آقاى مرادى كرمانى نويسنده بزرگ و دوست عزيز.
«شما كه غريبه نيستيد» را خواندم. به جرات مى گويم طى اين چند ساله كمتر كتابى توانسته است روح و روانم را چنان تحت تاثير قرار دهد كه به هر كه مى رسم، توصيه كنم آن را بخواند. براى من كه به دليل دوستى بيست ساله و يك گفت وگوى مفصل و به قول خودتان عمرى كه حدود ده سال پيش در چند جا چاپ شد، با بخشى از زندگى دشوار و پرفرازونشيب شما آشنا بودم «شما كه غريبه نيستيد» حيرت انگيز بود و باز به جرات مى گويم، تاكنون هيچ شخصيت نامدارى اين گونه صريح و بى پرده و صادقانه به افشاى زندگى خصوصى خود نپرداخته است. حالا مى فهمم چرا نام «شما كه غريبه نيستيد» را براى اين اثر تكان دهنده انتخاب كرده ايد. شما ما خوانندگان آثارتان را «خودى» و آشنا فرض كرده و راز هايى را با ما در ميان گذاشته ايد كه على الاصول بايد در چارچوب خانواده محفوظ بماند. نمى دانم واكنش اقوام و فرزندانتان در قبال اين افشاگرى ها چه بوده و خواهد بود. اما شما به اعتبار آثارتان و اين آخرى كه ختم كلام است، حالا به قول خودتان «خدايا من چه قدر خوشبختم» داراى خانواده اى به وسعت جهان هستيد. پس از اينكه ما را محرم راز هاى هولناك خود دانسته ايد، بسيار ممنونيم.
آقاى مرادى عزيز هوشوى سياه سوخته سيرچى «هوچنگ» نوجوان هوشنگ خان، شما كه غريبه نيستيد، وقتى شنيدم مشغول نگارش زندگى نامه تان هستيد، با خود گفتم اين هم از سر خودشيفتگى است. همان طور كه چند سال پيش همين تعبير را در مورد زندگى نامه خودنوشت كيومرث پوراحمد (كودكى ناتمام) به كار بردم و وقتى كتاب را خواندم از خودم بدم آمد كه چقدر بى ملاحظه قضاوت مى كنم. به هر حال يادم هست اوايل سال گذشته از خودتان شنيدم كه مشغول نگارش خاطرات تان هستيد. «شما كه غريبه نيستيد» كه درآمد، ديدم باز هم قضاوتم عجولانه بوده. اين كتاب يك اثر مستقل و نوجويانه در عرصه ادبيات معاصر است كه موضوعش زندگى نامه شماست اما مضمونش چيزى فراتر از يك زندگى شخصى است و بخشى از تاريخ اجتماعى ما را دربرمى گيرد و درست آن بخشى را كه در يكصد ساله اخير مى توان از آن به عنوان نقطه عطفى در تحولات اجتماعى ايران ياد كرد. دوران رونق و رواج انواع فرآورده هاى فرهنگى و هنرى. دوران پس از كودتا و دورانى كه جامعه به خواست و ميل حاكمان بى آنكه زيربنايى آماده و مستعد داشته باشد، چهارنعل به سوى دگرگونى مى تازد. در چنين هنگامه اى است كه تضاد ها و تعارض ها بيرون مى زند و شما چقدر خوب و بى آنكه از مسير سياست زدگى عبور كنيد، تضاد ها را روايت كرده ايد.
ساختمان مناسبى را هم براى بيان منويات خود در نظر گرفته ايد. چيزى ميان داستان و وقايع نگارى كه ۷۸ تكه است و هر تكه براى خود ماجرايى مستقل دارد. مى گويم ماجرا و تاكيد مى كنم كه ما در اين اثر با انبوهى ماجرا روبه روييم كه هر كدام مى توانند ملات مناسبى براى خلق يك داستان كوتاه باشند. خب پيش از اين در قصه هاى مجيد و ديگر آثارتان كم و بيش از همين ماجرا ها بهره گرفته ايد اما در اين اثر ماجرا ها چنان هوشمندانه پشت سر هم قرار گرفته اند كه ساختار منسجمى را شكل داده اند. بنابراين به دشوارى مى توان آنها را پس و پيش كرد. هر ماجرا درست در جايى قرار گرفته كه بايد.
لحن و زبان تان هم مثل هميشه موجز، ساده، صميمانه و در عين حال هنرمندانه است اما اجازه دهيد بگويم زبان و نثرتان در اين اثر بالغ تر از هميشه است. «نان كمياب است. گرسنگى توى آبادى بيداد مى كند. ديگر كسى توى خانه مان نان نمى پزد. هر روزى مى روم بالاى آبادى از «دايى زاده» نان مى خرم. دايى زاده نانوايى باز كرده نان هاى گرم و خوش بوى گندم را مى گذارم تو سفره بغلم مى گيرم و از كناره رودخانه مى روم و به خانه مى آيم. دلم ضعف مى رود. نان ها را بو مى كنم. گرمى و نرمى شان را روى قفسه سينه ام حس مى كنم. يواشكى تكه اى از نان مى كنم و مى خورم. پيش خود التماس مى كنم. مى گويم «فقط همين يك لقمه» اما دلم طاقت نمى آورد. مزه نان تازه روى زبان و لاى دندان هايم مى ماند. توى دلم مى گويم «يك لقمه مى خورم ديگه نمى خو رم. فقط يك لقمه» تكه بزرگى از نان مى كنم و...» ويژگى مهم زبان تان در شيوايى و بلاغت ساده آن است كه با جزيى نگرى و تكيه بر حس هاى درونى خواننده را به جهانى كه مى سازيد، دعوت مى كند. اينجا بحث قلم فرسايى و انشا نويسى و زبان بازى در كار نيست. نثر شما مجموعه اى از همه آن چيزى است كه زبان معيار را مى سازد و ربطى به بازى هاى كلامى و ذوقى ندارد. هر چند پر از نكته و تكه هايى است به ياد ماندنى. اما فراتر از نثر و ساختار كه در جاى خود بسيار مهم اند، آنچه اين اثر را به مرز شاهكار مى رساند، همان صداقت و جسارتى است كه در بيان راز ها و شرمگوهاى زندگى خود داشته ايد. توصيفى كه از پدرتان به عنوان يك بيمار روانى مى كنيد، حيرت انگيز است. خيلى ها سعى مى كنند اين چيز ها را پنهان نگه دارند، اما شما جسورانه به افشاى هويت پدرى پرداخته ايد كه مريض احوال بوده و همين باعث سرشكستگى تان نزد بچه ها مى شده. «بيشتر وقت ها سرش را مى انداخت پايين و مى آمد مدرسه. صاف مى آمد تو. ميان حياط كنار تور واليبال مى ايستاد و رو مى كرد به خورشيد. دهانش را باز مى كرد، انگار مى خواست قرص خورشيد را ببلعد. معلم و بچه ها از پنجره كلاس نگاهش مى كردند:
- كاظم ديوونه اومد. آقا به پسرش بگين ببرتش بيرون. الان عطسه مى كند.
از كلاس مى روم بيرون و مى روم پيشش:
- بابا، برو خونه. من مى خوام درس بخونم. چرا اذيتم مى كنى. اينجا مدرسه است.
...
بچه ها اسمم را گذاشته اند «پسر كاظم ديوونه» مايه تفريح و شيطنت شان شده ام. از مدرسه بدم مى آيد.»
همين جا بگويم كه چقدر نگاه انسانى تان به آدم هاى دوروبرتان را دوست دارم. مثل هميشه، هيچ آدم سياه و سفيدى در اين اثر ديده نمى شود. نسبت به همه حتى آنها كه اذيت شان كرده اند، نگاه مهربانانه داريد. در دنيايى كه نفرت و خشونت از در و ديوارش مى بارد و هر آدمى در درون خود يك قاتل بالقوه است و چند نفر را در فهرست مقتولان خود قرار داده تا سر فرصت ترتيب شان را بدهد، شما به ما مى آموزيد كه هيچ آدمى ذاتاً بد نيست و حتى بد ها هم از سر ناچارى بدى مى كنند.
برگرديم به فضاى كتاب. آقاى مرادى به شما نمى آيد كه اين قدر شر بوده باشيد. راستش هر چه در شكل و شمايل امروزتان باريك مى شوم، باورم نمى شود كه شما هم در نوجوانى شرارت هاى عجيب و غريبى داشته ايد همانند ديگر بچه ها. مى بخشيدها هميشه فكر مى كردم آدم بى دست و پايى بوده ايد اما وقتى خواندم كه «گربه اى مى آمد خانه ما. مال ما نبود. ولگرد بود اذيت مى كرد. جوجه هامان را مى خورد و... ننه بابا گفت: «هوشو بگيرش، بكنش تو كيسه اى و ببر بالاى ده ولش كن كه ديگه اين جا پيداش نشه.» وقتى ننه بابا خانه نبود. گربه را كرديم زير سبد چوبى دمش را از زير سبد درآوردم و با كارد دمش را از بيخ بريدم. دم توى دستم تكان تكان مى خورد. هنوز زنده بود. از جاى بريده خون بيرون مى زد. گربه را ول كرديم. بدون دم در رفت.» (ص ۸۱)
و يا آنجا كه بر سر به دست آوردن يك تكه نان با بچه ها شرط بندى مى كنيد «محمود پسر دژند تكه نانى تو كيفش دارد. با او شرط مى بندم كه شيشه اى نفت بخورم و نان بگيرم. نفت توى شيشه اى كوچك است ... شيشه نفت را سر مى كشم. بوى نفت توى دماغم مى پيچد نفت را قورت مى دهم. مى رود پايين. دلم آشوب مى شود. مى خواهم بالا بياورم. نمى توانم... نان را گاز مى زنم. مى جوم. نان جويده با نفت با آب دهانم با بوى نفت قاطى مى شود. خميره نان نفت آلود را بالا مى آورم. لقمه از راه گلويم برمى گردد. عق مى زنم...»
كه در عين حال لحن ناتوراليستى هم دارد و عجيب اينكه براى نخستين بار در اثرى از شما شاهد لحظه هاى فراوان ناتوراليستى هستيم. شما هميشه به عنوان رئاليست خوانده شده ايد. اين نخستين بار است كه لحن و فضاى اثرتان به عرصه ناتوراليسم كشانده شده. «ننه خلطى زن ساكت و مهربانى است. بچه هاى كوچك را دوست دارد اما مى ترسد به آنها دست بزند يا توى بغلش بگيرد. مى گويد خودش يتيم بوده و درد يتيمى را مى داند. قوطى حلبى كه تا نصفش خاكستر است به دست مى گيرد توى حياط راه مى رود. سرفه مى كند. خلط هايش را توى قوطى مى اندازد. صورتش آبله روست. جاى آبله هاى ريز و درشت تمام صورتش را پر كرده. توى قوطى اش سرك مى كشم و رگه هاى خون را توى خلط هايش مى بينم.» (ص ۲۳۴) و يا «آن شب توى شبانه روزى، سر چاهك مستراح زانو زدم و دست كردم توى كثافت و سنگى كه سوراخ چاهك را گرفته بود، برداشتم. نمى دانم كى شايد هم خودم قلوه سنگ بزرگى انداخته بودم توى چاهك آب و كثافت بالا آمده بود. مبصر با تركه وادارم كرد كه سنگ را دربياورم. حالم به هم خورد. سنگ را كه در آوردم، با آب يخ زده، توى زمستان، دست و بازويم را شستم. تا صبح خواب نرفتم.»
نكته در اين است كه در همين لحظه هاى ناتوراليستى مخاطب را چنان در حال و هواى تلخ و سياه قرار مى دهيد كه آدم دلش براى هوشوى نوجوان مى سوزد. حس اشمئزاز را با همين لحن خيلى خوب در مخاطب ايجاد مى كنيد.
همين طور وقتى كه حس درماندگى و گدايى در خيابان هاى كرمان را تصوير مى كنيد. جايى كه راننده بى احتياط با شما برخورد مى كند و دلش مى سوزد «راننده دست كرد توى جيبش و دو تومان گذاشت كف دستم.
- ببخش. تقصير خودت بود.
مانده بودم كه پول را بگيرم يا نه؟ پول براى دلسوزى و صدقه بود يا جريمه بى دقتى اش و سرعت زياد؟ هم پول را مى خواستم و هم از دلسوزى اش بدم مى آمد. گدايى بود. بغض كردم و خيابان و آدم ها و ماشين ها را از پشت پرده اى از اشك ديدم.»
و از اين دست لحظه هاى تلخ و تيره كه در جابه جاى اثر هست و ما را در غم هاى آن روزگارانتان شريك مى كند. از كجا كه ما هم چنين لحظه ها و موقعيت هايى را تجربه نكرده ايم اما از بازگو كردنش مى هراسيم مبادا شخصيت مان زير سئوال برود. شما دل به دريا زده ايد و اين سد را شكسته ايد. سد خودباورى و ساختن هويت جعلى. حتماً مى دانيد كه برخى براى مهم جلوه دادن خود، چيزهايى را جعل مى كنند تا براى خود هويت اشرافى و اصيل بسازند. دوستى داشتم _ روانش شاد _ كه زندگى پرمشقتى همچون شما را پشت سر گذاشته بود. اما وارد خانه شان كه مى شدى عكس قديمى مردى اشراف منش بر ديوار نصب شده بود كه مى گفت مرحوم پدرش است. بعدها فهميدم كه عكس را دور و بر ميدان سيد اسماعيل تهران خريده و قاب گرفته است. پدر مرحومش چيزى بود شبيه پدر مرحوم شما. راستى چه تصوير دردناكى از پدرتان ارائه كرده ايد. واقعاً چنين بوده، اگر بوده، بايد به شما مدال افتخار داد كه چنان وضعيتى را از سر گذرانده ايد. درود بر شما و صداقتتان.
اما بى رحمى شما در بيان واقعيت ها و موقعيت هاى دشوارى كه از سر گذرانده ايد، وقتى در كنار لحن طنزآلود و «مجيدى» تان قرار مى گيرد از زهرش و تلخى اش كاسته مى شود. اين همان لحن آشنايى است كه همگان از مرادى كرمانى كه شما باشيد، انتظار دارند. مثلاً جايى كه به گرايشات مذهبى دوران نوجوانى تان اشاره مى كنيد «صف جلو، بين دو نمازگزار بزرگسال مى ايستم. آخوندى از قم آمده است كه پيش نماز باشد و مسئله بگويد. از ايمان من خوشش مى آيد و پيش بينى مى كند:
- تو اين ده، اين آقاپسر ايمانش از همه بيشتر است. خدا حفظش كند. در آينده يكى از مومنين بزرگ خواهد شد.» و ادامه مى دهيد كه پيش نماز مى گويد در روز قيامت آدم ها به نسبت گناه و ثوابى كه كرده اند، به شكل پرندگان و حشرات و حيوان ها درمى آيند.
«دعا مى خوانم و تسبيحى به دست مى گيرم و توى آبادى راه مى افتم. تلاش مى كنم مردم روستا را در وضعيت روز قيامت ببينم... مردم آبادى را به صورت ملخ، پروانه، شانه به سر، گنجشك، مار، گرگ و جوجه تيغى و مرغ و خروس مى بينم. خيلى دعا خوانده ام. خيلى تمرين كرده ام تا بتوانم آدم ها را اين جورى ببينم.» (ص ۱۶۰ و ۱۶۱)
يا ماجراى انشا نوشتن تان كه در قصه هاى مجيد، موقعيتى شبيه به آن را تصوير كرده ايد. جايى كه مجيد انشايى در تمجيد از مرده شورها نوشته. «و من داستان دانش آموزى را نوشتم كه هيچ گونه گرفتارى نداشت الا اينكه مى خواست بداند فرق «خر» و «الاغ» چيست؟ عاقبت دريافته بود خرى كه خوب تربيت شود، كاه و جو حسابى بخورد، پالان نو داشته باشد و چاق باشد مى شود «الاغ». ما در شهر الاغ كم داريم و خر فراوان است.... و ته داستان نتيجه گرفته بودم كه: پس ما بايد بكوشيم، درس بخوانيم، زحمت فراوان بكشيم تا بتوانيم خود را بالا بكشيم كه زندگى خوبى داشته باشيم. خوب بخوريم و خوب بپوشيم تا به ما «خر» نگويند و «الاغ» بگويند. چون الاغ محترم تر از خر است.» (ص ۲۷۵)
راستى آقاى مرادى، اين پرسش براى من هم مطرح است كه ماها جزء كدام دسته ايم؟ خريم يا الاغ؟
و ديگر چه بگويم. كتابتان حالى به حالى ام كرده. چند روزى است دلم آشوب است. همه اش با خودم درگيرم. مدت ها بود مى خواستم به خيال خود زندگى ام را بنويسم. نه براى چاپ. ما كسى نيستيم كه شرح زندگى مان به درد خواندن بخورد. مى خواستم بنويسم و بدهم بچه هايم بخوانند تا بدانند نسل ما چه كشيده. وقتى از تجربه ها و خاطرات كودكى و نوجوانى مان برايشان حرف مى زنم، مات و مبهوت نگاهم مى كنند و لابد توى دلشان بهم مى خندند و مى گويند خب به ما چه. بله. نسل امروز، سختى هاى دوران ما را ندارد. هرچه خواسته و مى خواهد، كم و زياد دراختيارش است. دير يا زود. اما نسل ما هميشه حسرت به دل بود. شايد همين حسرت ها و عسرت ها بود كه ما را در كوره زندگى ساخت و آبديده كرد. شما زحمت من و امثال من را كم كرده ايد. حالا سندى ارزشمند از يك دوران تاريخى و اجتماعى در دست داريم كه مى توانيم خواندنش را به فرزندانمان توصيه كنيم. سال گذشته زندگينامه خودنوشت ماركز با نام «زنده ام كه روايت كنم» درآمد. وقتى اين دو كتاب را با هم مقايسه مى كنم، مى بينم نويسندگان هر دو اثر، چه شباهت هاى نزديكى به هم دارند. يكى در آن سوى اقيانوس ها در آمريكاى لاتين و ديگرى در روستايى كوچك به نام سيرچ از توابع كرمان. هر دو زادگاه خود را به ماكاندويى تبديل كرده ايد كه مى تواند مركز ثقل كائنات باشد. هر دو فقر و فاقه را به زانو درآورده ايد و هر دو امروز در ميان نامداران ادبيات جاى داريد. به شما درود مى فرستم و به فرزندان و همسرتان بابت داشتن چنين پدر و همسرى تبريك مى گويم. هر چند نمى دانم فرزندانتان از اينكه پدرشان همه چيزش را برملا كرده، خوشحالند يا ناراحت.
چند شب پيش با كيومرث پوراحمد و همسرش در باب كتاب شما صحبت مى كرديم. كيومرث كه خود تجربه مشابهى دارد و سختى ها و تلخى هاى بى شمارى را از سر گذرانده، معتقد بود كه در قياس با آنچه بر شما رفته، ماها زندگى شاهانه اى داشته ايم. و همسرش كه بسيار ذوق زده بود، مى گفت من اگر جاى مسئولان فرهنگى بودم، بابت شجاعتى كه مرادى در بيان واقعيت هاى زندگى اش به خرج داده و اثرى به اين زيبايى آفريده، تنديس او را در يكى از ميدان هاى شهر نصب مى كردم. راستى آقاى مرادى گويا چند سال پيش همشهرى هاتان چنين پيشنهادى داده بودند. چرا عملى نشد.؟