سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
دلش سوخته بود همیشه و در این سال های آخر بیشتر. منوچهر آتشی می تواند یقین داشته باشد که دیگر هیچ آتشی نمی تواند دلش را بیشتر بسوزاند. او بیرون زمان ایستاده حالا و با لبخندی خیره شده به رویای مضحک قدرت که در برابر کلمات زانو زده،در برابر شعر زانو زده. جایی ایستاده آتشی که حاکمان جاودانگی را از کلمات و از شاعران گدایی می کنند...
سال هفتاد و هفت بود به گمانم. علیرضا محمودی ستونی راه انداخته بود در روزنامه خرداد که قرار بود هر کسی یک شعر را در ده سال گذشته به عنوان بهترین شعر البته از نظر خودش،انتخاب کند و چیزی بنویسد درباره اش.یک هفته کلنجار رفتم با خودم،تا بالاخره آن شعر را انتخاب کردم.شعری از منوچهر آتشی که هم جان او سوخته بود و هم جان مخاطب را می سوزاند:سپده که سر بزند/نخستین روز روز های بی تو /آغاز می شود...
درباره این شعر مفصل نوشتم،آن قدر که حتا علیرضا نتوانست تمامش را چاپ کند.آن روز ها فکر کنم آتشی هنوز به تهران بازنگشته بود،بوشهر زندگی می کرد.معلم بود در همه عمرش،جالب است شاید که بگویم منوچهر آتشی معلم علی بابا چاهی شاعر دیگر بوشهری هم بوده.و معلم بسیاری دیگر از بچه های بوشهر. معلم شعر هم بوده برای شاعران ما. در صفحات شعر مجله تماشا کلی شاعر را معرفی کرد.حالا اما دیگر خیلی چیز ها عوض شده.آن روزنامه خیلی یز ıای دیگر نیستند.منوچهر آتشی هم چند ساعت پیش برای ابد رفته از پیش ما و دیگر در دسترس هیچ کس نیست:در اندیشه توام/که زنبقی به جگر /ونسترنی به گریبان می پروری...
فراقی
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها بیابد به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات