت . ياد نگرفته ايم مخالفت را تحمل كنيم. »
شاهرخ مسكوب حالا در پاريس زندگى مى كند و آنجا مشغول مطالعه و تحقيق بر روى فرهنگ و زبان فارسى است . چه او معتقد است زبان با طرز تفكر رابطه مستقيم دارد . او درخصوص ارتباط زبان با جامعه مى گويد: « اجتماعى كه در حال انحطاط و فرو ريختن باشد زبانش هم فرو مى ريزد . مگر آن كه انحطاط موقتى و زبان، زبان كهن مايه دارى باشد . بتواند مقاومت كند . دوره هايى كه از نظر فكرى فقير است زبان هم فقير مى شود . در طى اين چهارصد سال اخير گمان مى كنم كه زبانمان دچار مصيبت بدى شده است . (۱)
و شاهرخ مسكوب پس از زندان سال ۱۳۳۶ به ورطه ادب و فرهنگ و آنچه خود داشت مى افتد و اين دوره از زندگى او نقش بسزايى در فرهنگ و ادب اين سرزمين داشته است . چه با ترجمه هاى درخشانش و چه با تأليفات گرانمايه اش همواره دغدغه زنده نگه داشتن زبان فارسى را داشته است . دغدغه اى كه هنوز هم او را وا مى دارد تا درباره ايران و تاريخ ايران و زبان ايرانى بيشتر بكاود و بكاود و بنويسد .
پى نوشت :
۱ ـ برگرفته از گفت وگوى ماهنامه كلك باوى