به زنان و مردان سرزمينم ، که در هشت مارس ، در پارک لاله خواهند بود
سايه وار با مني
در هيئتی عظيم و نامريي
در شهر هياهو و
کوچه ی خلوت
و مراقبی که آفتاب پوستم را تازه نکند
و باران گيسويم را نشويد؛
هوا را از خود پر می کنی،
در دريا به ماهيان می آموزی
که از کنارم رد نشوند،
در دشت
از پرنده ها می خواهی
که هم آوازم نباشند،
و در کويرهای تف زده
نشستن شبنم بر لبانم
و خنکای رود بر تنم را
برنمی تابی.
و چه مهربان
هر روز و شب
بی دعوت و سرزده
به خانه ام می آيی
به اتاق هايم سر می کشی
نقاشی هايم را پاره می کنی
شعرهايم را می سوزانی
مجسمه هايم را می شکنی
چه مهربانی
اينگونه که،
بالا بلند و مغرور،
سر می کشی
به خلوت ترين گوشه های جهانم
آن جا که حرير پرده
از آفتاب می نوشد
و بر سفيدی پوست کتان
طلا می شود.
بالای سرم می نشينی و
با چشم تا ازل بيدار
مراقبی:
ـ نکند خيال بوسه ای
ـ نکند نوازش دست هایی
که با تو ميانه ندارند...
و مهربانانه از من می خواهی
ميان هر دو بوسه
سه بار شيطان را نفرين کنم
ميان هر نوازش
به تازيانه بيانديشم
و صبور باشم و فرمانبر
فرمانبردار و خاموش...
و چه بخشنده و مهربان
به پاس صبوری ام
به سرزمين خود دعوتم می کنی
با خانه های غبار آلود و بی مه
با علف هايي رنگ پريده لرزان
و گل هايي سر بزير و گنگ
که بی سرود و شادمانی
به گرد خويش می چرخند.
آنسان مهربانی
که در سرزمين ات
مرا به معشوقی وعده می دهی
که از تبار سروران است
با بوی شهوتی مرده
در عطشی سرد و دایمی
و با سری که شکل نوازش را
به ياد نمی آورد.
***
اين سان مهربانی و، اما، من ...
"قسم به اسب های تند دونده ی تيز نفس"
که با مردی
درست همين جا،
در کناره ی آزادی،
وعده کرده ام
نشسته است پشت به تو
زيبا و سربلند
و گذشته از هفت وادی
که همه عشق بود و عشق بود و آهو
می بينی؟
مرد من است
که چون عطر فردا
هرگز به پايان نمی رسد
و شرمناکی شهوت و تازيانه با او نيست؛
آتش ناب است و
براده ی جنون و يخ ندارد
نه سوختنم را می خواهد
و نه صبوری ام را...
آدمی از تبار ماهی و آب و نور
از عصاره گندم و انگور
که، بر تخت تو نه،
بر پای من نشسته است!
24 فوريه 2006