[برگرفته از وبلاگ سيدابراهيم نبوی: دوم دام دات کام]
وقتی وزير فرهنگ و امور خيريه در مورد مفاسد و معايب استفاده از سالنهای نمايش سخنرانی کرد، جمعيت روستائيانی که برای حمايت از دولت به سخنرانی آمده بودند، دست زدند و آقای وزير که از اين استقبال عمومی به وجد آمده بود، فرياد کشيد: پيش به سوی استقلال، پيش به سوی کار، پيش به سوی نبرد با پولدارهای غارتگر و دزد.
هزاران نفر هورا کشيدند. دولت جوانان کم درآمد را جمع کرد و مهندسين طرفدار انجمن اخلاقيات ملی، سازماندهی جوانان را در صدها کميته کار آغاز کردند. همه پيشنهادات برای ساختن بنای جديد اقتصاد کشور و برای ساختن يک کشور نمونه در تمام جهان آغاز شد. مردی که بی آن که کلاغی از بالای سرش گذشته باشد، روی پيشانی اش لکه کبودی نشسته بود، گفت: « ورزشگاهها را به باغ تبديل کنيد.» جوانی که چفيه سياه و سفيدی بر شانه انداخته بود و دورچشم هايش حلقه سياهی توی چشم می زد، فرياد کشيد: « اين کشور به مزرعه نيازمند است، نه به باغ.» مهندس جوانی که پوتين نظامی پوشيده بود، گفت: ورزشگاه بزرگ آزادی را به يک مرغداری مکانيزه تبديل کنيد.» وزير کشاورزی که در ميان دهها نفر از جوانان ايستاده بود و به اين افتخار می کرد که هرگز در ميان هيچ جمعيتی کسی نمی تواند تشخيص بدهد که وی وزير است، پشت ميکروفون رفت و گفت: « مردم گوشت می خواهند، ما اين را می دانيم. ما برای مردم گوشت توليد می کنيم.» جمعيتی که در سالن جمع شده بودند هورا کشيدند. مردم گوشت می خواهند. روزنامه ها نوشتند: «مردم گوشت می خواهند.»
وقتی وزير کشاورزی با آن شانه های پهن و دست های بلند و موهای کم پشت و ته ريش جوگندمی آدمها را به ياد قصاب ها می انداخت. بعضی ها می گفتند حتی عکس هايش هم بوی چربی می دهد. آقای وزير کشاورزی در جلسه کابينه طرح تبديل تئاتر سلطنتی بزرگ سابق را به کشتارگاه بزرگ شهر پيشنهاد کرد. حتی يک نفر هم در کابينه با پيشنهادش مخالفت نکرد. وقتی اين طرح در مجلس نمايندگان مطرح شد، چهار نفر به عنوان موافق طرح اسم خودشان را نوشتند، اما هيچ نماينده ای نبود که نامش را در فهرست مخالفين طرح بنويسد. گروهی از دانش آموزان و زنان بيرون مجلس جمع شده بودند تا در صورت مخالفت نمايندگان به آنها حمله کنند، اما هيچ کس مخالف طرح نبود. وقتی اين خبر در تلويزيون سراسری پخش می شد، مردم در حالی که احساس گرسنگی می کردند، به تصاويری که از تئاتر بزرگ شهر نشان داده می شد برای آخرين بار نگاه کردند.
همه چيز طبق برنامه پيش می رفت. همه مهندسين معتقد بودند که هيچ ساختمانی در دنيا تا اين حد برای تبديل به يک کشتارگاه بزرگ مکانيزه مناسب نيست. يک گروه از مقاطعه کاران که از دوستان دوره دانشگاه رئيس جمهور کشور بودند، طرح تبديل تئاتر بزرگ شهر به کشتارگاه را اجرا می کردند. صندلی های مخملی زرشکی خوشرنگ را از جا کندند. پرده های آبی سلطنتی و چلچراغهای بزرگ را از جا درآوردند. چوبهايی که ديواره های تالار اصلی را می پوشاند برداشتند و تمام ديوارها و کف زمين را با کاشی های سفيد پوشاندند. کاشی های سفيد بهترين پوشش برای يک کشتارگاه است، هم اثر خون روی آن بخوبی معلوم می شود و هم به سادگی شسته می شود. از بالابرهايی که برای تغيير محل سن تئاتر و محل نشستن ارکستر سمفونيک استفاده می شد، با يک طراحی دقيق يک ريل سقفی ايجاد کردند تا قلابهای چهارشاخه سلاخی را به آنها آويزان کنند. رديف قلابها پشت سر هم چيده شده بود. يک رديف که از طريق يک دستگاه حرکت می کرد و می توانست لاشه دهها گاو را برای سلاخی و قطعه قطعه کردن حرکت دهد. از آسانسوری که در گذشته برای بالا و پائين بردن دکورهای نمايش يا پيانوهای بزرگ استفاده می شد، برای انتقال ظروف بزرگ شکمبه و سيردان و روده و محتويات آنها استفاده شد. قرار شد انبار دکور را به محل تبديل امعاء و احشاء دام ها برای خوراک طيور و کودهای مناسب کشاورزی و ساخت صابون های ملی استفاده شود. صابون هايی که قرار بود عکس رئيس جمهور محبوب کشور به صورت برجسته روی آن نقش ببندد تا هرکسی در دستشويی هم تصوير رئيس جمهور را ببيند.
کارها بسيار سريع پيش رفت. آنقدر سريع که باورنکردنی بود. تلويزيون ملی هر روز اخبار پيشرفت را اعلام می کرد. در شش طبقه بالای تالار، گوشتها با شيوه ای کاملا مکانيزه و مدرن بسته بندی می شدند و يا تبديل به کنسروهای مختلف می شدند. در يک طبقه نيز گوشت ها و آشغال گوشت ها به صورت کالباس و سوسيس در می آمد. در اتاق سلطنتی بزرگ تئاتر قديمی شهر که پس از پرواز آخرين پادشاه کشور بلااستفاده مانده بود، مدير کشتارگاه مستقر شد. او تمام پرده های آبی سلطنتی را کند، مبل های استيل و مخمل را فرستاد به انبار و فرش چهل متری ظريف کف تالار سلطنتی را جمع کرد. کف اتاق با يک موکت کرم رنگ پوشانده شد و يک ميز کنفرانس ساده و يک ميز چوبی معمولی در اتاق گذاشته شد. پشت سر مدير کشتارگاه عکس دو نفر از رهبران انقلاب و قاب خالی رهبر مغضوب که حالا در تبعيد به سر می برد قرار گرفت.
مدير کشتارگاه دستور داد تا برای تمام کارگران يونيفورم های سفيد آماده کنند تا در تمام فضای کشتارگاه هيچ رنگی جز رنگ سفيد و قرمز به چشم نيايد. همه جا قرمز و سفيد. وقتی يکی از معاونين کشتارگاه پيشنهاد کرد که از لباس های موجود در کارگاه لباس استفاده شود، همه اعضای هيات مديره به انبار لباس رفتند؛ لباس اتللو، دزدمونا، لباس های زنان قرن هجدهم، لباس های نمايش های آرتور ميلر، لباس های نمايش بينوايان، هيچ کدام به درد نمی خورد. اين آشغال ها را کجا بگذاريم؟ مدير کشتارگاه گفت: فقرا، هميشه دولت چيزهايی را که به دردش نمی خورد، به فقرا می دهد. مدير کشتارگاه تبسمی کرد، معمولا آنقدر جدی بود که کسی تبسم او را هم نديده بود.
در طول سی سال که از عمر حکومت انقلابی می گذشت، هيچ پروژه ای با اين سرعت پيش نرفته بود. تنها مشکلی که وجود داشت، مشکل خيابان روبرويی تئاتر بزرگ شهر بود که تنگ تر از آن بود که برای عبور کاميون های بزرگ گوشت مناسب باشد. خيابان بايد تعريض می شد. شهرداری به کمک وزارت کشاورزی آمد و ارتش هم تعداد زيادی از سربازان را برای کمک به محل فرستاد. اين کار هم با اراده ای آهنين در دو هفته انجام گرفت. فقط در دو هفته. انگار همه خدايان به کمک فقرای گرسنه آمده بودند. ساکنان محله از صميم قلب خوشحال بودند و هر کدام که به همديگر می رسيدند، با انگشت به تئاتر شهر که در حال تبديل به کشتارگاه بود، حرف می زدند. بيش از هر چيز اين را می شد از مصاحبه هايی که هر شب از تلويزيون محلی پخش می شد، فهميد. ما می توانيم گوشت مان را از همين محل خريد کنيم و از اين طريق با قصاب های پولدار غارتگر و ابرقدرت هايی که صادرات گوشت را به کشورمان تحريم کردند مبارزه کنيم. زنی که هميشه موهای بورش از زير روسری سياهش ديده می شد و موقع حرف زدن زير چشم هايش می پريد می گفت که خيلی از اين اتفاق خوشحال است، چون می تواند هم برای خودش و هم برای ساير اعضای خانواده اش از همين محل گوشت تهيه کند.
بالاخره روز سرنوشت ساز فرا رسيد. دوربين های تلويزيونی گزارش اين مراسم را تهيه می کردند. رئيس جمهور که شب قبل سخنرانی هيجان انگيزش عليه دشمنان در يکی از شهرستانهای دورافتاده کشور پخش شده بود، در مراسم حضور داشت. رهبر کشور نيز پيامی برای قدردانی از رئيس جمهور فرستاده بود. وزير کشاورزی و امور دام در حالی که پيش بند سفيدی بسته بود و دوست داشت مثل همه سفيدپوشانی که کارکنان آينده کشتارگاه بودند، باشد از رژه سلاخ هايی که چاقوهای بلندی را به کمرشان آويزان کرده بودند سان ديد. مراسم افتتاح برای ميهمانان ويژه در سالن اصلی کشتارگاه برگزار شد.
شتری را آوردند. شتر به جمعيت فراوانی که دور و برش ايستاده بودند نگاه کرد. هرجا نگاه می کرد سفيدی کاشی ها را می ديد. تا به حال چنين فضايی را نديده بود. سلاخ تنومندی افسار شتر را گرفت و شتر را به مرکز سلاخی برد. جمعيت به چاقوی سلاخ و چشمان شتر که همچنان به همه جمعيت نگاه می کرد خيره شده بود. سلاخ يک باره افسار شتر را پائين کشيد، يکی دو نفری به کمکش آمدند. شتر زانو زد. سلاخ پس از اينکه خون شتر بر زمين ريخت، دستش را به نشانه ابراز ارادت بر سينه اش گذاشت و به وزير کشاورزی نگاه کرد. دلش می خواست يک عکس با رئيس جمهور کوتاه قد کشور بگيرد.
پيرمرد به جمعيت نگاه می کرد. روزهايی را به خاطر می آورد که در همين تئاتر شهر در کنار گروه همسرايان آواز خوانده بود. يادش می آمد به آوازه خوان يونانی که وقتی برنامه اش اجرا می شد تمام شهر چشمش را به اين سالن دوخته بود. صدای موسيقی توی ذهنش می پيچيد و چاقوی تيز و دستان ماهر سلاخ ها را می ديد که به سرعت شتر را تکه تکه می کردند. گوشت های شتر را در کيسه های پلاستيکی کوچکی می گذاشتند تا اولين گوشت های آماده شده در کشتارگاه جديد را به مردم گرسنه بدهند. جمعيت که پشت در بود با پخش موزيک نظامی که پس از کشتن شتر در فضا طنين انداخته بود، هيجان زده شد، مردم در را هل دادند و وارد سالن شدند. گارد رياست جمهوری می خواست جلوی مردم را بگيرد، اما رئيس جمهور با صدای بلند گفت: به مردم کاری نداشته باشيد، آنها تا هر وقت خواستند می توانند رئيس جمهورشان را ملاقات کنند. رئيس جمهور برای مردم دست تکان می داد. و مردم می رفتند و در کنارش عکس می گرفتند، دوربين های عکاسان دائما نور سفيد را می پاشيد توی صورت وزير کشاورزی و رئيس جمهوری که می خنديد و تمام دندانهايش ديده می شد.
جمعيت پيرمرد آوازخوان را به ميان تالار هل داد. مردم به طرف لاشه شتر هجوم برده بودند و پيرمرد نيز لابلای جمعيت هل داده می شد. رفت وسط جمعيت. رفتم وسط جمعيت، عرق تن آدمها می ماليد به صورتم. انگار داشتند با تن شان فرياد می کشيدند. تمام فريادشان را با فشاری که به تنم وارد می آمد می شنيدم. يک باره احساس کردم پايم گرم شد. پايش در خون شتر فرو رفته بود. پايم گرمای خون شتر را احساس می کرد. حالم بد شد. انگار من شتر را کشته باشم. انگار من چاقو به کمر بسته باشم. انگار من پرده های تئاتر بزرگ شهر را از جا کنده باشم. انگار من يکی از آنها باشم. يکی از آنها. پيرمرد نگاهی به کفش کهنه اش که خونی شده بود انداخت، خودش را عقب کشيد و تلاش کرد از در بيرون برود؛ از ميان گوشت های فشرده شده تن آدمهای عرق کرده رد شد.
صدايی گفت: آقا! پيرمرد ايستاد. نکند او را شناخته باشند؟ آيا ممکن است کسی او را با اين همه تغيير در حالت چهره و لباسش، شناخته باشد. صدا تکرار کرد: آقا! آهای پيرمرد! پيرمرد از ترس برگشت. مرد سفيد پوشی، کيسه ای پلاستيکی در دستش گرفته بود. اين هم سهم شماست، برای خانواده تان. توی کيسه پلاستيکی تکه ای از شتر هنوز گرم بود. مرد بسته را گرفت. چيزی زير لب گفت. به سرعت از آنجا دور شد. وقتی به کنار سطل زباله شهرداری رسيد، خواست آن کيسه پلاستيکی را دور بيندازد. اما دور نينداختم، برای خريدن همين تکه گوشت بايد کلی پول بدهی. کيسه پلاستيکی را در جيب کتش گذاشت، يقه کتش را بالا زد، سرش را دوخت به کف آسفالت پياده رو و به سرعت به طرف خانه حرکت کرد.
پس از شش ماه بوی گند و کثافت کشتارگاه تمام منطقه را گرفت و به خيابان اصلی شهر رسيد.
ابراهيم نبوی
متن اول، تهران، آبان ۱۳۷۲
بازنويسی، بروکسل، مرداد ۱۳۸۵