يکی از علاقه های من، هر چند وقت يکبار، تماشا کردن آلبوم عکس بوده است. عکس ها يادآور روزهای بيشتر خوش و کمتر ناخوش زندگی ما هستند. اما شما هيچ از خود پرسيده ايد که به راستی خاصيت و کارکرد «عکس» چيست؟ از آن لحظه ای که انسان نخستين تصويرهای شکار گاو وحشی را بر غارها کشيد تا زمانی که فرانسوی ها کاغذ حساس عکاسی را کشف کردند، اين «طرفه معجون» همواره در جستجوی يافتن راهی برای منجمد کردن لحظه های عمر خويش بوده است.
واقعيت بديهی اما آن است که جهان در شتابی بی وقفه در گذار و دگرگونی است. هر لحظه واقعه ی تازه ای ست که از راه رسيده و می رود تا جای خود را به لحظه ای تازه تر دهد. و در اين ميانه هرکس دوربينی برداشته و از يکی از اين لحظه ها عکس می گيرد؛ آن لحظه که ميان پدر و مادر ايستاده ايد و به آينده ای نيامده و مبهم لبخند می زنيد؛ آن لحظه که با همشاگردان و معلمان و مدير مدرسه «عکسی به يادگار» می اندازيد. و شما اين لحظه های شکار شده را در آلبومی می گذاريد. آنگاه می توانيد، سر فرصت، ساعت ها بنشينيد و به عکس های آلبوم هاتان خيره شويد، خاطره ها را مزه مزه کنيد، گاه به تصويری بخنديد و گاه از تصويری دلتان به درد بيايد، اما...
اما، در فراسوی اين آلبوم، آن مدير مدرسه و آن معلمان اکنون پير و شکسته اند، آن مدرسه را کوفته و بساز و بفروش ها بجايش ساختمان های بلند ساخته اند؛ پدری که دست مهربانی بر سرتان می کشيد ديگر نيست؛ مادر بزرگ قصه گو در خاک خفته است. و رفته رفته آلبوم های شما پر از عکس مردگان شده است. طاقچه ها و ديوارهای خانه هم همينطور.
روشن است: وظيفه ی عکس ها آن است که سيلان و حرکت را نفی کنند؛ آنها فريزر خاطره ها و يادگارهايند؛ اما، به همين دليل، واقعيت شان در آن است که لحظه ای پس از گرفته شدن ديگر واقعی نيستند. واقعيت، شتابان، از آنان گذشته و آنها را در غيرواقعی بودنشان تنها گذاشته است.
اين بديهيات که می گويم البته مختص عکس های توی آلبوم نيست. هر آنچه را که در حافظه و خاطره و آلبوم و ديگر چيزها «ثبت» می کنيم هم همين خاصيت را دارند. در ذهن ما گذشته هائی که ديگر نمی توان تغييرشان داد تمايلی شگرف به ماندن و، همچون بختک، بر زندگی دگرگون شونده مان فرو افتادن دارند. دليلش هم روشن است: توان روياروئی و پذيرفتن تغيير و نو شدن در اغلب آدميان اندک است؛ و استمرار، «اين همان» بودن حال با گذشته، استقرار، و آب از آب تکان نخوردن تمايلی است که گوئی با آدمی زاده می شود.
و بدينگونه هم هست که او در کشاکش بين دو نيروی عظيم گرفتار است. از يکسو، جهان را و خويشتن را می بيند که در معرض تغيير و ديگر شوندگی اند و، از سوی ديگر، آن حس غرِيب حفظ وضع موجود به او هی می زند که اين جريان و حرکت خيالی بيش نيست، يا اگر واقعيت داشته باشد آن واقعيت تصوری گذرا از حقيقتی پاينده و ثابت است. او در «جهان فانی» نشسته و به «سرای باقی» فکر می کند تا ترسش از نيستی و زوال بريزد.
و سرچشمه ی همه ی سنت ها، آئين ها، باورها، اعتقاد ها و ايمان های ما هم همين تمايل به انکار دگرگونی است. اين ها همه برای ما سقفی از ايمنی فراهم می کنند که در زير آن دلهره شتاب بسوی دگرگونی فنابنياد جای خود را به آرامش بی موج و توفان استقرار می دهد. اين تمايل، کم و بيش، در همه هست اما شکل حاد و فلج ساز آن آشکارا نوعی بيماری است. مثلاً، روانشناسان معتقدند که دل بستن مفرط به عکس ها حتی، اگر با نيت انکار واقعيت گذرنده و شتابنده همراه شود، نوعی بيماری روانی است؛ نوعی مردن ذهنی در گذشته است؛ قاب کردن و حد زدن به چيزی است که خميره ی طبعش از حرکت و رشد و دگرگون شدن ساخته شده است.
اما من همه اين ها را نوشتم تا زمينه ای فراهم کرده باشم برای طرح اين نکته که آنچه «ايدئولوژی» خوانده می شود نيز يکی از همين «عکس» هاست. مگر نه اين است که مجموعه خردگريز و چرائی ناپذير باورها و عقايد و ايمان ها، وقتی شکل مدون بخود می گيرد، تبديل به ايدئولوژی می شود؟ مگر تعريف «ايدئولوژی» اشاره به همين مجموعه نيست؟ ما اگر تک تک عقايد و باورها و ايمان های خود را (که زاينده آئين ها، آداب، سنت ها، و نهادهای پايدارند) در معرض سنجش خرد قرار دهيم و هرآنچه را که خردپذير است نگاه داشته و بقيه را در توبره ای بريزيم، آنگاه نام آن توبره «ايدئولوژی» خواهد بود و آنچه از آن بيرون مانده مجموعه «معلومات» ما است. يعنی، «ايدئولوژی»، عليرغم ظاهر مدون خود، ريشه در مجهولات و توهمات ما دارد.
ايدئولوژی هم عکسی است که زمانی از منظره ای گرفته باشيم؛ درکی است که ما در زمانی معين از جهان پيدا می کنيم؛ تصوير درک ما و بيان درک ماست در قالب مجموعه ای مدون؛ مجموعه احکامی است که در يک لحظه معين و برای يک لحظه معين از تاريخ پرداخته می شوند.
و ـ اگر بخواهيم تشبيه را گسترده تر کنيم ـ «ايدئولوژی» را هم می شود، همچون عکس، به شکيل ترين وجه ممکن قاب کرد و به ديوار آويخت. اما مسئله اين است که صد سال ديگر هم که برگرديم و نگاهش کنيم همچنان همان عکس را خواهيم ديد که پارسال و پری سال بوده است.
ايدئولوژی نه توان تغيير کردن دارد و نه آمده است که تغيير کند. تغيير ايدئولوژی، از يکسو، مرگ ايدئولوژی است و ، از سوی ديگر، می تواند به تطور و تحول آن يا به علم و يا به يک ايدئولوژی ديگر ترجمه شود. هم از اين رو است که، در داخل يک ايدئولوژی معين، «خواستاران تغيير» را با برچسب «تجديد نظر طلب» از ميدان بدر می کنند و، در مقابل، اين تجديد نظر کننده هم اصرار می ورزد که تغيير را نه او که متهم کنندگان او موجب شده اند و او فقط می خواهد به «عصر طلائی» خاصی که ايدئولوژی در آن مدون شده است «برگردد». يعنی، در ساحت «ايدئولوژی»، برای توجيه تمايل به تغيير بايد اين تمايل را در لباس «ارتجاع» و «رجعت» به «اصل» عرضه کرد.
حال اگر به تفاوت دو مفهوم «دين» و «مذهب» توجه کنيم می بينيم که اگر دين نوعی جهان بينی گسسته و ذوقی است که بر بستر «هرچه می خواهد دل تنگ ات بگو» جاری است، در برابر آن ـ اما منبعث از آن ـ مذهب قرار می گيرپد که مجموعه مدونی از احکام خردگريز، اما مقاوم در برابر تغيير، است. و چون نيک بنگريم می بينيم که، به همين دليل، بين «مذهب»، «ايدئولوژی» و «عکس» تفاوتی وجود ندارد.
مذهب نيز عکسی است يا آلبوم عکسی است از چيزهائی که در گذشته اتفاق افتاده اند و چيرگی زمان آنان را به «منتفی شدگان به انتفای موضوع» تبديل کرده است. اما چون به جهان اطراف خود بنگريم می بينيم که زندگی اکثريت آدميان روی کره زمين را پيروان مذاهب تشکيل می دهند. و در درون اين مذاهب آدميان می کوشند تا آن زندگی را که در عکس ها منجمد شده بازتوليد کنند، نمايشی را که قبلا نوشته شده مکرر در مکرر بازی نمايند، و بکوشند که به خود و ديگران بقبولانند که جا پای گذشتگان نهاده و احکام آنان را موبمو اجرا کرده اند.
و بديهی و آشکار است که چون اين دو پديده (ايدئولوژی و مذهب) در جامعه ای «قدرت اجرائی» پيدا کنند ديگر کار مردم آن جوامع زار خواهد بود. اگر بخواهيم، بجای تشبيه عکس، می توانيم از مثال های ديگری هم استفاده کنيم؛ مثلاً، می توانيم داستان آن تابوت ساز يونانی را بخاطر آوريم که قامت مردگان را با درازی تابوت خويش اندازه می زد. اگر مرده کوتاه تر بود بايد می کشيدش تا درازای تابوت را پر کند و اگر درازتر بود بايد پايش را می بريد تا قامتش «اندازه» شود. «ايدئولوژی» و «مذهب» می خواهند «دار فانی» را به سودای «سرای باقی» (هر چه باشد، از بهشت آسمانی گرفته تا جامعه بی طبقه توحيدی) اندازه زده و عصاره زندگی را از آن بستانند.
می خواهم بگويم که اکنون ديگر، هم منطق و هم تجربه، ثابت کرده اند که به قدرت رسيدن ايدئولوژی و مذهب خطری است سهمگين و زندگی سوز که در برابرش تنها چاره ی تک تک آدميان و جوامع آدمی دور نگاه داشتن اين دو از صحنه زندگی اجتماعی و راندن آنها به پستوخانه های شخصی دل آدمیان است.
اما اين را هم گفته باشم که زندگی همواره بر ايدئولوژی چيره می شود، همانگونه که دانه ای کوچک سنگ را می شکافد و خود را به هوا و رشد می رساند. و ما اگر می خواهيم با اين رشد زنده و زايا همراه شويم و به روزگاری پويا و آفريننده دست يابيم بايد «آلبوم ها» را ببنديم و فقط گهگاه، آن هم برای تجديد خاطره و رفع اشتياق های هر از چندگاهی، به سراغشان برويم. آلبوم از وسائل روزمره زندگی نيست و به همين دليل جايش در گوشه کم ترددی از خانه های ما است.
برگرفته از نشريه «ايرانيان»، چاپ واشنگتنwww.puyeshgaraan.com