چهارشنبه 11 آبان 1384

من راوى ام، گفت و گوی لادن نيكنام با شيوا ارسطويى ـ نويسنده، شرق

برخلاف بسيارى از دوستان و نزديكان او به راحتى خانه اش را پيدا مى كنم. خانه اى كه تا چشم هايم به تاريكى اش عادت كند، چند دقيقه اى طول مى كشد. او را سرخوش و مهربان مى بينم. بار اول است كه مى بينم اش. دست هايش را هنگام حرف زدن تكان مى دهد. گاهى حواسم پرت مى شود. اما دوباره حرف ها را پى مى گيرم و هر چه سئوال در ذهن دارم، مى پرسم. گاهى متواضعانه و گاهى جاه طلبانه جوابم را مى دهد. خودش و خانه اش از وجود نوعى نگاه ظريف و هنرمندانه حكايت مى كند. ريزترين وسايل تزئينى در تاريكى خانه در جايى مشخص قرار گرفته اند و معلوم است كه سال ها است در چنين وضعيتى آرام به دست نويسنده خيره شده اند. يك وجه ديوار اتاق نشيمن كتابخانه اى است پر كتاب. حتماً همان كتابخانه اى است كه پدر برايش گذاشته است تا بخواند و راوى شود. خود شيوا ارسطويى هم از تقديرش مى گويد. شايد هر كس آن همه كتاب بخواند، خواهد نوشت. همان طور كه او نوشته و هنوز مى نويسد و گله دارد از شبه منتقدهاى وطنى. از مخاطبان تازه به دوران رسيده اى كه فقط دنبال مابه ازاهاى كاراكترهايش هستند. مى گويد خودش داستان ها را به زبان انگليسى ترجمه خواهد كرد و انعكاس آثارش را در ذهن بيگانگان شايد آشناتر با دنيايش پى خواهد گرفت. از خانه اش كه بيرون مى آيم هنوز صدايش را مى توانم بشنوم: «نويسنده هميشه بايد به مخاطب اش فكر كند. نويسنده اى كه براى دل خودش مى نويسد هيچ وقت حرفه اى نخواهد شد و همان بهتر كه اصلاً ننويسد.»

بخش اول
•چطورى متوجه شديد نوشتن دغدغه اصلى شما است؟
اغلب در مصاحبه هايى كه با اين سبك و سياق شروع مى شوند از زبانم كشيده اند كه بعد از فوت پدرم، با برادر و مادرم در يك خانه زندگى مى كرديم با يك ميراث بزرگ از پدر. كتابخانه اى كوچك كه بزرگترين كتاب هاى روز را از آن مى كشيديم بيرون. هر سه اهل مطالعه بوديم. هر كدام زندگى خودمان را مى كرديم. برادرم از نوجوانى شعر مى گفت و گيتار مى زد. معلم گيتار داشت، كتاب هاى پدر در اتاق هر سه ما مى رفت و مى آمد. دوره هاى مختلف مجلات فردوسى قديم هم بود. دفتر كوچكى از شعرهاى پدر بزرگترين افتخار مادرم بود. گاهى بعضى از آنها را در شماره هايى از مجلات فردوسى نشانمان مى داد. در آن خانه هر سه براى خودمان دفترى داشتيم خصوصى كه خيال مى كرديم از هم پنهان مى كنيم. در كنار مجله هاى مد و بوردا، از طريق مجله هاى فردوسى در جريان ادبيات دهه چهل قرار مى گرفتيم. مادرم برادرهاى جوانى داشت كه همه اهل مطالعه بودند و همه به خانه ما رفت وآمد مى كردند. يكى از بزرگترين لذت هاى زندگى وقتى بود كه دايى جان رستم (دايى كوچيكه، خوش تيپه) مى آمد، بعد از شام دور هم مى نشستيم و تا دمدمه هاى صبح درباره كتاب هايى كه خوانده بوديم يا فيلم هايى كه ديده بوديم حرف مى زديم. درباره چيزهاى ديگر هم كه گپ مى زديم، مثل اين بود كه كتاب مى خوانيم يا تأويل مى كنيم. هميشه فكر مى كنم نوشتن من از همان شب ها شروع شد.
•اساساً نويسندگى را شغل مى دانيد؟
در اين چند سال اخير بله. چون همه انرژى زندگى ام را گذاشته ام روى نوشتن و كارهايى كه به نوشتن مربوط مى شود.
•هيچ وقت مى توانيد جز نويسندگى شغل ديگرى براى خود متصور باشيد؟
حالا نه. ولى پيش از اين همه جور كار انجام داده ام. از نوجوانى منبع درآمدم تدريس خصوصى بوده. بعدها مجبور شدم از پرستارى بچه و سالمند گرفته تا نظافت منازل در شب هاى سال نو كار بگيرم. روزى از شدت نگرانى براى كار و اجاره منزل، داشتم با فال گرفتن براى يكى از دوستان نقاشم، خودم را سرگرم مى كردم. توصيه كرد در قبال مبلغى، براى بقيه دوستانش هم فال بگيرم. شايد برايتان جالب باشد كه ماجراجويى ذاتى ام را، در كنار نگرانى و بى پولى ام قرار دادم و فرياد كشيدم: «قبول!» از آنجا كه عاشق بازيگرى ام، به دك وپز يك فالگير حرفه اى درآمدم و با دوستانش در منزلم قرار گذاشتم. آن دوره كوتاه از به ياد ماندنى ترين دوره هاى عمرم است. راستش را بخواهيد فرق زيادى با قصه نوشتن نداشت!! (مدتى چيزهايى تعريف مى كند و به صداى بلند مى خندد.)
•نوشتن را با چه آغاز كرديد؟ با نقد، مقاله، داستان كوتاه...؟
با ترجمه.
•تا به حال در كدام يك از كلاس هاى داستان نويسى شركت كرده ايد؟
فقط براهنى.
•خودتان را شاگرد براهنى مى دانيد؟
شاگرد ناخلف! مى دانيد كه از آنجا اخراج شدم!
•تا چه اندازه اى شركت در كلاس ها، محافل يا كارگاه هاى داستان نويسى را مفيد مى دانيد؟
از آنجايى كه خودم ساخته و پرداخته اين نوع محافلم، بايد بگويم نمى دانم!مقاله هاى آقاى براهنى را در روزنامه ها مى خواندم. رفتم دنبال كتاب هايش. اولين بار اسمش را در همان مجله هاى فردوسى پدرم ديده بودم. نامه ها و مقالات پدرم پر بود از مخالفت با مردى به نام رضا براهنى. به همين دليل به نام او حساس بودم. شايد به اين دليل رفتم دنبالش تا از علت دشمنى پدرم با او سردربياورم. سردرآوردن همان و اخراج شدن همان! (دست هايش را در هوا تكان مى دهد و به شدت مى خندد.) از اينها كه بگذريم همسر آقاى براهنى، ساناز صحتى در دانشكده استاد ادبيات معاصر جهان بود. زنى بود، بلندقامت كه حتى وقتى فارسى حرف مى زد نمى فهميديم ايرانى است. من كه تا مدت ها خيال مى كردم خارجى است. يك روز گفتند مريض شده نمى آيد و به جايش همسرش مى آيد. يادم هست از تمام كلاس هاى دانشكده هجوم آوردند به كلاس ما. براهنى آن روز دوساعت ونيم پشت سر هم از جيمز جويس حرف زد. از چگونگى شكست زمان در ادبيات مدرن. هفته بعد همه سراغ براهنى را از همسرش گرفتند. خانم صحتى اعلام كرد كه شوهرش در خانه كلاس حافظ شناسى دارد. دور و بر سال ۶۷ بود. خلاصه يك روز ساعت چهار بعدازظهر سر از خانه براهنى درآوردم. زن هاى شمال شهرى گوش تا گوش نشسته بودند منتظر استاد. استاد با عجله سماور را از آب پر مى كرد. پايه هاى يك ميز سنگين آهنى ميخ شده بودند به يك موكت نرم صورتى. يك مسواك بچه گانه افتاده بود زير ميز ناهارخورى. خانم هاى شركت كننده، از جلساتى به نام جلسات «پنا» (پرورش نيروى انسانى) آمده بودند آنجا. ما كه از دانشگاه آمده بوديم درباره اصطلاحاتى كه به كار مى برديم مى پرسيدند. يواشكى يادداشت مى كردند تا به موقع از آن استفاده كنند! در واقع سپيده شاملو، من و چند تا دانشجوى از راه رسيده ديگر پايه گذار كارگاه داستان نويسى شديم.
•كتاب محبوب دوره كودكى تان چه بود؟
زيباى خفته. همزمان خواندن كتاب هاى ديگر از ده ، دوازده سالگى شروع شد. از همان كتابخانه پدر، برادران كارامازوف و داستايوفسكى. داستان هاى كوتاه چخوف و كتاب شور زندگى، سرگذشت ونگوگ. كتاب هاى جلال و سيمين هم بود. كنار كتاب هاى هانس كريستين آندرسن.
•آيا خودتان را پيرو مكتب ادبى يا نويسنده خاصى مى دانيد؟
نه والله! گمانم ادبيات و هنر مفرى است براى يافتن هويت شخصى ميان اين همه سبك و مكتب. نه اينكه بخواهم ادعايى بكنم. آدم تمام اين مكتب ها را ياد مى گيرد براى اينكه بتواند چيزى متفاوت از آب دربيايد.
•روند مطالعاتى خود را از آغاز تاكنون چطور ترسيم مى كنيد؟
قبل از دانشگاه، خيلى قاطى پاتى مى خواندم. بعد از دانشگاه و به خصوص بعد از آشنايى با براهنى نظم پيدا كردم. در دانشگاه استادهاى خيلى خوبى داشتيم. آقاى «جبه دار» در دنياى كتاب هاى تازه اى را به روى ما دانشجوها باز كرد. گل سرخى براى اميلى ويليام فاكنر را، اولين بار او به ما درس داد. آقاى «خبره زاده» از استادان بزرگ دانشگاه ما بود. هدايت به بعد را از او آموختيم. استادى داشتيم به نام آقاى «قضايى». مكتب «طنز تلخ» Satire را از كتاب سرزمين عجايب يادمان داد. شكسپير را هم از او ياد گرفتيم و شعرهاى ورد وردز را. سرزمين هرز اليوت را استادى به اسم «قاسم زاده» به ما درس داد. استادى داشتيم به نام «آقاى قريشى» و استادهاى ديگرى كه زبان شناسى در ادبيات مدرن را يادمان مى دادند. كاش اسم همه آنها يادم بود. به هر حال در دانشگاه فهميدم كه آن كتاب تامس هريس كه كودك، والد، بالغ را مد كرده بود، چقدر مسخره است. خواندن كتاب هاى روانشناسى خيلى مد شده بود. اگر در كلاس هاى براهنى، وقتى اگزيستانسياليسم را درس مى داد، با يونگ آشنا نشده بوديم يا حتى با فرويد «واقعى»، توهم بزرگى اريك فروم را با خودمان به گور مى برديم. شناختن يونگ حادثه بزرگى بود. دانشجويى بود به اسم «رضا رضايى فرد» كه در آموزش زبان شناسى، حتى به استادهامان كمك مى كرد. كلاس هاى كمكى مى گذاشت و همان دروس را به زبان ساده دوباره يادمان مى داد. به او و زندگى سوخته او مديون هستيم.
•از روند بازنويسى داستان ها و شعرهايتان بگوييد؟ فكر مى كنيد شكل نخست آنها با فرم بازنويسى شده خيلى تفاوت دارد؟
بستگى به خود متن دارد. مثلاً داستان كوتاه «گربه امروز مرد» در يك ساعت نوشته شد و تمام. ولى متنى مثل داستان «نابغه ها» كه از مزخرف ترين داستان هاى كوتاه معاصر است با هيچ بازنويسى اى درنيامد. فرمى كه در آن متن شكست خورد سال ها بعد در داستان «غذاى چينى» جواب داد. داستان غذاى چينى را بارها و بارها بازنويسى كردم.
•بعضى ها مى گويند شعرى كه همان بار اول بدون خط خوردگى نوشته مى شود شعر موفق ترى است. شايد جوششى تر است. نظر شما چيست؟
روند متن است كه تعيين تكليف مى كند. در غير اين صورت اين نوع تعيين تكليف ها كه آيا جوششى است يا كوششى، حرف مفت است. از آن نوع حرف هايى كه تكرار شنيدنشان آدم را بيچاره مى كند. مسلم است كه جوشش و كوشش بايد با هم باشد. به عنوان مثال زمانى كه ما در كارگاه هاى براهنى تجربه شعر مى كرديم، به شكلى عصبى و هيستريك دنباله رو كارهاى فرماليستى بوديم. شعرهايى كه از لحاظ فرم، ساختار و زبان گاف نداشته باشند. كارگاه شده بود رينگى كه در آن منتظر بوديم مچ هم را بگيريم و بيندازيم. حالا مى شود به آن سئوالى كه در مورد مفيد بودن كارگاه پرسيديد اشاره كرد. هنرمند بعد از فاصله گرفتن از آن نوع محافل وقتى فرديت خودش را تجربه كرد، قانون و قاعده متنش را از متنى كه مال خودش است ياد مى گيرد. مفيد بودن كارگاه بستگى به افرادى دارد كه در آن شركت مى كنند؛ كارگاه مى شود مقدمه كشف فرديت افراد.
•چه ساعت هايى از شبانه روز سراغ نوشتن مى رويد؟
اگر پروژه اى در دست نوشتن داشته باشم، شب ها از ۱۲ به بعد تا وقتى نور از پشت پرده، اتاقم را آبى كند كار مى كنم. اصولاً هر كارى كه مربوط به نوشتن ام باشد مال شب است يا بهتر است بگويم «من تا صبح بيدارم!»
•خودتان را تا چه اندازه اى منتقد آثار خودتان قلمداد مى كنيد؟
تاز گى ها خيلى. شايد به دليل تجربه تدريس. براى تر و تازه نگه داشتن كارگاه كوچكى كه اداره مى كنم مجبورم هميشه نسبت به همه چيز up to date باشم. تلاش مى كنم كارگاهم معاصر فضاهاى آكادميك جهانى باشد. پيش از هر چيز به خودم ياد مى دهم كه موقع تدريس داستان فراموش كنم خودم داستان نويس هستم. معلمى يك چيز است و نويسندگى يك چيز ديگر. معلم مجبور است سليقه هاى شخصى اش را هنگام تدريس فراموش كند. حتى اگر به نويسنده اى اعتقاد ندارى يا آثارش را نمى پسندى موظف هستى او و كارهايش را به كارآموزهايت درس بدهى. كارآموزها هم نبايد بفهمند كدام را مى پسندى كدام را نه. نقد و تاويل را به عنوان يك تكنيك و علم بايد ياد بگيرى و درس بدهى. رفته رفته مى آموزى كه تنها چيزى كه در علم تاويل وجود ندارد عمل قضاوت است. متاسفانه همزمان مى فهمى كه در جامعه پيرامونت زبان تاويل در غيبت محض به سر مى برد. همه در مورد متن هاى هم قضاوت مى كنند. زبان ارزشگذارى، جايگزين زبان تاويل شده است. اين عارضه تو را به عنوان معلم مسئول تر مى كند. چنانچه خودت داستان نويس باشى فاصله ات با آثار خودت هم منطقى مى شود. بديهى است كه حالا صفحه هاى زيادى در كتاب هايم پيدا مى كنم كه علم تاويل آنها را جور ديگرى پيشنهاد مى كند.
•هيچ وقت شده كه نقد ادبى را به شكل فعال دنبال كنى؟
هرچه زمان مى گذرد مى فهمم ما در كلاس هاى براهنى بيش از داستان نويسى «نقد» داستان ياد مى گرفتيم. برخورد رولان بارتى كردن با متن را آنجا ياد گرفتيم. تا مدتى بعد از آن جريان همه متن ها را با نگاه تاويل مى خواندم. مدتى هم نقدهايم را چاپ مى كردم.
•شما در حوزه هاى مختلفى در حيطه هاى فرهنگى خود را محك زده ايد. اين به دليل گستردگى حوزه فرهنگ بوده يا به دليل اجتناب از تكرار خودتان در شكلى خاص؟
بيش از هر چيز خودم را قصه گو مى دانم. راوى هستم. عاشق روايتم.
•آيا جريان امروز سينماى ايران را پيگيرى مى كنيد؟
بله. از دغدغه هاى اصلى ام است. ولى ديگر نقد نمى نويسم. آن موقع هم كه مى نوشتم از زاويه ديد يك قصه نويس بوده نه يك منتقد فيلم. در صورتى كه براى نقد فيلم بايد فيلم شناس باشى. بايد رموز صنعت و تكنيك سينما را بشناسى. قصه نويس يا شاعر بودن براى نقد فيلم كافى نيست. در عين حال يكى از بزرگترين لذت هاى زندگى ام اين است كه با پسرم به سينما بروم و بعد از تماشاى فيلم با او درباره فيلمى كه ديده ايم گپ بزنم. پيش از اينكه او سينما را بفهمد دوست داشتم تنهايى بروم به سينما. تا وقتى از سالن مى آيم بيرون با فيلمى كه ديده ام تنها باشم. حالا بسيارى از رموز تكنيك فيلم را از او مى آموزم.
•تا به حال فيلمنامه يا نمايشنامه اى را نوشته و منتشر كرده ايد؟
نوشتم ولى چاپ نكرده ام. داستان «آمده بودم» را به فيلمنامه تبديل كردم. گاهى در مورد فيلمنامه ديگران در حد يكى از مشاورين كار مى كنم.
•خودتان را تا چه اندازه كاتب نوشته هاى زنانه مى دانيد؟
كاتب نيستم. كاتب يعنى كسى كه هرچه مى بيند و مى شنود، مى نويسد. بدون كوچكترين خلاقيتى. شايد بشود به تاريخ نويس ها گفت كاتب. كاتب هايى كه در دربار شغلشان نوشتن چيزهايى بود كه مى ديدند و مى شنيدند. درست مثل ماشين. من راوى هستم. متن را روايت مى كنم. اين از تفاوت كتابت و روايت. به عنوان نويسنده راوى بديهى است كه از زاويه ديد يك زن مى نويسم. وقتى معلول ها را همراه با علت هايشان ببينى، نمى توانى انكار كنى كه در جامعه اى جنسيت زده زندگى مى كنيم. مگر مى شود يك صدا با فمينيست ها صدا را كلفت كرد و گفت: «نخير! زن و مرد تفاوتى با هم ندارند!» اى بابا! صبح تا شب به رخمان مى كشند كه با هم تفاوت داريم. در محيطى كه مدام اين تفاوت ها به كله ات مى كوبد، بى جنس نوشتن حكايتى است كه من نوشتنش را بلد نيستم.
•رشد چشمگير نويسنده هاى زن را در اين سال ها چطور تحليل مى كنيد؟
مگر شما خودتان كتاب نمى خوانيد؟ اين همه نويسنده زن! همه اين سال هاى گذشته اغلب كارآموزهاى جدى كارگاه هاى داستان نويسى زن بوده اند.
•«يوسا» مى گويد اين به دليل آن است كه ادبيات به يك كالاى تجملى تبديل شده است. خانم ها چون فرصت بيشترى دارند سراغ ادبيات مى آيند. آقايان به دنبال اقتصاد خانواده هستند.

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

واقعاً فرصت مطالعه زن ها بيشتر است. ما فرصت بيشترى براى پرداختن به هويت فردى خود داريم.
•از روند آثارتان بگوييد. معيارتان براى چاپ چه بوده؟ شعر يا داستان؟
اگر از زاويه ديد بوطيقايى به هنر نگاه كنيم، كه درست ترين نگاه هم مى تواند باشد، در اصليت خلق هنرى وجه شعر است كه عمل مى كند. زبان بوطيقا نمى گويد هنر داستان يا هنر سينما يا هنر شعر... مى گويد شعريت داستان، شعريت سينما، شعريت شعر كه به اختصار شعر داستان، شعر سينما، شعر مجسمه سازى و غيره گفته باشد. بحث شعريت در كار خلق، بحثى است جدى، طولانى و لذت بخش. آنها كه تخصصى تر از زبان استفاده مى كنند، مى گويند بوطيقاى شعر يا بوطيقاى داستان. در عمل كاربرد زبان است كه شعر و داستان را از هم جدا مى كند. در بسيارى از داستان هاى كارور يا آپدايك متن به دنبال خلق يك لحظه شاعرانه است. از كارهاى خودم اگر بخواهم مثال بزنم، منظومه «بيا تمامش كنيم»، شعر رمان «آسمان خالى نيست» است.همزمان با سرودن شعرهاى مجموعه «گم» آقاى براهنى و كارآموزانش مسئله زبانيت شعر را به شكلى اغراق آميز مطرح كردند. در صورتى كه من اعتقاد داشتم اليتراسيون يا همان واج محورى نوعى مشق كردن است براى دريافت و كشف استعدادهايى كه در ذات كلمه ها وجود دارند. يعنى از نظر من اليتراسيون مشقى بود براى بهتر شعر سرودن. اين سبك ارائه زبانيت زبان در شعر، سال ها پيش از شعرهاى مجموعه «گم» در شعرهاى شاعرهاى نيويوركى تجربه شده بود. چيزى نبود كه ما ناگهان خلقش كرده باشيم. كارى كه من در شعرهاى آن مجموعه كردم اين بود كه مرحله بعد از اليتراسيون را در شعرم تمرين و تجربه كنم. به اين معنى كه واج محورى را به خدمت متن خودم دربياورم: جدال موج و ماسه و ماهى/ به خاطر يك ستاره دريايى بود...در سرودن آن شعرها، از همه آن تئورى هاى سوخته بى خبر بودم. در مجموعه «گم» مشغول تجربه هاى فردى متن خودم بودم كه ناگهان در جمعى ۲۰نفره از كارگاه انگشت اشاره اى نشانه رفت طرفم و لحنى هيجان زده اعلام كرد: «ايشان ال كرده اند و بل...» در صورتى كه من بى خبر از همه جا سخت مشغول ال و بل هاى خودم بودم.دلسردى من از سرودن شعر بعد از چاپ مجموعه گم شروع شد. تنها اتهامى كه زير بارش مى روم اين است كه شايد در مقطعى كوتاه عده اى را دچار سوء تفاهم كرده باشم. اميدوارم اندك مخاطب هايى كه دارم به منظورم پى ببرند. در مجموعه شعر «بيا تمامش كنيم»، تجربه هاى «گم» مسير درست و منطقى خود را پيدا كرده اند. شعر هايى كه در مجموعه اخير به چاپ رسيده، حاصل دوازده سال كلنجار فردى است و گزينش هاى وسواس گونه. شعر و داستان در من حركتى موازى دارد. ولى بيش از هر چيز خودم را قصه گو مى دانم. حتى اگر فقط شعر بنويسم به مفهوم عام آن. چيزى كه خوشحالم مى كند اين است كه كم كم دارم كاركرد زبان را مى فهمم.
•يك نوشته به چه شكلى خودش را به شما تحميل مى كند؟ آيا با پلات از قبل تعيين شده سراغ داستان مى رويد يا هنگام نوشتن به كشف و شهود مى پردازيد؟
گمان نكنم متنى خودش را به هنرمندى تحميل كند. شايد مولف«گزينش» مى كند. نمى دانم، شايد مواقعى مولف بتواند خودش را به متن تحميل كند كه در اين صورت نتيجه بايد خيلى عجيب بشود. به هر حال [براى من پلات از قبل تعيين شده وجود ندارد. در بازنويسى هاى مكرر است كه پلات را پيدا مى كنم. شايد به همين دليل است كه در طول زندگى هنرى ام حتى وقتى به پول احتياج داشتم نتوانستم كار هاى سفارشى، مثل فيلمنامه بنويسم.] گاهى فقط يك اسم مى تواند قصه اى را در ذهنم شروع كند كه از پايانش بى خبرم. فكر مى كنم اگر آدم با پديده هاى پيرامونش ارتباطى خلاق داشته باشد، همه اين بحث ها بى اساس بشود. حالا ديگر به اين نتيجه رسيده ام كه هنر در جامعه معاصر ما ايران اين دوره به اين دليل ارژينال نمى شود كه تئورى قبل از متن حركت مى كند. در جوامع پيشرفته هنرمند از متنى كه زندگى مى كند، تئورى مى يابد. ماجرا وقتى خنده دار مى شود كه آن تئورى يافته شده بعد از متن آنجا مى شود الگو و اساس خلق متن در اينجا و تراژدى اين مى شود كه ما يا متن هاى خود را گم مى كنيم يا مى شويم پارودى متن هاى ديگران. به هر حال همه اين چيز هايى كه در نسل هاى جديد به عارضه تبديل شده، حاصل فرهنگ كهنه مريد و مراد بازى و همان مرشدبازى است. يكى از جدى ترين مسئوليت هايمان در كارگاه هاى داستان نويسى از بين بردن روحيه مريد پرورى است.
•كاراكتر هاى رمان هايتان تا چه اندازه خلاف پيش بينى شما عمل كرده اند؟
هميشه خلاف پيش بينى ام عمل مى كنند. جذابيت نوشتن در همين است. رمان نويس، سرمايه اش متنى است به نام زندگى. مكتب بيات رئاليسم اين سرمايه را مستقيماً وارد رمان مى كند و نامش را مى گذارد «بازآفرينى واقعيت». واقعيتى كه بوى ناى تكرار آن خواننده را خفه مى كند. ولى آن چيزى كه مولف متجدد مى سازد غيرقابل پيش بينى ساختن واقعيت خود متن است. اگر بتوانم واقعيت متنم را پيش بينى كنم دليلى براى نوشتن ندارم. در آن صورت مى شوم همان كاتب كه شما در سئوال هاى قبل تان به آن اشاره كرديد. در صورتى كه همه تلاشم اين است كه مولف باشم و راوى.
•چه بسا آن موقع مخاطب هم بتواند سريعاً همه چيز را پيش بينى كند.
شايد مخاطبى دوست داشته باشد پيشگويى اش را وارد متن كند. به همين دليل دنبال مابه ازاهاى واقعى آدم هاى متن تاليف شده است. ريشه متن مدرن در زندگى خصوصى و درونى مولف است ولى شاخه هايش در فضا هايى غيرقابل پيش بينى رشد مى كند.

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/27035

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'من راوى ام، گفت و گوی لادن نيكنام با شيوا ارسطويى ـ نويسنده، شرق' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016