دوشنبه 28 فروردين 1385

آخرین نفس، صدمین سال تولد ساموئل بکت، حسین نوش­آذر

ساموئل بکت
بکت گمان می­کرد که گفتنی­ها همه گفته شده است. در نظر او هنرمند تنها یک راه دارد: ایجاز و حذف. در آثار او اشخاص از خواب بیدار می­شوند، وراجی می­کنند، غذا می­خورند، چیزهایی را به یاد می­آورند، فراموش می­کنند و از نو می­خوابند

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

یک صد سال پیش ساموئل بکت شش سال پس از درگذشت نیچه به دنیا آمد. در آثار بکت فقر و بدبختی بر زندگانی اشخاص داستان­ها و نمایش­نامه­هایش سایه افکنده است. در آثار او با سوی تاریک تمدن و فرهنگ غرب آشنا می­شویم. شخصیت­هایی که بکت آفریده است، به کل تباه­اند، با این حال نومیدی بکت به طرز غریبی با طنز درآمیخته تا آن حد که حتی نوعی سرخوشی در نوشته­هایش به چشم می­خورد. واقعیت این است که زندگی بکت از زندگی شخصیت­هایش جدا نیست. او هم مانند شخصیت­های آثارش زندگی را بر لب پرتگاه گذراند. او مردی بود که از همان آغاز به رفاه، به شهرت و تمدن غرب پشت کرد و زیستن در خانه­های نیمه­ویران را به زیستن در خانه­های آباد ترجیح داد. بکت روزی به این حقیقت اعتراف کرد که در زندگی هرگز احساس زنده بودن نمی­کرده است. او حسرت رجعت به زندگی جنینی، یا به تعبیر او «خزیدن به زیر پوست تخم» را داشت، زیرا گمان می­کرد زندگی ارزش زیستن را ندارد. زندگی در نظر بکت همانا مردن بود. ما به دنیا می­آییم که بمیریم. آغاز زندگی، نقطه­ی صفر مرگ است. با ما مرگ به دنیا می­آید. این تنها حقیقتی­ست که می­توان به آن باور داشت. باقی همه در نظر بکت تمسخر و پوزخندی بیش نیست.

از مهمترین موضوعاتی که بکت به آن می­پردازد، اسارت انسان در جسمش است. در مورفی، اولین رمان ِ بکت، شخصیت داستان را برهنه به یک صندلی طناب­پیچ کرده­اند. در نمایشنامه­ی «آخر بازی» کلو می­بایست هام را با صندلی چرخدار جا به جا کند. شخصیت­های بکت گریزگاهی ندارند. نمایشنامه­ی «در انتظار گودو» که بکت را به شهرتی جهانی رساند با این جمله آغاز می­شود: «نمی­شود کاری کرد» در بیان کردن بیچارگی و درماندگی محض انسان خردگرای غربی در متن تمدنی که بر پایه­ی خرد بنا کرده است.

ساموئل بکت که در سال 1969 م نوبل ادبی را از آن خود کرد، همواره از رمزگشایی آثارش و پیوند این آثار با زندگانی­اش سر باز زد. با این حال تجربه­های نویسنده در زندگی روزانه، کودکی و پیوند پرتنشش با مادر و دوستی او با جیمز جویس در بسیاری از آثارش بازتاب یافته است.

می­گویند ساموئل بکت کم­حرف و خودرأی بود. او به خوبی می­دانست که چگونه زخم­های روحی و دلشکستگی­ها و رنجیدگی­هایش را از دیگران پنهان کند. والدین او پروتستان و متمول بودند. بکت در رفاه بالید و با این حال در طول کودکی بسیار تنها بود. وقتی پس از یکی از نمایش­هایش، تماشاگری از او پرسید: آیا به این دلیل که در کودکی خشونت و آزار دیده است، نمایش­هایش تا این حد سیاه و نومیدکننده است، در پاسخ گفت: آدمی برای دیدن بدبختی و فقر لازم نیست که حتماً خودش بدبختی و فقر را تجربه کرده باشد.

بکت در سی سالگی وطنش، ایرلند را برای همیشه ترک کرد و به فرانسه رفت. محیط اجتماعی ایرلند در آن سال­ها خفقان­آورتر از آن بود که بکت بتواند در آن فضا رشد کند و آثارش را پدید آورد. وطن دوم او پاریس بود. در پاریس به جیمز جویس پیوست و پروست را مطالعه کرد و از او تأثیر گرفت. شخصیت­های بکت هم تنها با یادآوری خاطراتشان زندگی می­کنند.

از دیگر موضوعات محوری در آثار بکت مرگ است. تنها واقعیت موجود در زندگی شخصیت­های بکت خاطرات آنان از یک زندگی تباه­شده و از دست رفته است. در این میان ظاهراً مرگ تنها راه رهایی انسان از رنج یادآوری خاطره است. در نمایشنامه­ی «در انتظار گودو» دو ولگرد درباره­ی راه­های گوناگون خودکشی با هم صحبت می­کنند. اگر ما خود را نابود کنیم، از زندگی سهمی می­بریم. بدین طریق بکت نظام ِ ستم­باره­ای را که بر محور هزینه، نفع و خرد استوار است مسخره می­کند.

در نظر بکت زمان تقویمی یک حرف پوچ است. در جهان آثار بکت، در حد فاصل میان تولد و مرگ میان یک دقیقه و یک سده تفاوتی وجود ندارد. می­نویسد: روز تنها در یک لحظه می­درخشد. آن گاه از نو شب فرامی­رسد.(در انتظار گودو)

شخصیت­های بکت اصولاً از سویه­های سمبلیک برخوردارند. آنها صفرهایی هستند مشحون از آرزوهای برآورده نشده. اغلب از پاافتاده­اند و در این حال محکوم­اند که گذشته­­شان را به یاد آورند. در آثار بکت فراموشی در حد یک آرزو فرومی­کاهد.

بکت ابتدا از جویس متأثر بود. جویس در «اولیسس» و در «بیماری فینیگان» تلاش می­کند کل ِ جهان را با همه­ی زبان­ها و لهجه­ها و اشخاص بازآفریند. حاصل این تلاش بازآفرینی کلان شهر و هزارتوهای زندگی شهری­ست. بکت اما برخلاف استادش به حذف روی آورد تا آن حد که کمال مطلوب او صفحه­ی سفید است. بکت عظمت را در همه­ی ابعادش یکسر نفی می­کند. او به دام، به تهی، به نیستی نظر دارد. در رمان «وات» نیستی در پوشش رابطه­ی ارباب با رعیت با دقتی ریاضی به نمایش گذاشته می­شود. در «آخر بازی» می­نویسد: «من عاشق نظم هستم. نظم آرزوی من است. دنیایی که همه چیز در آن ساکت و منجمد باشد و هر چیز سر جای قطعی خودش، پوشیده در آن آخرین غبار.» اگر جویس با «اولیسس» سودای کتاب ِ کتاب­ها را در سرمی­پروراند، بکت با حذف همه­ی جلوه­های هستی به یک صفحه­ی سفید با نقش تنها یک تک یاخته نزدیک می­شود. چنان­که گویا مرگ تنها راه رهایی از سرسپردگی آدمی به مرجع تواند بود. بکت از سرسپردگی آغاز کرد، و با حذف، خود را از سرسپردگی رهانید و به ذات نیستی نزدیک شد؛ به آن نفس آخر در آخرین دم حیات.

نیچه می­گوید: لذت به ابدیت و به عمق نظر دارد. در آثار بکت لذت در حد به یادآوردن خاطرات، سخن گفتن و شمردن اعداد فرومی­کاهد و ابدیت به تکرار مکرر تجربه­های تلخ. از این­ها همه در پایان تنها صدای قدم­ها، کلام گسیخته و صدای نفس­ها باقی می­ماند.

ادبیات بکت به فاجعه نظر دارد. حادثه در داستان­ها و نمایش­نامه­های او بعد از وقوع فاجعه اتفاق می­افتد. از این نظر آثار بکت به جعبه­ی سیاهی می­ماند که پس از یک سانحه­ی هوایی به جا می­ماند که چگونگی وقوع فاجعه را افشا کند. در جعبه­ی سیاه آخرین کلمه­ها، دعاها، نفرین­ها و ناله­های قربانیان ضبط شده است. آثار بکت به سقوطی می­ماند که هر دم مکرر می­شود و هرگز پایان نمی­یابد. در آثار بکت، بعد از فاجعه تنها زندگی درونی شخصیت باقی می­ماند. شخصیت­های او با شخصیت­های اساطیری خویشاوندند. بکت سیزیفی را نشان می­دهد که سنگ روی پایش افتاده و او را از پا انداخته است. پرومته پس از مرگ عقاب و ایوبی که از انتظار و صبر در حد یک دلقک فروکاهیده است.

بکت نویسنده­ای­ست دل رحم. او ولگردانی را نشان می­دهد که شایسته­ی احترام­ اند. در آثار او مرز میان ناتوانی ارباب و رعیت مخدوش است. آنها هر دو از زندگی یکسان رنج می­برند. من می­گریم، پس هستم. بکت آن تشنه­ای را نشان می­دهد که از دیوار گذشته و به جوی رسیده است. جوی اما در زمانه­ی ما خشک است. پس تشنگی همچنان ادامه دارد، حتی اگر دیواری در میان نباشد. در آثار او فقیر و غنی هر دو از گل یک کوزه اند. از این نظر صحنه­ی آغازین آثار بکت را باید در تراژدی هملت جست. آنجا که هملت در صحنه­ی تدفین به پس از مرگ می­اندیشد: از این همه چه به جای می­ماند جز کرم­هایی که در جمجمه­ی خالی لانه کرده اند؟ با این تفاوت که در آثار او کرم به شپش تبدیل می­شود. در کابوس بکت او که می­خواهد بر مرگ چیره شود، باید به زندگی­اش پایان دهد. برای همین باید شپش­ها را که حامل زندگی هستند از بین برد.

بکت گمان می­کرد که گفتنی­ها همه گفته شده است. در نظر او هنرمند تنها یک راه دارد: ایجاز و حذف. در آثار او اشخاص از خواب بیدار می­شوند، وراجی می­کنند، غذا می­خورند، چیزهایی را به یاد می­آورند، فراموش می­کنند و از نو می­خوابند. در آخرین آثاری که از او به جا مانده حذف حتی به ساختار جملات هم راه می­یابد. جمله به کلمه و کلمه به هجا فرومی­کاهد. با این حال آنچه که حذف می­شود، در این فضای خالی بیشتر به چشم می­آید. ادبیات بکت، ادبیات غیاب است. در «آمد و شد» در طی تنها سه دقیقه داستان دوستی و خیانت روایت می­شود. لو، مای و سو، هر یک اسرار دیگری را در غیاب هم فاش می­کنند، در بیان این مفهوم که دوستی بزرگترین دسیسه، و خیانت بزرگترین نشانه­ی دوستی­ست. در «نفس» تنها صدای آخرین نفس آدمی در آخرین دم حیات به گوش می­رسد. بکت می­نویسد هیچ چیز مسخره­تر از بدبختی آدمی نیست.

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/29678

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'آخرین نفس، صدمین سال تولد ساموئل بکت، حسین نوش­آذر' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016