جمعه 7 مرداد 1384

دور از مادر، يله بر يال هاي پريشان اندوه (بخش دوم)، نسيم خاکسار

داستان ششم: تو تك تك كلمات را كشته اي برادر من. راوي اين داستان،‌اكبر سردوزامي است. او بعد از سال ها دوري و بي‌خبري از برادر و خواهر و خانواده يكباره دلش هواي آن ها را مي‌كند و با پيدا كردن شماره تلفني از برادرش به خانه آن ها زنگ مي‌زند. اين داستان،‌ داستان جوشيدن حس هاي دوگانه در وجود راوي بعد از شنيدن صداي آن هاست:‌ «چه اشتباهي كردم كه پس از سال ها پيداتان كردم و دوباره پيدا شدم خودم/ باز هم مي روم گم مي‌شوم.../» (ص129)

راوي از يكسو با موج صداي شان، صداي بچه هاي خواهر و برادرش به گذشته سفر مي‌كند و غرق مي‌شود درخاطرات شيريني كه در گذشته با آن ها داشت و از سوئي ديگر وطن با زخم ها و جراحت هايش يادش مي‌افتد. يعني همان ساختار داستان هاي پيشين: براي يك لحظه بيرون آمدن از خود،‌ ترك غار تنهائي،‌ خلوت مأنوس. و بلافاصله حس هراس از بيرون آمدن از مأمن تنهائي ، ترس از با غير بودن و برگشتن به خلوت خود.

بعد از خواندن اين داستان از خودم پرسيدم، باز اين جا و آن جا دور شدن نويسنده را از موضوع اصلي بگيرم و همان حرف هايي را كه درباره داستان هاي قبلي زده ام به نوعي مكرر كنم. يا نه همه را بگذارم كنار وكاري به كار داستان بودن و نبودن اين متن نداشته باشم و طور ديگري با آن همراه شوم. در داستان هاي سردوزامي،‌ داستان هاي همين كتاب براي مثال ، دو محور عمده وجود دارد كه داستان حول آن ها مي‌چرخد. يكي، ويران كننده يا ويران كننده ها. ديگري، ويران شده ها.

ويران كننده ها همه جا را در اختيار دارند. قدرت آن ها در ويران كردن شان است. و انسان تجهيزاتي كافي براي مصاف با آن ها ندارد و در ميدان مصاف با آن ها ويران مي‌شود. پس بايد به خودش پناه ببرد. به كودكي، به مادر، به جهاني معصوم و دست نخورده كه بيرون از قلمرو ويران كننده هاست. كودك نيروئي است كه اگر نمي تواند طلسم قدرت بيكران ويران كننده ها را باطل كند، اما مي‌تواند به مسخره شان گيرد. و عريان شان كند. كودك با اين قدرت نمائي كودكانه اش مي‌خواهد هراس را بزدايد. و براي خود در اين جهان، لحظاتي ، هرچند موقت، بي هراس بسازد. چون مي‌داند كه براي او بيرون شدن گاه گاهي ازجهان مأنوسش امري ناگزير است. «مي گويم نزديك نشدم كه من آقا!/ مي‌گويد نزديك نشدي! پس كي بود كه برداشت براي خورشيد و ماه و ستاره و سيب زميني و گوجه فرنگي تق تق نوشت و زد روي دكمة ي بفرست./مي‌‌گويم من هم آدمم آقا/ من هم دلتنگ مي شوم.»(ص68، به ياد انگشت،،،) مي‌داند با همه احساس امنيت در خانه، درآن جا هم نمي‌تواند براي هميشه بماند. خانه هم مأوائي ايمن نيست: «حتي پلنگ(‌ اسم گربه راوي است‌) خانه اي دارد كه توش احساس امنيت مي‌كند. اما من توي خانه هم ايمن نيستم. نه توي كوچه و خيابان و نه توي خانه‌ی خود،‌هيچ كجا احساس امنيت نمي‌كنم.» (ص87، داستان فرج سركوهي منم). اين ها را به خودش مي‌گويد و از خانه مي زند بيرون. بيرون كه مي‌آيد، در تمام مدت فرياد مي‌زند. فرياد هاي او تحقير توانائي ها و قدرتمندي هاي ويران كننده و ويران كننده هاست. ويران كننده را پلشت مي بيبند. او را در تمامت وجودش لجن مي‌كند تا ترس از قدرت او را در وجودش بكاهد. ويران كننده جاكش مي‌شود، شلاق زن مي‌شود. زندانبان مي‌شود. لومپن مي‌شود، و در كليت خود گند و گوزي مي‌شود كه جز شلاق و شكنجه و زندان براي ارعاب ديگران هيچ ندارد. اين ها را ازش بگيري ديوار موريانه خورده اي است كه با لگدي ويران مي شود. پس بايد براي ويراني سلطه‌ی او اين هيبت و شمايل ترس را از او گرفت. در هر داستاني از اين كتاب راوي با ذهن و حافظه اي پريشان انگار فراموش كرده باشد كه پيشتر چه گفته است، برمي‌گردد به عقب و فريادهاش را عليه ويران كننده با همان كلمات پيشين تكرار مي‌كند. تداعي رفتار كودكي كه در تاريكي و يا در كوچه اي غريبه براي زدودن ترس مدام و بلند بلند داد بكشد. در تكرار اين فريادهاست كه شرايط حاكم بين ويران كننده و ويران شده دگرگون مي‌شود. ويران شده فضا را در اختيار مي‌گيرد و فرصت نفس كشيدن مي‌يابد. در داستان اول با دوست ديدار مي‌كند و غم و ويراني اش را مرثيه زمان مان مي‌كند،‌ و در داستان دوم براي دوستي ديگر داستان اش را پست مي‌كند و در داستان سوم تق تق مي‌زند روي دكمه هاي تخته كليد كامپيوترش تا با وبلاگ نويس هاي جواني كه پاكي و معصوميت آنها جهانش را زيبا كرده اند ارتباط برقرار كند و در داستان چهارم مي‌پرد روي دوچرخه اش و گوش و هوش سپرده به آواز هاي سيما بينا مي‌رود كه از رنج روزنامه نگار وطنش با جهان بگويد. اوي راوي در داستان هاي او، در برابر ويران كننده كه لجن مطلق است، معصوميت مطلق است. ناچار است باشد. پاكي روئين تن اش مي‌كند. و بي آن وجودش آسيب پذير مي‌شود. در داستان اول گرچه برف نمادي است براي يخبندان جهان و تصوير مطلق مرگ و گورستان، اما تماشاگر برف مي تواند به پاكيزگي برف باشد. اوست كه روح پاكيزه جهان را از دريچه خانه اش مي بيند. و در داستاني ديگر صريح تر از قبل در زبان فرج سركوهي مي‌گويد:‌ « بگو كه پاكم من/ من پاك به دنيا آمده ام، ‌پاك بوده ام و پاك باقي مانده ام هنوز. من همان قدر پاكم كه فردوسي بود؛‌ نظامي بود؛ خواجه حافظ بود./ من همان قدر پاكم كه هانريش بل بود؛‌ آلبركامو بود؛‌ داستايوسكي بود؛ كافكا بود و ديگران بودند،،،/» و كمي پيشتر «/ وسلاو هاول كه وقتي وارد كپنهاك شد فصلي از داستان مرا نوشت و رفت » (ص 107 ).

همين وجود پاك و كودك است كه در داستان ششم هواي ديدن مادر و با او بودن را مي كند. « اين بوي اشرف است كه در خانه من است/ اين بوي زهره توست برادر! اين بوي دست مادر؛‌ بوي صابون گلنار و نخل زيتون است.» (ص 132) تمام تلاش اكبر سردوزامي در اين داستان و همه اين داستان هاي چند سال اخيرش در اين است كه به اين بو نزديك شود. تمام تلاش او بر اين است كه به صداي مادر، به جنون و عصمت مادر نزديك شود. به يك صداي غريزي و دور كه احساس مي‌كند ريشه هاي وجودش در آن جاست. صدايي كه نفس اعتماد است و به آن اعتماد دارد. صدايي كه با قدرت، با تمام معناها و مصاديق اش، فاصله دارد:‌ « عين خداي مادر من كه بي هيچ مسجد و كليسا بود/ و رهبر روي زمين نداشت/ و پاسدار نمي‌خواست؛ و پاسدار نداشت./ . اين همه آدم كش . اين همه مامور نهي از منكرات و گوز نداشت/ خداي مادر من همنشين مادر بود./ از خداي مادر من مهربان تر كجا خدائي بود؟/ از خداي مادر من ناتوان تر كجا خدائي بود/» (ص137). او تمام قالب ها را درهم مي ريزد كه به اين صدا نزديك شود. از هرگونه حاكميتي بر شكل و مضمون داستان هايش مي‌گريزد تا به اين بو نزديك شود. اين بوي آميخته با بوي صابون گلنار در بيشتر كارهايش حاضر است. انگار سرچشمه همه الهام هاي داستاني اش را او از اين منبع مي‌گيرد. منبعي كه از او دور شده. يا از او دورش كرده اند. اگر در كار هاي او نوعي هجراني است همه جدائي از اين منبع است. خشمش جوشيده از شرايطي است كه او را از اين منبع جدا كرده است:« ببين چه طور مرا تنها و ذليل و درمانده كردي! / رفقايم را درهم شكستي؛ / عشقم را توي زندان هات به گند و گوز آلوده كردي؛‌/ مادرم را تو از من گرفتي برادرم/ ،،،، اي گه تو اين خدات برادر» (ص 145).

از طريقي ديگر و با استفاده از ديالكتيك هگلي هم مي توان به اين نوع از گسترش معنائي در عناصر داستاني در كارهاي سردوزامي رسيد. در فضاي مطلق ترس و هراس و حضور قاهر ويران كننده ، مادر ‌اميد است. با رفتن به سوي مادر و پيوستن به او، راوي ويران شده مادر را پيدا مي كند و كودك مي‌شود. پس از آن او ديگر حس ترس را با خود ندارد. مادر هست و ترس نيست. از پيوند اين دو مفهوم، كودك روئين تن زائيده مي شود. كسي كه ترس را وانهاده و آمادگي مصاف با قدرت هاي ويران كننده را در ذات خود دارد.

در خوانشي ديگر «تو تك تك كلمات را كشته اي برادر» بازآفريني تصوير خانواده و وطن در ذهن يك تبعيدي هم است. سفري است به گذشته كه با هجوم صدا و كلمات كودكان بيست و چند سال پيش و جوان هاي اكنون شروع مي‌شود. صداهايي كه در يك موسيقي بلند و با مضمون مأنوس خانواده، پيوستگي و باهم بودن اوج مي‌گيرد و در تنهايي تبعيدي خاموش مي‌شود. سفري كه راوي تبعيد شده از وطن در آخر آن را به يكي از روياهايش در خواب تبديل مي‌كند. خوابي كه پلك هاي او را خيس كرده است.

داستان هفتم:‌ سگ و كلاغ و جاكش و ادبيات فارسي. راوي اين داستان نويسنده اي است كه براي داستان خواني به فرانسه دعوت شده است. مناسبت اين سفر ترجمه و چاپ مجموعه داستاني است به فرانسه از چند نويسنده ايراني كه راوي يكي از آن هاست. داستان يا يك درآمد شروع مي‌شود كه حرف هائي است خطاب به مسئول اين برنامه كه به همت او اين كتاب ترجمه و منتشر شده است. سردوزامي چاپ و انتشار اين كار را موضوع داستانش كرده است. بحث اصلي او در اين داستان بيهودگي چنين زحمت هائي است.

به اعتقاد او ادبيات فارسي، سراسر مصيبت است. و مصيبت چيزي به جهان نمي دهد. اين كه اين حرف تا چه اندازه درست است يا نادرست، موضوع بحث من نيست. موضوع بحث من زبان كلي اثر و عناصر و يا نشانه هاي داستان هاي قبلي است كه باز در اين متن تكرار شده است.

اكبر سردوزامي يا راوي داستان ، در بخش ورود به داستان، آدمي است چهل و چند ساله و متين كه سعي مي‌كند با زباني عذرخواهانه كه به مسئول برنامه برنخورد به او بقبولاند چرا از تصميم اش به شركت در برنامه منصرف شده است. او در پايان همين بخش از مسئول برنامه مي‌خواهد او را از اين برنامه حذف كند. در بخش بعدي اين شخصيت از نظر رفتاري و نوع لحن خطابي اش، در واقعيت داستاني هم حذف مي شود. و جايش را راوي ديگري مي‌گيرد كه چگونگي درگير بودن اش را با زبان دانماركي شرح مي دهد. راوي بعدي، ديگر نه آن آدم چهل و چند ساله، بلكه كودكي است نيازمند مادر. كودك و مادرجوئي، از پايه ها و عناصر اصلي اين بخش هاي بعدي اند كه داستان را به پايان مي برند. راوي وقتي در كلاس درس زبان دانماركي است خودش را مثل يك بچه احساس مي‌كند: «معناي يك جمله را كه كشف مي‌كنم چنان كيفي مي‌كنم كه نگو! درست ترش اين است كه عين يك بچه ي كلاس اول ابتدائي ذوق مي‌كنم. توي كلاس هم كه مي‌نشينم عين بچه ها مي‌شوم» (ص164). جدا از اين كه راوي شوق بچه شدن اش را مي‌نويسد زباني هم كه براي بيان حس اش انتخاب مي كند بچه گانه است. « اما چون خانم معلم ما مي‌داند كه تفاوتي بين ايراني و عرب و دانماركي هست، با ما با شيوه خودمان رفتار مي كند. من چنان كيف مي كنم كه نگو!» (ص 64 ) و كمي بعد تر توضيح مي‌دهد كه هروقت خانم معلم وارد كلاس مي شود و مي‌گويد واي جوجه ها منتظر ماندند، او جوجه مي‌شود:‌ «تا مي گويد جوجه. مي شوم يك جوجه كوچولو كه دنبال مامانش تاتي تاتي مي كند.» (ص 165).

كودك شدن راوي در اين جا فقط تمثيلي قرينه براي معناي پاكي نيست،‌ در جاي امن بودن هم هست. دور شدن است از قدرت يا مركز صدور ويران كننده و نيز دور بودن از قلمرو هراس هم هست. دور بودن از قلمرو هراس به او كمك مي‌كند تا روزنه اي به مهر به سوي جهان بگشايد. و اين امكان را زبان دانماركي برايش فراهم مي‌كند. راز چسبيدن او به اين زبان و گريزش از زبان فارسي در همين موضوع است. او وقتي از زبان دانماركي و پيچيدگي دستور زبانش عصباني مي‌شود، و به آن بد مي‌گويد يكباره ترس اش مي‌گيرد و به خودش مي‌گويد: « اما فوراً يادم مي‌افتد كه نفي كردن زبان دانماركي، مساوي است با رفتن به طرف زبان فارسي. اين است كه فوراً حرفم را پس مي‌گيرم و برمي‌گردم به دنياي زبان دانماركي كه دنياي كودكانه من است.»ص166 راوي در زبان دانماركي به كودكي اش باز مي‌گردد. كودك مي‌شود و با زباني كودكانه داستان « يك موش قشنگ بود» را مي‌نويسد. شروع داستان موش قشنگ او يادآور شروع رمان «چهره يك هنرمند چون يك مرد جوان » اثر جويس است. جويس از صداي گاو و اسم گاو يك نام تركيبي مي‌سازد و با زباني آهنگين و به سختي ترجمه پذير شروع مي كند كه «يكي بود يكي نبود و در روزگاري و روزگاري خيلي خوش يك ماغ گاوي بود،،.» و سردوزامي با زبان دانماركي كه زبان كودكانه اوست داستانش را شروع مي كند تا بتواند به دنباله آن زبان و لحني كودكانه براي داستانش خلق كند.

حكايت آقا موشه افغاني، در اصل حكايت خود راوي است. در اين داستان كودكانه و تمثيلي، او مغرورانه به آسيب ناپذيري اش اشاره مي كند و به اين نكته كه با همه خرد و خمير شدن خودش و از دست دادن پدر و مادرش، به جاكشي تن نداده است. يكنوع تقارن معنائي بين كودك و روئين‌تني. و نيز تداعي توسل به رجزخواني كودك در تاريكي براي ايجاد اعتماد در خود و نترسيدن.:‌ «پدر و مادرش زير تانك له شده بودند. خودش له نشده بود. خيلي شانس آورده بود. فقط يه چشمش كور شده بود و يه پاش چلاق شده بود و يه دونه خايه شم آسيب ديده بود، ولي با اين همه به جاكشي تن نداده بود. رفته بود يك جائي زير تانك چسبيده بود. بعد آمده بود بيرون،،،، بعد وارد دانمارك شده بود.» ص167. داستان موش قشنگ افغاني در وجود راوي، كه ديگر كاملا كودك شده است، به گونه اي ديگر در داستان ادامه مي‌يابد. او تكليف هايي را كه معلمش به او مي‌دهد انجام نمي‌دهد و در عوض پي دل خودش مي‌رود. معلمش از او مي‌خواهد از تاريخ دانمارك بنويسد،‌ اما او از آقا موشه اش مي‌نويسد. با يادآوري تحسين معلم از هوش او در دو صفحه پيش از اين در داستان و احساس بچه شدن او در اثر اين تحسين، سرپيچي راوي نوعي عمل تدافعي براي نگهداشتن خود در همان دنياي كودكانه است. او در اين دنياي كودكانه به جاي شعرهايي كه معلم براي تكليف به او مي‌دهد شعرهائي را كه به دانماركي دوست دارد و هزار بار خوانده است، مي‌خواند. شعرهائي كه زبان حال يك كودك مدرسه اي است. :‌ «كيف بزرگ من كجاست./ كيف بزرگ من كجاست اعصاب آدم خورد مي شه / از بس كه هي مي‌ره گم مي‌شه.» (ص170 ) و در شعر بعدي كه او از زبان دانماركي مي‌خواند راوي باز به آرزوي بودن با مادرش تاكيد مي‌كند. «يه اسب به من بده مادر/ يه اسب كه ما دوتا سوارش بشيم/ فقط ما دوتا مامان/ و بريم تو آسمون آبي/» (ص171). راوي بعد از اين، در تحسين از شعر دانماركي، به كودكي درون شعر روي مي‌آورد و از خوب بودن كودكي مي نويسد. و از بودن با مادر. و با غمگينانه ترين لحن شعر را به زندگي خودش برمي‌گرداند: «ببين چه قدر زيباست. شعرش زيباست. صداي خواننده اش زيباست. اصلاً سرتاپايش زيبائي ست. آخرش مادر را داريم. اسب را داريم. گيرم كه آرزوي رفتن توي آسمان آبي هنوز در حد آرزوست.» (ص 172) و ادامه شعر را ديگر از زبان شاعر و خواننده دانماركي نمي شنويم. اين اوست كه در آرزويش شعر را ادامه مي دهد و اسب زير نشيمن اش مي شود و مادرش هم هست. مادري كه مي تواند به بوي حنايش دل خوش كند: «يا همين كه بازوهايش را ميان بازوهايمان احساس كنيم.» (ص172 )

بعد از اين از نوخواني هاي متن و درآوردن همان نشانه هاي قبلي مي‌توان اكنون به موضوع اصلي داستان برگشت. راوي نمي‌خواهد به فرانسه برود چون مجبور مي‌شود در آن جا به زبان فارسي حرف بزند و از زبان فارسي و از ادبيات فارسي بگويد و بشنود. اما زبان و ادبيات فارسي برايش ترك دنياي كودكي و رفتن در قلمرو ترس است و نزديكي است با جهان وحشت. رفتن در قلمروئي است كه ويران كننده‌ سيطره مطلق در آن دارد. در آن دنيا از پيش جاي او در جايگاه ويران شده ها تعيين شده است. در آن دنيا يا بايد فريادهاي جنون ‌آميز بزند يا زار بزند از اين همه مصيبت. در آن قلمرو ديگر كودك نيست. و مادرش ،‌ اميدش ،‌ تنها تكيه گاهش را براي زيستن از دست مي‌دهد. در مقابل، زبان دانماركي ، خانم معلم دانماركي و خود دانمارك براي او معنا و بويي از مادر مي‌دهند. او نمي‌خواهد از آن بو دور شود.« خب. اگر من بيايم توي حوزه ادبيات فارسي مي داني چه جوري مي شود؛‌ نه مادري دارم/ نه اسبي/ نه آسمان قشنگي/ خودم هم مي‌شوم سگ، مي شوم كلاغ/ » (ص 173).

در اين داستان كلمات از همان آغاز از رفتن به سوي آن جهان وحشت و ترس مي‌گريزند. و مدام عقب مي‌كشند به سمت تمناي ديگري از وجود راوي كه ديدن زيبائي ها و وصل شدن به آن هاست. تمنائي كه در هر داستان از اين مجموعه به لمحه اي پديدار مي‌شود و به سطرهائي روشني مي بخشد و بعد خاموش مي شود. در اين جا با سپردن خود به اسب و مادر و آسمان آبي و كيف و مداد و خروس قندي ترجمان روح شاعري و خواننده اي از دانمارك مي شود و در جائي ديگر تق تق مي‌زند روي صفحه كليد كامپيوتر تا براي خورشيده و ماه و سيب گلاب واژه هاي شاد بفرستد. اي كاش اكبر سردوزامي در آخر، اين داستان را با تداعي آن پاراگراف از داستان به پايان مي برد كه از «اسب زير نشيمن من است / و مادرم هم هست» مي‌گويد و در بازوهاي مادرش تسكيني براي اندوه اش مي‌يابد.

اين داستان هم مثل چند داستاني ديگر از اين مجموعه، از حرف و بخش هاي نالازم و اضافي رنج مي برد. اشاره به داستاني خاص و اين پرسش كه چرا مثل داستان هاي ديگر از اول در معرفي شخصيت هاش صراحت ندارد و فقط در پايان، خواننده متوجه مي شودكه شخصيت اصلي اين داستان سگ بوده و حرف ها و شوخي هايي در ارتباط با آن نه در فضاي كودكانه آن بخش از كار مي گنجد و نه، با تأكيد مي گويم، ربطي با كل آن جهاني كه او در آن داستانش مي‌سازد،‌ پيدا مي‌كند. اين بخش ها، اضافي و زائد هستند و تكرار شدن شان به كار لطمه مي زنند.

داستان هشتم:‌ دلتنگي‌ي من و نقش سنده سگ ها. اين داستان در لايه روئي اش روايت آدمي است كه دلتنگ از زمانه به هواي دلش رفته و بي‌توجه به زير پايش، پاگذاشته است روي سنده سگ. با پيامي از اين دست كه آدم بايد مواظب باشد خيلي هم پي دلش نرود. دلتنگ هم اگر مي‌شود توي خانه اش بماند بهتر است. داستاني طنز تراژيك. طنز در كارهاي اكبر سردوزامي زياد ديده مي‌شود. و اين خود يك نقد جداگانه مي طلبد. به خصوص وقتي كه به پروپاي خودش مي پيچد. در اين داستان از همان اول سطر بند مي‌كند به كلماتي كه نوشته است و از اين كه سهل انگارانه بكارشان برده خودش را مسخره مي‌كند. مي‌نويسد: «هروقت دلتنگ مي شوم پا مي گذارم روي سنده سگ. » (ص 186) و بلافاصله جمله اش را تصحيح مي كند: «هروقت كه چرند است. «هروقت» مال آدم هاي كلي نگر است.» (ص 186 ). با همين مكث ها و توضيحات وسط كار، اين حس به خواننده القا مي شود كه راوي اين بار خيلي حواسش است كه خطا نكند. و اين يقه گيري هاي گاه به‌گاهي نوعي تلنگر به خود است انگار تا خماري و خلسه هاي بين راه، او را نگيرد و هوشيارانه پيش برود.زيرا به قول حافظ شيراز «چاه در راه هست»2.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

پاگذاشتن روي سنده سگ، راوي را به تعريف تفاوت بين گربه و سگ مي‌كشاند و بعد از آن، او يادگذشته ـ كودكي ـ اش مي ‌افتد و داستان سگ هائي را تعريف مي‌كندكه همبازي هاي كودكي اش بودند. سگ آخوند، سگ بي‌بي، سگ رخش و دست آخر سگ وزير. توصيف طنز آميز شخصيت سگ ها و رابطه شان با بچه ها در محيطي فقر زده كه فلاكت از همه جاش مي بارد فضائي زنده در داستان خلق مي‌كنند. فضائي كه هم خواننده را مي خنداند و هم دلش را از درد مي‌چلاند. راوي كه در آغاز هوشيارانه جلو مي‌رفت ، و نمي‌خواست دچار دلتنگي بشود،‌ با يادآوري گذشته، مي‌بيند كه باز دلتنگ شده است. و باز انگار در دام افتاده است. لايه‌ی دروني اين كار يكنوع نيهيليسم نهفته در كارهاي سردوزامي را آشكار مي‌كند. يكنوع ضد ارزش كردن همه ارزش ها،‌ و در پس آن ترس از ابقاي هرچيزي و وابستگي به هر چيزي در وجودش،‌حتا به كلمات كه آنقدر در بكاربردن شان حساس بوده است. همه چيز در انتها مي‌تواند آدمي را فريب بدهد: « بگو اگر دلتنگ كودكيت هستي چرا سگ ها را يكدست مي كني ابله!/ نوشتن است عزيزم . عزيز. سيب گلاب!/ مي‌خواهم به يادت بياورم كه اين آخرين حربه هم زرشك شود.» (ص 193) وچند صفحه بعد، روشنتر مي‌نويسد « به عمد هي شاخه شاخه پريدم. مي‌خواستم يكبار ديگر به يادت بياورم كه كلمات بيش از هرچيز ديگري فريب مي دهند» (ص 195و 196). اكبر سردوزامي معمولاً غريزي وحسي داستان هايش را مي نويسد.‌ اما از آن جا كه نمي‌تواند دوره اي را كه جز شكست و ويراني براي نسل او حاصلي نداشته از نظرش دور كند،‌ از ترس از شكستي ديگر، ناخودآگاه حس را كنار مي‌گذارد و به فكر و به حوزه انديشه مراجعه مي‌كند. در آغاز همين داستان ،تنها بازمانده از شكوه هستي يعني كلمات ؛ حاصل نگاهي حسي، در نگاهي از نو به آن ها ،‌ در آخر داستان به فريب تبديل مي‌شوند. اين نفي در نفي در انتهاي كار، هم نهاده اي با معنائي ديگر مي سازند: اعتماد نكن. به سادگي اعتماد نكن. يعني بازگشت مجدد به شعور. و اين همان نيهيليسم مثبتي است كه معمولاً در نگاه اول ديده نمي‌شود.

داستان نهم:‌ به‌ خداي تو به شيطان قسم. اين داستان روايت نويسنده اي است كه بعد از سالها گريزان از ادبيات فارسي و زبان فارسي با خواندن كار چند وبلاگ نويس ايراني با ادبيات فارسي آشتي مي‌كند. و به شوق آمده از اين ارتباط مي‌رود كه وبلاگش را قشنگ و مرتب كند و به بر و رويش برسد كه يكدفعه وبلاگش خراب مي شود. از اين و آن كمك مي‌گيرد ولي موفق نمي‌شود و ناچار خسته و عصباني برمي‌گردد به همان هوم پيچ دانماركي‌اش. «به خداي تو به شيطان قسم» ‌داستاني است با مضمون و شخصيت و حرف ها و نتيجه گيري هائي تكرار شده در داستان هاي قبلي. تنها حرف تازه در اين كار، بيان خستگي راوي، در پايان اين داستان، از طرح اين نوع حرف هاي مكرر است:‌ » خانه ام بوي گُه گرفته » همان حرف هاي قبلي، تا به اين حرف برسد كه به خودش بگويد:‌«من ديگر از گُه نمي نويسم/ » (ص 214 ). طرح و توطئه اين داستان، همان طرح و توطئه‌ی سومين داستان اين مجموعه است. با همان حرف ها و همان نتيجه.تنها تفاوتي كه اين داستان با « لرزش انگشت هاي،،،» دارد، انتقال بي اعتمادي تقديري و ذاتي شده روح راوي به بيرون است. بي اعتمادي راوي در اين منظر موقتي مي شود و موجبي بيرون مييابد. خرابي وبلاگ فارسي است كه او را به بي اعتماد بودن قديمي اش به ايراني جماعت و ساخته هايشان كشانده است.

با خواندن اين نوع از داستان ها كه واكنشي است سريع و بسيار حسي به اتفاقات روزانه گاه به فكرم مي رسد بايد براي برخي از اين‌گونه داستان ها نامي مثلاُ داستان هاي اينترنتي و يا وبلاگي بگذارم. داستان هائي شامل حرف هاي روزمره، قهرها، گله ها و مسائل خصوصي نويسنده و نيز ،‌ بيان مسائل سياسي و اجتماعي كه به دليل امكانات اينترنتي، نويسنده قصد انتقال سريع شان را به خواننده اش دارد. داستان هائي كه بيشتر قدرت انتقال سريع دارند تا قدرت تعميم پذيري كه لازمه يك داستان است. و نيز اين نوع داستان ها به دلايل احكام و نتايجي كه از حوادث بيرون مي كشند، بي خواست نويسنده به قالب امثال و حكايات كه قالب كهنه اي براي امروز است نزديك مي‌شوند.

داستان دهم، محي الدين هنرمند محبوب شما، داستان كوتاه، ساده و خوش ساختي است كه زاري ها و پرخاش هاي داستان هاي قبلي را ندارد. راوي داستان با زباني راحت و خونسرد ماجراي ساده اي را كه برايش اتفاق افتاده است براي ما تعريف مي‌كند: «در ميان تمام هنرمندان ايران و جهان هيچ هنرمندي را نديده ام كه با چهارتا كلمه بيست و دو سال در من زندگي كرده باشد. مگر محي الدين هنرمند محبوب شما.»‌ (ص215)

او اين عبارت آخر را در روزهاي اول انقلاب در ايران، وقتي با دوستان دانشجويش به كوه مي‌رفت بر تخته سنگي ديده بود و بعد ها بر ديواري خالي در شهر. و همين موضوع كنجكاوي او را برانگيخته بود كه محي الدين هنرمند را پيدا كند. گرچه راوي هرگز موفق به ديدن او نمي‌شود اما خاطره سالم اين هنرمند و جمله اي كه در معرفي خودش بر هر ديواري نوشته بود، جمله اي كه بعد از انقلاب هي روي آن رنگ زده مي شد هرگز از ذهن راوي اين داستان پاك نمي‌شود. او در پايان داستان وقتي در دانمارك هم هست هنوز اين جمله او را، نوشته بر ديوار قبرستاني در كپهناك مي‌بيند: « درشت ؛ بزرگ/ همان گونه كه بود/» (ص 219). آيا اشاره به قبرستان، مرگ محي الدين است در غربت؟ آيا نوشته بر ديوار اشاره اي است به دلتنگي هاي راوي نسبت به گذشته اي معصوم و پاكيزه. به خاك، به مادر، به هر آن چيزي كه روزي پاكيزه بود؟‌ داستان هيچ چيز را نمي‌گويد، سايه وار و كوتاه حرفي به اختصار مي زند و بعد رهامان مي‌كند.

بحث پاياني:‌ من بايد اين راه را،‌ يعني خوانش از نو اين داستان ها را ،‌ تا آخر مي پيمودم تا بتوانم به يك نگاه كلي به كارهاي اكبر سردوزامي در اين كتاب برسم. چيست اين كتاب؟

قطعاتي از هم جدا؟

فريادهايي از سر خشم؟

رستاخيز روحي تبعيد شده به انزوا؟

‌بيان و تعريف تبعيد و آوارگي در متن؟

تجسم پاره پاره شدن جسم و روح در كلمات؟

داستان هائي تمام و نيمه تمام؟

با خواندن هر داستاني من با اين پرسش ها روبرو بودم. پرسش‌هائي كه هنوز گشوده است. با يادآوري «مونولوگ پاره پاره شاعر شما»‌ كتاب ديگر اين نويسنده ،‌ وچند كاري از اين‌كتاب به نظرم مي رسد تمام تلاش اكبر سردوزامي در نوشتن داستان در اين سال هاي اخير، رسيدن به مادر است. رسيدن به پريشاني هاي مادري كه دچار جنون بوده است. مادري كه شاهكار آفرينش است در صداقت و پيشگويي. در درد كشيدن و تحقير شدن. اكبر سردوزامي مُصر است از خودش بنويسد. و اين من داستاني او فقط در رسيدن به مادر است كه به آرامش مي‌رسد. اين من مدام در جستجوي مادرست. وقتي به او نمي رسد و در رسيدن به او با مانع برخورد مي‌كند آشفته مي‌شود. و بدون رعايت هر قاعده و قالبي، بيان آشفتگي مي‌كند. از اين نظر آيا ما با متني ادبي روبروئيم كه براي درآوردن آن من ،گرايش به استفاده از كاركرد كارهاي باليني دارد؟ متني‌كه در بيان آشفته‌ی خود ،آشفتگي روح را عريان مي‌كند؟ و مي‌خواهد پريشاني وجود ما را از دور شدن از منبع پاكيزه وجود در متني ادبي- باليني عرضه كند؟ براي رسيدن متني ، هر متني، ‌به سطح ادبيات، زبان به تنهائي كمك نمي‌كند؛ حتا اگر نويسنده منتهاي كوشش اش را روي آن بگذارد. اكبرسردوزامي كه ‌تمام تلاشش را روي آن گذاشته است تا از منِ خود و از وضعيت شخصي اش و از وجود ترس،‌ بي اعتمادي، ريا،‌ و،،.در فرهنگ جامعه ما و يا در بستري وسيع تر، از آن چه رفتار ما را در تاريخ جامعه مان شكل داده و در ذهنيت عمومي ما نهادينه شده، به متني داستاني برسد، بايد و ناچار است كه تجارب ديگران را در كار با منِ خود همراه كند. بسنده‌كردن به تجربه شخصي و حوادث پيرامون خود براي رسيدن به آن هدفي كه در پيش گرفته است كافي نيست. بازگشت مكرر به مركزيت ترس، بي اعتمادي ، مصيبت، و به هر آن چه او با انديشيدن به فرهنگ سرزمين ما، و تجربه نسل اش،‌ در كار داستاني اش به آن دست يافته، دستاورد محشري است كه به پيوند بيشتر با تجارب ديگران ، تاريخ، فلسفه ‌نياز دارد. منِ داستاني او بايد خودش را پرتاب كند ميان دهها و صدها صداي ديگر و در موازات با آن ها در وجود شخصيتي كاملاً مستقل جلو برود. و اين عمل با توجه به تجربه اي كه سردوزامي در امر نوآوري و كشف فرم هاي تازه داستاني در همين مجموعه به دست آورده، به مراتب به كار داستاني او غناي بيشتري خواهد بخشيد.

نسيم خاكسار
اوترخت. جولاي 2005

----------------------------------------------------------------------

1 - قائم مقام فراهاني هم در منشات اش گاه به همين شيوه نوشته است. براي مثال در نامه به دوستي به نام ميرزا اسماعيل ص 113 به كوشش سيد بدرالدين يغمائي:‌ «شب از نيمه گذشت و اين نوكر قرمساق خودم مثل علم يزيد برپا ايستاده... صبح شد و اين ظالم كافر خسته نشد، چرا پيش زن لوندش نمي خوابد و پيش من دردمند مي ايستد، من از حضورش حالت احتضار دارم و آن قحبه با حسرت و انتظار به ده انگشت كون همي خارد. والسلام» منشات قائم مقام فراهاني

2 – مبين به سيب زنخدان كه چاه در راه است/ كجا همي روي اي دل بدين شتاب كجا
----------------------------------------------------------------------

[بازگشت به بخش نخست مقاله]

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/25919

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'دور از مادر، يله بر يال هاي پريشان اندوه (بخش دوم)، نسيم خاکسار' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016