یک صد سال پیش ساموئل بکت شش سال پس از درگذشت نیچه به دنیا آمد. در آثار بکت فقر و بدبختی بر زندگانی اشخاص داستانها و نمایشنامههایش سایه افکنده است. در آثار او با سوی تاریک تمدن و فرهنگ غرب آشنا میشویم. شخصیتهایی که بکت آفریده است، به کل تباهاند، با این حال نومیدی بکت به طرز غریبی با طنز درآمیخته تا آن حد که حتی نوعی سرخوشی در نوشتههایش به چشم میخورد. واقعیت این است که زندگی بکت از زندگی شخصیتهایش جدا نیست. او هم مانند شخصیتهای آثارش زندگی را بر لب پرتگاه گذراند. او مردی بود که از همان آغاز به رفاه، به شهرت و تمدن غرب پشت کرد و زیستن در خانههای نیمهویران را به زیستن در خانههای آباد ترجیح داد. بکت روزی به این حقیقت اعتراف کرد که در زندگی هرگز احساس زنده بودن نمیکرده است. او حسرت رجعت به زندگی جنینی، یا به تعبیر او «خزیدن به زیر پوست تخم» را داشت، زیرا گمان میکرد زندگی ارزش زیستن را ندارد. زندگی در نظر بکت همانا مردن بود. ما به دنیا میآییم که بمیریم. آغاز زندگی، نقطهی صفر مرگ است. با ما مرگ به دنیا میآید. این تنها حقیقتیست که میتوان به آن باور داشت. باقی همه در نظر بکت تمسخر و پوزخندی بیش نیست.
از مهمترین موضوعاتی که بکت به آن میپردازد، اسارت انسان در جسمش است. در مورفی، اولین رمان ِ بکت، شخصیت داستان را برهنه به یک صندلی طنابپیچ کردهاند. در نمایشنامهی «آخر بازی» کلو میبایست هام را با صندلی چرخدار جا به جا کند. شخصیتهای بکت گریزگاهی ندارند. نمایشنامهی «در انتظار گودو» که بکت را به شهرتی جهانی رساند با این جمله آغاز میشود: «نمیشود کاری کرد» در بیان کردن بیچارگی و درماندگی محض انسان خردگرای غربی در متن تمدنی که بر پایهی خرد بنا کرده است.
ساموئل بکت که در سال 1969 م نوبل ادبی را از آن خود کرد، همواره از رمزگشایی آثارش و پیوند این آثار با زندگانیاش سر باز زد. با این حال تجربههای نویسنده در زندگی روزانه، کودکی و پیوند پرتنشش با مادر و دوستی او با جیمز جویس در بسیاری از آثارش بازتاب یافته است.
میگویند ساموئل بکت کمحرف و خودرأی بود. او به خوبی میدانست که چگونه زخمهای روحی و دلشکستگیها و رنجیدگیهایش را از دیگران پنهان کند. والدین او پروتستان و متمول بودند. بکت در رفاه بالید و با این حال در طول کودکی بسیار تنها بود. وقتی پس از یکی از نمایشهایش، تماشاگری از او پرسید: آیا به این دلیل که در کودکی خشونت و آزار دیده است، نمایشهایش تا این حد سیاه و نومیدکننده است، در پاسخ گفت: آدمی برای دیدن بدبختی و فقر لازم نیست که حتماً خودش بدبختی و فقر را تجربه کرده باشد.
بکت در سی سالگی وطنش، ایرلند را برای همیشه ترک کرد و به فرانسه رفت. محیط اجتماعی ایرلند در آن سالها خفقانآورتر از آن بود که بکت بتواند در آن فضا رشد کند و آثارش را پدید آورد. وطن دوم او پاریس بود. در پاریس به جیمز جویس پیوست و پروست را مطالعه کرد و از او تأثیر گرفت. شخصیتهای بکت هم تنها با یادآوری خاطراتشان زندگی میکنند.
از دیگر موضوعات محوری در آثار بکت مرگ است. تنها واقعیت موجود در زندگی شخصیتهای بکت خاطرات آنان از یک زندگی تباهشده و از دست رفته است. در این میان ظاهراً مرگ تنها راه رهایی انسان از رنج یادآوری خاطره است. در نمایشنامهی «در انتظار گودو» دو ولگرد دربارهی راههای گوناگون خودکشی با هم صحبت میکنند. اگر ما خود را نابود کنیم، از زندگی سهمی میبریم. بدین طریق بکت نظام ِ ستمبارهای را که بر محور هزینه، نفع و خرد استوار است مسخره میکند.
در نظر بکت زمان تقویمی یک حرف پوچ است. در جهان آثار بکت، در حد فاصل میان تولد و مرگ میان یک دقیقه و یک سده تفاوتی وجود ندارد. مینویسد: روز تنها در یک لحظه میدرخشد. آن گاه از نو شب فرامیرسد.(در انتظار گودو)
شخصیتهای بکت اصولاً از سویههای سمبلیک برخوردارند. آنها صفرهایی هستند مشحون از آرزوهای برآورده نشده. اغلب از پاافتادهاند و در این حال محکوماند که گذشتهشان را به یاد آورند. در آثار بکت فراموشی در حد یک آرزو فرومیکاهد.
بکت ابتدا از جویس متأثر بود. جویس در «اولیسس» و در «بیماری فینیگان» تلاش میکند کل ِ جهان را با همهی زبانها و لهجهها و اشخاص بازآفریند. حاصل این تلاش بازآفرینی کلان شهر و هزارتوهای زندگی شهریست. بکت اما برخلاف استادش به حذف روی آورد تا آن حد که کمال مطلوب او صفحهی سفید است. بکت عظمت را در همهی ابعادش یکسر نفی میکند. او به دام، به تهی، به نیستی نظر دارد. در رمان «وات» نیستی در پوشش رابطهی ارباب با رعیت با دقتی ریاضی به نمایش گذاشته میشود. در «آخر بازی» مینویسد: «من عاشق نظم هستم. نظم آرزوی من است. دنیایی که همه چیز در آن ساکت و منجمد باشد و هر چیز سر جای قطعی خودش، پوشیده در آن آخرین غبار.» اگر جویس با «اولیسس» سودای کتاب ِ کتابها را در سرمیپروراند، بکت با حذف همهی جلوههای هستی به یک صفحهی سفید با نقش تنها یک تک یاخته نزدیک میشود. چنانکه گویا مرگ تنها راه رهایی از سرسپردگی آدمی به مرجع تواند بود. بکت از سرسپردگی آغاز کرد، و با حذف، خود را از سرسپردگی رهانید و به ذات نیستی نزدیک شد؛ به آن نفس آخر در آخرین دم حیات.
نیچه میگوید: لذت به ابدیت و به عمق نظر دارد. در آثار بکت لذت در حد به یادآوردن خاطرات، سخن گفتن و شمردن اعداد فرومیکاهد و ابدیت به تکرار مکرر تجربههای تلخ. از اینها همه در پایان تنها صدای قدمها، کلام گسیخته و صدای نفسها باقی میماند.
ادبیات بکت به فاجعه نظر دارد. حادثه در داستانها و نمایشنامههای او بعد از وقوع فاجعه اتفاق میافتد. از این نظر آثار بکت به جعبهی سیاهی میماند که پس از یک سانحهی هوایی به جا میماند که چگونگی وقوع فاجعه را افشا کند. در جعبهی سیاه آخرین کلمهها، دعاها، نفرینها و نالههای قربانیان ضبط شده است. آثار بکت به سقوطی میماند که هر دم مکرر میشود و هرگز پایان نمییابد. در آثار بکت، بعد از فاجعه تنها زندگی درونی شخصیت باقی میماند. شخصیتهای او با شخصیتهای اساطیری خویشاوندند. بکت سیزیفی را نشان میدهد که سنگ روی پایش افتاده و او را از پا انداخته است. پرومته پس از مرگ عقاب و ایوبی که از انتظار و صبر در حد یک دلقک فروکاهیده است.
بکت نویسندهایست دل رحم. او ولگردانی را نشان میدهد که شایستهی احترام اند. در آثار او مرز میان ناتوانی ارباب و رعیت مخدوش است. آنها هر دو از زندگی یکسان رنج میبرند. من میگریم، پس هستم. بکت آن تشنهای را نشان میدهد که از دیوار گذشته و به جوی رسیده است. جوی اما در زمانهی ما خشک است. پس تشنگی همچنان ادامه دارد، حتی اگر دیواری در میان نباشد. در آثار او فقیر و غنی هر دو از گل یک کوزه اند. از این نظر صحنهی آغازین آثار بکت را باید در تراژدی هملت جست. آنجا که هملت در صحنهی تدفین به پس از مرگ میاندیشد: از این همه چه به جای میماند جز کرمهایی که در جمجمهی خالی لانه کرده اند؟ با این تفاوت که در آثار او کرم به شپش تبدیل میشود. در کابوس بکت او که میخواهد بر مرگ چیره شود، باید به زندگیاش پایان دهد. برای همین باید شپشها را که حامل زندگی هستند از بین برد.
بکت گمان میکرد که گفتنیها همه گفته شده است. در نظر او هنرمند تنها یک راه دارد: ایجاز و حذف. در آثار او اشخاص از خواب بیدار میشوند، وراجی میکنند، غذا میخورند، چیزهایی را به یاد میآورند، فراموش میکنند و از نو میخوابند. در آخرین آثاری که از او به جا مانده حذف حتی به ساختار جملات هم راه مییابد. جمله به کلمه و کلمه به هجا فرومیکاهد. با این حال آنچه که حذف میشود، در این فضای خالی بیشتر به چشم میآید. ادبیات بکت، ادبیات غیاب است. در «آمد و شد» در طی تنها سه دقیقه داستان دوستی و خیانت روایت میشود. لو، مای و سو، هر یک اسرار دیگری را در غیاب هم فاش میکنند، در بیان این مفهوم که دوستی بزرگترین دسیسه، و خیانت بزرگترین نشانهی دوستیست. در «نفس» تنها صدای آخرین نفس آدمی در آخرین دم حیات به گوش میرسد. بکت مینویسد هیچ چیز مسخرهتر از بدبختی آدمی نیست.