"روز و شب یوسف"
نوشتهی محمود دولت آبادی
چاپ انتشارات نگاه 1383
تیراژ 50000 (پنجاه هزار) نسخه
قیمت 700 (هفت صد) تومان
دو سه ساعت مانده بود به تحویل سال. آقای سردوزامی که قرار بود برود خانهی دوستش بهروز و کنار سفره هشت سین بنشیند، که یک سین آن سارا، دختر ناز بهروز بود، ناگهان احساس کرد که امسال هم یکی از همان سالهای گُه است دوباره. اول فکر کرد به بهروز زنگ بزند و یک چیزی سر هم کند و بگوید نمیآید. همین جوری فکر کرد بگوید قرار است یکی، دوتا از بچهها از سوئد بیایند، بنابراین نمیتوانم بیایم. بعد فکر کرد این چه کاری است؟ خب میگویم امسال هم سال گٌهی است و دوست دارم سال تحویل به تنهایی خودم را از این گُه بکشم بیرون.
اما برای این که تلفن او مثل داستان «روز و شب یوسف» که دست آقای سردوزامی بود، الکی کش پیدا کند، و هفت صفحه و نٌه کلمهاش، تبدیل شود به هفتاد و نٌه صفحه، بهتر است بنویسیم آقای سردوزامی یک ساعتی هی با خودش کلنجار رفت که آیا بهتر است یک دروغی سر هم کند و به بهروز بگوید یا همین جوری رو راست بگوید حالم خوش نیست و نمیآیم.
اول فکر کرد بهتر است همان دروغی را که بالا گفتیم سر هم کند. بعد فکر کرد چه دلیلی دارد که دروغ سر هم کند؟ بله، چه دلیلی داشت؟ نه خیر، دلیلی نداشت. به هیچ وجه. فکرش را هم نباید کرد. وقتی دلیلی برای دروغ گفتن نیست، نباید دروغ گفت. بهروز هم دروغ نگفته بود. دلیلی نداشت. چرا باید دروغ میگفت. زنگ زده بود گفته بود سال تحویل بیا اینجا.
یعنی شمارهی سردوزامی را گرفته بود. شماره را که گرفته بود، تلفن سردوزامی زنگ زده بود. سردوزامی نمیدانست کیست که دارد زنگ میزند. ولی ما میدانستیم بهروز است. بهروز با موبایل زنگ میزد یا با تلفن خانهاش؟ بهروز وقتی توی خانه باشد با موبایل زنگ نمیزند. موبایل گرانتر تمام میشود تا تلفن معمولی. این را بچههای توی دانمارک هم میدانند. پس بدون شک با تلفن معمولی شماره گرفته بود. بله باید با تلفن معمولی شماره گرفته باشد. چه دلیلی دارد که با تلفن معمولی نگرفته باشد؟ با همان که بیسیم است. با همان که میشود برش داشت و رفت توی آشپزخانه زنگ زد. همان که میشود برش داشت و رفت روی ایوان ایستاد و به درخت گلابی که لابد همین روزها شروع میکند به جوانه زدن نگاه کرد و زنگ زد به اکبر، به اصغر، به تقی، یا به آقای محمود دولت آبادی. تازه توی حیاط هم میتوانست برود. این تلفنهای بیسیم اینجوری هستند. بعضیهاشان تا صد متر فاصله از دم و دستگاهشان میتوانند شماره بگیرند. بعضیها تا صد و پنجاه متر، بعضیها تا دویست متر. سیصدمتری هم داریم البته. مال بهروز دست کم سیصدمتری است. پس میتواند حتی همان طور که رفته توی گلخانهی کوچکش و دارد به چیزهایی که قرار است به زودی توش بکارد فکر میکند، تلفن کند. بله چرا نتواند. میتواند. بدون شک میتواند. بیبرو برگرد میتواند. برو برگرد ندارد. چرا داشته باشد؟ که چی بشود؟ پس حتماً میتواند. مگر این که تلفن طوریش شده باشد. ولی تلفن میتواند چهطوریش شده باشد؟ تلفن معمولاً چهطوریهاش میشود؟ تلفن میتواند خیلیطوریهاش بشود. بستگی دارد به گوشیاش، به سیمهای توی گوشیاش، به سیمهای بیرونش، به پریزش، به نو بودن یا کهنه بودن پریزش، و به آدمهایی که از دور و بر پریز راه میروند، یا میدوند، یا بازی میکنند. بله همه چیز بستگی دارد به همه چیز دیگر. مثلا ممکن است سارا وقتی داشته با دختر عمهاش بازی میکرده پاش رفته باشد روی سیم تلفن، در نتیجه سیم از پریز درآمده باشد و تلفن قطع شده باشد، بیصدا شده باشد، خاموش شده باشد، مُردهی مُرده. یا مثلا باطریش تمام شده باشد. بله میشود. باطری یک روزی تمام میشود. هر باطریای یک روزی تمام میشود. این هم باطری بود. تمام شده بود. مثل همهی تلفنهای بیسیم که توش یک باطری هست و یک روزی تمام میشود. برای همین شبها تلفن را میگذارند روی دم و دستگاهش. میگذارند که باطریش شارژ شود. میشود. معلوم است که میشود. هر گوشیای را که شب بگذاری روی دم و دستگاهش باطریش شارژ میشود. چرا نشود. خیلی هم خوب میشود. مگر این که باطری خیلی شارژ شده باشد و دیگر نتواند خوب شارژ شود. خُب هر باطریای عمری دارد. عین هر چیز دیگری. عین آدم که عمری دارد و تمام میشود. عین سگ، عین گربه که حد اکثر شانزدهسال زندگی میکند، عین کلاغ زاغی، عمرش که تمام شد، بعدش میمیرد. بله میمیرد. عمرش تمام میشود و میمیرد. اما بعضیها باطریش هزار بار شارژ میشود. روی خود تلفن مینویسند. مینویسند این باطریهاش تا هزار بار شارژ میشود. تازه بعضیها دوتا باطری دارند. بعضیها هم سهتا. آنهایی که یک باطری دارند، باطریی کتابی است معمولا. باطری کتابی خودش معمولا به اندازهی سهتا باطری قلمی است. برای همین فقط یکی میگذارند توش. بیشتر لازم ندارد. همان یکی کافی است. با همان یکی به جای سهتا باطری قلمی کار میکند. تازه ممکن است خیلی هم بهتر کار کند. بستگی دارد. بله هر چیزی بستگی دارد به یک سری چیزهای دیگری. تازه آن یک سری چیزهای دیگر هم بستگی دارند به یک سری چیزهای دیگر. و همین جوری بگیر برو جلو تا وقتی که به صفحهی هفتاد و نه برسی و زیرش یک تاریخ بزنی و بگویی جمال انتشارات نگاه را عشق است و پنجاه هزار نسخهی هفتصد تومنی که بیست درصدش میشود چهقدر؟ تازه از کجا میتوانست بداند که حقالتألیف دولت آبادی بیست و پنج درصد نیست؟ از کجا باید بدانیم. چرا باید بدانیم؟ نمیدانیم. پس فعلاً بهتر است باطریها را ادامه دهیم.
آنها که دوتا دارند، باطریهاش قلمی است. سهتاییها هم قلمی است. ممکن است چهارتایی هم وجود داشته باشد. آقای سردوزامی هنوز چهارتاییش را ندیده بود. خودش دوبار، در دو دوره از اینجور تلفنها استفاده کرده بود. یک بار یک ماه، و بار دوم یک سال. آن بار که یک ماه استفاده کرده بود پولی بابتش نداده بود. یکی از دوستانش بهش هدیه داده بود. هر کسی بالاخره یکی، دوتا دوست دارد. آدم بدون دوست خیلی بدون دوست میشود. چرا بشود؟ وقتی میشود یکی، دوتا دوست داشت چرا آدم نداشته باشد؟ چه دلیلی دارد که نداشته باشد؟ دارد. خیلی هم خوب دارد. تازه بهش تلفن هم هدیه میدهند. چرا ندهند؟ آدم وقتی یک دوست داشته باشد چرا یک تلفن بیسیم بهش هدیه ندهد؟ که چی بشود؟ البته که میدهد. یک تلفن بیسیم که از آلمان آورده میآورد و میگوید بیا این مال تو. و این اولین تلفن بیسیم آقای سردوزامی میشود. البته مارکش معروف نبود و وقتی آقای سردوزامی سرش را میچرخاند به طرف پنجره یا آشپزخانه، صدای طرف که پشت تلفن بود قطع میشد. گاهی هم صداش خودش قطع میشد.گاهی صدای طرف قطع نمیشد. صدای خودش هم قطع نمیشد. عوضش صدای طرف به خر خر میافتاد، اگر هم صدای طرف به خر خر نمیافتاد، عوضش صدای خودش به خر خر میافتاد. گاهی هم نه صدای طرف به خر خر میافتاد نه صدای خودش، اما به هر حال یک چیزی بود که خر خر میکرد. یک چیز که دیده نمیشد. به چشم نمیآمد. ماوراء چشم و به چشم دیدن بود. بله ماوراء بود. چرا نباشد؟ اصلا جزو ماوراءالطبیعه هم بودش. آسمانی، غیر زمینی، خدایی، خرخرش چیزی از خدا هم داشت. کور که نیستید. دوتا «خ»ی خدا توش تکرار میشود. چرا نشود؟ برای چی باید نشود؟ خیلی خوب هم میشود. توی قرآن هم نوشته بود. مادر آقای سردوزامی میگفت همه چیز را توی قرآن نوشتهاند. برای همین او را فرستاده بود مکتب که قرآن یاد بگیرد. چرا نگیرد؟ وقتی همه چیز را در قرآن نوشتهاند چرا پسرش را نفرستد که قرآن یاد بگیرد؟ حتماً میفرستد. همین الان میفرستد. فرستاد. آن هم پیش خانم نجفی. همان که بچهها برایش یک شعرقشنگ ساخته بودند و توی کوچه دنبالش میخواندند:
خانم نجفی رو منبره، دستش خیار چنبره.
اصلا توی این خرخر تلفن هم خدا بود و هم خانم نجفی و هم خیار چنبر. بگیرش آقای انتشارات نگاه. چاپش کن توی پنجاه هزار تا نسخه، مقدمهای هم برایش نوشتهام.
به همین دلیل آقای سردوزامی آن تلفن را برد و داد به این فروشگاهی که مال مسیحیهاست و اجناس دست دوم میفروشد و گفت این مال شما خیرش را ببیند. و پیرزنی که اصلا شباهتی به مسیح نداشت، چهرهاش حالتی مسیحایی به خود گرفت و تشکر کرد. چرا نکند؟ یک تلفن بیسیم بهش داده بودد. هر فروشندهی دست دوم غیر مسیحی هم بود خوشحال میشد، چشمهاش برق میزد، لبهاش لبخند میزند و تشکر میکرد و فورا یک قیمت میزد روش سی کرون و میگذاشت کنار خرت و پرتهای دیگرش.
اما تلفن دوم آقای سردوزامی این جوری نبود. این یکی را خودش رفته بود هُندی و از فروشگاه بزرگ بیلکا خریده بود چهارصد کرون ولی بعد از چند ماه به سرنوشت همان یکی گرفتار شده بود و این قدر اعصاب خرد کن شده بود که آقای سردوزامی یادش رفت شیوهی دولت آبادی را ادامه دهد و این را هم برد و داد به همان فروشگاه تا بتواند برگردد به شیوهی دولت آبادی در «شب و روز یوسف».
ولی تلفن بهروز اینجوری نبود. نه، اصلا، ابداً، چرا باید این جوری میبود؟ بهروز دوتا تلفن داشت. یک موبایل و یک معمولی. موبایل را میگذاشت توی جیبش. معمولییه هم توی خانه بود. تلفن معمولی همیشه توی خانه است. تلفن موبایل همیشه توی جیب است. اما گاهی وقتها که بهروز توی خانه بود، موبایلش را هم میگذاشت روی میز. مجبور بود. چارهای نداشت. بعضیها فقط به موبایلش زنگ میزدند. برای این که ندود توی هال و موبایل را از جیبش بیرون بیاورد، باید میگذاشت روی میز. گاهی وقتها میگذاشت روی میز غذاخوری. گاهی وقتها میگذاشت روی میز جلو مبل. گاهی وقتها هم که حواسش نبود میگذاشت روی تلویزیون. گیتا لابد میگفت بهروز، باز تلفنو گذاشتی روی تلویزیون. بهروز میگفت ببخشین. همیشه میگفت. هر وقت اشتباه میکرد. هر وقت خطا میکرد. میگفت ببخشین، حواسم نبود. چرا نگوید. گیتا زنش بود. سالها با هم زندگی کرده بودند. دوتا بچه داشتند. دوتا دسته گل. یکی پسر یکی دختر. بدش را که نمیخواست. میدانست که تلفن را نباید گذاشت روی تلویزیون. جاش آنجا نبود. وقتی زنگ میزد بهروز گیج میشد. میرفت طرف این میز، بعد آن میز، بعد تازه یادش میآمد که روی تلویزیون است. برای همین نمیگذاشت روی تلویزیون. مگر این که حواسش پرت میشد و میگذاشت.
تلفن سردوزامی معمولی بود. یعنی سیم داشت. یک سیم بلند چهار، پنج متری. برای همین تلفن را میکشید میبرد میگذاشت کنار تخت. روزها هم تلفن همانجا بود. چون روی تخت دراز میکشید و میخواند. همیشه روی تخت میخواند. البته گاهی هم که حوصلهاش سر میرفت مینشست روی مبل. اما بیشتر وقتها پلنگ خانوم روی مبل خوابیده بود و سردوزامی مجبور میشد روی تخت بنشید. با این همه وقتی تلقن زنگ زد روی تخت نبود. این طرف اتاق، کنار پنجره ایستاده بود و داشت به «شب و روز یوسف» و محمود دولت آبادی فکر میکرد. بهخصوص به مقدمهی روی همین کتاب. به این که بعد از سالها آن را توی خانهتکانی پیدا کرده است. لابد لای آت و آشغالها.
معلوم نبود چرا آقای سردوزامی یاد آن جملهی قدیمی آن بابا فرانسوییه افتاده بود. اسمش چی بود؟ کنت دو گوبینو؟ اسمش درست یادش نمانده بود. چرا باید یادش میماند. برای چی؟ که چی بشود؟ مهم جملههاش بود که هنوز یادش بود:
به ایرانی جماعت دل مبند، چون سراسر دروغ و تزویر است.
چرا این جملهها هی توی کلهاش صدا میکرد؟ چه میدانست. از کجا باید میدانست؟ بعضی جملهها این جوری هستند. تا آدم یک مقدمه میخواند آنها هم پشتبندش پیداشان میشود. این هم این جوری بود. بعد از خواندن مقدمهی کتاب پیداش شده بود و هی توی کلهاش صدا میکرد. چرا نکند؟ هر چیزی برای خودش حق دارد صدا بکند. این جمله هم حق داشت برای خودش توی گوش هر کسی که خواست هی صدا بکند. حقش بود. داشت صدا میکرد.
برای این که آقای سردوزامی گوشی را بردارد ناچار بود از کنار پنجره برود تا کنار تخت. باید میرفت. اگر میخواست تلفن را بردارد چارهای نداشت مگر رفتن. پس پاهایش را تکان داد. قدم از قدم برداشت. راه افتاد. رهروی مصمم که راه میسپرد. از کنار پنجره تا کنار پایهی تخت که دومتر درازایش بود و یک روتختی خوشگل شبیه چیت گل منگل دار رویش کشیده بود و خیلی هم ناز بود.
تازه مسئله پیغامگیر هم مطرح بود. یعنی پیغامگیر سردوزامی بعد از چهارتازنگ خودش گوشی را از کار میانداخت و از توی پیغامگیر یک گوشیی مخصوصی را برمیداشت و به دانمارکی میگفت خانهی اکبر سردوزامی. یعنی این جوری نمیگفت. هیچ وقت این جوری نمیگفت. نه، جور دیگری میگفت. جوری که دانمارکیها میگویند. دانمارکی را با لهجهی تهرانی میگفت لابد: دِ اِ اکبر سردوزامیس تلفنسوا. یعنی که این تلفن اتوماتیک اکبر سردوزامی است. ولی نمیگفت پیغام بگذارید. چرا باید میگفت؟ لازم نبود بگوید. آدم که هر چیزی را نباید بگوید. شاید یکی دلش نخواهد پیغام بگذارد. هر کس که زنگ میزد مهم این بود که بداند به کجا زنگ زده است. بعد از شنیدن جملهی توی اتومات، میفهمید به کجا زنگ زده. یعنی بهروز یا مسعود یا قادر خودش میداند که باید پیغام بگذارد یا این که قطع کند. بعضیها دوست ندارند پیغام بگذارند، مسئلهی خودشان است، نمیگذارند، بنابراین قطع میکنند. بعضیها فکر میکنند پیغام گذاشتن کاری درست است، منطقی است، متمدنانه است. معلوم است که هست. چرا نباشد. اما این هم مسئلهی خودشان است. بنابراین پیغام میگذارند، چرا نگذارند؟ بعضیها بدون این که به منطق و تمدن و این حرفها فکر کنند، تا پیغامگیر میگوید پیغام بگذارید، عین یک بره به حرفش گوش میکنند و بع بع بع، پیغام میگذارند. بعضیها نه متمدناند نه بره، اما چون ناچارند، پیغام میگذارند. چرا نگذارند؟ ناچارند. چند دفعه بگویم؟ آدم که ناچار باشد معمولا میگذارد. بعضیها در ناچاری هم نمیگذارند. نگذارند. حق دارند. گذاشتن یا نگذاشتن یک مسئلهی شخصی است.
اما بهروز بیرون از این دایره قرار گرفت. بعضی وقتها آدم بیرون از دایره قرار میگیرد. معلوم نیست چرا. شانس میآورد لابد. یک چیزهای ماوراءالطبیعه به کمکش میآید لابد. بخت، فرشته بخت، نیروهای نادیدنی، خودِ خدا شاید. کسی چه میداند. از کجا بداند. اما هر چه بود قبل از این که اتومات شروع کند به حرف زدن، آقای سردوزامی گوشی را برداشته بود.
بهروز گفته بود عید چه کار میکنی، گفته بود هیچی. گفته بود پس بیا اینجا دور هم باشیم. گفته بود باشه. چرا نباید میگفت باشد؟ دلیلی نداشت که بگوید نباشد. پس چه بهتر که گفت باشد. خیلی خوب کرد. خیلی خیلی کار درستی کرد.
اما حالا که سی صفحه از «روز و شب یوسف» را خوانده بود باید زنگ میزد به بهروز و میگفت نمیآیم. باید این کار را میکرد. چارهای نداشت. آدم است. گاهی چارهای ندارد.
2
آقای سردوزامی زنگ زد گفت بهروز جان، من امروز نمیآم.
بهروز گفت چرا؟
گفت هیچی، حال خوشی ندارم.
بهروز گفت بابا، بیا اینجا یکی دوتا آبجو میخوریم...
گفت نه، دیگه از این سال هم بدجوری بوی گُه میآد، ترجیح میدم امروز تنها باشم.
بهروز گفت هر طور دوست داری. میخوای عصری بیا، یا اصلا خودم با ماشین بیام دنبالت.
گفت نه، قربانت. تعارف که ندارم. ترجیح میدم سال تحویل رو به تنهایی از توی این بوی گُه بیام بیرون.
3
آقای سردوزامی نشست حساب کند ببیند بیست درصد حقالتألیف از کتابی که هفتصد تومن قیمتش باشد و پنجاه هزار نسخه چاپ شده باشد چه قدر میشود. بعد فکر کرد شاید هم دولت آبادی بیست و پنج درصد بگیرد. و با خودش گفت بله، شاید بیست درصد بگیرد. شاید بیست و پنج درصد بگیرد. شاید حقش این باشد که سی درصد بگیرد. خُب، دولت آبادی است! کم کسی که نیست. چرا نگیرد. باید بگیرد. حقش است. چرا نباشد. باید باشد. هست.
وقتی میخواست سی در صدش را حساب کند، ساعت رادیوئیاش که قبل از شروع این متن روی سال تحویل میزان شده بود، زنگ زد و چون آقای سردوزامی بی هیچ دلیلی دلش میخواست سال تحویل داریه زنگی بزند و برای پلنگ خانومش بخواند، دایره زنگیی کوچکی را که روی کتابخانهی جلو کامپیوترش بود، برداشت و شروع کرد به زدن و خواندن همان شعر دوران کودکیش:
خانم نجفی رو منبره،
دستش خیار چنبره،
هی چنبره،
و هی چنبره،
و هی چنبره...
پلنگ خانوم اول یک کمی نگاه کرد و بعد شروع کرد به دویدن به این طرف آن طرف اتاق.
بعله. به قول کورت ونه گات در سلاخ خانهی شمارهی پنج، ترجمهی ع. ا. بهرامی، چاپ سوم، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، تیراژ فقط دوهزار نسخه:
رسم روزگار چنین است.