درباره، من، منصور و آلبرايت (قصه ای با مقدمه و موخره)، نوشته فرخنده حاجی زاده ۱
شرح اول
مفهوم خودکامگی حاکم بر جامعه ,در اختيار فرد برای معين کردن روش زندگی شخصی و خواسته ها و دلخوشی هايش,باز شناسی می شود. و اگر گره قتل های زنجيره ای با تمام قول ها و قرار ها , هرگز گشوده نشد.شايد به دليل ريشه دواندن خودکامگی در تمام الگوهای رفتاری جامعه ما باشد. اتفاقی که تعدادی از چهره های سرشناس حوزه انديشه و ادبيات را در خون خود غلطاند. ۲و بازتاب آن در خاطر هنرمندان و روشنفکران موجب پديد آمدن آثاری در حوزه رمان و شعر با درون مايه تهديد و هول شد, ادبياتی درباره مثله شدن ادبيات در جامعه کوران ,که راه به وهم و هيولای نوشتن و کشته شدن می برد. اما ضرورت و دلايل اين پديد آمدن تنها شرح چنان رفتار مستبدانه و تلخی نيست, بلکه درونکاوی آن و باز شدن دالان های تودرتويی است که در روان خود ايجاد می کند ,تا ما را از حقيقت تاثير تهديد در ارتباط با مثله شدن خلاقيت آگاه کند.
شروع قصه-گزارش
حاد -واقعيت,۳حاد-فضا؛واقعيتی مغلوب نشانه های خود.بحران آگاهی از زيستن در جهانی که پيوسته تکرار می کند,آنکه شبيه است ,واقعيت است و آنکه واقعيت را در خود حمل می کند, تنها شبيه است.اين موضوع شايد بهترين خلاصه قصه" من , منصور و آلبرايت" نوشته فرخنده حاجی زاده باشد. روايت حميد و کارون پورحاجی زاده ,دونفری که توسط افرادی ناشناس"!" با ۳۷ ضربه کارد سلاخی شده و مبدل به حاد-واقعيتی در ذهن "فرخنده/گلنار" گرديده اند, تا او عمق تاثير زيستن اينجائی بر نوع خلاقيتش را درک کرده و بيدار شود.
قصه از آنجايی شروع می شود که ۶۳۸ روز بعد از سلاخی, حميد ؛ مردی با چشم های خيره , شلوار نخودی,چيزی شبيه فندکی استوار, مداد,خودکار يا خودنويس و يا شبيه آن ,برآمدگی که شبيه کاغذی تاخورده از پشت پارچه نازک مشخص است و سيگاری که خاکستر درازش تا پای فيلتر لای انگشت ها ايستاده ,می آيد و از لای در اتاق خواب, دنيای ذهنی "فرخنده/گلنار" را وارد حاد- فضائی, لا زمانی/مکانی می کند که طی آن او از خواب بيدار می شود.
در همين ابتدای نوشته برای اينکه مخاطب اين متن را راحت کرده باشم , بايد بگويم بجز مقدمه و موخره , اين حاد- واقعيتِ کودک/گنجشک,کارون و حميد بعد از سلاخی است که روايت می کنند, نه ديگری داغديده يا همدرد. البته ناگفته نماند کشتگان برنگشته اند که حال بد و خوب خود را برای ما شرح دهند, بلکه می خواهند حال زندگان را در شرح نشانه های خود و آنچه بر اين نشانه ها در مدت ۶۳۸ روز رفته است, بنمايانند ؛. و به همين دليل حضورشان نه تنها التيام بخش نيست, که پيوسته چيزی به دلهره "مای زنده" اضافه می کند. تا سرگشتگی هموار و ناهمواری که در پس نقاب روزمره گی ها پنهان است بر ملا شود, کيفيتی که تصنع در درک تحريف شده حاکم بر جامعه را هدف قرار داده است.
کشتگان با شخصيت ,حضور و شکل جديدی از فهميدن که در خلاء "لازمانی/مکانی" که در آن هستند شکل گرفته, شروع به انکار مدام آنچه از نظر ما واقعيت دردناک حادثه است ,می کنند. اين روال که عکس آنچه معمول است ,می باشد؛تا آنجا پيش می رود که واقعيت های دنيای "فرخنده/گلنار" را برای بيدار شدن او در خود "وانموده" می کند.
بعد از درک اين موضوع,دو راه برای نوشتن درباره اين روايت پيش روی ما است:
اول: ناديده گرفتن آنچه در ظاهر واقعيت معقول در جريان است ,و پيوستن به جريان حاد- واقعيت. يعنی درک راويت کشتگان .
دوم: استفاده از روش قصه برای ساختن قصه ای ديگر.
اينطور به نظر می آيد که بهترين راه برای کم کردن سختی آنچه برای نوشتن در پيش است, همزمان شدن هر دو جريان در درک و طرح روند قصه است.
شرح گنجشک
گنجشک خودش را می چسباند به شيشه,بال چپش را باز می کندو نوک می زند. طاقتم تمام می شود .گوشه در را باز می کنم.جلوی جهت باد می ايستم و می بينم بچه گنجشک می پرد تو اتاق۴...؛بچه گنجشک توی خون غلت می زند ,انگار توی حوضچه ای از خون شنا می کند,پرهايش را می تکاند و روی پاهايش تلوتلو می خورد.به طرف بالا می پرد. از بالهايش خون می چکد روی برگ های شمعدانی.۵
اگر حميد, که از اين به بعد, از او بيشتر با عنوان" حاد- مرد سلاخی شده" ياد می کنيم با نشانه هايی که شرح آن پيشتر آمد به ما معرفی شده و شروع به طرح قضيه می کند. کارون , که از اين به بعد, بيشتر نحوه حضورش را با عنوان"حاد- کودک سلاخی شده" ياد آوری می کنيم. همان گنجشک کوچکی است که نقش ميانجی ميان هول ذهن گلنار و هر آنچه در آنسوی ديگر است را بازی می کند. او هم معصوم است ,هم بی پروا. احتمالاً آنچه باعث شد, قاتل وی را چنين بيرحمانه سلاخی کند و بعد از آنطور شدنی, تبديل به گنجشک کوچکی شود, همين توام بودن معصوميت و بی پروائی کودکانه وی بوده است.
بخش دوم قصه با نشستن گنجشک روی سر"حاد- مرد سلاخی شده" آغاز می شود, آنها وانموده شدن واقعيت های حول نزديکانشان را به وسيله شکستن مفهوم زنده بودن و مردن در بازگشت خود نشان می دهند . آنها لحظه به لحظه آنچه از دهان مامور آگاهی , برادر,شوهر خواهر,فرزندان ,ديگر بازماندگان,دوستان, هم درد ها, دلال ها,شياد ها در مورد سلاخيشان و داغديدگی عمومی از اين حادثه , گفته شده را رد کرده و حاد- حضور در پيش را می سازند تا کوران متظاهر را بيدار کنند. مرد سکوت می کند و گنجشک کوچک در خون بال می زند.
بنابراين اگر حقيقت آنطور که ما می خواهيم در داستان بر ملا نشده وپيش نمی رود, يا گره ماجرا به رسم معمول گشوده نمی شود به دليل آن است که قرار نيست بر اساس آنچه مدارک مستندی است که "فرخنده/گلنار" و ديگران برای قانع کردن ما وارد قصه می کند, متوجه چيزی بشويم. بلکه از آنجا که راوی اصلی کس ديگری است که ماجرا را نه بر اساس واقعيت معمول ,که بر اساس وانمود آن و سلسله ای از پوشيدگی ,ابهام و سکوت شرح می دهد. همه چيز بر خلاف تلاشی که به ظاهر در جريان است اتفاق می افتد, تا آنجا که حتا نويسنده هم غافل گير می شود . نوشتن مقدمه و موخره برای داستان و شرح حال تک تک افراد حاضر در قصه ,شايد به خاطر همين هول شدن و غافل گيری باشد,پس اصلاً قرار نيست گره از اين اتفاق گشوده شود. بلکه شکل تازه ای از واقعيت ساخته می شود؛حاد- واقعيت. که کشتگان را وارد گفتگو با کوران می کند, گنجشک کوچک با بی پروائی در خون خود می غلطد و بال می تکاند تا تاريکی را از سر ما بپراند و آنچه در پيش است را بنماياند و مرد با شلوار نخودی به حدی افراطی در نمائی "پانوراميک "به دور خود می چرخد و همه چيز را تا ريز ترين جزئيات مبدل به بخشی از اتفاق در راه می کند.
زبان منصور و جهان آلبرايت
يکی از شخصست های کليدی قصه, منصور است. نقش مبهم او در کل روايت , بيان عاشقانه اش و نوع حضور "منفور/محبوب" اش , وضعيتی است برای خارج شدن او از" هم مکانی" با ديگران , و متحول شدن درک فرخنده از واقعه برای پيوستن به"لا مکانی/ زمانی" که او را از نقش ماتم زده به حاضر بيدار می رساند.
پيرمردی کور, شهوت ران, بسيار خوانده, نکته سنج, حريص,شياد,قابل اعتماد, شکاک, که از همه چيز آگاه است .جمع شدن تمام اين مشخصات , آن هم در وجود يک نفر کافی است تا از شخصيت او در رابطه با هر اتفاقی موقعيتی کارساز و خاص بسازد. که می تواند کارهای فوق العاده ای که از او انتظار نمی رود, انجام بدهد و کار هايی که انتظار انجامش را توسط او داريم, ناگهان نيمه کاره رها کند. اما سئوال؛منصور از کجا و چرا وارد قصه شده؟چه راتباطی با آنچه در جريان است,دارد؟و چرا اينقدر شتاب زده و منفور خارج می شود و محبوب و قابل اعتماد بر می گردد؟ چرا "فرخنده/ گلنار", مرد سلاخی شده, کودک سلاخی شده , در درک و گفتگو باهم به نوعی با عشق منصور به آلبرايت گره می خورند؟
جواب؛منصور آمده است تا دنيای ذهنی "فرخنده/گلنار" را برای حضور بدون التيام و پر از دلهره ۶۳۸ روز ديگر که مرد سلاخی شده و گنجشک می آيند ,آماده کند. منصور شروع حقيقت ديگر واقعه است. تلفيقی ظريف از شرارت و مهربانی, او همه را برای شرح کشتگان از واقعه ای که در راه است آماده می کند, و پرده را از روی چشمان ما بر می دارد. تنها او است که حکومت کوران را می فهمد. اينکه ما حکومت کورانيم,جامعه کوران, منصورِ کور اين موضوع را عميقاً درک کرده است , پس گاهی با حرص و نوعی رذالت چندش آور و گاهی با مهربانی به ما نزديک می شود و گاهی با شتاب از خودکامگی ما می گريزد ,
منصور نه مدافع است ,نه چيزی را رد می کند. او بستر ساز هراس از فهميدن حقيقتی است که مثله شده .کسی که جامعه کوران را با شيطنت از لبه باريک واقعيتی که ايشان را در بر گرفته به پايين پرتاب می کند .منصور نمادی از رذالت شيطانی در "زمان/ مکانی" و فرشته نجات "لازمانی/مکانی"است ,که در لحظه ای از خود فارغ می شود تا در پس حضور مسطح روزمره گی , ما را در دالان های تو در توی عشق و زندگی با حقيقت وانموده شده آشنا کند. او فرخنده را راهنمائی می کند تا ابتدا به واقعی نبودن و وهم آلود بودن آنچه پيرامونش جريان دارد پی ببرد و سپس آن را فرو بريزد. او به ما می گويد که چطور آنکه صاحب انديشه است , در جامعه اينجائی به واقع مانند خدايانی که در جوامع بدوی قربانی می شدند تا باعث سعادت و فزونی نعمت شوند , سرنوشتشان قربانی شدن است.
تمام توان سرگرد پور رضا قلی ,افسر با سابقه و تيز هوش آگاهی کرمان,همين بود که بگويد قاتلی وجود ندارد. حتماً چند روز ديگر هم قتلت را انکار می کرد و بعدش هم حضور چهل و پنج,شش ساله ات را.
"فرخنده/ گلنار" اشتباه می کند, اين سرگرد نيست که چنين تلاشی را دارد, يا حتا سلاخ ها, بلکه اين کشتگان هستند که تلاش می کنند واقعيت سلاخی شدنشان را به نفع بينا شدن جامعه کور, وانموده کنند . و اگر منصور به فرخنده می گويد اشتباه کرده, به دليل آن است که مرد و کودک سلاخی شده در جامعه کوران تازه چشم باز کرده اند . آنها بر گشته اند تا روايت کشتگان را برای کوران ساز کنند. ۶۳۸ روز بعد وقتی "فرخنده/گلنار" با لباس بيمارستان در کوچه روی پله ها نشسته و از رفتار مرد سلاخی شده و مويی که گنجشک کوچک بر تنش سيخ کرده اند , عصبانی و کلافه است, تا حدی که از خود بی خود شده , چشم باز می کند. و به اين موضوع پی می برد و می فهمد در واقع اتفاق برای او افتاده است , نه ديگری , کشتگان حامل حقيقتی از واقعه هستند که درون تاريک ما را روشن می کند. آنها با کمک منصور به او می فهمانند که اتفاق برای چه کسی رخ داده و معنای جامعه کوران را برايش روشن می کنند, معنای سنت قربانی را, تا از خود بر خيزد.
شرح آخر
زيرا که من وصفم, و وصفِ وصف واصف است بحقيقت,پس واصف چون باشد! ۷؛اين نقل از منصور حلاج در مورد وصف حقيقت و واصف , جامعه ای است برای درک نوع عمل توصيف و گزارش در قصه " من,منصور و آلبرايت" . حال و حسِ فرخنده /گلنار وصفی است از آنچه رخ داده , و وقتی که او سعی می کند وصف اين وصف را بنويسد ,راهی به روی ما گشوده می شود که کشتگان از آن بر می گردند. بنابر اين مرد سلاخی شده و گنجشک واصف حقيقتی هستند,که سعی دارد ما را از خود خاموشمان برخيزاند.
بيداری جامعه کوران, تمام قصه مانند وهم و ماليخوليايی هراس انگيز است, که هر چه پيش می رود واضح تر می شود.واصف هم
" آن" است هم کشته ی "آن " و ما موضوع قصه ايم. اضطراب شديد گلنار و فرو ريختن شخصيت فرخنده در آن لحظه ی خاص هم نتيجه درک اين موضوع و سنگينی نزديک شدن به چنين حالی است.
اما خواهر داغدار قرار نيست اينطور از دست برود , عبور کشتگان , واصفان ديگر؛ از خط زمانی /مکانی هم برای اين نبوده که فرخنده /گلنار و جامعه کوران مجازات شوند, البته که چنين پرت افتادنی در جامعه خودکامه طبيعی است ,زيرا اين دريغ را خود با سر سپردن به کرم درون و دغل و فريب های پنهان و آشکار در نوع زيستن و فهميدنشان , در خويش جا داده اند. درک اين مسئله تکانه آخر است.
در واقعه حميد و کارون بعد از سلاخی شدن بيدار شدند و با ديدن حال فرخنده و شيدائی و حيرانی او بين کوران برايش دل سوزانند و ۶۳۸ روز در تب سخت اين افسوس گرفتار شدند. آنها بر گشتند تا زن ماتم زده و داغدار را از اين شکاف تنگ بيرون بياورند , گنجشک بال در خون می تکاند تا او پرده را کنار بزند و شعاع سنگين نور از درونش بگذرد, تا پنجره را باز کند و نسيم کشتگان سخت نقاب را در برابرش بشکافد.
پس قصه من منصور آلبرايت, اگر به نوع ديگری روايت می شود که راوی را در نيمه راه از شرح خود باز می دارد و مجبور به نوشتن مقدمه و موخرء برای توجيه و حضور تمام ديگران قصه و خارج کردنشان از صف کوران می کند. اگر تمام وقايع ناممکن در اين قصه چنان ممکن می شوند که گويی سالها آن ها را لمس کرده ايم و ضروری ترين چيز های کنار ما بوده اند , به دليل پس خوردن نقاب کور و برهنه شدن حقيقت است.
همين جا نوشتن در مورد اين قصه تمام شد,اما چنان محسور سه مومان مرگ براهنی بودم که نتوانستم خلاص شوم,بدون هيچ زياد گويی تا امروز مرثيه ای گيرا تر از آن نخوانده ام. خصوصا "فرخنده متن" که حال ديگری دارد .
پس اين اين همه نزديکِ اين نزديکِ به فرخنده اين دو مرگ
و مرگ فاصله است
و آن دوچشم فرخندگانه که رفته اند با من که فاصله ام مرگ است ميعاد دارند
...
خون را از روی زخم نشوييد يک اسب هم بياوريد نپرسيد چرا,بعداً می فهميم
زنگ دو گوش مرا هم بياريد در گوشم خواهم زنگيد و اسب را خواهم بوسيد۸
منابع و پی نوشت ها:
۱-من,منصور و آلبرايت,فرخنده حاجی زاده,خاوران,تابستان ۱۳۸۵
۲- مختاری,پوينده,مير علائی,سعيدی سيرجانی,حميد پورحاجی زاده, فروهر ها و... از قربانيان قتل های زنجيره ای هستند.
۳-مراجعه کنيد به مقالات بخش دوم کتاب سرگشتگی نشانه ها,سنجش فلسفی:حقيقت و وانمودن,گزينش و ويرايش مانی حقيقی,چاپ اول ۱۳۷۴
۴- نگاه کنيد به ص ۶۸ ,پی نوشت ۱
۵- همان ص ۷۸
۶-همان ص ۱۹۶
۷-طواسين,نوشته حلاج,لويی ماسينيون,محمود بهفروزی,ص ۶۹, طاسين الصفاء,نشر علم ,۱۳۸۴
۸-همان ص۱۸۵ ,بخش فرخنده متن