يكشنبه 27 آذر 1384

کجا شاهنامه آخرش خوش است؟ همنشين بهار

همراه با قطعه راز و نياز « شور » از استاد فرامرز پايور

ما شيخ و واعظ کمتر شناسيم
يا جام باده، يا قصه کوتاه
آئين تقوی ما نيز دانيم
ليکن چه چاره، با بخت گمراه
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بايدت خورد، در گاه و بيگاه

***

از مدّت‌ها پيش هموطنان عزيزی به نامه جَعلی‌ «یزدگرد‌ سوّم» به «عُمَربن خطاّب»، که گویا اصل آن در موزه لندن است!! دل‌خوش کرده‌اند و واقعاً باورشان شده که خالی‌بندی های مُنتسب به پادشاه ساسانی واقعی‌است.
نامه موهوم یزدگرد مرا به باد نامه الکی چارلی چاپلین به دخترش، و نیز کتیبه جعلی آشوربنی پال که در بابل چنین و چنان کردم... می‌اندازد.
[در مقاله «منشور کوروش و طرح يک سئوال» در اين مورد توضيح داده‌ام.]

جَعلیّات تاریخی، جُدا از این که توهین به شعور مردم است، نه گره از کار فرو بسته ِ اصحاب سلطنت می‌گشايد نه راه را بر عمله ِ استبداد می‌بندد. همان ها که

زيان ِ کسان از پی سود‌ِ خويش
بجويند و دين اندر آرند پيش

***
اوّل اينجا را کليک کنيد و نامه يزدگرد و عُمَر بن َخطّاب را بخوانيد.

گفته می‌شود نامه یزدگرد سّوم به عمربن خطاب در موزه شهر لندن است!
موزه لندن فهرست همه اشياء و اقلام تاريخي را که نگهداري مي کند و همچنين تصاويري از آنها را در سايت‌ش در اختيار کاربران قرار داده است،
اينجا را کليک کنيد و سايت موزه لندن را ببينيد

لطفاً اگر نشاني، اثري از نامه هاي عُمر و يزدگرد يافتيد به ما هم بگيد...
در دانشنامه بزرگ ایرانیکا http://www.britannica.com نيز، اثری از این نامه ها نیست .

***
امیدوارم اشتباه نشود، در تاخت و تاز و ویران‌سازی‌ِ کسانی که در ایران‌زمین، به جای «دعوت همه به اسلام»، «تحمیل اسلام بر همه» را دستور کار خود قرار دادند، هیچ تردیدی نیست. بی‌خود که مردم ما نمی‌گقتند «نه شیر شتر و نه دیدار عرب» !
تازیان حتی به آداب و رسوم نیاکان ما نیز تاختند. غزالی طوسی در «کيميای سعادت» در مورد «شب سده» نکته ای گفته که به اندازه کافی گویا است:

«شب سده، چراغ نبايد (روشن) کرد تا اصلا آتش دیده نشود... روزه داشتن در اين روز هم ذکر اين روز بُود...(خاطره این روز را زنده می کند. نباید آنرا مشخص کرد)، بايد با روزهای ديگر برابر داشت... تا (اصلاً) نام و نشانی از شب سده نماند.»

حمله اعراب به ايران چه از نظر سياسی و چه از نظر اجتماعی ـ اقتصادی از حملات اسکندر و مغول و غز و تيمور...موثرتر بود. نهاد دين و دولت را در شخصيت خلفا و سلاطين تمرکز داد و علاوه بر به کرسی نشاندن یأس و دوچهرگی و مشیت گرائی کور و قناعت سیاه، بنده پروری و چاکرمنشی و روحيه قبيله ای را هم رواج داد.

با حمله اعراب، فرهنگ بدوی عرب با اشراقییت دوران ساسانی مخلوط شد وجامعه را دچار تناقضات سهمگین روحی و روانی و فرهنگی سیاسی کرد که هنوز کمر راست نکرده است. این ها همه به جای خود درست، امّا اجازه می‌خواهم بپرسم آیا ما حق داریم در دافعه آنچه «عَرب‌زدگی» می‌نامیم، ری و روم و بغداد را به هم ببافیم و با نفی دیگران خود را اثبات کنیم؟

ایران نه تنها میهن، جان ما است و می‌توانم همچون «نظامی» جار بزنم:

همه عالم، تن است و ایران، دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل‌ِ زمین باشد
دل، زتن به بُوَد، یقین باشد

امّا... امّا «ايراني‌گري» یا «عَرب ‌زدگي»، هر دو،» حمیّت‌ِ جاهلی است و نگاه ما را به واقعیت لوچ می‌کند .
تاريخ را نبايد از سر تعصب‌ شخصي و منافع سياسي تحريف كرد، اين نوع نگرش‌ با گفتار وكردار و پندار نيك هم میانه‌ای ندارد.

***
نامه های مزبور در موزه لندن که هیچ، در موزه «لوور»، ارمیتاژ، یا هر جای دیگر هم به نمایش درآید! و هر عکس و تصویری هم کنارش بگذارند تا آنرا واقعی جلوده دهند! به دلائل زیر جعلی است:

۱ــ خط رايج در آن زمان‌ِ عربستان، خط آرامي يا سرياني بوده است.
ضمناً اعراب شمال شبه جزيره، با خط آشنا بودند امّا، در جنوب اساساً كتابت وجود نداشته است.

۲ ــ خط كنوني عربي نوعي تكامل يافته از خط كوفي است كه در زمان حجّاج بن يوسف و به سفارش او توسط ايرانيان كه به كار دبيره اشتغال داشتند ابداع شد.
اين خط که از خط پهلوي ساساني اقتباس شده، نيم نگاهي هم به خط سرياني داشته است.

۳ ــ در خط پهلوي وخط كوفي كه تازه حدود ۸۰ سال بعد از هجرت پيامبر ابداع شده نقطه وجود ندارد.

۴ - یزدگرد وقتی به سلطنت جلوس کرد زبانش فارسی بود و نامه اش نمی‌بایستی واژه های عربی داشته باشد.
واژه های قبیح.اعماق.سطح.عشق.خالق.خلقت.احترام.حمله.قتل عام .مسئول.فاجعه و... که در نامه جناب یزدگرد سوم مشاهده می‌شود، همه عربی اند.

۵ - آیا سخنان چاله میدانی‌ مُنتسب به یزدگرد سوم، بیشتر یادآور دعواهای«ابرام چاقو کش» و «اسمال تیغ زن» در چاله میدون ها نیست؟
«مردک، تو به من پیشنهاد می کنی که خداوند یکتا را بپرستم...» (حالیت می‌کنم!)

۶- زبان اشرافی دوران یزدگرد، زبان لُمپَنی نیست. زبان لمپنی مال دوران سرمایه داری وابسته دهه ۱۳۴۰ است که با ظهور فرهنگ دلالی وکمپرادری و فرهنگ اوستا کریمی وارد جامعه ایران شده است، یعنی با فرهنگ یزدگرد بیش از ۱۳ قرن فاصله دارد.

۷- آیا متن حماسی و رومانتیک و حقوق بشری ِ نامه یزدگرد، بی‌اختیار ادبياّت برخی شبكه‌هاي ماهواره‌‌اي لس‌آنجلسي و خالی بندی های هَخا و مَخا و دیگر مارگیران را تداعی نمی‌کند؟

۸- راستی چرا این نامه‌ِ حیاتی را هیچ کدام از تاریخ‌نویسان بزرگ قرون اولیّه اسلامی ثبت نکرده‌اند؟ مگر امثال‌ِ ابن‌سعد، ابن عبدالحکم، دینوری، بلاذری، یعقوبی ، طبری، مسعودی و کندی ــ مُرده بودند که هیچ‌کدام حتی اشاره‌ای کوچک به این نامه نکردند؟

۹- مسلمانان بدون استثناء نامه های‌ خود را با بسم الله شروع می کردند. چرا نامه ی عُمر با نام خدا شروع نمی‌شود؟دوست عزيزی به طنز نوشته اند:
«شاید به این دلیل بوده که عُمر، با شاه شاهان نامه نگاری می کرده و هول شده بود...»

۱۰- چطور ممکن است در روزگاري که مسلمانان روی قرآن حساسّیت داشتند ــ عمربن الخطاب کوچک‌ترين اشاره‌اي به آن در نامه‌اش نکند؟ کلام‌الله به کنار، چرا عمربن الخطاب به‌رسم آن روزگار در ابتداي نامه اشاره‌اي به رسالت پيامبر نمي‌کند؟

۱۱- در نامه عُمر خطاب به یزدگرد نوشته شده: الله اکبر را پرستش کن... الله اکبر را خدای خودت بدان!
عُمَر باید قبل از نوشتن این نامه می‌رفته کلاس اکابر !
برای این‌که چندان به زبان مادری خویش آشنایی نداشته که این گاف را داده! «خدا بزرگتر است را پرستش کن» ، یعنی چه؟
الله اکبر را که بصورت جمله است مُبتدا و خبر، و خدا بزرگتر است را به صورت صفت و موصوفی در آورده: الله ِ اکبر را پرستش کن!
لابد عُمر در نامه به يزدگرد، درس صرف و نحو می داده و الله اکبر به کسر الله، را در نظر داشته که صفت و موصوف است!

در نسخه‌های جدید این نامه ها، جای «الله اکبر»، الله گذاشته‌اند تا به اصطلاح «گ...دش»، در نیآد !

۱۲- در آخرین نسخه ها در انتهای نامه ی «عُمَر» هم، الله اکبر به چشم می خورد، لابد برای اينکه شبیه نامه‌های صدام حسین باشد!؟
حالا فرض کنید ویراستاران محترم به جای الله اکبر، آخر نامه عُمَر، الله‌ِ خشک و خالی می‌گذاشتند! چقدر «سه» می‌شد.
[این نکته را اگر کمی به زبان عربی آشنا باشیم، بهتر می‌فهمیم]

۱۳- نامه محّمد به خسرو پرویز یا هرقل در تاریخ یعقوبی...هم نشان می‌دهد که در نامه نگاری های آن ‌زمان سابقه نداشته کسی نامه‌اش را اینگونه تمام کند: خلیفه مسلمین، فلانی!

۱۴- در آیین زرتشت سابقه نداشته که از انسان ها با عبارت «فرزندان خدا» یاد کنند. (ای عُمَر) «......شما تازیان که دم از الله می زنید برای آفریده های خدا هیچ ارزشی قائل نیستید ، شما فرزندان خدا را گردن می زنید...»
«فرزندان خدا» بیشتر در مسیحیت و به گونه ای خفیف تر در یهودّیت به چشم می خورد. مخترعین نامه هنگام نوشتن يادشان رفته بود که از زبان یک شخص به اصطلاح زرتشتی باید نامه نگاری شود!

۱۵- یک نکته ظریف واژه «مُزخرف» در نامه یزدگرد است.
... ای عُمر «...آگاهی و دانش تو نسبت به امور دنیا به همان اندازه عرب های پست و مزخرف گو و سرگردان در بیابان های عربستان و انسان های عقب مانده بیابان گرد است...»

واژه مُزخرف زمانی باب شد که اعراب به کاخ شاه شاهان آمدند و دیدند دیوار ها همه زرّین است. با این تصّور که همه این ها طلا هستند شروع کردند به کندن، دیدند ای دل غافل! همه گچ است و تنها ظاهرش شبیه طلا است.
«زخرف» به معنای طلا است و این ها چون فهمیدند که گول خوردند اسم آن را گذاشتند مزخرف، یعنی طلایی، زر اندود.
مزخرف بعدها به معنی دروغی که به راست آراسته شده،قلابی و سخن باطل هم به کار رفت.
حالا کلمه «مزخرف گو» چگونه وارد نامه یزدگرد شده، خدا عالمه...

۱۶- در ابتدا و پايان نامه به جای «اسلام بياور» تاكيد شده با من بيعت كن!
این دیگه خیلی باحاله! بابا در حالي كه يزدگرد بيچاره هنوز اسلام نياورده چطور بيعت كند!؟
لفظ بيعت ميان همفكران و هم‌كيشان به كار مي‌رود. مثل اين كه يكي را بخواهند به مسجد دعوت کنند و مثلاً بگویند:
فلانی بيا شب بریم احیاء ، باید قرآن سر بگیریم!
داداش من ! اول بپرس طرف مسلمون مي‌شه، نمي‌شه... اصلاً ماه رمصان براش مهمّه، بعد قرآن سر بگیره!

۱۷- خنده‌دار این بخش از نامه است:
«افسوس و اي افسوس... که ارتش پارسيان ما از ارتش شما شکست خورد و حالا مردم ما مجبورند همان خداي خودشان را اين بار با نام الله پرستش کنند. »
اما چند خط پايين‌تر در كمال شگفتی مي‌خوانیم كه:
«من از تو مي‌خواهم که با الله اکبرت در همان بيابان‌هاي عربستان بماني و به شهرهاي آباد و متمّدن ما نزديک نشوي!!»
بابا عمر جان! تو بالاخره در بیابان‌هایت ماندی یا حمله کردی؟

گويا برادر نويسنده نامه (آق يزدگرد)! فراموش كرده‌اند كه ارتش‌شان شكست خورده و خودشان قرار است تا مرو فرار كنند بعد براي عمر قپي مي‌آيند كه به شهرهاي او نزديك نشود!
[دوستی مطرح می‌کنند این نامه واقعی است چون اصل آن را در سایت سلطنت‌طلبان گذاشته‌اند که گوشه‌های کاغذ را موش خورده است!
تازه در آن سایت عنوان شده: این نامه، پس از جنگ قادسيه و پيش از جنگ نهاوند نوشته شده. پس قاعدتاً مشکلي نيست اگر افسوس بخورد که سپاهش شکست خورده و همزمان او را به ماندن در حجاز تشويق کند. ]

سراسر نامه علاوه بر اصطلاحات ژورناليستي امروزي، مملو از فحاشي‌ و نژادپرستی است:
تو و همدستانت !سگ شكاري، عرب‌هاي پست و مزخرف‌گو ...انسان‌هاي عقب مانده بيابان گرد، سوسمار خوردن‌ و شير شتر نوشيدن‌...
بی اختيار به ياد «مارخواران اهريمن نژاد» و «تمدن پشکل شتری» در نوشته های صادق هدايت در کتاب «مازيار» و «البعثه الاسلاميه...» می افتم.

جالب تر از همه کلمه مَردک است که مثلاً یزدگرد به کار برده، ( ای عَمَر)... مَردک...

يکی از هموطنان ما به طنز، طنزی که از «جّد»‌ِ دیگران خوش‌تر است،نوشته اند:
خوبه ما هم يكي دو تا فحش و متلک بنويسيم كه جناب يزدگرد امروزي ما كم نياره:

ای عمربن خطاب، فلان فلان شده،
کی‌تو رو قشنگت کرده.. مَست و ملنگت کرده؟
مَردک‌ِ بی پدر و مادر ‌بی همه چيز سوسمارخور ...ايشالا وقتي ميآي ايران شترت پنچر بشه!...

***
نامه یزدگرد بهانه و تنها یک نمونه است. اگر با شّک ِ منطقی یا به قول دکارت «شک اسلوبی» که نخستین مبنای حرکت به پیش است ــ همنشین نشویم آسیب می بینیم، مراد می سازیم و مریدی می کنیم، آنوقت عشق‌ نقاّل‌‌ِ تجلیل گر، «عقل‌ نقاّد‌ِ تحلیل‌گر» را دنبال نخود سیاه می فرستد. بدون چنین شّک‌ِ مقدسی دگم‌ها نخواهد شکست، به بُت مُبدّل خواهد شد و ما را به پرستش و به به و چه چه خواهد کشید.

همه کسانی‌که تقلید و عاطفه و خشونت را جانشین خردورزی نموده، با «کثرت منابع اطلاع‌رسانی و معرفتی» لج، و با دنیای مُدرن و «عقل ‌خودبنیاد» قهرند، همه کسانی که می‌خواهند فقط حرف و تحلیل خودشان به کرسی بنشیند و همه گوش به فرمان و «تکلیف‌پذیر» باشند ــ «شک اسلوبی»و تردید در به اصطلاح بدیهیاّت و این شعار عصر روشنگری را، که «دلیر باش و فهم خویش را به کار گیر» ــ برنمی‌تابند...

بگذریم و برویم سراغ یزدگرد ساسانی و روزگار
زردتشت.

***
«به خوشنودی اهورامزدا و امشاسپندان پيروزگر و با درود بر فروهر مزديسنان، می آغازم نبشتاری پيرامون انگيره يورش تازيان به ايران زمين و سبب های شکست سپاه ايران.»

وقتی فردوسی در آخر شاهنامه از «برگ ِ زرد یزدگرد» حرف می زند مه در «مرو» لگدمال می شود، مانند این خزان زیبا در جان آدمی غم می نشاند.
آن‌طور که او می‌گوید با هجوم اعراب به ایران زمین، «نشان شب تيره آمد پديد»، امّا اين همه‌ی داستان نيست. شب چگونه از راه رسید و بر سر روز کوبید؟

فرسودگی و فساد حاکم بر دربار ساسانی و دستگاه يزدگرد سوّم که به قول فردوسی بيشتر در فکر خويش است و
«سگ و يوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ زرّند و با گوشوار» ــ
بستر اين تاريکی است.

من به شاهنامه اشراف ندارم و از اهل فرهنگ پوزش می‌خواهم، ولی فکر می‌کنم توضيح زير بر دوران يزدگرد و نامه دروغين‌اش به عُمر هم ــ نور می‌اندازد.

فردوسی تقريباً تمام فصل‌ آخر شاه نامه‌ را بر زبان سه شخصيت عمده‌ی حوادث آن، يعنی يزدگرد سوم، رستم فرخ‌زاد و سعدبن ابي وقاص می‌گذراند.
فراموش نکنيم که عمده بيت‌های معروف ِ بدگويی از رُخسار و خصلت عرب، که دست آويز عرب ستيزان و «شبه باستان شناسان» امروزی است که «اسلام منهای عرب» را با «عرب منهای اسلام» یکی می‌گیرند ــ در همين فصل و تماماً از زبان يزدگرد سوّم و رستم فرخ‌زاد بيان می‌شود و نه از زبان فردوسی که به جای چسبیدن به معلول، یقه‌ِ علّت را می‌گیرد.

به قول یکی از پژوهشگران، در آخرين داستان شاه نامه که سرگذشت يزدگرد آمده، سيمای او را بسيار بی‌جلال و صلابت و از آغاز، با نوعی طفره زنی از مبارزه جويی و با درويش مسلکی همراه می‌بينيم.
اين شاه، که جويای نام است نه خواستار کام، از ابتدا در شاهنامه به صورت يک آدم خسته و دل مُرده به تصوير درمی‌آيد و شرح حالش، در کم‌تر از ۲۰ بيت به سر می‌ رسد. پس از اين توصيف اولّيه، ناگهان و بدون هيچ مقدّمه ای، با ورود سعد ابن ابی وقاص، (سردار عُمَر) به اقليم او رو به رو می شويم. در اين جا نيز يزدگرد سوم، سلطانی بی‌دست و پا و تسليم به مقدرات روزگار معرفی می شود که کار مقابله با سردار عرب را به يکی از سپهسالاران‌ خود به نام رستم فرخ زاد می‌سپارد.

آنگونه که فردوسی در شاهنامه آورده است، هنگامی که نماينده سعد ابن ابی وقاص (مغيره بن شعبه) به سراپرده‌ی آرايش کرده‌ی رستم فرخ‌زاد وارد می‌شود، بی اين که کم ترين اعتنايی به آن جبروت سر هم بندی شده داشته باشد و يا صحنه سازی های سردار يزدگرد بر او اثری بگذارد، فرش ها را کنار زده، روی خاک می‌نشيند و...
از زبان فردوسی بخوانيم:

چو «شعبه» به دهليز پرده سرای
بيامد، بران جامه ننهاد پای
همی رفت بر خاک بر، خوار خوار
ز شمشير کرده يکی دستوار
نشست از بر خاک و کس را نديد
سوی پهلوان سپه ننگريد
بدو گفت رستم که جان شاد دار
به دانش روان و تن آباد دار
به رستم چنين گفت کای نيک نام
اگر دين پذيری عليک السلام

پيش از آنکه کار آن دو به جنگ بکشد، رستم فرخزاد، ضمن گوشه زدن به « مغيره بن شعبه »، سفره دلش را باز می‌کند و پای بخت و سرنوشت، (ستارگان) را به ميان می‌کشد،
سپس می‌گوید اگر خود «محمّد» مرا به دين نو فرا می‌خواند، یه چیزی! ترديد نمي‌کردم و آنرا پذيرا مي‌شدم، ولی در راستگويی کسانی‌که اکنون ندا و پيام اين دين را براي‌مان آورده، ترديد دارم.

همان کژ بود کار اين کوژ پشت
بخواهد همی بود با ما درشت
وليکن چو بد ز اختر بی‌وفاست
چه گويم که امروز روز بلاست
مرا گر محمّد بُدی پيش رو
ز دين کهن گيرم اين دين نو
رستم فرخزاد به «مغیره بن شعبه» ميگويد که بازگرد و به «سعد بن ابی وقاّص» بگو که دليرانه در جنگ مُردن، برای ما ایرانیان، خوش‌تر آيد تا اينکه دشمن را از خواری ايرانيان شادکام ببينيم:
بگويش که در جنگ مُردن به نام
به از زنده، دشمن بدو شادکام

سعد بن‏ابي وقّاص فرمانده سپاه مسلمانان كه در قادسيه (سي كيلومتري جنوب كوفه) اردو زده آماده درگيري با لشگر ايران بود، از طرف يزدگرد سوم، پادشاه ساساني پيامي دريافت داشت مبني بر اين كه چند نفر از مردم نيك‏انديش و دانا پيش ما بفرست تا باهاشون گفتگو نموده، دلائل آمدن شما به اين نواحي، و نیز صورت صلح و جنگ را با ايشان وارسی کنیم.
از سوی دیگر به نوشته «بلاذري»، عُمَر نیز به سعد بن ابی وقاص دستور داد قبل از جنگ، عده‏اي را نزد بزرگ‌‌ِ پارسيان فرستد و ايشان را به آئین جدید دعوت نماید. [بلکه جنگ لازم نشود] فتوح‏البلدان: صفحه ۲۰

غرور و خودبزرگ بینی یزدگرد از یک سو، و برخورد سیخکی ِ نماینده عُمَر « مغیره بن شعبه» که به بهانه توضیح «جزیه» و «صاغر» ــ به یزدگرد و مردم ایران توهین کرد، به آتش جنگ هیزم ریخت.
ناگفته نماند ابو لؤلؤ (فیروز) قاتل «عُمَربن خطاب» ، بَرده ِ همین جناب‌ «مغیره بن شعبه» ، بود که رستم فرخزاد آن‌همه با او کلنجار رفت!

«مغیره بن شعبه» به یزدگرد گفت:
سه راه در پيش تو است يا اسلام بياوري يا جزيه بپردازي و صاغر باشي يا آماده جنگ باش .يزدگرد معني کلمه صاغر را پرسيد و او اینگونه پاسخ داد:
صاغر به اصطلاح ما، آن باشد که در آن ساعت که جزيه مي دهي بر پاي خود ايستاده باشي و تازيانه بر سرت نگه دارند.

این برخورد زننده مغیره، از فحش «خ... و مادر» هم بدتر بود و یزدگرد حق داشت برآشوبد.
آنطور که در تاريخ يعقوبي: جلد ۲، صفحه ۲۶ و ۲۷، آمده ــ یزدگرد پس از اهانت فرستاده عمر که فرق بنشین و بتمرگ و بفرما را هم نمی‌دانست ــ «... توبره خاكي خواست و گفت (به نشانه تحقیر) بر سررئیس‌شان بریزید و گفت اگر نبود كه سفيران را نمي‏كشند (درجا) اينان را كشته بودم... »
واکنش زشت‌تر یزدگرد که بر سر طرف های گفتگو خاک ریخت و آنان را تهدید کرد و خط و نشان کشید که چنین و چنان خواهم کرد ــ رستم فرخزاد را مسئله‌دار کرد.
در تاریخ یعقوبی(جلد دوم صفحه ۲۷) آمده که رستم از اين‏گونه برخورد يزدگرد با نمايندگان اعرابي كه آماده، مُسلح و مُصمم در بيخ گوش مداين نشسته بودند، بسيار ناراحت شد (سرش را تکان داد) و گفت: « آخر، پسر زن حجامت‏گر را با پادشاهي چكار؟»

در اخبارالطوال صفحات ۴ و ۱۵۳ آمده، اعراب از يزدگرد مأيوس شدند امّا به عنوان آخرين اقدام در جهت جلوگيري از درگيري نظامي، چندين نوبت نمايندگاني پيش رستم فرخ‏زاد فرستاده و او را به اسلام دعوت نمودند، امّا بعد از حدود ۵ ماه که دو سپاه در برابر هم صف کشیده و باب مذاکره باز بود نهایتاً رویاروئی اجتناب ناپذیر شد و کار به جنگ ‌کشد.

رستم فرخزاد (همانطور که پيش تر به برادرش هرمز ندا داده بود) در اين جدال جان می‌بازد و سپاه ايران لت و پار می‌شود.
وداع رستم فرخزاد با برادرش، مرا بی اختیار به یاد «فرخزاد» نازنین دیگری می‌اندازد، «حبیب»‌ با «وفا»ئی که با قتل‌عام سال ۶۷ به دارش زدند. نام زیبای او هم «فرخزاد» بود. (اتراک) . برادر دیگرش هم در اوین به دار کشیده شد... سلام بر او، و سلام بر وفا.

...هر شب
هنوز
و هميشه
به رويايت مي بينم در اشك
با آن همه فريادت بر دار
و آن همه جوانى ات بر تخت شكنجه
و آن همه زندگانى ات بر شقيقه ى خونين
و آن همه زيبائى ات در مقابل زشتان
و آن همه روشنائى ات دربرابر پلشتان...

نمی‌دانم چرا رستم فرخزاد را بیشتر از «مغیره بن شعبه» و «سعد بن ابی وقاّص» دوست دارم. با او و نه با آن‌ها، احساس نزدیکی می کنم. این تراژدی مرا به یاد پائیز که آن‌همه دوستش دارم، به یاد «غروب» که هم عمیق است هم غمناک، و نیز به یاد [...] می‌اندازد.
وداع رستم با برادرش هرمز، آنجا که علاوه بر «وقایع‌نمائی»، از مادرش حرف می‌زند و پیش‌بینی می‌کند در جنگ قادسیّه جان می‌بازد ــ مرا به خود می‌برَد...

چو با تخت منبر برابر شود
همه نام «بوبکر» و «عمٌر» شود
ز پيمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی
به گيتی نماند کسی را وفا
روان و زبان‌ها شود پر جفا
ازايران و از ترک و از تازيان
نژادی پديد آيد اندر ميان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخن ها به کردار بازی بود
همه گنج‌ها زير دامن نهند
بميرند و کوشش به دشمن دهند
چنان فاش گردد غم ورنج و شور
که رامش به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و ساز دام
زيان کسان از پی سود خويش
بجويند و دين اندر آرند پيش
بزرگان که در «قادسّی» با منند
درشتند و بر تازيان دشمنند
گمانند کاين پيش بيرون شود
ز دشمن زمين رود جيحون شود
ز راز سپهری کس اگاه نيست
ندانند کاين رنج کوتاه نيست
تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ايران به تو شاد باد
که اين «قادسّی» گورگاه من است
کفن جوشن و خون کلاه من است
چنين است راز سپهر بلند
تو دل را به درد برادر مبند

پس از مرگ رستم فرخ‌زاد، این «ستاره شمار‌ ِ» مهربان، برادرش هرمز گزارش ميدان جنگ را به يزدگرد سوّم می‌برد. در اين جا فردوسی بر زبان هُرمز سخنی می‌گذارد که اسباب تخفيف و کوچک شماری بيش‌تر آخرين سلطان ساسانی است.

چو برخاست گرد نبرد از ميان
شکست اندر آمد به ايرانيان
فرخ‌زاد برگشت و شد نزد شاه
پر از گرد با آلت رزمگاه
فرود آمد و برد پيش‌اش نماز
دو ديده پر از خون و دل پر گداز
بدو گفت چندان چه مويی همی
که تخت کيان را بشويی همی؟

در اين جا با شاه نالان (ونه غمگین)‌ی روبرو هستيم که حتی سردار سپاه او به زبان طعنه می‌گويد که تخت کيان را با گريه و زاری شست و شو دادی! چون سلطان ساسانی ترس خورده تر از تدارک دفاع است، هرمز فرخ‌زاد به يزدگرد سّوم پيشنهاد گريز به خراسان را می‌دهد. شاه ساسانی کمی رجزخوانی می‌کند و سرانجام رضايت می‌دهد که برای جمع‌آوری سپاه و بازگشت به جنگ راهی خراسان شود.

همان به که سوی خراسان شويم
ز پيکار دشمن تن آسان شويم
کز آن سو فراوان مرا لشکر است
همه پهلوانان کندآور است
بزرگان ترکان و خاقان چين
بيايند و بر ما کنند آفرين

يزدگرد پس از اين تصميم، نامه‌هايی به کارگزاران خود در مرو و توس وخراسان می نويسد و ضمن بيان نيّت عزيمت خود به خراسان، بار ديگر مقداری ناله و نفرين نثار اعراب می‌کند و سپس عازم خراسان می شود.

همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
ازين مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانايی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه تخت و نه نام و نژاد
همی داد خواهند گيتی به باد
بسی گنج و گوهر پراکنده شد
بسی سر به خاک اندر آکنده شد
چنين گشت پر کار چرخ بلند
که آيد بدين پادشاهی گزند
ازين زاغساران بی آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
انوشيروان ديده بد اين به خواب
کزين تخت بپراکند رنگ و تاب
چنان ديد کز تازيان صد هزار
هيونان مست و گسسته مهار
گذر يافتندی به اروند رود
به چرخ زحل برشدی تيره دود
به ايران و بابل ز کشت و درود
نماند خود از بوم و بر تاروپود
هم آتش بمردی به آتشکده
شدی تيره نوروز و جشن سده
ز ايوان شاه جهان کنگره
فتادی بميدان او يکسره
کنون خواب را پاسخ آمد پديد
ز ما بخت گردون بخواهد کشيد
شود خوار هر کس که بود ارجمند
فرو مايه را بخت گردد بلند
پراکنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
به هر کشوری در ستمکاره ای
پديد آيد و زشت پتياره ای
نشان شب تيره آمد پديد
همی روشنايی بخواهد بريد

آیا قصّه‌ِ این شکست به سر رسید؟ یا هنوز در روح و روان ما زنگ می‌زند؟

********************
زیرنویس:

۱- صادقانه بگویم تنها در روش، هنگام به کارگرفتن شواهد کوشیده‌ام بی طرفی را رعایت کنم وگرنه بی‌طرف نیستم، یعنی نمی‌توانم بی‌طرف باشم. یک دلیلش این است که من نیز فریفته ام، فریفته ایدئولوژی و اندیشه‌ِ حاکم بر دوران خویش.
«فریب‌ِ دوران» مرا هم زندانی کرده‌است.

***
۲- اشعار فردوسی را از نمونه‌ای که (jules mohl) «ژول مُل» فرانسوي از شاهنامه ارائه داده، و براساس هشت نسخه خطي کتابخانه ملي فرانسه و بيست و هفت نسخه خطي ديگر در ۱۸۷۸ در پاريس به چاپ رسيده ــ انتخاب کرده ام، امّا می دانم که از قدیم و ندیم در برخی از ابیات شاهنامه نیز، دست برده اند و احتمال می دهم آنجا که رستم فرخزاد از محمد مصطفی صحبت می کند و بفهمی نغهمی گرایش خود را به او نشان می دهد، دقیق نیست.

مرا گر محمّد بُدی پيش رو

ز دين کهن گيرم اين دين نو
ای کاش به نسخه ای از شاهنامه دسترسی داشتيم که بی زنگار و بی غل و غش بود، نه قابی که در آن هر ناسخ و کاتبی تصوير عقايد خود را ترسيم نموده باشد. دريغا که چنين نمونه ای از شاهنامه در دسترس نيست. قديمی ترين نسخه موجود شاهنامه يعنی نسخه فلورانس با زمان فردوسی بيش از دويست سال (۶۱۴ هجری قمری) فاصله دارد و در عرض دويست سال بسيار دستبردها یا ابیات من در آوردی، مي‌تواند در اين گنجينه رفته باشد، بخصوص در ايام پرآشوب خراسان.
نسخه برداران متعصب ابياتی را يا زدوده (مانند برخی از مصرع ها که تراشيده و پاک شده و ابيات ناقص گشته) يا افزوده اند (مانند چهار بيت که در مدح چهار خليفه سر هم شده و در حاشيه ابيات متن افزوده شده است.)
دستکاری در اعتقادات فردوسی آن قدر زياد بوده و متعصبان سنی مذهب در دوران سيطره حکمرانان بر ايران به قدری دخالت نموده اند که سراسر قطعه، ميدان ستيز سنی و شيعه شده و گويندگان يا کاتبانی که انديشه ای خلاف اعتقادات خود در متن يافته اند و يا سخن فردوسی را در تاييد مطلوب خود کوتاه پنداشته اند به افزودن و کاستن ابيات پرداخته اند.
متاسفانه به شاهنامه ای که در شوروی زيرنظر ابرتلس و عبدالحسين نوشين تهیه شده، و نمونه خوبی که با کوشش دکتر جلال حالتی مطلق انتشار يافته دسترسی ندارم که ابیاتی را که نوشتم، مقایسه کنم. نقل قول رستم فرخزاد را اینکونه هم نوشته اند:
تو را گر مـحـمد بود پيش رو
به دين کـهـن گويم از دين نو

***
۳- زبان فارسی نیز، با هجوم اعراب به میهن ما آسیب دید، البتّه بعدها بنی عباس، (با این‌که از ریشه، عرب و عرب نژاد بودند) بر خلاف ایرانی تبارانی که زبان فارسی را دماغ در نمی‌آوردند ــ به دلائل سیاسی و به خاطر رویاروئی با بنی امیّه که عرب گرا بودند، به زبان فارسی بها دادند.
جالب اینجاست که غزنویان ترک نژاد بیشتر از طاهریان و دیلمیان و سامانیان که ایرانی بودند، زبان فارسی را ترویج کرده‌اند.

زبان فارسي از سدة ششم تا پايان سدة سيزدهم هجري يعني از دوازدهم ميلادي تا پايان سده نوزدهم ميلادي ــ زبان آميخته‌اي بود، آميخته از فارسي و عربي، و بعد فارسي، عربي، تركي و مغولي، در پايان‌ِ قرن نوزدهم و بيستم هم واژه‌هايي از زبان هاي غربي به زبان ما سرازیر شده که می‌‌دانیم.
از «زبان عَرسی»! یعنی عربی ــ فارسی این نوشته نیز، پوزش می‌خواهم. البته زبان کنونی فارسی، قاطی داره! امّا تقصیر از من است که بَلدنیستم همه واژه‌ها را به فارسی ناب بنویسم.

***
۴- با این که با هجوم اعراب زبان فارسی کج و مُعوَج شد، امّا در برابر بیگانه لُنگ نیانداخت! و به یاری فرهنگ‌ورزان و دردمندان ایران زمین، روی پای خود ایستاد و تازه روی زبان عربي نیز تاثير گذاشت.
«در همه هجوم‌ها و ویرانی هائی که بیگانگان در اییران به بار آوردند، زبان «فارسی دری» شیرازه‌ای بود که توانست هستی تاریخی و فرهنگی ما را نگهدارد. شاهنامه ها و ابومسلم نامه ها ... نماینده همین واقعیت تاریخی است.»
آیا عجیب نیست که حتی کشورهای با سابقه ای چون مصر و سوریه، با آن همه میراث فرهنگی که «معبد ابو سمبل» و «اهرام» و «تدمر»...نماد‌ِ گویای آن است ــ خود را با از دست دادن زبان اصلی‌شان که عربی نبود گم کردند،‌ امّا ایرانیان زبان فارسی را حفظ نمودند؟

فرهنگ ايران نیز بر زندگی عرب پيش از اسلام تأثير گذاشته بود، برای مثال شخصی مثل «حارث ابن کلده»، داستان های رستم را در مکه نقل می کرد و در سال های اوليه بعثت پيامبر، بعضی از اعراب در مکه با فرهنگ ايرانی آشنا بودند، بستر این تأثیرگذاری روابط تجاري و سياسي ايران با بعضي از قبايل مهم عرب بود.

***
۵- اشغال نظامی میهن ما توسط اعراب به معنای فتح روحی ايرانيان و پايان مقاومت عليه بيگانگان نبود.
گرچه در ظاهر اعراب آقابالاسر ایرانیان بودند، اُرد می دادند و نیاکان ما را «مَوالی» و بنده می‌پنداشتند امّا در باطن امر، حکومت معنوی و فکری با ایرانیان بود. همین به اصطلاح موالی، اعراب را پشت سر گذاشته در همه زمینه ها جلودار بودند.
امام لغت ، فيروزآبادی « صاحب قاموس المحيط » ، غزالى ، رازى وابن رشد همه ایرانی هستند. ابو حنیفه بزرگترین فقیه اهل تسنن، ایرانی است. «مسلم»، و «محمّد بن اسماعیل بخاری» بزرگترین مُحدث اهل تسنن، ایرانی است. «زمخشری» مفسّر معروف، ابوعبیده، و «واصل بن عطا» از متکلمین نیز نه عرب، ایرانی هستند.

تقريبا همه كسانى كه در كتاب هاى تاريخ علم نحو و احوال نحويان به عنوان بنیان‌گذار اين علم شناخته شده‏اند، ايرانى بوده‏اند. « بشكست» نحوى، از نخستين نحويان زبان عرب كه اوائل قرن دوم هجرى در مدينه زندگى مى‏كرد، ايرانى بود. معاذ بن مسلم‏ الهراء، عبدالرحمان بن هرمز، نصربن عاصم، عنبسة الفيل و عبدالله بن ابى‏اسحق و عيسى‏بن عمر كه ظاهرا اولين كتاب ها را به نام هاى الجامع و المكمّل در نحو عربى نوشتند همگى (بر خلاف اسم شان) ايرانى بوده‏ اند.

مهم‌ترين فرهنگ‌نامه عربي از «سيبويه» ايراني است. او دستور زبان عربي را نوشت كه هنوز هم از آن استفاده مي‌شود.
يكي ديگر از فرهنگ نامه‌هاي عربي توسط «خليل بن‌احمد» نوشته شد. كه او هم ايراني بود. بعد از «احمد» هم مهمترين كتاب‌هاي لغت توسط ايرانيان نوشته شده است.
در همین رابطه گفتگوی یکی از ایرانیان، با «عیسی بن موسی» (یکی از سرکردگان اعراب) شنیدنی است:
او می‌گوید: «عیسی‌بن موسی» که سخت نسبت به عرب تعصّب داشت از من پرسید: (فلانی به من بگو ببینم) فقیه اهل بصره کیست؟
گفتم حسن بصری است.گفت دیگری هم هست؟ گفتم محمد بن سیرین هم هست. گفت نژاد آن ها چیست؟ گفتم از موالی( ایرانیان) هستند.
گفت فقیه اهل مکه کیست؟ گفتم عطا بن ابی‌ریاح و مجاهد و سعید بن جبیر و سلیمان بن سیار هستند. گفت: آنها عرب هستند؟ گفتم نه، ایرانی‌اند. گفت فقیهان مدینه کدامند؟
گفتم:زید بن اسلم و محمد بن المندکر و نافع بن ابی نجیح. گفت: آنها از چه ملیتی هستند؟گفتم ایرانی
گفت: داناترین فقهای اهل قبا کیست؟ گفتم ربیعه الرای.
گفت: او از کدام قوم است؟ گفتم ایرانی است.
بر اثر شنیدن این جمله چهره‌اش سیاه شد و گفت:
فقیه اهل یمن کیست؟
گفتم ابن طاووس و ابن منبه. گفت: آنها از چه مردمی هستند؟ گفتم ایران.
رگ های او پرخون شد و به خود تکانی داد و گفت: فقیه و دانشمند اهل خراسان کیست؟
گفتم عطا بن عبدالله خراسانی. گفت او از چه نژادی است؟ گفتم از ایران .
چهره او سیاه و بدتر شد طوری که من از او ترسیدم. پرسید فقیه اهل کوفه کیست؟ ‌دروغی گفتم ابراهیم نخعی و شعبی. پرسید نژاد آنها چیست؟ گفتم عرب‌اند.
گفت الله اکبر، و آرام شد. به خدا اگر از او نمی‌ترسیدم می‌گفتم حکم بن عتبه و عمار بن ابی سلیمان هم ایرانی هستند!
عقد الفرید، ابن عبدالربه، جلد ۲،صفحه ۷۴

***
۶- بیاد داشته باشیم نه دیگران سراسر اشتباهند و نه ما گُل بی عیب‌یم. نگاهی به دوره ساسانی و پیش از آن‌ها بیاندازیم، خود ما هم یک‌پا «بوش» بوده‌ایم!
زمینه های مساعد پاگرفتن ستم، و نیز تهاجم بیگانگان به روشنی پیدا است.

• لشکرکشی های خيلی صلح آميز! امثال خشايارشاه و نادرشاه،
• «مَزدک کُشی» و «حَبشی کشی» ناجوانمردانه‌ِ انوشيروان که به صغير و کبير رحم نمی کردند.
• «اسير نوازی»! های متمدنانه شاهپور ذوالاکتاف ... اصلاً به چه دلیل گفته می شده «ذوالاکتاف»؟
عرابي ذوالاکـتاف کردش لقـب
چو از مهره بگشاد کـفـت عرب

• بروز جنگ های طولانی با دولت روم شرقی و...
• خالی شدن خزانه دولت و فشار طاقت فرسا بر توده های مردم...
• خودسری آخرين شاهان ساسانی
• سيطره بي مانند روحانيون زرتشتي (مغ ها) بر همه شئون زندگي مردم
• اختلافات عميق بين شاهزادگان، سرداران و طبقات مختلف مردم ،
• تحقير سردارانی چون بهرام چوبينه و «ُحُّر خسرو» و مردانشاه
• هرج و مرج بعد از قتل خسرو پرویز ، جنگ ميان خودی‌ها (سپاهيان رستم و فيروزان) ،
• خيانت امثال «سياه ديلمی»... و نقش انکارناپذیری که در پيروزی تازيان (برهنه سپهبد برهنه سپاه) داشته، است.

***
۷- مقاومت نیاکان ما در برابر تاخت و تاز اعراب تردید بر نمی دارد امّا، نارضایتی‌های عمومی از حکومت برده‌ساز ساسانی نیز واقعیت داشته است، نباید فقط یک‌سو را ببینیم.
طبری در حوادث سال ۲۴ نقل می کند که «مغيره بن شعبه» به «رستم فرخزاد» سردار ايرانی گفت:
«بر خلاف شما، ... از ما تازيان هيچ کس بنده ديگری نيست، از اين رفتار شما (که برخی بنده و برخی آقا هستند) دانستم که کار حکومت شما ساخته است. کشور با چنين شيوه و آئين پایدار نمی‌ماند.»

در هنگامه هجوم اعراب به سرزمين ما، توده مردمی که از استبداد و تبعيض جان شان به لب رسيده بود، در کوچه های مدائن (تيسفون) ميان اعراب پابرهنه ای که برای غارت کاخ شاهی می‌رفتند نان و خرما پخش می‌کردند، نمی‌شود همه‌اش توجیه کرد که از ترس بود.
در زمان ساسانيان علم و سواد کاملا جنبه مذهبی و طبقاتی داشت و روحانيون همه کاره بودند.
داستان جنگ «ذات السلاسل» وقتی فرماندهان ايرانی، سربازان‌شان را به زنجير می بستند تا در برابر تازيان نگريزند» ــ ساختگی نیست.

***
۸- نگاهی به اوضاع داخلی میهن‌مان می تواند ما را برای بهتر فهميدن ناکامی ايران و دلائلی که منجر به جنگ قادسّيه و در نهايت نهاوند و فتح ايران شد کمک کند.

خسرو پرویز ۳۸ سال آزگار، هر اسبی که داشت، تاخت و نزدیک به یک ربع قرن جنگ‌های بیهوده را بر ایرانیان تحمیل کرد. بار سنگین این نبردهای بی حاصل طبق معمول بر دوش مردم محروم بود که همیشه مرغ عزا و عروسی بودند، هم بار مالی جنگ بر دوش‌شان بود و هم در آتش آن می‌سوختند و فرزندان‌شان کشته و زخمی می‌شدند.

یکی از بی تدبیری های او «جنگ ذوقار» بود كه بعداً در باره آن صحبت می‌کنم.
مصیبت جنگ یکی دوتا نبود. تولید کشاورزی را کاهش می‌داد و راه‌های بازرگانی را هم ناامن می‌کرد...
«از قضا سرکنگبین صفرا فزود»! و همزمان با قتل خسرو پرویز طغیان رودخانه های دجله و فرات نیز، قوز بالا قوز شد و توی سر کشتزارها و مناطق مسکونی زد و تیسفون را درب و داغون کرد، این وسط طاعون هم بلای جان مردم شد و حتی «شیرویه» را نیز به زمین کوبید.

بعد از قتل خسروپرويز، در مدت کوتاهی چندين نفر به تخت پادشاهی نشستند که با توجه به ويرانی ها و پريشانی های اواخر ايام خسروپرويز نتوانستند کشور را سامان دهند. دخالت روحانيون زرتشتی (مغ ها) در همه شئون زندگی مردم، آنها را از روسای دينی زده کرده بود.
همانطور که پیش تر گفتم اختلافات عميق بين شاهزادگان، سرداران و طبقات مختلف مردم وجود داشت. پارسيان به رستم و فيروزان که سالار مردم فارس بودند هشدار دادند:

اختلاف شما مايه ضعف پارسيان شده و دشمن در ما طمع بسته است. حرمت شما چندان نيست که پارسيان اين وضع را بپذيرند که شما به نابوديشان کشانيد، (مهاجمین در کمین ما هستند) بعد از بغداد و تکريت نوبت مدائن است شما را به خدا (این وضع را چاره کنید) همدل و هم سخن شويد، در غیراین صورت، پيش از آنکه دشمن شاد شويم شما را از ميان بر ميداريم. (تاريخ طبری)

پادشاهان ساسانی به مانویان و مزدکیان و مهرپرستان و بودائیان... چندان روی خوش نشان نمی‌دادند و مجموعه این کجی ها آنها را از چشم مردم انداخته بود.
در یک کلام، جامعه آبستن حوادث تازه بود و شرايط کاملا مهيا که يک حمله خارجی هر چند سامان نيافته، هرچند «برهنه سپهبد برهنه سپاه» ــ بتواند فاتحه ساسانیان را بخواند و اين اتفاق افتاد.

***
۹- برای برخی ایرانیان که از تبعیض، زرق و برق، و بیداد «شبه ِ مغان» از یک سو، و امثال خسرو پرویز از سوی دیگر به تنگ آمده بودند ــ سادگی مسلمانان که می‌دانستند برای چه خود را به آب و آتش می‌زنند و به قول علی «حَملوا بصائرهم علی اسیافهم» ــ جاذبه داشت.

محمّد گفته بود «انا بشر مِثلُکُم» من مثل شما هستم. عرب از عجم، سفید از سیاه، دارا از نادار،... برتر نیست...، شخصیت آدمی به رنگ پوست، عرب و عجم ، تیره و نژاد، زن و مرد، مال و منال... و این جور چیزها نیست...بلال قبلاً برده از برده‌داران ستمگری چون امثال ابوجهل و ابوسفیان برتر است...

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

این پیام نو برای کسانی‌که از تبعیض و تحقیر رنج برده بودند تازگی داشت امّا آنان عملاً با امثال خالدبن ولید‌ِ فاسد، روبرو شدند که هنری جز قساوت و هرزگی نداشتند. نباکان ما حق خود می دانستند در برابر ستم جدید سر به شورش بردارند و از شقاوت و شغب تازیان فاصله بگیرند.

***
۱۰- در مورد حمله اعراب نکته زیر نیز جای تأمّل دارد:
«زمانى كه قومى به يك ايمان تازه و ايدئولوژى آرمان گرا مُجهّز مى شود، در ذات خود ميل به گسترش و دعوت دارد و در پيروان خود اثر مى گذارد و به محض اینکه میخش را کوبید، آهنگ تسخير سرزمين هاى فكرى و عقيدتى و گاه جغرافيايى دگر انديش مى كند.

اين يك تجربه مُكّرر تاريخى است اسلام نيز از اين قاعده مستثنى نيست. به ويژه كه از آزادى و عدالت و مساوات آدميان هم سخن مى گفت و اديان رايج تاريخى و نيز ارباب قدرت را از اين منظر مورد انتقاد قرار مى داد.»

زمانى كه رستم فرخزاد، فرمانده سپاه ايران در يكى از جنگ ها، از مهاجمان مى پرسد: هدف شما چيست و چه مى خواهيد؟ ربعى بن عامر گفت:

«اخراج العباد من عباده العباد الى عباده الله، و من جور الاديان الى عدل الاسلام، و من ضيق الدنيا الى سعتها... (كامل، ابن اثير، ۲/۴۶۲-۴۶۳). يعنى ما سه هدف داريم: ۱- آزاد كردن بندگان از بندگى بندگان و رساندن آنان به بندگى خدا، ۲- آزاد كردن مردم از ستم اديان و داخل كردن آنان به عدل اسلام و ۳- رهايى مردمان از تنگى زندگى و سختى معيشت و رساندن آنها به رفاه و گشادگى و وسعت زندگى.

حالا آیا اسلام متناسب با نیازهای جامعه ایرانی در قرن هفتم بود یا نه، و مردم ایران تشنه‌ چشمه اسلام بودند یا نبودند ــ مسئله دیگری است،
برای شناختن تاریخ ایران بعد از اسلام، و پاسخ به این پرسش ها که چگونه بینش آریائی با فرهنگ و مذهب ویزه خودش، به بینش اسلامی و فرهنگ سامی تبدیل شد؟ و آیا اسطوره هاي ايراني پيش از اسلام، با مذهب اسلام گره مي‌خورند و يک سنتز فرهنگي به وجود مي آورند که اساساً ايراني است؟... باید اسلام را با همه خوب و بدش شناخت، کمااینکه برای پی بردن به چم و خم پارت ها یا ساسانیان زردتشت را باید بشناسیم...

***
۱۱- ایرانیانی که به زبان عربی آثار خود را نوشته اند کم نیستند. یک دلیلش این است که در گذشته زبان عربی حُکم یک «بانک علمی» را داشت. (مثل زبان انگلیسی یا فرانسه در زمان ما). البته عربی یک زبان بسیار غنی است. ولی جدا از دو نکته‌ای که برشمردم، زبان عربی برای ایرانیانی که به آن توجه داشتند، قبل از آنکه زبان اعراب باشد، زبان یک کتاب بود. اگر مولوی می گوید:

پارسی گو، گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است

اگر سعدی در باب پنجم گلستان در گفتگو با جوان کاشغری که مقدمّه نحو زمخشری می خوانده، زبان عربی را ارج بیشتر می گذارد، و اگر حافظ زبان عربی را هنر می‌نامد و می گوید:

اگرچه عرض هنر پیش یار بی ادبی است
زبان خموش و لکن دهان پُر از عربی است

همه، نه به زبان اعراب، به زبان یک کتاب (قرآن) اشاره می کنند.
ما نباید از سر تعصب به واقعیّت ها دهن کجی کنیم و میهن دوستی را با ستیزه‌های غیرمنطقی آلوده سازیم.

***
۱۲- گرچه يکي از روش هاي شناسايي خويش به عنوان من ايراني، همانا شناسايي من ديگر (مثلا من غربي، اسلامي يا عرب)، براساس زبان، نژاد، تاريخ، فرهنگ، مذهب و يا ايدئولوژي است امّا، آیا صحیح است همه زشتی‌های عالم را به قول احمد شاملو در «عرب‌ِ بیابانگرد لات» ببینیم، سپس من ايراني را در مقابل آن عرب گذاشته، به عرش اعلا ببریم و عرب ها را عياري معکوس از کاراکتر خودمان فرض کنیم؟
آیا باید ناسيوناليزم مبتني بر تنوع قومي را ناديده گرفته، آنچنان که شاهرخ مسکوب هم اشاره دارد ايراني بودن را (صرفاً) در فارسي سخن گفتن و تاريخ ماقبل اسلام بدانیم؟ آيا عرب، هميشه مترادف خرافات مذهبي و تحجر است و ایرانی سمبل نجابت و آریامنشی؟ آیا خوب است از ايده هاي نژادپرستانه و ضد سامي (چون مثلاً میرزا آقاخان کرمانی و هدايت و چوبک و اخوان ثالث و نادر نادرپور به آن گریز زده اند و مد روز هم هست) ــ پيروي کنيم؟
آیا چون خالق ِ کتاب‌ِ همیشه زنده‌ِ «کوچه»، شاعر بزرگوار «نازلی سخن نگفت» ــ اسم خودش را که احمد (و عربی) بود، دوست نداشت (نقطه مقابل صاحب بن عباد که ایرانی بودنش را عیب و عار می دانست) ــ ما باید با فیگور ضد عربی طاقچه بالا بگذاریم؟
۱۳- بعد از آنکه طاعون، «شیروّیه» را هم به دیار اعلا می بَرد! فرماندهی به نام «گراز» [در شاهنامه از او به نام «فرائین» یاد شده] پادشاهی اردشیر (جانشین شیرویه) را قبول ندارد و نافرمانی نظامی روی می دهد. اردشیر کشته می شود و «گراز» به سلطنت می رسد امّا در مدت ۵۰ روز به قدری بیداد می‌کند که دخلش را می‌آورند.
فردوسی پس از مرگ «گراز» صحنه را اینگونه به تصویر می‌کشد:

پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
چو میشان که یابند ناگاه گرگ

با توجه به خطر اعراب که بیخ گوش ساسانیان بود، از این پراکندگی سپاه که فردوسی گزارش می کند، نمی توان سرسری گذشت...
درست زمانی که اعراب برای حمله به ایران این پا و آن پا می‌کنند در مدائن رقابت ها به شدت وضع را آشفته کرده تا جائی که ميان نیروهای خودی (سپاهيان رستم و فيروزان) جنگ در می‌گيرد، اعراب نواحی مرزی سواد (عراق کنونی) دست به تاخت و تاز می‌زنند و مردم دست به دامن پايتخت (مدائن) یعنی تيسفون می‌شوند امّا کسی در تيسفون اعراب را جدی نمی‌گيرد. انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است!راستی در شرائط حسّاسی که
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
چو میشان که یابند ناگاه گرگ ــ
ایران درگیر چه مسائلی بوده‌است؟ آیا واقعاً در این موقعیت ویژه، هیچکس نبوده‌ که اوضاع را در یابد و میهن ما را از «درد چه کنم چه کنم» نجات دهد؟ البته که بوده! پس چرا نجنبیدند؟ گیر کار کجا بود؟ پاسخ ساده است.
شرط اساسی برای بدست گرفتن رهبری را نداشتند! یعنی چه؟ یعنی از تخمه ساسان نبودند.
مسأله تخمه موجب شد که ایران در یکی از حساس‌ترین و بحرانی ترین لحظات تاریخش، بازی را به نفع تازیان ببازد. وقتی رهبری مملکت به داشتن تخمه باشد، ناچار قلمرو انتخاب محدود به چند نفر است که آنها هم به جان هم افتاده یکدیگر را تکه پاره می کنند، حتی شیرویه پدرش را.

شگفتا، قمر در عقرب و فاجعه در راه است، امّا پايتخت ساسانی حتی پادشاه هم ندارد.

***
۱۴- متاسفانه آثار قابل اعتنايی که ايرانيان پيش از اسلام درباره روابط‌شان با اعراب نوشته باشند در دست نيست. آن چه موجود است روايت کسانی است که بعد از اسلام، اينجا و آنجا شنيده و نقل کرده‌اند. به همين خاطر درباره روابط ايران و اعراب (و حوادثی که بعدها به شکست ايران انجامید)، تحليل ها تا اندازه زيادی يک جانبه است. می بايست روايت ها و گزارش های تاريخی هر دو طرف را در دست داشته باشيم که نداریم. گزارش ها بيشتر از طرف مسلمانان ارائه شده نه ايرانيانی که حمله اعراب را چشیده بودند.

آنچه در مورد این تهاجم به صورت مکتوب باقی مانده عموما منابع دست چندمی هستند که از روی آثاری اقتباس شده که بيش از يک قرن پس از وقوع حوادث، روی کاغذ آورده‌اند. شرح اين وقايع قبل از آنکه تاريخ باشند نقاّلی است و طی سال ها از واقعيت فاصله زيادی گرفته اند.

فراموش نکنيم طبری ، یعقوبی، ابن اثیر، بلاذری، و... نوشته هائی نيز، بجای گذارده اند که مملو از داده های غير عقلانی است و به قول یکی از محققین نمی توان بسادگی آنها را باور کرد و تا این آثار موشکافی نشود، علت شکست های پياپی ايرانيان از اعراب مجهول می‌ماند.

***
۱۵- مرتضی مطهری در صفحه ۲۴۳ کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران» به نقل از «ابن اثیر» روایتی نقل می‌کند که آدمی دو به شک می شود که آیا ابن اثیر که نام کتابش را «کامل التواریخ» گذاشته! آنچه از رستم فرخزاد نقل می‌کند دست‌کاری نکرده است؟ راستش جانبدارانه به نظر می‌رسدّ.
روایت ابن اثیر:
«هنگامى كه لشكر مسلمين و سپاه ايران در قادسّيه به هم رسيدند،رستم فرخزاد،زهرة بن عبد الله را كه به عنوان مقدمة الجيش مسلمين پيشاپيش آمده و با جماعت‏خود اردو زده بود به حضور خود طلبيد و منظورش اين بود بلكه با نوعى مصالحه كار را تمام كند كه به جنگ نكشد. به او گفت:شما مردم عرب همسايگان ما بوديد و ما به شما احسان مى‏كرديم و از شما نگهدارى مى‏نموديم و چنين و چنان مى‏كرديم.زهرة بن عبد الله گفت:امروز وضع ما با اعرابى كه تو مى‏گويى فرق كرده است.هدف ما با هدف آنها دوتاست، آن ها به خاطر هدف هاى دنيوى به سرزمين هاى شما مى‏آمدند و ما به خاطر هدفهاى اخروى. ما همچنان بوديم كه تو وصف كردى،تا خداوند پيامبر خويش را در ميان ما مبعوث فرمود و ما دعوت او را اجابت كرديم.او به ما اطمينان داد كه هر كه اين دين را نپذيرد خوار و زبون خواهد شد و هر كه بپذيرد عزيز و محترم خواهد گشت.
رستم گفت:دين خودتان را براى من توضيح بده گفت:پايه اساسى‏اش اقرار به وحدانيت‏خدا و رسالت محمد است.گفت:نيك است،ديگر چى؟گفت:ديگر آزاد ساختن بندگان خدا از بندگى بندگان،براى اينكه بنده خدا باشند نه بنده بنده خدا.گفت:نيك است و ديگر چى؟گفت:ديگر اينكه همه مردم از يك پدر و مادر (آدم و حوا) زاده شدند و همه با هم برادر و برابرند.گفت:اين هم بسيار نيك است.
سپس رستم گفت:حالا اگر اينها را پذيرفتيم،بعد چه مى‏كنيد؟ حاضريد برگرديد؟ گفت:آرى به خدا قسم، ديگر جز براى تجارت و يا احتياجى ديگر نزديك شهرهاى شما هم نخواهيم آمد.
رستم گفت:سخن تو را تصديق مى‏كنم اما متاسفم كه بايد بگويم از زمان اردشير رسم بر اين است كه به طبقات پست اجازه داده نشود دست‏به كارى كه مخصوص طبقات عاليه و اشراف است‏بزنند،زيرا اگر پا از گليم خويش درازتر كنند مزاحم طبقات اشراف مى‏شوند.زهرة بن عبد الله گفت: بنابراين ما از همه مردم براى مردم بهتريم.ما هرگز نمى‏توانيم با طبقات پايين آنچنان رفتار كنيم كه شما مى‏كنيد.ما معتقديم امر خدا را در رعايت طبقات پايين اطاعت كنيم و اهميت ندهيم به اينكه آنها امر خدا را درباره ما اطاعت مى‏كنند يا نمى‏كنند.»
***
۱۶- یکی از زیارتگاه های هموطنان زرتشتی صخره عظیم «چک چک» در دامنه کوه بلندی است که مرا به یاد صخره های عظیم درّه شیروان و سبلان می‌اندازد.
از طریق اردکان یزد به راحتی می‌شود راهی آنجا شد و چک چک را که مظهر مظلومیت ملتی است که همیشه در طول تاریخ مورد هجوم بیگانگان بوده و بی ارتباط با پایان غم انگیز زندگی یزدگرد هم نیست ــ دید.
نمی‌دانم چقدر دقیق است امّا، می گویند یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی ۵ دختر و دو پسر داشت به اسامی نیک بانو ، ناز بانو ، پارس بانو ، مهر بانو و شهر بانو و هرمزان و اردشیر ــ که هر کدام بعد از سقوط سلسله ساسانیان، سرنوشت عجیبی داشتند. آیا شهربانو به همسری حسین بن علی در آمد و امام چهارم فرزند اوست؟
با داستان شهربانو یاد داستان «امام زاده یعقوب را در بالای مناره گرگ درید.» می‌افتم که اولاً امام زاده نبود و پیغمبر زاده بود. ثانیاً یعقوب نبود و یوسف بود. ثالثاً بالای مناره نبود و ته چاه بود. تازه اصل داستان کشک بود و گرگ یوسف را ندرید!

بنا بر آنچه زردشتیان می‌گویند قبل از فرو ریختن حکومت ساسانیان یزدگرد برای حفظ جان خانواده خود در نقطه کویری و متروک که آن روز جلب توجه نمی‌کرد و امروز یزد نام دارد برای اهل و عیال خویش جایگاهی تهیه نمود. خانواده یزدگرد با سقوط سلسله ساسانی برای دور ماندن از دستگیری و افتادن به دست اعراب هر کدام به سمتی متواری می‌شوند...
نیک بانو به سمت شرقی یزد می‌رود و در ۳۷ کیلومتری اردکان به کوهی می‌رسد. در آن کوه شکافی وجود دارد و چشمه ای از آنجا بیرون می‌آید....
در همین محل که غار مانند است به یاد نیک بانو زیارت گاهی بنا شده که «چک چک» نام گرفته است. از شکاف های درون غار آب چشمه مرتب چکه میکند و برای همین این محل را چک چک یا چکچکو نام گذاری کرده اند. اسم اصلی محل پیر سبز است.
اکثر زیارت گاههائی که در اطراف یزد وجود دارد ریشه در آخرین روز های سلسله ساسانی دارد و به لحاظ جامعه شناسی عامل مهمی در به یاد‌سپاری عظمت و شکوه دوران زرتشتیان است.

***

۱۷- ايرانيان در اواخر دوره ساسانی، از دو طرف مورد تهاجم بودند. يکی از سوی دولت «رم» که از گذشته های دور تا آن زمان با نیاکان ما در ستيز بودند و ديگر حملات اعراب به مرزهای کشورمان که بيشتر برای به دست آوردن آذوقه و مايحتاج خودشان صورت می گرفت.
در زمان يزدگرد سوّم روابط ايرانيان با اعراب به واسطه مسايل و جنگ های کوچکی که خسرو پرويز با اعراب داشت به هم خورده بود. جدا از اين کدورت ها آنچه منجر به جنگ های آينده گرديد نبرد اعراب با مرزهای ايرانيان بر سر تهيه آذوقه غذايی هم بود. در آن زمان وضعيت سخت معيشتی در عربستان واقع بود و شيوه کوچ نشينانه «اعراب شمالی» نيز که کمتر به «يک جا ـ نشينی» عادت داشتند باعث ايجاد اين حملات می شد.
حتی اعرابی که خراج گذار ايران بودند و از امکانات کافی برخوردار نبودند به شهرک های ايرانی و بازارها حمله می کردند. مثلا «سوق» بغداد در ايام ساسانی چندين بار مورد تهاجم اقوام بدوی عرب قرار گرفت و به غارت رفت. هدف اين حملات تنها تامين معيشت بود و به هيچ وجه به منظور کشورگشايی صورت نمی‌گرفت. اعراب اصلاً تصور نمی‌کردند که بر قدرت بزرگی مثل ايران می‌توانند غلبه کنند.

***
۱۸- بعد از رحلت پيامبر اسلام و واقعه «ردّه»، که تعدادی از قبايل عرب از دادن ذکات سرباز زدند و جنگ با آنها در دستور کار قرار گرفت ــ برخی به سوی مرزهای ايران فرار کردند، يکی از فرماندهان عرب در بحرين به نام «علاء حضرمی» سربازانش را از طريق دريا به طرف خوزستان کشيد و با اينکه خليفه او را سرزنش کرد وارد خوزستان شد و يکی دو جا را در آغاز کار مثل «استخر» گرفت. ايرانی ها پشت مهاجمين عرب را بستند و شروع کردند به حملات دفاعی. خبر به مدينه رسيد و خليفه که نمی خواست افرادش در ايران به تلّه بیافتند، نيروی کمکی فرستاد و اين نخستين گام ورود اعراب به ايران بود، بدون هيچ نقشه و طرح قبلی.
در همين حين «مثنی بن حارثه» و «خالدبن وليد» هم که حملات‌شان را به پادگان های غربی ايران ادامه می‌دادند در چند جنگ اوليه پيروز شدند و وقتی دريافتند مرزهای ايران خيلی هم مستحکم نيست طمع‌شان ُگل کرد و دندان ها را تيز کردند.
بلاذرى در (فتوح البلدان، ، ص ۳۱۰) می‌نویسد: خليفه مردمان را به عراق فرا خواند و آنان را به تسخير ثروت ساسانيان تشويق كرد. فد عالم الى العراق و رغبتهم فى غنا آل كسرى
طبرى آورده است كه خلیفه مسلمین در پاسخ قبايلى كه مى خواستند به شام بروند گفت: در آنجا به حد كفايت از شما رفته است، كشورى كه خداوند شوكت و شمار آنها را كاسته فرو گذاريد، به عراق برويد و به جهاد كسانى بشتابيد كه از انواع رفاه زندگى برخوردارند، شايد خداوند سهم شما را هم از آن زندگى ميراث شما گرداند، و شما هم مانند آنها زندگى كنيد.
برای کسانی‌که بخصوص از معاویه به آن سو، فاتحه اسلامی را که امویان و عباسیان نمایندگی می‌کردند ــ خواندند و به راه و رسم علی نزدیک شدند ــ امثال «مغیره بن شعبه» یا «خالد بن ولید» تفاوت چندانی با حجاج بن یوسف و سندی بن شاهک و دیگر قاتلان ندارند، هرجند نام خود را «سیف الله» و... بگذارند.
راستی «خالدبن ولید» فاسد شمشیر کدام خدا است؟ خدای قسط و قرائت و قلم؟ یا خدای جنگ و ویرانی و کشتار؟
به روايت طبرى، در اعراب جاهلى رسم بر اين بود كه در پایان هر جنگ، زنان و كودكان وارد ميدان مى شدند و مجروحان خود را مداوا مى كردند و آب مى دادند امّا مجروحان جنگى دشمن را با چماق مى كشتند.
در جنگ قادسّيه مسلمانان از اين سنت ضد انسانی استفاده كردند. رفتار عبدالله بن عامر، ربيع بن زياد و عبدالله بن سهره در خراسان و سيستان و ...بوئی از مُروَت و مردانگی نداشت و نقطه مقابل آرمانی بود که محمّد در عصر جاهلیت به رُخ امثال ابوسفیان می‌کشید.
اعراب، مسلمانان غيرعرب را «غيرخودى» مى شمردند و ورود غيرعرب به مدينه ممنوع شد چرا كه غيرعرب نشايد در مدينه الرسول ساكن شوند. لابد نجس می شود!
اگر کلمه توهین آمیز«موالى» یعنی بردگان را در مورد ايرانيان به کار می‌بردند بی دلیل نبود. اعراب همه را غیر از خودشان موالی(غیر خودی) نی دانستند.
در برابر این رفتار چندش‌آور، نیاکان ما که می دیدند «دعوت همه به اسلام»، جای خودش را به «تحمیل اسلام بر همه» داده است هوشیارانه حساب عرب را از اسلام جدا کردند، درآن «دو قرن سکوت»، سکوت‌ِ پُر از فریاد، غیر از بابک و مردآویز، تمام کسانی که با ابومسلم و بعد از ابومسلم در برابر عرب ایستادند برگ برنده ای که به کار بردند این بود: اسلام آری، اعراب نه. آنها عرب را خلع شعار نمودند...
در نقطه مقابل مردمان شریفی که رودرروی امویان و عباسّیان از شرف ملّی و فرهنگ خویش برج و بارو می ساختند ــ ايراني نماهای عرب زده ای چون «جارالله زمخشری» صاحب کتاب «مفصّل» نیز بودند که چاپلوسانه می نوشتند:
«الله احمد علی ان جعلتنی من علماء العربيه...»
يعنی «خدا را می ستايم که مرا از دانشمندان عربی کرد و با غيرت و تعصب عربی سرشت. مرا باز داشت تا از جمع‌شان جدا شوم و به شعوبی ها (ايران دوستان) بپيوندم...»
نیاکان ما همه مثل به اصطلاح عالمانی چون صاحب بن عباد، عرب زده نشدند که با افتخار! می گفت:
«من از ایرانی بودن خویش شرم دارم!»
همه ایرانیان مثل خواجه نظام الملک بی‌معرفت نبودند که در سیاست نامه اش آزادیخواهان را با تهمت های دستگاه خلافت متهم کرد و پُز داد آنها را سرکوب کردم و به جایشان ترکان پاک دین گماردم!
ایرانیان اصیل خواب را بر چشم تازیان حرام کردند. تشیع را نیز از همین رو برگزیدند تا به خلیفه و هفت جدّش آری نگفته باشند.

***
۱۹- بدون آشنائی با اولّین شکست ساسانیان در برابر اعراب عصر جاهلیت در نبرد «ذوقار»، نمی‌توان به راز شکست‌های بعدی ایرانیان از اعراب و درهم شکستن ی یزدگرد سوّم پی برد.مشهورترين جنگ مقارن با اسلام که اعراب ايرانی ها را شکست دادند جنگ معروف «ذوقار» است.
در این نبرد ساسانیان یکی از مهمترین متحدان خود را از دست دادند و سوراخ بزرگی در پهلوی امپراتوری بوجود آمد.
جنگ ذوقار نتيجه سوء تدبير و غرور خسرو پرويز بود كه در سرتاسر سلطنت او دامنگير ايران شده بود. همچنين وي جنگ‌هاي بيهوده اي با بهرام چوبينه (سردار معروف خود) و بسطام (دائي خود) و هراكليوس (امپراتور بيزانس) به راه انداخته بود كه به خرابي شهرها و شكست هاي سخت و كشته شدن سرداران نامي و ناخشنودي مردم و بزرگان مملكت منجر گشت و همانطور که پیش‌تر دیدیم سرانجام خودش نيز به دستور پسرش (شيرويه) كشته شد.

جنگ ذوقار از اين جهت برای اعراب اهمّيت داشت که برای نخستين بار توانستند سربازان يک پادگان ايرانی را مغلوب کنند و شصت‌شان خبردار شد که سپاه امپراتوری شکست ناپذیر نیست.
اين باعث شد که درباره جنگ ذوقار، منابع مکتوب يا شفاهی عرب دروغ‌های شاخدار و مبالغه آميزی به سر زبان‌ها بياندازند و حتی حديث مسخره‌ای هم از پيامبر جعل کنند که در منابع روايتی و تاريخی به کرات نقل شده و مضمونش اين است که در جنگ ذوقار، اعراب انتقام خودشان را از ايران گرفت.

ذوقار نزدیک بصره، جائى است ميان كوفه و واسط، و«يوم ذى قار»يكى از روزهاى جنگ عرب ‏در جاهليت است .در آن روز ميان بنى‏شيبان و فرستادگان خسرو پرويز جنگى درگرفت و همانطور که نوشتم، اعراب بازی را بردند .
در نهج‌البلاغه، از جمله در خطبه ۳۳ ، از «ذو‌قار» یاد شده، عبد الله پسر عباس مى‏گويد در ذوقار، علی را دیدم در حالى كه نعلين خود را پينه مى‏زد.پرسيد: «بهاى اين نعلين چند است؟»گفتم: «هیچ، ارزشی ندارد.»گفت: «به خدا اين را از حكومت شما دوست‏تر مى‏دارم مگر آنكه حقى را بر پا سازم يا باطلى را براندازم.»

خیز موبدا آتشی فروز
پرده سیه زین زمانه سوز
کیش باستان زنده دان هنوز
زایزدی فروغ، بر متاب رو
خوان «اشم وهو» گو «یتا اهو»
گو «یتا اهو» خوان «اشم وهو»

ظاهراً شب است و سیاهی پشت سیاهی موج می‌زند، امّا صبح در راه است.

به خوشنودی اهورامزدا و امشاسپندان پيروزگر و با درود بر فروهر مزديسنان، به این گذشته که چراغ راه آینده است، بازهم بنگریم .

**************************

۲۰- در پایان، به جای این اسناد دروغینی چون «نامه یزدگرد سوّم به خلیفه مسلمین»، شما را به شنیدن قطعه زیبای راز و نیاز از افتخارات موسیقی ایران است، دعوت می‌کنم. راز و نیاز يکي از زيباترين و بزرگترين قطعه هايي است که مخصوص ارکستر سازهاي ملي نوشته شده، آهنگي با غم و شادي! که گويي راز و نيازي است ميان ساز و نوازنده...
استفاده استاد فرامرز پايور از قطعه قوچاني «رشيد خان» و ملودي هاي قديمي رديف و جمله اي از رضا محجوبي، در کنار آهنگ هاي خود، به اين اثر روح بزرگ و ملي داده است. چنان که که شنونده با شنيدن هر قسمت از اين آهنگ، به ياد دوره زماني خاصي از تاريخ ايران مي افتد.
حدود ۸ دقیقه است:
قطعه راز و نياز « شور » از استاد فرامرز پايور. کليک کنيد

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/27994

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'کجا شاهنامه آخرش خوش است؟ همنشين بهار' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016