چهارشنبه 5 بهمن 1384

آخرین روزنامه، نمایشنامه‌ای از: هَرولد پینتر، ترجمه: مسعود زیرکساز

هارولد پينتر
این نمایشنامه کوتاه تک پرده ای، ترجمه مسعود زيرکساز سال ها پيش از انگليسی ترجمه شده و توسط ناصر زراعتی سر و سامان گرفته است. مسعود زيرکساز متاسفانه حدود ده سال پيش درگذشت. يادش گرامی باد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

یک کافه.
کافه‌چی و پیرمردِ روزنامه‌فروش.
کافه‌چی تکیه داده روی پیشخوان.
پیرمرد، فنجانِ چای در دست، ایستاده.

پیرمرد: اون‌موقع سرت شلوغ‌تر بود.
کافه‌چی: اوهوم...
پیرمرد: حدودای ساعتِ ده بود.
کافه‌چی: ساعتِ ده؟ ده بود؟
پیرمرد: همین حدودا... [مکث] حدودای ساعتِ ده بود که من از این‌جا رد شدم.
کافه‌چی: نه بابا؟
پیرمرد: دیدم حسابی کار و کاسبی‌ت روبه‌راس.
[مکث]
کافه‌چی: آره، حدودِ ساعتِ ده خیلی سرم شلوغ شده بود.
پیرمرد: آره، خودم دیدم. [مکث] آخرین روزنامه‌م‌رو حدودِ ساعتِ ده بود که فروختم. آره... حدودای نُه و چهل و پنج دقیقه.
کافه‌چی: آخرین روزنامه‌ت‌رو اون‌موقع فروختی؟ جدّی؟
پیرمرد: آره. آخرین روزنامه‌م «ایونینگ نیوز» بود. ده بیست تا فروش رفت.
[مکث]
کافه‌چی: «ایونینگ نیوز» بود؟
پیرمرد: آره. [مکث] بعضی وقتا آخرین روزنامه «اِستار»ه.
کافه‌چی: اِ؟
پیرمرد: یا... اسمِ خوبی داره‌ها...
کافه‌چی: «استاندارد»...
پیرمرد: آره. [مکث] آخرین روزنامه‌ای که فروختم «ایونینگ نیوز» بود.
[مکث]
کافه‌چی: پس اونم فروختی؟ نه؟
پیرمرد: آره. [مکث] عینِ تیر فروختمش.
[مکث]
کافه‌چی: دیگه هیچی نداری؟
پیرمرد: نه، آخریش بود.
[مکث]
کافه‌چی: بعد از فروختنِ آخرین روزنامه‌س که میای این‌جا... مگه نه؟
پیرمرد:آره. من بعد از اون میام این‌جا... بعد از دست کشیدن از کار...
کافه‌چی: این‌جا که وانستادی، مگه نه؟
پیرمرد: کِی؟
کافه‌چی: منظورم همون موقع‌س که اومدی. وانستادی یه چایی بخوری... مگه نه؟
پیرمرد: چی؟ نزدیکای ساعتِ ده‌رو میگی؟
کافه‌چی: اره.
پیرمرد: نه. رفتم «ویکتوریا».
کافه‌چی: نه، فکر کردم اومدی و ندیدمت.
پیرمرد: باید می‌رفتم «ویکتوریا».
[مکث]
کافه‌چی: آره. اون موقع این‌جا از مُشتری غُلغُله بود.
[مکث]
پیرمرد: رفتم ببینم می‌تونم جُرج‌رو گیر بیارم.
کافه‌چی: کی؟
پیرمرد: جُرج...
[مکث]
کافه‌چی: کدوم جُرج؟
پیرمرد: جُرج... اسمِ خوبی داره‌ها...
کافه‌چی: اوهوم... [مکث] گیرش آوردی؟
پیرمرد: نه، نه... نتونستم گیرش بیارم. جاشو پیدا نکردم.
کافه‌چی: چن وقته پیداش نیست. مگه نه؟
[مکث]
پیرمرد: آخرین دفعه‌ای که دیدیش کِی بود؟
کافه‌چی: اوه... سال‌هاست ندیدمش...
پیرمرد: نه، منم ندیدمش.
[مکث]
کافه‌چی: از دردِ ورمِ مفاصل خیلی عذاب می‌کشید.
پیرمرد: ورمِ مفاصل؟
کافه‌چی: آره.
پیرمرد: اون هیچ وقت ورمِ مفاصل نداشت.
کافه‌چی: خیلی عذاب می‌کشید.
[مکث]
پیرمرد: اون‌موقع که من می‌شناختمش، هیچ ناراحتی‌ای نداشت.
[مکث]
کافه‌چی: فکر کنم باید از اون‌جا رفته باشه.
[مکث]
پیرمرد: آره.. آخرین روزنامه‌ای که امشب مونده بود بفروشم «ایونینگ نیوز» بود.
کافه‌چی: هرچند همیشه اون آخرین روزنامه نیس، مگه نه؟
پیرمرد: نه. اوه، نه... منظورم اینه که بعضی وقتا «نیوز»ه، وقتای دیگه یه روزنامه دیگه‌س. اصلاً نمیشه پیش‌بینی کرد. البته تا وقتی که آخرین روزنامه تو دستت نمونده باشه... درست همون وقته که می‌فهمی آخرین روزنامه‌ای که باید بفروشی چیه.
کافه‌چی: آره...
[مکث]
پیرمرد: اوه، آره... [مکث] فکر کنم باید از اون‌جا رفته باشه.

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/28519

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'آخرین روزنامه، نمایشنامه‌ای از: هَرولد پینتر، ترجمه: مسعود زیرکساز' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016