على اشرف درويشيان: داستان نويس و پژوهشگر درادبيات عامه
۱۳۲۰ تولد در كرمانشاه
۱۳۳۸ فارغ التحصيل از دانشسراى عقيدتى كرمانشاه وآموزگارى در روستاهاى كردنشين گيلانغرب و شاه آبادغرب
۱۳۴۸ فارغ التحصيل از دانشگاه تهران در رشته ادبيات فارسى و روانشناسى تربيتى و از دانشسراهايى در رشته مشاوره و راهنمايى تحصيلى
۱۳۴۸ چاپ صمد جاودانه شد در مجله جهان نو
۱۳۵۰ آغاز دستگيرى ها و زندان در سه نوبت به مدت ۶ سال
۱۳۵۲ چاپ مجموعه داستان هاى از اين ولايت وآبشوران با نام مستعار لطيف تلخستانى و داستان هاى كودكان و نوجوانان : ابر سياه هزار چشم وگل طلا و كلاش قرمز.
۱۳۵۷ آزادى از زندان و چاپ مجموعه داستان هاى فصل نان و همراه آهنگهاى بابام
۱۳۵۸ چاپ رمان سلول ۱۸ ، يازده شماره كتاب كودكان و نوجوانان و سه شماره نقد و بررسى ادبيات كودكان
۱۳۶۶ چاپ كتاب افسانه ها و متل هاى كردى
۱۳۷۰ چاپ رمان چهار جلدى سال هاى ابرى
۱۳۷۲ چاپ مجموعه داستان هاى «درشتى»
۱۳۷۷ عضويت در كميته تداركات براى تشكيل مجمع عمومى كانون نويسندگان ايران همراه با محمد جعفرپوينده ، كاظم كردوانى، منصور كوشان، هوشنگ گلشيرى، محمد مختارى و محمود دولت آبادى.
۱۳۷۸ سفر به اروپا به دعوت كانون نويسندگان نروژ و سخنرانى در اسلو، استكهلم ، لندن، پاريس ، برلين، فرانكفورت ، آمستردام ، كلن.
۱۳۷۹ سفر به سوئد به دعوت انجمن كودكان و نوجوانان سوئد.
۱۳۸۱ سفر به نروژ به دعوت كانون مترجمين نروژ و دانشگاه نروژ بخش زبان شناسى براى دريافت جايزه ترجمه داستان « نان و نمك براى پر طاووس» از مجموعه «درشتى» كه در بين ۱۲۵ داستان كوتاه از سراسر جهان رتبه اول شده بود.
۱۳۸۲ سفر به تركيه به دعوت كانون نويسندگان تركيه و سخنرانى در دانشگاه هاى آنكارا و استانبول.
۱۳۸۲ عضويت در كميته بم وابسته به كانون نويسندگان ايران همراه با خانم سيمين بهبهانى و آقايان ، حافظ موسوى و اميرحسن چهل تن ، براى ساختن دانشكده معمارى براى بم.
آثار على اشرف درويشيان به زبان هاى: فرانسه، آلمانى، انگليسى، عربى، كردى، تركى، ارمنى، روسى، سوئدى، نروژى و اخيراً به زبان فنلاندى ترجمه شده است.
ساير آثار: فرهنگ افسانه هاى مردم ايران در ۲۰ جلد همراه با رضا خندان مهابادى .
فرهنگ كردى كرمانشاهى، خاطرات صفرخان ، يادمان صمد بهرنگى، داستان هاى محبوب من در هفت جلد همراه با رضا خندان مهابادى، از ندار تا دارا، شب آبستن است (چاپ در سوئد) ، كتاب بيستون.
در كرمانشاه به دنيا آمد. سوم شهريور ماه ۱۳۲۰ خورشيدى . در كوچه علاقه بندها . نزديك تيمچه ملاعباسعلى ، پشت سرباز خانه شهرى . پدرش اوساسيف الله آهنگر بود و در گاراژ كار مى كرد . دكانش را از دستش درآورده بودند . ناچار شاگرد شوفر شد، باغبان شد، قصاب و بقال شد و چند جور كار ديگر هم انجام داد . بعد كه بچه ها بزرگ شدند و على اشرف معلم شد، خانواده هفت نفرى را به او سپرد و به شيراز رفت . به حافظ و سعدى عشق مى ورزيد . مدتى هم قاچاقچى شد و به زندان افتاد كه درويشيان در كتاب «آبشوران» و « سال هاى ابرى» به تفصيل به اين موضوع پرداخته است . پدر عاقبت هم در شيراز و در غربت مريض شد و در كرج از دنيا رفت . مادرش زهرا سيگار قلم مى زد كه البته على اشرف درويشيان به ياد ندارد؛ اما هر وقت مادر چشم هايش درد مى كرد و ناراحتش مى كرد، مى گفت كه مربوط به سيگار قلم زدن است . در قديم سيگار به صورت امروزى نبود . كاغذ سيگار را با چيزى شبيه قلم، لوله مى كردند و به سيگار فروشى ها مى دادند . آنها خودشان در كاغذها توتون مى ريختند . مادربزرگ هم خياط بود و مشترى ها از سراسر كرمانشاه براى او كار مى آوردند . مادر مدتى هم كلاش (گيوه) مى چيد و بعد از مادرش خياطى ياد گرفت و خودش خياطى مى كرد . درويشيان در بسيارى از آثارش از جمله در آبشوران، سال هاى ابرى ، فصل نان و همراه آهنگهاى بابام به زندگى خودش و سختى هاى آن سالها پرداخته است .
اما اولين كسى كه او را با افسانه ها و قصه هاى عاميانه آشنا كرد ، مادر بزرگش بود. حتى او بود كه با وجود بى سوادى ، على اشرف را با نام صادق هدايت آشنا كرد . او يكى از داستان هاى صادق هدايت را از بر بود و براى او مى گفت ، داستانى به نام «طلب آمرزش». دايى بزرگ ريخته گرى داشت و على اشرف شش سال داشت كه به دكان او مى رفت و شاگردى مى كرد . پشت خانه آنها سرباز خانه بود و اغلب، سربازها را شلاق مى زدند . فرياد سربازها به كوچه و خانه آنها مى آمد . به پشت بام مى رفتند و افسرها را مى ديدند كه مى ايستادند و طبال ها كه طبل مى زدند و چند نفر هم با شلاق سربازانى را كه خطايى كرده بودند مى زدند و براى آنكه صداى شان به گوش كسى نرسد ، با شدت طبل مى زدند . از افسرها و سرهنگ ها متنفر شده بود . روى پشت بام در كنار مادرش براى سربازها گريه مى كردند و او چنان هق هقى مى كرد كه مادر عصبانى مى شد و به سرش فرياد مى كشيد كه : « آخر مگر اين سرباز ، برادر پدرته كه اين طور گريه مى كنى؟» وقتى به دوازده سالگى رسيد، كودتاى ۲۸ مرداد شاه پيش آمد و او براى افسرها و سرهنگ هاى توده اى كه تير باران شدند، گريه مى كرد.
بيشتر اوقات خانه به دوش بودند و در بيشتر محله هاى كرمانشاه
كرايه نشينى كرده اند، از آن جمله، محله هاى سرتپه، چنانى، تيمچه ملاعباسعلى، گذر صاحب جمع، در طويله ، لب آبشوران، سنگ معدن، علاف خانه، وكيل آقا و چند جاى ديگر. به اين خاطر است كه در »سالهاى ابرى»
آن همه از خانه كشى و كرايه نشينى نوشته است. مى گويد: »هرچه هم بنويسم، باز دلم از آن رنجها سبك نمى شود، فقط كسى مى تواند آن خانه كشى ها را درك كند كه به درد من گرفتار بوده باشد. « چون هميشه خانه كشى داشتند، ناچار محل مدرسه شان هم تغيير مى كرد. در سه دبستان كوروش، پانزده بهمن و بدر درس خواند. بعد به دبيرستان كزازى رفت. بعد هم دو سال در دانشسراى مقدماتى كرمانشاه، درس خواند و شد آموزگار روستا. تابستانها و بعضى روزهايى كه مدرسه تعطيل بود و درس نمى خواند، براى تأمين مخارج خانه و خرج تحصيلى اش، كار مى كرد. شاگرد بنايى، شاگردآهنگرى، شاگردى مغازه هاى مختلف هر وقت پدرش كمك مى خواست جلو دستش كار مى كرد. يك وقت هم او و پدر هر دو شاگرد يك آهنگر شدند. زمانى هم باربرى و حمالى مى كردو استخوان هايش در زير بارهاى سنگين ، صدا مى كرد. بنايى را خوب ياد گرفت، بخصوص نازك كارى را. زمانى فكر مى كرد كه شاگرد بنايى، سخت ترين كارهاى دنياست و حالا عقيده دارد كه هيچ كارى در دنيا به اندازه نويسندگى ، سخت و طاقت فرسا و مشكل نيست. كلاس چهارم ابتدايى بود كه كتاب اميرارسلان راخواند. مى گويد: «البته پدر و مادرم نگذاشتند فصل آخر را بخوانم چون عقيده داشتند كه آواره در خانه ها مى شويم. در حالى كه واقعاً هميشه آواره بوديم. من دزدكى و دور از چشم آنها فصل آخر كتاب را هم خواندم.»
پدر نيمه سوادى داشت. باباطاهر و خيام و حافظ را مى خواند و بعضى از اشعار حافظ و باباطاهر را از بر بود وشبهاى زمستان، پاى كرسى، پس ازخوردن چند قاچ ترب، به آواز برايشان مى خواند. در همان سالها على اشرف دفترچه اى درست كرد و هر شب پدرش چند بيت از آن شاعرها مى گفت و او در دفترش مى نوشت. پدر يك حلب زنگ زده، پر از كتاب داشت. اين حلب، حالت مقدسى براى آنها داشت و هميشه از آن با احترام يادمى شد. بيشتر اوقات پاى چرخ خياطى مادربزرگش مى نشست و دسته را براى او مى گرداند. مشترى ها مى آمدند و حرف مى زدند. پاى چرخ مادربزرگ، براى دوران كودكى درويشيان دانشكده اى بود.
در سال۱۳۳۶ كه به دانشسراى مقدماتى كرمانشاه رفت، روز به روز علاقه اش به مطالعه بيشتر مى شد. كتاب برايش از نان واجب تر شده بود. پدر كه مى ديد او هرچه درآمد دارد به كتاب مى دهد، از دستش عصبانى بود. يك روز بهانه اى به دست آورد. پاى كرسى نشسته بود و از او آب خواست. او ليوان را خيلى پر كردو آب، لب پر زد و روى دستش ريخت. دستش را گرفت و كشيد كتكش زد و گفت: « تا ببينم اين روزنامه ها براى تو يك شب شلوار مى شود؟»
همزمان در دانشسراى عالى تهران در رشته مشاوره و راهنمايى و در دانشگاه تهران در رشته روانشناسى تربيتى، درس خواند و در هر دو رشته تا فوق ليسانس ادامه داد. در تابستان ۱۳۵۰ در كرمانشاه به خاطر فعاليت هاى سياسى و نوشتن مجموعه داستان هاى « از اين ولايت» دستگير شد. پس از هشت ماه آزاد شد و دو ماه بعد دوباره در تهران دستگير شد و به هفت ماه زندان محكوم . در پى اين موضوع از شغل معلمى منفصل و از دانشگاه اخراج شد. بار سوم در ارديبهشت ۱۳۵۳ دستگير و به يازده سال زندان محكوم شد، در حالى كه سه ماه بود ازدواج كرده بود اما سرانجام در آبان ماه ۱۳۵۷ با انقلاب مردم ايران از زندان بيرون آمد.
درويشيان پس از نوشتن انبوهى كتاب و سپيد كردن موهايش در اين راه درباره شروع داستان نويسى اش مى گويد:« خودم هم نمى دانم كه واقعاً چگونه شروع كردم. آيا شما اولين نفسى را كه كشيده ايد به ياد داريد؟ مى بينيد كه گفتنش مشكل است؛ اما مى توانم بگويم كه شروع به داستان نويسى براى من ادامه همان علاقه ام به مطالعه بوده است. آن سالها پر تب و تاب حكومت دكتر مصدق و رونق روزنامه ها و مجله ها، آزادى مطبوعات و دموكراسى بى نظيرى كه دراثر مبارزه مردم به وجود آمده بود، همه اينها در من و همسالان من ، تحرك ، اميد و تكاپوى عجيبى پديد آورده بود. معلم هاى ادبيات ما، موضوع هاى زنده و پر جذبه اى براى زنگ انشا مى دادند و ما با شوق و ذوق هر چه دلمان مى خواست مى نوشتيم. رقابت در خواندن، رقابت در نوشتن و رقابت در كسب بينش اجتماعى و سياسى، اينها همه در رشد فكرى ما در نهايت، در عشق و علاقه ما به ادبيات مؤثر بود». درويشيان طى اين سالها علاوه بر داستان نويسى! به پژوهش در زمينه فرهنگ عامه نيز پرداخته است كه حاصل آن در كتابهاى متعددى منتشر شده است.