اين مقاله در "شهروند" نيز منتشر شده است.
به آذين مولفی که از روی ناچاری مترجم شد
لعنت به من! باز نرسيدم دوخط يا حتا يک خط در موردش بنويسم و طرف مرد و حالا چند هفته پس از مرگش مجبورم مرحوم نامه بنويسم. چقدر از اين کار بدم می آيد... الان به فعاليتهای سياسی و ارادتش به حزب توده کاری ندارم و به تضاد و تناقضی که در درون کانون نويسندگان وجود داشت و هنوز ادامه دارد هم نمی پردازم؛ دارم صرفاً از نويسنده حرف می زنم و درباره مرگ مولف می نويسم. از روی زنده اش که ديگر نه، از روی مرده ی نويسنده ای به نام به آذين شرمنده ام. به آذين يک ماه توی بيمارستان بود و همگی می دانستيم که می ميرد و من باز نرسيدم حرفی که مدتی است دارد توی فکرم می لولد را روی کاغذ بياورم و آن در يک خط بنويسم: در ايران نويسنده مجبور می شود مترجم شود و از توليد ادبی خود چشم پوشی کند تا زنده بماند. در ايران، تاکنون هيچ دولتی و هيچ کميسيونی متشکل از دولت و کارشناس ترجمه به برنامه ريزی دراز مدت و ايجاد يک سياست فرهنگی برای ترجمه از فارسی به زبان بيگانه و بالعکس نپرداخته است طوری که سياستی برای ترجمه ايجاد بشود و در کنار ترجمه، از ادبيات معاصر نيز حمايت بشود تا ديگر هيچ نويسنده ای تبديل نشود به مترجم و هيچ نويسنده ای در حسرت نوشتن نميرد.
نويسنده در حسرت آزادی می ميرد
چشم بسته غيب گفته ام اگر بگويم در کشوری مانند ايران نويسنده در ابتدا در حسرت آزادی می ميرد؟
«منی که به سانسور انديشه و گفتار خود تن میدهم، منی که به بهانهی ترس، از يک طرف، و قدرت قاهر از طرف ديگر در امور شهر و کشور خود دخالت نمیکنم، رای نمیدهم، انتخاب نمیکنم و انتخاب نمی شوم، تجاوز را می بينم و دم نمی زنم، منی که بايد بروم و در برابر ميزی بنشينم و حساب عقيدهی خود را و ايمان خود را، حساب دوستیهای خود را و دشمنیهای خود را، حساب ديروز و امروز و فردای خود را به بيگانهی سمجی که نمايندهی قدرت قاهر روز است پس بدهم، اهانت ببينم و زير ورقهی اهانت را بهدست خود امضا کنم، من شايد آزادی را بفهمم، ولی جرات آزادی ندارم. نقصی، علتی در شخصيت انسانی من است که اگر بر آن آگاهم، هرچه زودتر بايد به جبران آن برخيزم؛ وگرنه شايستهی نام انسان نيستم.» اين تکه ای از نوشته های محمود اعتمادزاده است در دفاع از آزادی بيان. البته شخصاً ترجيح می دهم به آذين خطابش کنم که اين نام انتخابی اوست برای نوشتن، و از نوشتنش حرف بزنم که نوشتن در دياری که مزد گورکن از آزادی آدمی... حاشيه نمی روم بايست اين مطلب را سالها پيش می نوشتم و نمی گذاشتم تا به آذين بميرد تا اين چند خط شتابزده قلمی شود.
نويسنده در حسرت نوشتن می ميرد
به آذين در گفتگو با بهزاد موسائی در فرهنگ و توسعه (شماره ۵۱ بهمن ۸۰) می گويد: «گرايشم به ترجمه رمان، گذشته از ارزش ادبی آن و ذوقی که همواره بدان داشته ام، از ناچاری بوده است. می بايست برگردان اثری کم و بيش پر حجم را که می توانست مقبول خوانندگان افتد هرچه زودتر به ناشر بدهم و از اين راه زندگی خانواده ام را تأمين کنم». رمان های "ژان کريستف" اثر رومن رولان و "بابا گوريو" و "چرم ساغری" نوشته بالزاک و "دن آرام" اثر شولوخف و "اتللو" اثر شکسپير از جمله ترجمه های اوست. البته در دوران ترجمه نيز باز به آذين کماکان نوشتن را ادامه داد و دو مجموعه داستان "مهره مار"و "افسانه های کهن" و رمان "خاطره ای از آن سوی ديوار"و بالاخره "مهمان اين آقايان" که خاطرات زندان اوست را به رشته تحرير در آورد. دو فصل از رمان "خانواده امين زادگان" نيز در سال های ۳۶ و ۳۷ در مجله صدف منتشر شد که ادامه نيافت. خود او در اين باره نوشته است که "... آنچه مرا از پيگيری آزمون دختر رعيت و از ادامه خانواده امين زادگان باز داشت، فشار تنگدستی و لزوم تأمين زندگی خانواده بود. در آن زمان آثار نويسندگان ايرانی کمتر خواننده می يافت و به اندازه بخور و نمير هم در آمدی نداشت. بيکار بودم. ناگزير پيشنهاد ترجمه "بابا گوريو" اثر بالزاک را در برابر هزار تومان پذيرفتم و يک ماهه کار را تحويل دادم. گشايشی بود. سپاس گزارم".
نويسنده قربانی ترجمه می شود
به آذين اولين قربانی ترجمه نيست. بسياری از بزرگترين نويسندگان ايرانی قرن بيستم يا قربانی ترجمه شدند يا بخشی از نيروی نوشتن خود را فدای ترجمه و معرفی آثار ماندگار ادبيات جهان به خوانندگان فارسی زبان کردند. مگر نه اين که صادق هدايت مترجم داستان های کوتاه چخوف و کافکا است؟ آيا صادق چوبک به ترجمه نپرداخت؟ احمد شاملو چی؟ سيمين دانشور ترجمه نمی کرد؟ پرويز داريوش با آن همه استعداد آخرش چی شد؟ و جلال آل احمد؟ و...؟ مگر بهترين نويسندگان ايرانی بيشتر نيروی خود را به ترجمه و معرفی آثار نويسندگان غيرايرانی اختصاص ندادند؟
هرگز از ياد نبريم که به آذين مجموعه داستان "پراکنده" و "به سوی مردم" را نوشته بود و رمان "دختر رعيت" را به چاپ رسانيده بود. پس از "نقش پرند" به نوشتن قطعات کوتاه روی آورده بود در حالی که دو فصل از رمان ناتمام "امين زادگان" را در مجله صدف، که خود برای مدتی از گردانندگانش بود به چاپ رسانيده بود که به قول خودش از روی ناچاری به ترجمه روی آورد.
زندگی به آذين مجموعه ايست از عشق به نوشتن و عشق به ادبيات جهان و کار برای تأمين زندگی و گردانندگی يک يا چند مجله ادبی و نوشتن نقد ادبی و از همه مهم تر، ترجمه برای تأمين مخارج زندگی که هر کدام از اينها نيروی بسياری را می طلبد. نويسنده جوان و پرشوری که چهار کتاب نوشته است چون قريحه ادبی فراوانی دارد و انشای دلپذير و شيوايی، تبديل می شود به يک مترجم فعال تا بتواند زنده بماند و دلخوش به اين است که دارد خدمت فرهنگی می کند و مردم کشورش را با ادبيات و رمان های بزرگ جهان آشنا می کند. در واقع نويسنده و مولفی خود را فدا می کند تا مولفان جهان و نويسندگان ديگر را به خواننده ايرانی بشناساند. مولفی در خود می تپد و مترجمی متولد می شود و رشد می کند و بزرگ می شود در صحنه ی ادبيات معاصر ايران.
در باب مقام رفيع مترجم در ايران
در ايران اهميت ترجمه و جايگاه مترجم تا جايی است که ما به واسطه ی مترجمان با نويسندگان غير ايرانی آشنا می شويم و ارج و احترامی را که بايست نثار شکسپير و رومن رولان و برتولت برشت و چخوف و بالزاک و جويس و پروست کنيم نثار مترجمش می کنيم. جايگاه رفيع مترجم در ايران تا به حدی است که مترجم، کارشناس و منتقد و بالاخره داور ادبيات داستانی می شود. اين چيزی است که در غرب بندرت اتفاق می افتد. در غرب نويسنده سر جای خودش است و مترجم سر جای خودش و هيچکس حضور يکی را با ديگری پر نمی کند و هيچکس از يک نويسنده تازه کار و يا حرفه ای نمی خواهد که نوشتن خود را رها کند و يا زياد جدی نگيرد و بيشتر به امر ترجمه بپردازد. تعداد دفعاتی را که به ايران سفر کرده ام و از من التماس دعا داشته اند که در موارد مختلف چيزی را برايشان ترجمه کنم را به هيچ وجه از ياد نمی برم و حالا بيا و به اين دلالان ادبی بگو که من مترجم نيستم و ترجمه کردن را دوست ندارم و دلم می خواهد فقط بنويسم و دلم می خواهد داستانهای بد خودم را بنويسم تا اين که از داستانهای خوب نويسندگان بزرگ، ترجمه ای متوسط و بد ارائه بدهم. زندگی يک بار بيش نيست و من اين "يک بار" را می خواهم بنويسم و به قول چخوف هر نويسنده ای هر قدر هم که بد باشد بالاخره نويسنده است. ولی کو گوش شنوا؟
مترجم شدن يا نويسندگی؟
پرداختن به امر ترجمه برای يک نويسنده امری فرعی و از سر ناتوانی در امر نوشتن است. يادم هست تابستان ۱۳۷۱ در تهران بودم و ديداری با احمد شاملو داشتم. هنوز پايش را قطع نکرده بودند. رفته بودم تا از او بخواهم خاطراتش را از ساعدی برايم نقل کند و چون همديگر را نمی شناختيم و آن ديدار هم ديدار اول و آخرمان بود به قصد حال و احوال از او پرسيدم آن روزها چه می کند. احمد شاملو در پاسخ گفت که مشغول ترجمه است. سکوت کردم. از پيش می دانستم که مشغول آماده کردن دن آرام است. (حالا هيچ نمی خواهم وارد اين بحث بشوم که دن آرام به آذين بهتر است يا دن آرام احمد شاملو و اصلاً چرا احمد شاملو کاری را که از قبل ترجمه شده دارد دوباره ترجمه کرده است و آيا تنهايی اينکار را کرده يا از کسی کمک گرفته. نه! هدفم اينها نيست. هدفم اشاره به شاعر نامداری است که از غم نان تبديل به مترجم می شود.) احمد شاملو از من پرسيد: نمی پرسی چرا دارم ترجمه می کنم؟
پرسيدم: چرا ترجمه می کنيد؟
گفت: سر آغاز شعر است. شاعر می خواهد شعر بگويد و نمی تواند پس می گويد نثر می نويسم و رمان بنويسم و نمی تواند. پس می گويد بگذار داستانی بنويسم و نمی تواند. پس می گويد بگذار نقد و پژوهش کنم. آری، حالا که نمی توانم بنويسم کار ديگران نقد می کنم ولی باز هم نمی تواند و باز می خواهد پژوهش کند و نمی تواند پس با خود می گويد حالا که از گونه های مختلف نوشتن عاجزم پس بگذار ترجمه کنم و کار ديگران را بشناسانم.... شاملو اضافه کرد: من الان در مرحله ی ترجمه هستم. (اين جملات را به کمک حافظه نوشته ام و کلمات دقيقاً کلمات احمد شاملو نيست ولی محتوای و جوهر کلامش همانست که نوشته ام) در ايران بازار کتاب و تاجران کتاب يا به قول شاملو "خنياگران" کتاب، نويسنده ی ايرانی را به سوی ترجمه سوق می دهد. طبيعی است که ناشر ايرانی پشيزی به آقای شکسپير و چخوف و شولوخف و رومن رولان و ساموئل بکت نخواهد داد بلکه فقط بخور و نميری به مترجم خواهد پرداخت و شاهکاری از ادبيات جهان را مانند ميوه، به صورت کيلويی در بازار ميوه فروشان خواهد فروخت. برای همين است که سياست نشر داخلی هرگز نمی تواند با قوانينی که به مولف ارج و اعتبار و اختيار می بخشد موافق باشد . در اين سيستم هر شاعر بزرگی به مترجمی متوسط تبديل می شود.
نياز به يک سياست ادبی
ما در يک دنيای پوليتيزه يا بسيار سياسی شده زندگی می کنيم. تلاش های فردی متأسفانه چندان به حساب نمی آيد و در اين زمينه دو چيز نقش اساسی دارد : شانس و سياست منطقه ای. اين به اين معناست که مثلاً کسانی مانند عباس کيارستمی در سينما و يا مرجان ساتراپی در زمينه ی داستانهای مصور بسيار موفق بودند. ولی پس از آن سياست فرهنگی دولت هاست که نقش بازی می کند. تا پيش از يازده سپتامبر نويسندگان افغانی خيلی هم برای فرانسويان شناخته شده نبودند ولی از فردای يازده سپتامبر و بحرانی که در افغانستان به وجود آمد کتابهای نويسندگان افغانی ساکن اروپا به فرانسه ترجمه شد و فرانسوی ها چون پيش بينی می کردند که ممکن است همين فراز و نشيب های سياسی به زودی دامن ايران را بگيرد و ايران مرکز توجه و کانون نگاه ها قرار بگيرد به ترجمه آثار ايرانی علاقمند شدند. مجموعه داستانی از محمود دولت آبادی بيش از چند سال بود که در انتشارات گاليمار از اين کشو به آن کشو می شد، صرفاً به دليل فضايی روستايی که از ايران ارائه می داد، تصويری که بی شباهت به افغانستان نبود (من منکر ارزش ادبی آثار آقای دولت آبادی نيستم. چون با آن ترجمه نه به ارزش ادبی داستانها اضافه شد و نه چيزی از اصل آن کم شد و اصلاً ارزش ادبی يک اثر چيزی است جدا از سياست های چاپ و نشر) آن مجموعه داستان بالاخره چاپ شد و به بازار آمد. يعنی در واقع سياست فرهنگی دولت فرانسه در فروش کتاب و سياست ترجمه در اين زمينه و بيش از هر چيز، سياست غرب در برابر کشورهای خاورميانه، نقش اساسی را بازی کرد. در همان زمان همراه با بسته شدن قراردادهايی بين ايران و فرانسه در دوره ی رياست جمهوری آقای خاتمی، سمينارهايی درباره ادبيات امروز ايران و ادبيات تبعيد ايران در پاريس برگزار شد و چند کتابی هم ترجمه شد ولی اينها با جاافتادن نوعی خاص از ادبيات معاصر ايران در دل مردم فرانسه فرق دارد.
ترجمه های غلط و داستان سازی به شيوه غربی
يکی از نکاتی که مرا بسيار آزار می دهد برداشتهای غلط برخی از ما از ادبيات غرب و از روی ترجمه های دست و پا شکسته است و به دنبال آن فرم گرايی بيمورد در داستان نويسی مدرن ايران به شيوه ی کپی کاری از روی آثار هنوز ترجمه نشده و ناشناخته در ايران. خوب ادبياتی اين چنين ظاهری و سطحی، به کجا خواهد انجاميد؟ در ايران بيشتر نويسندگان از جويس حرف می زنند بدون اين که جويس خوانده باشند. با اين نوع تفکر است که نويسنده ی ايرانی به غرب می آيد و بر اساس تصور خود از ادبيات غرب، چرا که آن را نخوانده يا اگر خوانده ترجمه هايست دست و پا شکسته توسط مترجمانی که به حزب توده ارادتی بی پايان داشتند و تازه همه ی اينها از صافی مميزی شاهنشاهی و بعدی ها هم گذشته بوده است، می خواهد ادبيات نوين خود را (چه در ايران و چه در هجرت) بنويسد و ... در نتيجه آثاری سطحی و بی ريشه و ناخوشايند به بار می آيد که به محض ترجمه شدن به زبان بيگانه آن جذابيت کاذب خود را از دست می دهد. بسياری از اين آثار، در دراز مدت، فقط به عنوان پديده هايی از تأثيرات ادبيات امروز غرب بر ادبيات معاصر شرق، قابل بررسی خواهد بود.
نياز فوری به يک سياست فرهنگی در مورد ترجمه و ادبيات معاصر
يکی از مسايلی که به ادبيات معاصر ايران لطمهء اساسی زده است، مشکل ترجمه است. برخی از بهترين نويسندگان ايرانی قربانی ترجمه شدند و به جای نوشتن آثار خود به ترجمهء آثار نويسندگان غربی پرداختند. رسمی نشناختن ادبيات معاصر از سوی دولت و بی مهری به ادبيات معاصر ايران نقش اساسی در رکود ادبيات معاصر ايران در عرصهء جهانی داشته است. ماندن در انزوا و رد قانون کپی رايت و سيل ترجمه های نه چندان روان آثار غربی به ايران و استفادهء غيراخلاقی و رايگان يا بهتر بگويم دزدانه از اين آثار، ذهن خواننده را تنبل و غيرفعال می کند. در بيشتر کشورهای جهان معمولاً افراد به غير از زبان مادری در دبيرستان و دانشگاه زبان های بين المللی را ياد می گيرند و در نتيجه تا به اين حد وابسته به ترجمه نيستند.
ما به يک سياست ترجمه نيازمنديم. اين وظيفه ی دولت است که راه را هموار کند تا گزيده ای از آثار نويسندگان ايرانی به زبان های بين المللی ترجمه شود و ادبيات معاصر ايران به دنيا شناسانده شود. وظيفه دولت تنها نظارت و سانسور موارد اخلاقی و شرعی آثار نويسندگان نيست بلکه دولت بايد بر هجوم اين همه ترجمه ی پرت و پلا از آثار غربی نيز نظارت داشته باشد و جهت پاسداری و امانت داری از فرهنگ جهانی حرکت کند. از طرف ديگر برای نويسندگان مهاجر نيز، بايستی سياستی برای ترجمه داشت و برای داشتن مخاطب بيشتر به زبانی بين المللی نوشت و يا ترجمه کرد تا اثر توسط طيف وسيعی خوانده شود. دورنمای ادبيات ايران و يا ادبيات مهاجرت ايرانيان در «خوانده شدن» است و در گسترش دادن طيف خوانندگان خود، و اين امر فقط با ترجمه ميسر خواهد شد. متأسفانه محافل همه ی کانالهای ارتباطی و بين المللی را قبضه کرده اند و در حال حاضر در ميان ايرانيان دموکراسی ادبی وجود ندارد ولی اگر آثار ايرانی به زبانهای ديگر ترجمه شود و خوانده شود خواه ناخواه هر اثری برای خود خوانندگانی خواهد داشت و هر چه تعداد خواننده بالاتر باشد و هر چه بيشتر خوانده شويم بيشتر می توانيم به آينده اميدوار باشيم.
نياز به يک کميسيون نظارت بر ترجمه
به خوبی می دانيم که تنها دانستن زبان برای مترجم شدن کافی نيست. مترجمی برای خود حرفه ای است که بايست شيوه ها و روش های مختلف ترجمه را ياد گرفت و جوهر اثر را شناخت تا به ترجمه اثری دست زد. يکی از فرانسويان آشنا به زبان فارسی سالهاست که مشغول ترجمه است در حالی که ده در صد از داستانهايی که خيال می کند ترجمه کرده است را هم نفهميده!!! و از آن سو کم نيستند دوستان ايرانی که پس از گذراندن يکی دو ترم زبان انگليسی و يا فرانسه و يا آلمانی، دست به ترجمه آثار بزرگان می زنند بدون آنکه از ادبيات و شعر شناختی داشته باشند!!! شايد اگر روزی شورا يا کميسيونی نظارت بر ترجمه کتاب در ايران را به عهده بگيرد... آن روزی را می گويم که در اين شورا افرادی که حتا "هاو دو يو دو؟" را بلد نيستند به عنوان هيئت مديره بر صدر ننشينند... همان روزی که مترجم (به معنای حرفه ای و فارغ التحصيل مدرسه عالی ترجمه و مدارسی از اين قبيل) به امر ترجمه مشغول شود، آن روز ديگر شاهد اشتباهات فاحش ادبی در ترجمه ی کار بزرگان ادبيات جهان نخواهيم بود. به اميد روزی که ديگر کسی پس از گذراندن دو سه ترم کلاس زبان فرانسه به ترجمه نپردازد و نپندارد که می تواند به ترجمه اشعار "پره ور" يا "رمبو" يا "مالارمه" بنشيند و به اميد روزی که ادبيات و نويسندگی در ايران از سوی مسئولان کمی جدی گرفته شود و بالاخره به اميد روزی که مولف بتواند در ايران زنده بماند تا حکايت دوران خويش را بنويسد.
________________
http://chachmanbidar.blogspot.com/