.... / ميپنداشتیم كه سپيدهدمي رنگين چندان كه به سنگفرش شب از پاي درآييم با بوسهاي بر خون اميدوار ما بخواهد شكفت/ و ياران يكايك از پا درآمدند! [چرا كه انسان اي دريغ، كه به درد قرونش خو كرده بود]/ و نام ايشان از خاطرهها برفت / شايد مگر به گوشهي دفتري [پارهاي بر اين عقيدهاند!] / ...
( بخشی از شبانه «الف . بامداد»)
هوای خانه برفی ست! سه روز است که بی امان برف می بارد.هر سو را که نگاه کنی سفیدِ سفید است. آن خیابان بی مانند تهران خیابان دکتر مصدق(پهلوی یا ولیعصر)با انبوه درختان حالا بس بلند و کهنسالش عجیب رخ مینمایاند! به تمامی سفید!
برف می بارد/برف می بارد/ به روی خار و خارا سنگ!/کوهها خاموش/دره ها دلتنگ/راههاچشم انتظار کاروانی با صدای زنگ!...
ازنهمین سالگردکوچ غریبانه «سیاوش» تنها یک دو روزی گذشته است(نوزدهم بهمن بود)...
باری برف در خانه همچنان در کار باریدن است.
تا بسیارباید ببارد تا شاید آلودگی را این بار خوبِ خوب از دیار فراموشی بزداید!!...
راهها پس از بیش از ربع قرن سکوت، همچنان چشم انتظار و عطشانند کاروانی را با صدای زنگ!...
.../آرش اما همچنان خاموش،/از شکاف دامن البرز بالا رفت/وز پی او،پردهای اشک پی در پی فرود آمد،/بست یکدم چشمهایش را عمو نوروز،/خنده بر لب ،غرقه در رویا./کودکان، با دیدگان خسته و پی جو، در شگفت از پهلوانیها!
همين شب يلداي پيش بود. خانواده گردش جمع شده بودند، ما نيز به او پيوستيم. فالي بود و بزمي بود و ...
تفالي زديم به ديوان آن رند زميني و مرور كرديم شبانههاي بديلش در زمانهمان را!... آخر، محتسب همان محتسب! و داستان همان داستان! از سر تا به ته!... نام انسان را فرياد كرديم! و شكفته شديم چنان چون آفتاب گرداني كه آفتاب را با دهان شكفتن فرياد ميكند!...
سرزنده بود و شاداب، با اينكه تازه از تيغ جراحي رها شده بود. يكي شعرش را ميخواند، يكي داستان كوتاهش و همه و همه نظر «احساني» را درباره شاهكارشان ميخواستند كه بدانند!
سه نسل پس از او به كارزار شدم. از پيچ و خمهاي راه ميگفت و راه دراز پيش رو را يادآورمان ميشد!...
باري، يلداي تيره استبداد را پاياني ميخواست و سوسوي سپيده را ميطلبيد...
سال زيادي نگذشته است. فقط شايد چهار سال يا كمي بيشتر. آن روز را ميگويم كه بامداد را به مشايعت رفتيم. بسيار قلمي كردهاند از آن هنگامه روز، اما بايد حضور را تجربه ميكردي در آن مرداد داغ... همه بودند، همه و همه، چهرههاي آشنا تا بسيار... و در خيل جمعيت عنایت احسانی هم اندوهان كوچ بامداد را ميگريست...
اما همه داستان رفتن او، يك سال بيش طول نكشيد. مثل برق و باد! وكيل خانواده شاملو كه پس از كوچ ابدی او با وسواسي بيمانند اسناد و دستنوشتههاي باقيمانده از بامداد را يك به يك وارسي ميكرد، روزهايي پيش از اين از درد بيدرمان خود رها شد و خاموشي را ممتد كرد!
وقتي با شور و اشتياق از تازهترين اكتشافات ميپرسيديش هيچ راز را از پرده برون نميافكند. اشعاري از شاملو را نگاه دار بود كه هنوز هيچجا منتشر نشده، هيچجا! تر و تازه! ميخواستيمش كه آغازين واژگان يكي از اين شعرها را بگويد، تنها يك شعر! از ما اصرار و از آقاي وكيل نه كه نه!...
روح بامدادي را در هر دم خود ميدميدمان:
... / من عشقم را در سال بد يافتم / كه ميگويد «مأيوس نباش»؟ / من اميدم را در يأس يافتم / مهتابم را در شب/ عشقم را در سال بد يافتم / و هنگامي كه داشتم خاكستر ميشدم، گر گرفتم! / ...
فستيوال بينالمللي تئاتر فجر به پايان رسيد و درست در روزهايي كه حرف و سخن درباره صحنه و اجرا داغ داغ بود، يكي از پيشگامان غربت اندر غربت زيسته اين عرصه، خاك را تا هميشه بدرود گفت. اما همه چيز در سكوت خبري محض برگزار شد! سكوت و سكوت! زيرا كه باز فردي رفت كه تنها نظارهگر بود جارها و جنجالها را... از جنجالروز خاكستري دور بود و هماره به همان «ع. الف احساني» معروف بسنده ميكرد!...
احساني كه در سالهاي اخير دوشادوش علي اشرف درويشيان و... سخت براي پيريزي بنياد شاملو و تعيين جايزهاي جهاني به نام «شاعر بزرگ آزادي» در تلاش بود، همه يك سال اخير را با درد بيدرمان خود دست و پنجه نرم كرد و اين درد بيدرمان در تمام اين يك سال مثل خوره در كار تحليل بردن پيكر قوياش بود.
هر چند كه كار پيريزي بنياد شاملو و تعيين جايزه جهاني ادبي به نام او هنوزو همچنان در كش و قوس مراحل اداري و بوروكراسيهاي رايج در اين ملك قرار دارد و نتيجهاي نيز به دست نداده اما تلاشهاي بيوقفه «ع. الف احساني» براي عملي كردن اين مهم فراموش ناشدني است.
«عنايت الله احساني» در يك هزار و سيصد و نه خورشيدي در سنگسر چشم به جهان گشود. او تحصيلات عالي خود را در رشته حقوق در دانشگاه تهران به اتمام رساند و در هيأت وكيل و حقوقدان به كارزار شد. محافل معتبر ادبي سيماي او را به عنوان نويسندهاي با ذوق و مجامع هنري، سيماي او را به عنوان نمايشنامهنويسي شايسته و حامي دلسوز هنر و هنرمندان اين ملك خوب به خاطر ميآورند. نيك ميدانيم كه هيچ فرد انساني مصون از عيب و نقص نيست.
ماركس اين سخن ترنسيوس را بسيار دوست داشته: «من انسانم و هيچ چيز انساني از من بيگانه نيست.»
و البته اين خود حقيقتي است عيان كه نيازي به واكاوي ندارد! آنان كه از نزديك با اين نويسنده و حقوقدان سفر كرده آشنا بودند بر انبوهي داراييهاي انساني بالقوه در او گواهي ميدهند. «احساني» كه روزگاري در زمره پایه گذاران «چلنگر» بودو در این جریده قلم ميزد با ديگر همياران شاملو در «خوشه» گرد آمدند و پس از آن «جنگ باران»، «كتاب هفته»، «كتاب جمعه»، «انديشه آزاد» (ارگان كانون نويسندگان ايران) و... از ميان كتب منتشره او ميتوان به «سردابهاي در دالان جهنم»، «گرگها از پشت»، «شارشار سرخ آبشار»، «جنگل هزار نقش»، «دهاك اژدهافش» [تحت تأثير اساطير و انتزاعي] و... اشاره كرد. در كنار اين همه نمايشنامههاي معروفي نيز از اين نويسنده ديار فراموشي باقيمانده است. (آري، ملك فراموشي! ديار فراموشي! و مگر بامداد نبود كه در بركلي گفتمان ما اصلاً حافظه تاريخي نداريم و خواب بسياران را آشفته كرد!) از ميان نمايشنامههاي او ميتوان به «ابنسينا»، «دستكش سياه»، «وحشت در طبقه اول»، «زهره»، «گرداب»، «يتيا و صليب»،«فرود سياوش» و... اشاره كرد.
«احساني» با زباني رئال و نگاهي ژرف به زندگاني و آمال تودههاي زحمتكش آثار درخور تأملي را در كارنامه بلند بالای خود ثبت كرده است.(چه در عرصه روزنامه نگاری چه نمایشنامه نویسی و چه در نگارش داستانهای کوتاه و بلند). هم اوست كه در آغازين سالهاي پس از پيروزي انقلاب بهمن 57 و پس از آنكه قبول وكالت «هژبريزداني» نامش را بر سر زبانها انداخت، دل در گرو فعاليتهاي سنديكايي سپرد و در هيأت سنديكاليستي فعال در هشت ساله نخست پس از انقلاب 57 همه دوره منتخب هنرمندان در هيأت رئيسه و شوراي دبيران «جامعه هنري آناهيتا»، «سنديكاي هنرمندان و كاركنان تئاتر» و «مركز ملي تئاتر در ايران» وابسته به «انستيتوي بينالمللي تئاتر» يونسكو بوده است. يارانش حالا بس دورترك اويند. هميار تئاترياش «ركنالدين خسروي»، از ميهن فاصله زيادي گرفته، «مصطفي اسكويي» سالهاي پرشمارهاي است كه در خانه نشسته و ديگران و ديگران...
بس دير از او قلمي ميشود و زهي افسوس كه در موسم دم و بازدم دَرَش نيابيديم!...
و هم اوست كه وقتي در دهه پرماجراي شصت! (سال هزار و سيصد و شصت و سه) از سوي شوراي دبيران مركز ملي تئاتر ايران مأمور تهيه پيشنويس پيام كشوري «روز جهاني تئاتر» شد، هموطنانش را مخاطب قرار داد و از هنر جمعي سخن گفت! هنري كه ميكوشد همواره نمايانگر آرمانهاي نيك انساني باشد...به باور «احسانی» دانش تئاتر نیز همچون دیگر علوم و فنون و هنرها،در طول تاریخ به وسیله انسانهای والا پژوهش و شناخته شده شکل یافته است.در راههای تنگ و سنگلاخ پای فرسوده،در کوره های رنج و محرومیت پالوده صیقل شده و آزمون های تلخ و شیرینی را از سر گذراندهو اکنون به روشها،آگاهی هاو آئین های بسیار دست یافته که
می تواند چراغی فرا راه پویندگان باشد و بر هنر ورزان عاشق است که این دانش و تجربه ها را گرامی دارند و از آن بهره گیرند.او از جلوه های صمیمی زندگانی،دسترنج و ثمره تلاش هزاران انسان فر هیخته می گویدو از ضرورت شناخت و گرامی داشتن آنها که در طول تاریخ بشریت ،آمدند و رفتند اما اثر گذار شدند!...
«ع. الف. احساني»، پس از طي يك دوره كم و بيش بلند بيماري، سرانجام روزهايي پيش از اين در فصل سرد 83 و در آستانه بیست و ششمین سالگرد زمستان انقلاب 57 در سن 74 سالگي و در ملكي كه مزدگوركن از آزادي آدمي بيش است! خاك را و جهان را تا هميشه بدرود گفت. او در كنار مزار «احمد شاملو» به خاك سپرده شد وتا همیشه آرام گرفت.
يادش گرامي و بادهاش نوش باد!...