اسماعيل نوری علا
محمود مشرف آزاد تهرانی هم، هفته پيش، روز 29 دی، از «آستانه» پر کشيد و در آن آسمان «قطرانی» سياهی که شاملو از آن سخن گفته است فرو رفت؛ شاعری بازمانده از نيمه ی دوم دهه ی 1330؛ با تصويری که شاعر آن روز برای خود برگزيده بود: سر بر کشيده از تجربه شکستی سياسی، و بقول نصرت رحمانی، گمشده در غبار، سر در گرِیبان فرو برده، با خود در افتاده و خود را به نيستی کشانده يا کشنده. در اوائل دهه 1340، که نسل ما در آن پر و بال می گشود، هنوز می شد خيلی از اين شاعران را ديد که، گوئی به سفارش آرتور رمبو، می خواستند همه ی سموم جهان را در وجود خود تجربه کنند. عصر ها، در «کافه فيروز»، خيلی ها را می ديدی که، نشئه و چرت زن، پشت ميز کافه چای می نوشند و روزنامه می خوانند. چه سواد ها و استعدادها که در چاهک دستشوئی کافه فيروز حرام شد، چه تن های سالم که از گزند سوزن و گرد و سوخته درهم شکست.
در «م. آزاد» اما جانی کنجکاو و جوان و سرزنده هم خانه داشت که، اگرچه مقهور آن تصوير ماليخوليائی از شاعر شده بود اما، هر از چندگاه، فرصتی می يافت تا سر بکشد و خودی بنماياند. آنگاه بود که می شد آزاد شوخ طبع هزال باريک بين را ديد که کنجکاوانه به شرق و غرب عالم می نگرد تا دريابد که «آسمان هر کجا آيا همين رنگ است؟» قبل از ظهور دکتر رضا براهنی در پايتختی که هيچگاه با آن دل صاف نشد، آزاد از معدود کسان مقيم کافه فيروز و کافه نادری بود که هميشه يک کتاب قطع جيبی انگليسی، اغلب چاپ انتشارات «پنگوئن»، را زير بغل داشت و گاه مثلاً شعری از دی. اچ. لارنس را هم برای ما زمزمه می کرد.
از همنسلان او بايد به فروغ فرخزاد، منوچهر آتشی، يدالله رويائی، و فرخ تميمی اشاره کرد. آن زمان يازده سال فاصله سنی مثل دره ای بود که بين دو نسل فرو افتاده باشد و ما، من و همنسلانم، در آزاد پلی می ديديم که می تواند ما را به آن سوی اين شکاف پيوند دهد. رويائی چنين نبود. او همه اين می خواست که از ما و چون ما شود. تميمی معلوم نبود چرا تصميم گرفته شاعر شود. و آتشی هنوز توی دشتستان و لای اسب های راهزنان «حماسی» گير بود و برای بچه شهر چيز دندان گيری نداشت. فروغ هم تا آمديم چشم بهم بزنيم پر کشيد و رفت.
محمود مشرف آزاد تهرانی (م. آزاد)
شايد اگر م. آزاد بخود رسيده بود و تسليم آن تخريبی که خيلی از همنسلانش توانسته بودند بدان پشت کنند نمی شد، سرآمد آن بقيه بود. تسلطش به زبان فارسی، گشاده دستی اش در شيرينکاری های زبانی، گستره آفتابی خيال اش که ـ چون با گوهر رمانتيک وجود او در هم می آميخت ـ گردن بندی از ايماژهای مملو از موسيقی ظريف حس و عاطفه می ساخت، می توانست ـ اگر می خواست و توانسته بود ـ از او شاعری بی همتا بسازد؛ همانگونه که فروغ خواست و شد.
در آزاد می شد ملغمه ای از نيما و اخوان و شاملو و سپهری را يکجا يافت. مثل نيما نوآوری تکيه زننده بر سنت بود، مثل اخوان (يک جنبه از اخوان) رؤيائی و سودا زده و رمانتيک می نمود، مثل شاملو چشم به مرزهای فراخ و فرداهای غافلگير داشت و مثل سپهری به ميراثی شرقی چشم دوخته بود که در کوچه های سمبوليزم نيلوفر و آب و سبزی جريان داشت. اين همه می تواند توشه راه شاعری باشد که، اگر بخواهد، بتواند سری بلندتر از سرهای ديگر داشته باشد. براستی او نخستين شاعر نسل خويش بود که از سمبوليسم سياسی رايج بريد تا به سمبوليسمی فلسفی عرفانی روی آورد و ـ البته با همان مصالح پيشين ـ به نمايش مناظری نوآفريده بنشيند. و همين جدائی گرائی از وجه غالب زمانه بود که حتی صدای شاملو را ـ در مقدمه اش بر کتاب «ديار شب»، نخستين مجموعه شعر م. آزاد ـ در آورد که: «در اين اشعار تلاش هست اما مسئوليت در مقابل مخاطب فراموش شده است!»
و يکی از مشخصه های کار آزاد، هم از آن زمان که نخستين کارش را به دست چاپ سپرد، آگاهی او از توانائی های خود از يکسو و گرايش های سليقه ای و عقيدتی اش از سوی ديگر بود. او در سال 1345 در گفتگوئی با سيروس طاهباز، که در شماره چهارم نشريه آرش، به سردبيری طاهباز، بچاپ رسيد، گفته است: «من به چند مسئله فکر می کنم. يکی اينکه وزنی که به آن دسترسی پيدا کرده ام، وزنی بسيار نرم است، بسرعت قابل تغيير است. من يک جور شعرهائی که شبیه چامه های کلاسيک است ديده ام که روی آنها چقدر قشنگ می شود شعرهای تغزلی يا وصفی و يا حتی يک جور شعر غير کلاسيک گفت؛ شعری که خودش بری خودش پشتی به شعر کلاسيک دارد اما کاملا مدرن است. يک امکان ديگر هم ديده ام: شعر اجتماعی يا شعری که برای بيان مسائل خيلی خشن و خيلی عادی و روزانه باشد. اين دو تا البته دو تا مسير جدا است؛ ولی با تلفيق اين دو استيل يا سبک، اگر من بتوانم موفق شوم، فکر می کنم با اين امکان وزنی که از حالا برای من روشن است، و ديگر اشکالات و شکل های وزنی تجربه شده به آن صورت در آن نيست (کاری تازه بوجود آيد).»
اما همين وقوف تشريحی، بنظر من، عاقبت موجب شد تا آزاد چنان با وسواس های صنعتی کارش درگير شود که نتواند تعادل بين ابزار انديشی و آفرينش اتوماتيک را ـ که از مهمترين لازمه های کار شاعری است ـ حفظ کند. و رفته رفته، در سليقه ی شعری من، حاصل کارش به اندام بسيار زیبای زنی ماننده شد که مرده باشد. و اين خسرانی است که، فکر می کنم، م. آزاد هرگز نتوانست جبرانش کند. و، آنگاه، چون پريد و سرش به سقف قفس وسواس صنعتگرانه اش خورد، يکباره هوس پرواز را کلاً فرو هشت و به قفس خو کرد.
اينگونه است که آزاد شاعر تصويرهای ناب، بيت های درخشان، و عبارت های در يادماندنی است. من در سال 1352، در «کارگاه شعر مجله فردوسی» به اين نوع درخشش ها نام «شعرک» دادم ـ به معنی لحظه هائی که بسيار شاعرانه اند اما بيش از جرقه ای هم نيستند؛ جرقه ای که نمی تواند در خرمن ذهن شاعر آتشی بلند و گسترده برافروزد. در آن زمان «شعرک سازی» تمرينی کارگاهی محسوب می شد که راه را برای آماده شدن شاعران جوان بسوی آتش بازی «شعرک» هائی بهم پيوسته و در هم خليده می گشود. اخيراً هم ديدم که رضا فرمند، شاعری که در هلند زندگی می کند، نام «شعرک» را به «نگينه» برگردانده است. چه مانعی دارد؟ مهم تعريف کار است که دست نخورده باقی مانده است.
باری، سبک شعرک های م. آزاد را می شود از نام کتاب هايش هم دريافت، چرا که هر کدام شعرکی است توقع برانگيز که خود کتاب آن توقع را به سيری برآورده نمی سازد: "قصيده بلند باد"، "ديار شب"، "آيينه ها تهي است"، "با من طلوع کن"، "بايد عاشق شد و رفت"، "گل باغ آشنايي"، "بهارزايي آهو" و...
م. آزاد
آزاد مردی پرهيرنده از هياهو هم بود، اما هيچ حادثه ای فرهنگی را ناديده نمی گذاشت. از روابط و پيوندها و گسست های روشنفکران سخت آگاه بود و اغلب از آنها بهانه ای می ساخت تا موقعيت هائی مضحک بيافريند.
يادم است که در 1343 شبی در کافه نادری با سيروس طاهباز، م. آزاد، محمدعلی سپانلو و احمد رضا احمدی نشسته بوديم. فروغ فرخزاد هم به ما پيوست و بعد از همه دعوت کرد تا به خانه او برويم. تنها کسی که اتومبيل داشت خود او بود. اين همه آدم در آن اتومبيل کوچک تپيديم و تا احتشاميه شميران رانديم. شبی بود پر از خنده و شعر و سرمستی. و وقتی از خانه فروغ بيرون می آمديم سپيده دميده بود بی آنکه احتشاميه از خواب گران برخاسته باشد. ما مجبور بوديم از احتشاميه تا ابتدای خيابان دولت در جاده قديم شميران را پياده طی کنيم. آزاد هم بسيار نوشيده بود و هم خود را به مستی می زد. می گفت نمی تواند راه برود و قرار شد که هر تکه از راه را دو نفر از ما زير بغلش را بگيرند. آن روزها «آرش»، به سردبيری طاهباز و کمک م. آزاد، بعنوان يک نشريه مدرن ادبی در ايران گل کرده بود و خود را رقيب «سخن» دکتر خانلری می دانست که سنگر «نوآوران نيمدار!» محسوب می شد. از يک سال قبل هم سپانلو و احمدی و نادر ابراهيمی و من و هفت هشت نفر ديگر نشريه «طرفه» را راه انداخته بوديم که، بخاطر «نوآوری های مفرط!» توانسته بود «آرش» را به نشريه ای ميانه رو تبديل کند. باری، آزاد که تقريباً در هوا دست و پا می زد، در تمام طول راه بی وقفه مشغول حرف زدن بود. در يک نوبت من و احمدی زير بغل او را گرفته بوديم و به کلمات زمزمه وار تمام نشدنی اش گوش می داديم. ديدم که او مرا با سيروس طاهباز عوضی گرفته است و به من می گويد: «سيروس جان! اين بچه های طرفه بچه های خوبی هستند. من فکر می کنم ما بايد با آنها متحد شويم و سخن را از ميدان به در کنيم. وقتی ميدان خالی شد آنوقت راحت تر می شود حساب اين ها را هم رسيد!» وقتی در خيابان شميران سوار اتوبوس شديم تا به شهر برگرديم، آزاد بلافاصله خوابيد. اما هر چند دقيقه يکبار نيمه چشمی می گشود و می گفت: «هم استراتژی و هم تاکتيک!» و بلند می خنديد.
محمود مشرف آزاد تا بود، با همه کوچکی جثه، فضائی بزرگ را در اطراف خود پر می کرد؛ حال بايد ديد که، در غيابش، معلم سخت گير تاريخ چه نمره ای برای او در نظر خواهد گرفت. بدون شک، در امتحانی که همه ما در آن شرکت کرده ايم، آزاد نمره قبولی خواهد داشت. از او داستان های بسيار بياد دارم اما، اينجا و اکنون همين بس که «شعرکی» از او را با هم زمزمه کنيم: «بی گمان تولدی وجود داشت / بی گمان. / بی گمان درخت ديرتر / با درخت پير تر / ميان ريشه هايشان / هزار حرف بود.»
اينک آن گفتگو تمام شده و درخت ديرتر به ريشه های آن ديگری پيوسته است تا تنها با گذشت اندک زمانی با «هفت هزار سالگان سر به سر شود.»
برگرفته از نشريه «ايرانيان»، چاپ واشنگتنwww.puyeshgaraan.com