"فرخنده حاجیزاده"، شاعر و داستان نویس معاصر متنی را در سوگ از دست رفتن "عمران صلاحی"، شاعر و طنزپرداز برجسته ایرانی به رشته تحریر درآورده است كه در ادامه می خوانید. این متن قرار بود در مراسمی كه روز پنجشنبه، به مناسبت چهلمین روز درگذشت عمران صلاحی در فرهنگسرای ارسباران برگزار شد، خوانده شود كه به دلیل اتمام وقت در نظر گرفته شده برای مراسم، فرصت به خواندن آن نرسید.
مرگ تنها اتفاق نبود. اتفاق دیگر این بود كه یك بار به اتفاق آرا رسیده بودیم. و مفهوم مشتركی از زبان تكتكمان شنیده میشد: عمران آدم بود. و حالا آدمِ عمران مرده بود و ما آدم كم داشتیم! و این آدم را كاشته بودیم در خاك قطعه هنرمندان بهشت زهرا و آمده بودیم.
و این آدمِ عمران تنهایی ما را تاب نیاورده، مثل همیشه از خودش عبور كرده بود، از شاعریش، طنازیش، از هر ایدئولوژی، جریان و جریانسازی، از مرزهای ادبی و به قول خودش بیادبی عبور كرده، از خاك زده بود بیرون، تكثیر شده و آمده بود درون خانه، كنار خانوادههامان، نشسته بود و ما حلقههای اشكمان را در پیاله گرد كرده بودیم و عمران عطر گس لیمو چكانده بود توی اشكهایمان و ما اشكهایمان را به یادش سركشیده بودیم و در رویاهایمان صدای زنگ تلفن را شنیده بودیم و پشت بندش صدای او را كه از آن طرف سیم میگفت: «سلام عرض شد.» و ما میگفتیم:« عمران دلمان برایت تنگ شده.» و او پاسخ میداد: «جاده دوطرفه است.»
واقعیت، اتفاق دیگری بود كه چرت رویاهایمان را پاره كرد، و فهمیدیم كه جاده به سمت مهربانی تو عمران از اینجا تا شماره 142 قطعه هنرمندان بهشت زهرا، نه، تا آن سوی جهان و تا ابد به سوی تو یك طرفه است و سكوت سینه ما از پشت هیچ گوشی تلفنی دیگر به نام تو صدا نمیشود. تو رفتهای، نمیآیی و هیچ نمیگویی و این بار تنهاییت چون خودت بزرگ شده، این قدر بزرگ كه یادت میرود تنهایمان گذاشتی و سبكبال، چون سبكبالی همیشگییت روی دوش شاعران رفتی. و بغضی شدی توی سینه تكتكمان و یادت رفت به قولی كه داده بودی، همین بیست روز پیش، درست بیست روز پیش بود كه گفتیم «مواظب باش نشكنی، توی چینی.» گفتی« شكستن توی كارمان نیست.» گفتی، ولی برنگشته همهمان را شكستی. و ما همه شكل شكستن، رها از «من»های گرفتار در خودمان، با صدها حلقه اشك كنار تو روی خودمان تا شدیم و دوربینهای عكاسی تیك، تیك عكسمان را گرفتند و ما پیش چشم دوربینها ژستهای شاعریمان را فراموش كردیم و یادمان رفت كه تو هرچه قدر نزدیك، جدا از ما و جدا از ادبیات به خانوادهای تعلق داری كه از آن تواند، این قدر یادمان رفت كه راه بر آخرین نگاهشان بستیم تا فریاد جگرخراش دخترت «آقای خبرنگار، آقای خبرنگار این بابای منه. میخوام ببینمش.» به یادمان آورد كه دستهای تهی ما پیكر نازنین عمرانمان، پدر دختر عزیز دوستمان را چون سرو در عمق خاك كاشتهاند و ما به اتفاق شیون كردهایم.
سردمان شد، مورچهها زیر پوستمان وول خوردند، موهای سرمان سیخ شد. سرمایی درونی لرزاندمان. و كت خاكستری جادویی تو جا مانده بود.
جا مانده بود اما دستهای مهربانت نبودند و اینجا سنندج، گرگان، سبزوار، آنكارا، آبیدر، استانبول، كابادوكییا نبود. اینجا بهشت زهرا بود و خنده را از لبهایمان، از مجلههایمان، از كتابهایمان پرانده بود.
با این همه عمران یادم باشد به "یاشار" بگویم مواظب كت خاكستری جادویی باشد میدانم پشت استر خاكستری آن كت دنیایی مهربانی ذخیره كردهای.
یادت به خیر باد فراموشكار ما.
* "یاشار" نام پسر زندهیاد عمران صلاحی است.