احساس فرهيختگي دارد مرا ميکـُـشـَد! فشار بسيار زيادي بر من وارد ميشود. فشاري منفجرکننده، بدتر از فشار گروههاي فشار. در يک دست پنج جلد و در دست ديگر هفت جلد کتاب دارم. چقدر اين نمايشگاه بينالمللي با شکوه است. چقدر من ارديبهشت ماه را دوست ميدارم. براي رسيدن به اينجا دو ساعت در راه بودم. نه! سياهنمايي نکنم؛ تمام دو ساعت را در راه نبودم؛ يک ساعت راندن از پل چمران تا حد و حوالي نمايشگاه، و يک ساعت هم دنبال جاي پارک گشتن در کوچه باغهاي اوين. چقدر اوين زيباست. چقدر ترافيک زيباست. چقدر پيدا کردن جاي پارک در نزديکيهاي ديوار زندان زيباست. هيچ متفکري يکشبه به مقصود نرسيده است که من برسم. مگر اينجا سوئيس است که کتاب را راحت در اختيارمان بگذارند. زجرها بايد کشيد؛ مرارتها بايد ديد. ما فرهيختگان بايد خيلي خيلي بيشتر رنج بکشيم...
احساس فرهيختگي دارد مرا ميکشد! چقدر صف طولاني است. چقدر بوي ادرار و مدفوع تجزيه شده تحرکآفرين است. چرا اين جوانان فرهيخته اينقدر به آدم فشار ميآورند. صف فيلم "آتشبس" هم به اين درازي نبود. چقدر دارم درد ميکشم. انگشتانم در اثر فشار کيسهها کرخت شده است. يعني ميشود از اين سياهچال نمور ِ بد بو بيرون بيايم و کتاب "دانشنامهي ايران" را در دست بگيرم و ورق بزنم؟ يعني ميشود دقايقي در "باغ زباله" – که ساعتي پيش آنهمه قدرنشناسانه با آن برخورد کردم - تکيه بر کيسههاي زباله و بطريهاي نوشابه بزنم و دمي بياسايم؟ يعني ميشود در ميان کارتنهاي بستني کمي لم بدهم و کتاب "پست مدرنيسم" را به دست بگيرم؟ چقدر باغ زباله زيباست. چقدر تکيه زدن بر کيسهي زباله خوب است. چقدر لم دادن روي کارتنهاي بستني لذتبخش است. بگذار با روياها و انديشههايم خوش باشم...
ورودم به قبلهگاه کتابخوانان با استنشاق بوي تند عرق آغاز شد؛ همان بويي که آقاي هدايت در جايي از "توپ مرواري"اش به آن اشاره کرده است. لابد اين همان بوي عرقريزان روح بود که به مشام ميرسيد. شايد هم هواکشهاي سالن، قدرت و کششش را از دست داده بود. بخت با ما يار بود که بوي زايمان شاعر به مشام نميرسيد. مشغول پر کردن ريه از اين هواي بهشتي بودم که جمعيت مرا با خود بُرد. دخترکان و پسرکان ميخنديدند و نگاه رد و بدل ميکردند. چقدر نمايشگاه کتاب خوب است! چقدر رد و بدل کردن نگاه و شمارهي موبايل خوب است. ششصدوشصتوشش بار هوا را به ريه کشيدم و ششصدوشصتوشش بار به احمدينژاد و خاتمي و رفسنجاني بهخاطر اين همه تحول و تغيير فرهنگ ساز درود فرستادم (و البته جاي جهانبگلو را خالي کردم). واقعا چقدر از نمايشگاه اول تا اين نمايشگاه نوزدهم -يعني از دوران "سازندگي رفسنجاني" تا "مالهکشي خاتمي" و "رفع خلافي احمدينژاد"- همه چيز عوض شده. چقدر فواصل ميان بازديدکنندگان کمتر و صف آبريزگاهها طولانيتر شده است.
تمام ِ تاريخ معاصر ما اينجاست. محل تلاقي تکنولوژي و سنت؛ مدرنيسم و مکتب. ايرنا، ايسنا، فارس. "چشمانداز" و مهندس، بيپروا با مردم سخن ميگويند. تيتر "شرق" روزبهروز بزرگتر و حروف و محتوايش ريزتر ميشود. بچههاي "مجنون" همراه با رئيسجمهورشان به دنيا ميخندند. "لثاراتي"ها همچنان دنبال مايعي سرخ براي آبياري درخت انقلابند. در "پرتو سخن" نه پرتوي هست، نه سخني. چقدر جاي حضرت آيتالله مصباح خاليست. آنجا جمع والري و سارتر و کوندرا جمع است. "بخارا"ئيها کارتهاي لاي مجله را به رايگان ارائه ميدهند.
شهداي سي 130 همه يکجا جمعند و به ما چشم دوختهاند و سوال ميکنند: "چه کرديد اخويها و همشيرههاي اهل قلم؟ بالاخره معلوم شد به کدامين گناه کشته شديم؟" برادران – ببخشيد – آقايان ِ "اعتماد ملي" سخت مشغول جمع کردن اعتماد ِ مردم هستند. سعيشان مشکور. لايق پنجاههزار تومان که نبوديم، عوضش يک روزنامهي باحال و کلي اعتماد نصيبمان شده است. چقدر تاريخ معاصر زيباست. چقدر تلاقي سنت و مدرنيت با شکوه است. چقدر جاي رامين در اوين راحت است.
سراي اهل قلم چند سال پيش واقعا سراي اهل قلم بود. فقط نويسندگان را به آن راه بود. تا مينشستيم، ليواني شربت پرتقال يا چاي برايمان ميآوردند و به صرف شيريني روي ميزها تعارف ميکردند. امروز اما سراي اهل قلم، سرايي عمومي براي شعبدهبازان تلويزيون و مصاحبههاي آنچنانيست. استاد شهريار در گوشهاي بر مبل نشسته و به مظلوميت اهل قلم خيره نگاه ميکند...
زيباييها يکبهيک از جلوي چشمم عبور ميکند. صف اما همچنان فشرده و تنگ است. بوي ادرار و رطوبت و گرما فضا را آکنده است. انگشتان دستم در اثر فشار پلاستيک کتابها بيحس شده است. ماده تاريخ کتابخانه ي ملي مدام در سرم چرخ مي زند: "مياساي ز آموختن يک زمان"؛ تا ماده تاريخ اين محيط دل انگيز را چه کسي براي آيندگان بسازد؛ لابد چيزي شبيه اين خواهد شد: مياساي ز درد ِ مثانهات يک زمان. آبي هم نيست که چشمها را بشوئيم، دنيا را جور ديگر ببينيم. اهل ِ کتاب ِ فرهيخته همه به خود ميپيچند و پابهپا ميشوند. چشممان کور بايد کمتر آب و نوشابه ميخورديم. احساس فرهيختگي دارد مرا مي کشد؛ فرهيختگي هم در اين مملکت عجب مصيبتي است...