امروز نوزدهم ژانویه است. دیروز درهلند هوا توفانی بود. توفانی كه از سال ۱۹۹۱ تا كنون با این قدرت و شدت سابقه نداشت. و من آنچه اكنون مینویسم پس از توفان است.
صبح در بخش خبری و نوشتاری تلویزیون هلند خواندم، تعداد جان باختگان توفان دیروز در هلند به پنج نفر رسیده است و در سایر كشورهای اروپائی به بیست و هشت نفر. بعد از ظهر آمار كشته شده های توفان در هلند به شش نفر و در سایر كشورهای اروپائی به 31 نفر رسید.
هنوز از خانه بیرون نرفتهام. از پنحره به بیرون نگاه میكنم. در كوچه هنوز باد میآید. دو نفر میگذرند. كلههای سه درخت روبرو، با شاخههائی خالی، میجنبند. و خانههای پشت آنها، با در و پنجره های بسته و پرده افتادهشان، در چشمم مانند سوگوارانی زانو در بغل گرفتهاند. سوگوارانی بیمناك از آمدن ساعاتی كه ممكن است با اعلام از نو توفان همراه باشد.
دولت هلند هشدار داده است كه بهتر است امروز هم كسی از خانه بیرون نرود. هنوز بیم از شدت گرفتن باد است.
دیروز صبح برای كاری از خانه بیرون زده بودم. هنوز باد به آن شدتی نرسیده بود كه در بعد از ظهر چون اسبی دیوانه به همه جا تاخت میكرد. آغاز توفان بود. و با همه هشدارهای سازمان هواشناسی هلند هنوز ترس از تخریب و ویرانگری آن عمومی نشده بود. بر سر راهم، نشانههای تخریب توفان، در آن حد كه میدیدم، شكسته شدن شاخهی چند درخت بود و پرتاب شدن چند بشكهی كوچك پلاستیكی، یا سطل و گلدان و جا گلدانی از سربالكنها به خیابان. و بعد خندههای احمقانه و ناگهانی عابرینی كه ما بودیم. خندههائی كه صدایشان را باد میدزدید و فقط خطهایشان دیده می شد بر گونههامان. یا از دهانهای كشیده و بازمان تصویر خندهها را میگرفتیم. دهانهائی كه كج و كول شده بود از زوری كه به خودمان میآوردیم درهجوم باد. در راه برگشت به خانه، جائی، اتاقكی چوبی را دیدم. از آنها كه توی باغچهها و یا توی حیاط های بزرگ می گذارند. باد واژگونش كرده بود و یك پهلویش رو به ما عابرانی كه در پیاده رو بودیم، شكسته شده بود. چوبهای آن، چنان از هم گسیخته و پاره پاره شده بودند كه گوئی كسی با نیروئی غول آسا و با تیشه یا تبری بزرگ به جانشان افتاده باشد و لت وپارشان كرده باشد. چون كرباسی از هم دریده شده بودند و لتهای شكستهشان، آویزان.و لق و پخش و پلا به هر سو. در هره هوره ی هجوم باد كه هلم می داد به جلو و مقاومت من كه خودم را راست سر جایم نگه دارم، ایستادم به تماشای ویرانی اتاقك. و آهسته آهسته ترس از ویرانی توفان دروجودم رفت. پسری هم كه سعی داشت با دوچرخهاش براند جلو و نتوانسته بود، پریده بود پائین از سر دوچرخه و همانطور كه زور میزد تا خودش و دوچرخهاش را در هجوم باد به پیاده رو برساند، گاهی نگاه میكرد به من و اتاقك و سرش را تكان میداد.
به خانه كه رسیدم، دیدم باد پیش از من به تاخت رسیده بود. بالكن خانهام چون سرزمینی كه یكباره به آن هجوم آورده باشند و غارت شده باشد نمایشی از ویرانی بود. روكشهای پلاستیكی دو میزی را كه توی بالكن گذاشته بودم و در پناه تیغهی دیواری گذاشته بودمشان كه بالكن من وهمسایهام را ازهم جدا میكرد، باد كنده بود و لته های آنها درهم پیچیده و پاره و جائی شان هنوز وصل به طنابی كه دورمیزها كشیده بودم به نرده و دیوار و میز میكوبید. جا گلدانیهایم هردو افتاده بودند كف بالكن و گلدانهای سفالی تویشان شكسته شده بودند و خاك آنها قلنبه و به هم چسبیده جدا، لای نردهها گیر كرده مقاومت میكردند در حیاط همسایهی پائین نیافتند یا به دست باد به هوا نروند.
در بالكنم را به زور باز كردم و دو گیرهی آهنی جا گلدانها را كه روی زمین افتاده بودند و میچرخیدند بین پایههای میز و سفالهای شكسته برداشتم، از ترس آن كه بر سر كسی فرود نیایند، و دوباره در جنگی با باد كه نمیگذاشت در را باز كنم، برگشتم به اتاق. آنها را گوشهای در آشپزخانه گذاشتم و برگشتم. نشستم پشت میزی كه كنار پنجره گذاشته بودم و دست زیر چانه با نگاه به بیرون كه باد چه میكند.
سال 91، در آن توفان قبلی، یكی از دوستان هلندیام را از دست داده بودم.
پانزده روز پیش از وقوع توفان، من و چند نفر از دوستانش را به جشن تولدش دعوت كرده بود. شاد و خوشحال بود. و با كفشهای مسخره راحتی، از آنها كه دختران جوان در خانه میپوشند و شكل كلهی خرگوشاند یا خرسهای كوچك و میمون، در اتاق میچرخید و به همه میرسید. آنقدر به پاهایش بزرگ بودند كه دوستانش مقایسهاش میكردند با پوتینهای گندهی من و سر به سرش میگذاشتند.
شاد بود آن شب و قاه قاه زن.
شاد بود و بی خبر بود آن شب. و در آن اتاق می چرخید با كفشهای مسخرهاش.
و پانزده روزبعد، تمام.
تلفن كردند كه باد او را از توی پیاده رو بلند كرده است و پرتاب كرده است توی خیابان، جلو یك ماشین. وقتی بالای سرش رفتند دیگر تمام كرده بود. بی هیچ وداعی با نزدیكانش.
به بیرون نگاه میكردم و به مرگ فكر میكردم. به ویرانی فكر می كردم. باد هر لحظه بیشتر میشد. از تلاشهائی كه روكشهای جر خورده پلاستیكی و هنوز گیر كرده به طناب دورشان، برای ماندن میكردند، و از ضربههای كه لته پارههاشان میزدند به صورت خود، قوت گرفتنهای باد را اندازه میگرفتم. شیشه های پنجرهام هم افتاده بودند به صدا. نگاه از پنجره برداشتم و تلویزیون را روشن كردم. یكی از كانالهای تلویزیون هلند برنامهی عادیاش را قطع كرده بود و گزارش توفان میداد.
تصویر مردم در نقاط مختلف شهر هنوز صورت مهیب توفان را نشان نمیداد. زوجی میانسال به تماشای كوهههای امواج دریا به ساحل دریا رفته بودند. باد میتوفید و موهای زن پریشان بود و دست در دست مردش در هجوم باد خود را نگه داشته بود. در پاسخ به گزارشكر تلویزیون كه آیا نمی ترسند از توفان، یكیشان چیزی گفت كه باد ربود و برد. و بعد چند تصویر از چند درخت افتاده بود از ریشه. با كومههای خاك و زمین ورآمده از پای ریشههاشان كه ناگهان صدای ضربهای و افتادن و خرد شدن یكبارهی دری شیشهای جلو دوربین. و بعد جائی دیگر در محوطهی دانشگاه در اوترخت. خبر سقوط جرثقیلی با بازوی بلندش روی یكی از ساختمانهای دانشگاه، و نگرانی گزارشگر از احتمال تلفات جانی در آنجا. و من درونم آشوب شد. زیرلب زمزمه كردم: باد ویرانی است. باد بوی مرگ میدهد.
ساعتی كه گذشت كم كم همه دیگر واقعیت توفان را باور كردند. دولت از طریق تلویزیون هشدار داد كه بهتر است مردم از خانههاشان بیرون نیایند. و بعد، از كشته شدن سه نفر در اثر سقوط ناگهانی درخت روی سرشان در یكی دو شهر هلند خبر داد. از انگلستان هم خبر مرگ چند نفر رسید. به غروب نرسیده، ایستگاه مركزی راه آهن آمستردام تخلیه شد. و بعد توقف كامل قطارها در بسیاری از جاهای هلند اعلام شد. و از آن پس جز خبر ویرانی و مرگ و سرعت توفان پیامی دیگر نمیشنیدی. و با هربار روشن كردن تلویزیون عكسهای ویرانی بیشتری را بر صفحهی آن میدیدی. جرثقیلی سقوط كرده كه دیواری را جر داده بود و نردبانش به آهن پارهای تبدیل شده بود. ماشینهای له شده زیر تنه درختان. دیگر توفان بود، خودِ توفان، با تمام قدرت ترسناك و ویران كنندهاش، ذهنم به عراق بعد از جنگ رفت. دیوارهای خراب. تنهای آش ولاش شدهی زن ومرد، پیر و جوان بر خیابانها، از انفجار بمبهایی كه در هر گذر، دستی كور ضامن انفجارشان را كشیده بود، تا آنهمه مرگ و ویرانی را به بار آورد. خبرگزاریها گفتهاند در عراق فقط در حوادث خونین سال گذشته ۳۳ هزار نفر كشته شدهاند. زیر لب تكرار میكنم: سی و سه هزار نفر در یك سال و جامعهای از هم پاشیده شده كه از دل خود نیروهایی كور را به بیرون تف كرده است. نیروهائی كه تنها مهارتشان در كشتن یكدیگر است. نیروهایی كه جز نفرت نمیكارند. اینها همه حاصل جنگ است. جنگ كه سیمای دیگر توفان ویران كننده است.
حالا خبر احتمالی توسعه این توفان به ایران است. ایران بدبخت، ایران اسیر شدهی حكومتی ارتجاعی، ایرانی كه شهروندانش ازابتدائی ترین حقوق انسانی محروماند. ایرانی كه نویسندهاش در زندان است. دانشجویش در زندان است. روزنامه نویساش درزندان است. حقوقدانش در زندان است. كارگرش در زندان است. ایرانی كه مردمانش داد از گرانی و بیداد می زنند و حكومتش در فكرغنی كردن اورانیوم است تا پیام مرگش را به جهان صادر كند.
دلم گرفته است. از پنجره به بیرون نگاه میكنم اما كوچهها وخیابانهای ایران را میبینم. در چند روز گذشته در سایتهای اینترنتی خبرهائی بود كه هرروز به نگرانیام از جنگ دامن میزد. در بیشتر آنها از حملهی احتمالی و قریب الوقوع نظامی آمریكا به ایران خبرهائی است.
آمریكا ناوهای جنگی تازه اش را به آبهای خلیج فارس روانه كرده است.
رایس برای همراه كردن سران حكومتهای عربی با سیاست تازه آمریكا برای اعمال فشار بر ایران به چند كشور عربی سفر كردهاست.
بانك آی ان جی هشدار داده است كه ممكن است باحملهی ضربتی اسرائیل به پایگاههای هستهای ایران در ماه فوریه یا مارچ بازار اقتصاد جهانی ناگهانی فاغلگیر شود.
عراق سفیر خود را در تهران برای مشورت به بغداد فراخوانده است.
دولت عراق در حال بازنگری روابط سیاسی اش با ایران است.
ایران من در چنبره نیروهای جنگی دو قدرت شوم كه با خود جز سیاهی به جهان نیاوردهاند، یكی ابله و دیوانه، و دیگری جهانخواره و دروغ پرور، چه خواهد شد؟
بر سرمردمی كه آرزوی یك زندگی ساده وبی تشویش از فردا را دارند چه خواهد آمد؟
چقدر از نو باید تحمل كنند تا سالهای خاكستر و ویرانی از این توفانی كه خبر از وزیدنش است از یادها برود.
به بیرون نگاه میكنم.
امروز توفان فرو نشسته است، اما، آیا كسی ازخودش پرسید، آن بوته گل كه دیروز از ریشه كنده شد و بعد در پیج و تاب توفان چیزی از آن باقی نماند چه نام داشت؟
و آن درخت كه از ته شكست چه ارتفاعی داشت؟
شالی كه ازگردن كودك ربوده شد چه رنگی بود؟
توفان.
توفان بد
ای كاش فقط همینها را میبردی
ای كاش همینها را ویران میكردی
نوزدهم ژانویه ۲۰۰۷
---------------------------------------
تيتر مطلب از نيما يوشيج در شعر «خانهام ابري است»