منوچهر آتشی هم از ميان ما رفت . چو پرده دار به شمشير می زند همه را / کسی مقيم حريم حرم نخواهد ماند. اين هم از آخرين بازمانده ی غولان زيبا و از آخرين حلقه ی شاگردان بزرگ نيمای بزرگ. حيف و صد حيف .
به مادرم گفتم : ديگر تمام شد
گفتم هميشه پيش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد
بايد برای روزنامه تسليتی بفرستيم .
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک خاک پذيرنده
اشارتی ست به آرامش.
منوچهر آتشی رفت . اين رفيق ماه و دريا و شب های داغ جنوب . رفيق ناله های فايز و مردی از تبار رئيس علی . او که بر ارتفاع نام اش چون تاج سبز نخلی بود استاده تا نام آخرين را به خاطر بسپارد.
ای نام آخرين...
بر ارتفاع نام ام
چون تاج سبز نخلی
استاده ام
و مثل نخل
ميوه می انديشم
و مثل خويشتن ميوه انديشه می کنم.
سنگينی شگفت حافظه در اهتزازم می آورد:
چه نام های بسياری
هر يک تمام يک عشق
و اينک در رهگذار خاطره
که سخت و تند می وزد و می گذرد
و تيغه های خود را
از حجم من عبور می دهد
تا تيز و تيز تر شود از سوهان رنج من
آری
اينک
می کوشم
تا نام آخرين را به خاطر بسپارم
ای نام آخرين ... !
شهرام عدیلی پور
www.shahbara.persianblog.com