جهانگردان و تاريخ نگاران معمولا مردمان هر کشوری را صاحب صفاتی می دانند. مثلا خيلی ها مردمان ايران را با هوش، مهربان و ميهمان نواز خوانده اند. خيلی ها هم البته ما را دروغگو، متملق، فراری از مسئوليت و قدرناشناس معرفی کرده اند. اخيرا هم برخی از مردمان سرزمين های ميزبان ما در کشورهای مختلف، ما را «دشمن خود» می خوانند. راست يا درست، اين صفاتی است که به ما نسبت داده اند و من فکر می کنم که اگر همه آنها را مغرضانه و بيهوده بدانيم، يا درست بودن و ثابت کردن شان سخت باشد، اين آخری چندان نيازی به ثابت کردن نداشته باشد؛ چرا که به اندازه کافی قابل لمس و قابل ديد است. يعنی، به عقيده من، صفت «دشمن خويشتن و خودی ها» روز به روز بيشتر به ما ايرانی ها می چسبد و بدجوری دارد جزو صفات اصلی ما می شود.
خوب که نگاه کنيم می بينيم که در طول تاريخ کم نبوده زمان هايي که ما خود لجن برداشته و به صورت خود ماليده ايم، شمشير کشيده ايم و شکم خود را دريده ايم؛ و حالا هم بمب به خود می بنديم و درست به شيوه «انتحاری» ها خودمان را مقابل چشمان ديگران منفجر می کنيم.
بهتر است قبل از اينکه پيش تر بروم، يک نکته را روشن کنم. من دقيقا کلمه انتحار را به جای خودکشی به کار می برم. چون معتقدم که در خودکشی نوعی عاطفه ی انسانی، و حتی نوعی عقل، وجود دارد. کسی که خودکشی می کند، عاطفه اش لطمه ديده، حتی اگرچه ممکن است از ديگران رنجيده باشد، اما از آنها نفرت ندارد؛ او به بن بستی رسيده که برای خروج از آن راه حلی را برمی گزيند که جز خودش به کسی لطمه نمی زند (حداقل در باور او کسی لطمه نمی بيند). کسی که به بيماری خودکشی کردن مبتلا می شود معمولا اعتقادی به آن دنيا ندارد يا اگر هم دارد فکر نمی کند که می رود به بهشت زيرا در اکثر مذاهب خودکشی گناه به حساب می آيد. اما بيمار انتحاری گرفتار تعصبی کور است، از کسی يا کسانی نفرت دارد، به بهشت معتقد است و می خواهد ضمن اين که خودش می رود به بهشت ديگرانی را به جهنم بفرستد. در اين عمل نه عقل وجود دارد نه عاطفه و صرفا خودخواهی فرمانده آن است.
البته و در اينجا منظور من از انتحار از طريق منفجر کردن خود انفجار فيزيکی نيست؛ من انتحاری روانی را می گويم که کمتر از انتحار فيزيکی به ما لطمه نزده و نمی زند. اما همين عمل انتحاری روانی ما خطرش برای يک جامعه، و به خصوص در دراز مدت، به مراتب سنگين تر از خودکشی ها و حتی انتحارهای فيزيکی است.
دست زدن به خودکشی يا عمليات انتحاری فيزيکی، از آنجا که قابل رويت هستند هم امکان پيش گيری دارند و هم ريشه يابی و مداوا. حال آنکه مورد روانی آن نه قابل رويت است، نه پيش گيری و نه مداوا.
نگاهی بيندازيم به تاريخ مان و ببينيم که در طول آن ما چقدر با ديگران جنگيده ايم و چقدر با خودمان، چقدر ديگران را حذف کرده ايم و چقدر خودمان را، چقدر دشمنان مان را کشته ايم و چقدر به صورت دسته جمعی خودمان و خانواده و شهرمان را فدا کرده ايم. (البته اينجا هم از کشتن و حذف روانی می گويم و نه لزوما فيزيکی). خوب که دقت کنيم می بينيم که ما اصلا به دشمنان و غريبه ها کاری نداشته ايم. بزرگترين هاشان اگر مورد مهر ما قرار نگرفته اند، حداکثر نسبت بهشان بی توجه بوده ايم؛ حتی گاه خطا پوش شان هم شده ايم. اسکندر آمده و زده و سوزانده و رفته. در چشم بر هم زدنی تاريخی ما او را از اسکندر گجسته (نفرين شده) به اسکندر کبير تبديل کرده ايم و حتی بر صدر کتب درسی بچه هايمان نشانده ايم، و با اين کار نه تنها خودمان که بچه هايمان را کشته ايم تا اسکندر بشود کبير. اعراب متجاوز آمده اند و فرهنگ و تمدن مان را ويران کرده اند، در چشم برهم زدنی ديگر بگيريم به طول سيصد چهارصد سال، خود را قربانی کرده ايم تا آنها بشوند صاحب مذهب و فرهنگ و همه چيزمان. چنگير و اعوان و انصارش آمده اند و باقيمانده ی بود و نبودمان را شخم زده اند، ما همه اين حکايات را فراموش کرده ايم و تازه بخش بزرگی از فرهنگ و ادبيات مان هم متاثر از آنان شده است.
و، در کنار آن دشمنان، به هر آن کسی هم که با بيگانگان و دشمنان مان ساخته و به سودای خدمت به آنان به زندگی ما تجاوز کرده است کاری که نداشته ايم سهل است، تحسين شان هم کرده ايم: ابومسلمی که به خراسان رفته تا خاندان عرب عباسی را جانشين خاندان عرب اموی کند خراسانی خوانده و او را تحسين کرده ايم و بروی خودمان هم نياورده ايم که او هزاران هزار ايرانی را کشته است که حکومت عباسيان عرب را جا بيندازد. حتی اگر اين خلافت تازه به حق هم بوده باشد آيا کسی که ملتی را در اجرای نيات سياسی اش که ربطی به آن خلافت ندارد از دم تيغ می گذراند، سر و دست و تن می برد، و تکه تکه می کند، قابل تحسين است؟
در مقابل ببينيم با کوروش خودمان چه می کنيم. ما همين امروز هم، که جهانی او را به خاطر توجهش به حقوق انسان ها و به آزادی اديان در دو هزار و پانصد سال پيش تحسين می کند، يک جوری می خواهيم حسابش را برسيم؛ در بحبوحه ماجرای پاسارگاد و سد سيوند، که عده ای دل سوخته و جان سوخته می دوند تا ثابت کنند که کوروش مرد بزرگی بوده، به اين اميد که شايد از ويرانی خانه و شهر و مقبره ی او جلوگيری کنند، يکی می گويد او بزرگ نبود چون دستش را می بوسيده اند، يکی می گويد او ديکتاتور بوده است، و باستانشاس بنام مان هم به وسط معرکه می آيد و می گويد: کورش چندان هم در برخورد با مردم ايلام و بابل رعايت حقوق بشر را نکرده است. و چنان می گويد که انگار نه انگار که دارد در سرزمينی زندگی می کند که، دوهزار و پانصد سال پس از کوروش و در اوايل قرن بيست و يکم حقوق بشر در آن به پشيزی گرفته نمی شود.
ما نظام الملک را که با بيگانگان ساخت تحسين می کنيم و اميرکبيرمان را خائن می دانيم که چطور جرات نکرد سر ناصرالدينشاه را با سنگ بکوبد. مولانامان را با انبر می گيريم و خيام مان را جهنمی می دانيم و به فردوسی که می رسيم رگ فمنيستی مان گل می کند و او را به خاطر چهار خط شعری که (جعلی هم هست) ضد زن می شناسيم و حافظ را به جايي می بنديم که ربطی به او ندارد.
آيا يک روان سالم می تواند با خودش چنين کند؟ يک روان سالم می تواند خود را وحشی و احمق و بی سر و پا و خائن و جاسوس و عقب مانده بخواند و بمب روانی به خودش ببندد و بود و نبودش را منفجر کند؟ روان سالم در خودش می کاود، ضعف هايش را به ديده تحقيق می نگرد، خوب و بد و سره و ناسره تاريخش را کنار هم می گذارد و از آن ها راهی تازه برای پيوستن به قافله پيشرفت و تمدن و آزادی پيدا می کند و، برای اين که گرفتار تعصب و هيجان های آنی و روزمره نشود، مطالب و مسايل روز را می گذارد تا سی سال و چهل سال از آن بگذرد بعد آن را به ميان می آورد و به بحث و تحقيق می کشاند.
من می بينم که هموطنان ما گاهی اروپايي ها و آمريکايي را «پدرسوخته» و «بی شرف» می خوانند که چرا اجازه نمی دهند کسی به مدارک سياسی شان قبل از گذشتن بيست تا چهل سال دسترسی پيدا کند. بنظر من اين ملت ها نمی خواهند بيهوده گرفتار هيجانات و قضاوت های بی منطق شوند و می خواهند صبر کنند تا در آرامش به خود و به اعمال خود نگاه کنند. اما ما اين کار را به حساب پنهان کاری های خائنانه آنها می گذاريم.
در سرزمين های پيشرفته دنيا در مدارس، هر ساله محصلين در هر سنی که هستند پروژه هايي را درباره گذشته سرزمين شان و درباره بزرگان سرزمين شان انجام می دهند. تقريبا نود و نه درصد اين پروژه ها برمی گردند به افرادی که در خاک شان افتخار آفرين بوده اند؛ نه افتخارآفرينانی که يک اشتباه هم نکرده باشند، نه، اينجا افتخار آفرين کسی است که حتی يک قدم، يک عمل مفيد برای مردمان جهان، و يا برای مردم سرزمين يا حتی شهر خودش برداشته باشد. اما ما هر کسی را که دوست نداريم، هر کسی را که با اعتقادات و باورهای سياسی ما نمی خواند، حتی اگر صالح ترين و بهترين انسان باشد خائن و جاسوس و کثيف می خوانيم. آخر مگر می شود هر کسی که به گذشته می پيوندد و از ماست تبديل به هيولايي شود؟
ما حتی در زندگی عادی روزمره خود نيز وقتی که از همسری، دوستی، عشقی، همسايه ای می بريم و جدا می شويم ناگهان همه ی چيزهای خوب او را می گذاريم کنار و از او هيولايي می سازيم که به هر بهانه ای بايد او را کوبيد؛ بی آن که حتی يک ثانيه فکر کنيم که با اين کار، به واقع، داريم گذشته خود راويران می سازيم و خودمان را می کوبيم و به لجن می کشيم.
گروه های سياسی مان از همه بدترند. هر گروهی يک رهبر سياسی برای خودش دارد و اعضای گروه از لحظه پذيرفتن رهبری اش ديگر کاری به کارهای او ندارند و او را خدايي بی نقص می بينند. در همان حال، همه ی فکر و ذکرشان را می گذارند تا رهبر يک گروه ديگر را، همراه با چند نسل از پدر و مادر او، بکوبند ـ آن هم نه به مدد تحقيق و تاريخ و بحث و گفتگوی متمدنانه، بلکه فقط با تهمت هاي بسيار گرانی همچون جاسوس، خائن، دزد، جنايتکار و هر چه بشود با آن کسی را نابود کرد.
متأسفانه ما، با همه ی هوش مان، نمی فهميم که با هر يک نفری که در تاريخ مان، بدون دليل و منطق و سند و مدرکی، به اتهام جاسوسی، خيانت و رذالت و جنايت ويران می کنيم، تکه ای از خودمان را با او مي کشيم و، بدين ترتيب، روز به روز بی هويت تر و تنها تر می شويم.
نگاه کنيد که به هنگام انتخابات در اين کشورهای مترقی، احزاب در حد اصول و در چهارچوب مدارک ثابت شده افراد حزب رقيب را،حتی تا حد از سياست برکنار کردن، رد می کنند. اما آيا تا به حال ديده ايد که بيايند و جد و آباد آن ها را به ناسزا و فحش ببندند و آن ها را به انواع خيانت ها متهم کنند؟ در عوض ما به جای تحليل تاريخی فحش و ناسزا بلديم. خائن و جاسوس، زنا زاده و بی پدر و بی مادر خواندن اين و آن را بلديم. بلد نيستيم که بگوييم چه کسانی چه اشتباهاتی را کرده اند و چه محاسنی داشته اند.
ما اهل سياه و سفيدیم و از خاکستری نفرت داريم. برای ما اگر کسی بد باشد هر چه می گويد بد است، اسمش را هم نبايد آورد، به حرفش هم نبايد گوش داد. و توی مخاطب هم خائنی اگر از او بگويي.
همه می دانيم که روزانه صدها نامه به موسسات غير ايرانی می رسد که در رد شخصيت های فعال ايرانی نوشته شده اند اما دريغ از يک نامه که در آن از شخصيتی ايرانی تعريفی شده باشد.
دوستی آمريکايي می گفت: اگر می خواهيد که در يک روز صد هزار نامه عليه يک شخصيت ايرانی به موسساتی که جوايز افتخارآفرين به افراد اجتماعی و سياسی می دهند برود فقط کافی است شايع کنيد که آن شخص قرار است آن جايزه را بگيرد. در حالی که مردم اکثر کشورهای ديگر درست عکس شما عمل می کنند و اگر بو ببرند که قرار است شخصيتی از ميان آنها جايزه ای ببرد يا به مقامی برسد همه سعی می کنند که رقبای بيگانه را از ميدان به در کنند تا آن که خودی است برنده شود يا بر سر کار آيد.
آيا کسی هست که توضيح دهد ما با اين عمليات انتحاری و با اين بمب های نفرت و خشم و خودخواهی و خودبينی که عليه يکديگر و عليه گذشته و حال و آينده مان، و در واقع عليه خويشتن مان، به خود بسته ايم می خواهيم به کجا برسيم؟ تکليف انتحاری های عراق و فلسطين روشن است. آنها يقين دارند که به محض انتحار وارد بهشت می شوند. اما ما چه؟ مطمئن باشيد که ما انتحاری های بی بهشتیم. حتی بهشتی خيالی هم منتظر ما نخواهد بود.
دنور ـ دوازدهم آوريل 2006
http://www.puyeshgaraan.com/