شنبه 28 بهمن 1385

به کارگردانی الله، گزارش مجله اشپيگل از جشنواره تئاتر فجر، برگردان از الاهه بقراط

بايد به مردم آزادی داد بدون آن که به آن ها آزادی داد! هنر يعنی اين!...از تمام صحنه های نمايش "مرگ دانتن" که در تهران سانسور می شود، می توان چندين قطعه نمايش نوشت...سانسورچيان: بهتر نيست روبسپير به جای "می خواهند اسب انقلاب را جلوی روسپی خانه متوقف کنند" بگويد: جلوی رستوران يا هتل؟!

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

مجله اشپيگل در شماره سوم فوريه در گزارش مفصلی به جشنواره تئاتر فجر از زبان گزارشگر خود رالف هوپه پرداخته است که فشرده آن را می خوانيد. در جمهوری اسلامی اگر قرار باشد فيلمی يا نمايشی حتی درباره شکنجه ساخته شود، خود دست اندرکاران رژيم آن را می سازند! توجه خواننده با اين جملات به گزارش جلب می شود: وقتی يک گروه آلمانی برای شرکت در هفته بين المللی نمايش به تهران سفر می کند، می تواند پشت و روی صحنه واقعيت روزانه در ايران را از نزديک تجربه کند: يک جمله غلط می تواند به شلاق، زندان و يا اساسا هست و نيست آدم بيانجامد.

چند زن و مرد جوان روی پله های تئاتر شهر در کنار خيابان وليعصر ايستاده اند. هوا مزه دود و گازوئيل می دهد. زنان روسری هايشان را تا روی صورتشان پايين آورده اند. مردان کت های بلند مانند خوانندگان و مدل های غربی پوشيده و کلاه هايی مثل خوانندگان «رپ» بر سر دارند. ريش شان را مانند کوين کورانی فوتباليست مشهور اصلاح کرده اند. ظاهر همه شان نشان از تعلق به طبقه متوسط مرفه دارد.
روبروی باجه بليط بر مقوايی نوشته شده که همه بليط ها به فروش رفته اند. با اين همه اين مردان و زنان جوان منتظر می مانند. مگر نه اينکه اينجا تهران است و همواره راهی برای برون رفت از محدوده ممنوعه پيدا می شود؟ يک بطر ودکای قاچاق، يک روسپی، و يا بليط تئاتر در بازار سياه.
کسی سيگار بين جمع می چرخاند. فقط مردان يکی بر می دارند. پنج سال پيش، وقتی خاتمی هنوز رييس جمهوری بود، ظاهرا از دامنه محدوده ممنوعه کمی کاسته شد. ولی همان زمان هم زنان بايد در خيابان چادر يا روسری می داشتند. اگرچه روسری هايشان رنگ روشن داشت. اين روزها اما فقط رنگ های قهوه ای، آبی و سياه ديده می شود. جوانان پا بر زمين می کوبند و کسی می گويد که در شمال شهر برف آمده است.
می پرسيم: چند وقت است اينجامنتظريد؟ می گويند: دو سه ساعت. می پرسيم: چرا اينقدر به تئاتر علاقه داريد؟ فکر می کنيد چه خواهيد ديد؟ پاسخ نمی دهند.
سرانجام يکی می گويد به خاطر نمايشی است که از غرب می آيد. می خواهند چيز تازه ای ببينند. يکی ديگر می افزايد که آنها کنجکاوند. بخصوص نمايشی که از لهستان آمده، شايد هم از فرانسه بوده، بايد خيلی مهيج باشد: زنان بازيگر اگرچه طبق مقررات اسلامی تا قوزک پا پوشيده هستند ولی در آخرين صحنه بازيگران همديگر را با آب خيس می کنند و لباس زنان تنگ به بدنشان می چسبد و پستان و پا و شکم و باسن شان، همه روی صحنه ديده می شود.
کسی زمزمه می کند: عجب! و سانسورچيان چيزی از اين موضوع نمی دانند. زنی به نوع صحبت مردان اعتراض می کند که اصلا خوب حرف نمی زنند. زن قدبلند است، پوست روشن و چشمان زيبايی دارد. با گوشه روسری اش بازی می کند. يکی از مردان می گويد تو می توانی پنهان ترين فکر ما را هم بخوانی. مرد در حالی که زن را به نام کوچک اش می خواند التماس می کند: تو را به خدا ما را لو ندهی؟! اين جمله بايد طنين خوشمزگی و طنز و بی پروايی داشته باشد، ولی ترس در آن موج می زند.
جشنواره بين المللی تئاتر فجر در تهران فرصت کوتاهی است برای ناديده گرفتن مقررات حاکم. البته کاملا با احتياط. ولی حتی همين اندک هم از نظر رژيم جزو منکرات محسوب می شود: زنان و مردان خارجی بی حرمت و بی بند و بارند. می روند روی صحنه و اگر حواس رژيم جمع نباشد، ممکن است با موزيکی که پخش می شود حتی همديگر را لمس کنند. بله، حتی در بعضی صحنه ها حرکاتی وجود دارد که به رقص شبيه اند.
اگرچه ناخوشايند و خطرناک است اما از سوی ديگر تماس با جهان خارج لازم است. و مردم هم تئاتر را دوست دارند. پس بايد به مردم آزادی داد بدون آنکه به آنها آزادی داد! هنر يعنی اين!
به اين ترتيب جشنواره تخيل، خود به يک تخيل تبديل می شود. با وجود بی خيالی که ديده می شود، آدم وحشت پنهانی را که در فضا موج می زند، احساس می کند. با اين همه از آنجا که در ايران هيچ چيز روشن و شفاف نيست، می توان آسوده در جايگاه تماشاگران نشست و نمايشی را تماشا کرد که برای لحظاتی همه وحشت را با يک استعاره يا يک حرکت به فراموشی می سپارد.

کمی شانس
هر روز هفده نمايش اجرا می شود همراه با بحث هايی که تا دو نيمه شب ادامه می يابند. به همين دليل نگهبانان سالن و جاسوسانی که حضور دارند بايد اضافه کاری کنند. تئاتر در همه جا اجرا می شود: در خيابان، در زيرزمين هايی که پايين رفتن از پله هايش آدم را به ياد زندان می اندازد، و هم چنين در تالار با شکوه رودکی که در دوران شاه ساخته شد.
برای نويسندگان، کارگردانان و بازيگران ايرانی اين جشنواره تنها فرصت برای به نمايش در آوردن آثار جدی شان خارج از حيطه نمايش های مذهبی تبليغاتی و يا سطحی است. اين جشنواره توسط مرکز هنرهای دراماتيک با کميته ای متشکل از تئاتری های قديمی و فعالان تئاتر برگزار می شود. بودجه اين مرکز چيزی در حدود شش ميليون يورو برای همه چيز است اما گردانندگان اين جشنواره را کمبود امکانات نيست که خشمگين می سازد. يک کلمه اشتباه، يک ماجرا، و يا يک بار گذشتن از خط قرمزها کافيست تا دچار پيامدهای ناخوشايند آنها شوند.
مرکز هنرهای دراماتيک برای اطمينان، هر قطعه و هر صحنه ای را پيشاپيش در اختيار وزارت ارشاد می گذارد. بدون «تأييديه کيفيت هنری» از سوی اين وزارتخانه امکان ندارد بتوان کار کرد. سانسور هم که جای خود دارد. فقط می توان با اين جمله که کار آنها چندان آسان نيست، به آنان دلداری داد.
صبح روزی که علاقمندان تئاتر برای تهيه بليط از بازار سياه صف کشيده اند، در آن سوی شهر، مردی ريشو اتومبيل سيتروئن سياه خود را روبروی يک شرکت در محلی که برای او رزرو شده، پارک می کند. اين مرد حسين پاکدل نام دارد. اين شرکت در يکی از خيابان های آرام يکی از بهترين محلات تهران قرار دارد. خود پاکدل در فاصله کمی از همين خيابان که عصرها می توان آوای بلبلانش را شنيد، زندگی می کند. او فرمان را با قفل اطمينان می بندد و با يک کيف شيک اداری پياده می شود. از چند پله شرکت که مؤسسه فرهنگی تماشا نام دارد بالا رفته و به سوی دفتر می رود. تماشا يکی از بزرگترين توليدکنندگان فيلم و نمايش در ايران است.
فردا جمعه است و آنها امروز کارهای زيادی دارند که بايد انجام دهند. پاکدل و دو نفر از شرکايش به اتاق کنفرانس می روند. روی صندلی های چرمی بلوطی می نشينند. هر چند دقيقه يک بار آبدارچی وارد می شود. استکان ها را جمع می کند و چای تازه يا قهوه ترک روی ميز می گذارد. گاهی ظروف کريستال ميوه و شيرينی جات را جابجا می کند. سه مرد درباره ليست بازيگران، صحنه، لباس، کارگردانی و هزينه ها تصميم می گيرند. پاکدل در يک چوب سيگار سياه سيگار «کنت» ملايم می کشد.
مؤسسه تماشا در حال حاضر بر روی يک سريال مستند کوتاه درباره زندگی محمد پيامر اسلام کار می کند. پاکدل فيلمنامه آن را نوشته است. او نزديک پنجاه سال دارد. با قامت متوسط و شانه های پهن. رفتارش متظاهرانه ولی دوستانه به نظر می رسد. وی تا کنون چهار نمايشنامه نوشته است. ولی بيش از هر چيز نمايش های تلويزيونی سطحی و بی آزار نوشته که او را به ثروت رسانده اند. در عين حال او مجری مناظره های تلويزيونی است و در انتخابات فيلم های تبليغاتی درست می کند و به علی اکبر رفسنجانی مشاوره می دهد. پاکدل ازدواج موفقی دارد و دارای سه فرزند بزرگسال است با يک خانه که برای کسی که از قعر جامعه به اين موقعيت رسيده است، اصلا بد نيست.
او می گويد: «من شانس آوردم». شانس او در اين بود که به موقع در جانبی ايستاد که بايد می ايستاد. پاکدل عضو سپاه پاسداران است. از اول عضو آن بود. پاسداران پايگاه محافظه کاران در ايران هستند که تخمين زده می شود صد و بيست و پنج هزار مرد مسلح داشته باشند. در کنار آنها بسيجی های غيرنظامی هستند که گفته می شود ابزار خشونت و سرکوب هستند.
پس از گفتگو درباره سريال محمد، پاکدل به دفتر خود می رود. او يک فيلمبردار ويدئو را صدا می کند. جديدترين تئاتری که او نوشته بايد فيلمبرداری شود. اين تئاتر روز يکشنبه در جشنواره فجر اجرا می شود و «سمفونی درد» نام دارد. درباره شکنجه است. از دامنه دقيق شکنجه در ايران اطلاع دقيقی در دست نيست. اگرچه سازمان عفو بين الملل شمار اعدام ها را اعلام می کند و می داند در سال ۲۰۰۶ دو برابر سال پيش حکم اعدام و يا سنگسار اجرا شده است، ولی تصوير روشنی از ابعاد شکنجه وجود ندارد و به زحمت می توان آنها را اثبات کرد. به گزارش سازمان عفو بين الملل در ايران به طور سيستماتيک شکنجه می شود. چرا مردی از سپاه پاسداران به مثابه پايگاه حکومت، نمايشی درباره شکنجه می نويسد؟ پاکدل در نمايش يادشده از زبان بازيگرش می گويد: بدتر از خود شکنجه، ترس از شکنجه است. پاکدل با فيلمبردار ويدئويی قرار می گذارد و تصميم می گيرد به هتل فردوسی برود تا با دوستش روبرتو که از آلمان می آيد شايد ناهاری بخورد.

پاسداران کلمه
در اين فاصله انقلاب در حال بلعيدن فرزندانش است، البته بر روی صحنه تئاتر، چرا که نمايشی توسط گروه نمايش مولهايم از آلمان در حال تمرين قطعه ای است که «مرگ دانتن» نمايش ارزشمند «بوشنر» را در ارتباط با انقلاب فرانسه تصوير می کند. روبرتو چيويی کارگردانی آن را بر عهده دارد. سالن خاليست. فقط در رديف جلو سه مرد نشسته اند. يکی از آنها چيويی است. آن دو نفر ديگر پاسداران کلمه هستند، سانسورچيان. اين نشانه بديست. چيويی می داند وقتی سانسورچيان دو نفری می آيند، آن وقت خودشان هم می ترسند. اين پنجمين بار است که روبرتو چيويی در تهران نمايش اجرا می کند. وی يک ايتاليايی کوچک اندام است که عينک دسته شاخی سنگينی به چشم دارد با موهای بلند و فردار سفيد که دور تا دور سر طاس او را پوشانده است. ۷۲ سال دارد و به اندازه کافی با تجربه است. ولی هنوز هيچی نشده اختلاف پيش می آيد.
چيويی انقلاب را در يک پارک تفريحات صحنه سازی کرده و نقش مردم را يک هنرپيشه زن جوان بازی می کند که ارابه ای را روی صحنه هل می دهد و کمی می نشيند. زيبا، پرشور و با پاهای گشاده. سانسورچی ها صحنه را متوقف و با هم پچ پچ می کنند. به سوی چيويی بر می گردند: حالا اين خانم بايد حتما بنشيند؟ چيويی می گويد: خب، نشستن از نظر هنری در اين صحنه ناگزير است. سانسورچيان می گويند: حالا نمی تواند پاهايش را روی هم بگذارد؟ چيويی می گويد: خب، باشد. می شود اين کار را کرد. آن را در دفترچه شان يادداشت می کنند. بعد نوبت روبسپير می رسد که می گويد: «او می خواهد اسب انقلاب را جلوی روسپی خانه متوقف کند». البته معلوم است که نمايش «بوشنر» يکی از با ارزشترين آثار فرهنگی ادبيات آلمانی است. ولی حالا نمی توان گفت: او می خواهد اسب انقلاب را جلوی «رستوران» متوقف کند؟! چرا روسپی خانه؟ آخر خانم ها هم به تماشای اين تئاتر می آيند.
چيويی سکوت می کند. نبايد زود تسليم شد. پيشنهاد سانسورچيان برای حل اختلاف اين است: بهتر نيست اسب انقلاب در برابر «هتل» متوقف شود؟! چيويی آه می کشد. اصلا بهتر است جمله ای را که «روسپی خانه» دارد حذف کند. و حذفش می کند.
بعد صحنه بوسه کاميل جانشين دانتن با معشوقه اش لوسيل می رسد. بوسه وداع پيش از اعدام. در اينجا هم سانسور با بی رحمی پيش می رود. بوسه حذف می شود، حتی اگر قرار باشد سر طرف پس از اين بوسه قطع شود. از تمام صحنه هايی که در تهران حذف و سانسور می شود، می توان چندين قطعه نمايش نوشت.
در پايان نمايش، لوسيل سيلی محکمی بر گونه روبسپير بی رحم می نوازد. پچ پچ شروع می شود. از آنجا که «ملامسه» در جمهوری اسلامی ممنوع است، پيشنهاد می شود که لوسيل يک دستکش بپوشد. اينجاست که چيويی مانند يک بازاری وارد معامله با سانسورچيان می شود: اگر می خواهيد صحنه سيلی را حذف کنيد، آنوقت بايد صحنه بوسه وداع را اجازه بدهيد! پچ پچ... نگاه های نگران... بعد تصميم گرفته می شود. چيويی به سوی صحنه فرياد می کشد: صحنه بوسه حذف می شود، ولی سيلی، آره، صحنه سيلی باقی می ماند.

تهديد و استعاره
در اين ميان، نمايش های ايرانی برای تماشاگران آلمانی عادی نيستند. شايد هم بتوان گفت تحمل ناپذيرند. نگارش و زبان آنها بسيار احساساتی و يا کنترل ناپذير هستند. داستانها معما گونه باقی می مانند. در واقع گزارش های ناتمام و بی سرانجام و از جهانی بسته هستند، بدون آنکه آن دقت و هشياری را که ما از سينمای آمريکا و يا تئاتر آلمان می شناسيم در خود داشته باشند. به جای اينها پر است از نمادهای تهديدآميز: شير به خون تبديل می شود، سگها حرف می زنند، قلب های مادران گريه می کنند، با عارفان هيستريک و عصبی و پر از استعاره و کنايه.
به هنگام نمايش «شاه لير» از گروه مولهايم به دليل نوع و حذف ترجمه آلمانی به فارسی، تقريبا تماشاگران چيزی نمی فهمند. با اين همه کسی سالن را ترک نمی کند. پس از پايان نمايش و دست زدن ممتد تماشاگران، روی صحنه صندلی می گذارند تا با کارگردان بحث شود. چيويی می گويد هرچه می خواهيد بپرسيد. همين جمله خودش جنجالی است: هر چه می خواهيد بپرسيد! در سالن کمی به فارسی صحبت می شود و بعد از انتهای سالن زنی بلند می شود و در حاليکه نگاهش را به پايين دوخته می پرسد: چرا هنرپيشه ها اينطور خشک بودند. نمی خنديدند، نمی گريستند و متن نمايش را مانند آدم آهنی بيان می کردند. آيا کارگردان منظور خاصی داشت؟ چيويی عاشق چنين لحظاتی است. ولی جانب احتياط را از دست نمی دهد و می گويد هر کدام از شخصيت های اين نمايش مرزهای خود را دارند. درست مانند هر انسانی که در زندگی اش مرزهای خود را دارد. در اين نمايش موضوع بر سر همين مرزهاست. ولی در عين حال می خواهد نشان دهد که آدم می تواند اين مرزها را به عقب براند و محدوده خود را گسترش دهد! اين موضوع در اين نمايش هم نشان داده شده و از اين نظر می توان آن را يک نمايش سياسی دانست.
تماشاچيان می فهمند که اين کارگردان از آلمان می خواهند به آنها قوت قلب بدهد. لحظه ای سکوت می کنند و بعد همگی دست می زنند.

جواب سربالا
حسين پاکدل در اصفهان در يک خانواده بسيار فقير و مذهبی بزرگ شد. پدرش بيسواد بود. او اما يک کودک استثنايی و نمونه بود که حتی در زمان شاه در رشته کشاورزی موفق به دريافت بورس تحصيلی شد. انقلاب برای پاکدل يک دوران بسيار عالی بود. آنها بالاخره آمريکايی ها را بيرون انداختند و شاه، اين دست نشانده شيطان بزرگ را به درک فرستادند. پاکدل يک اسلحه پيدا کرد و به سپاه پاسداران پيوست و در چندين کميته کار کرد. بعد جنگ شروع شد و پاکدل داوطلبانه به جبهه رفت. او در روستاهای ايران از کردستان تا خرمشهر در زمينه آموزش و پزشکی و کشاورزی کار کرد تا سرانجام از تجارت فيلم و نمايش سر در آورد.
پاکدل اول می خواست فيلم هايی برای کشاورزان بسازد. فيلم های آموزشی می ساخت تا اينکه ديگر از آموزش خارج و به فيلم های داستانی تبديل شدند. تمام روابطی که در سابق داشت، به او در اين زمينه کمک کردند.
در روز پايانی جشنواره، نمايش پاکدل درباره شکنجه به نمايش در می آيد. يک نمايش موفقيت آميز. تماشاگران با اينکه با احتياط دست می زنند، ولی مبهوت نمايش شده اند روبرتو چيويی دوست پاکدل نيز هم چنين. برخی از فعالان رژيم هم دست می زنند! می پرسيم: آقای پاکدل، چرا اصلا چنين نمايشی نوشتيد؟ می گويد: «اين موضوع خيلی مهمی است». ولی اينکه جواب نشد! می پرسيم: ولی آقای پاکدل، آيا اين نمايش ادعانامه ای عليه وضعيت کنونی در ايران نيست؟ می گويد: «من کشورم را دوست دارم. من عليه آن ادعانامه مطرح نمی کنم! نمايش من مربوط به موارد مشخص هم نيست. موضوع بر سر ترس است، سمی که آدمها بين خود پخش می کنند. شکنجه در همه جا هست، در عراق، در گوانتانامو...»
معلوم بود که اينطور جواب می دهد. می توان از حسين پاکدل سؤال های بسيار پرسيد. ولی امکان ندارد او پاسخ غلطی به آنها بدهد! چرا اين کار را بکند؟ پاکدل شروع می کند از فرزندانش حرف زدن و اينکه چقدر به آنها افتخار می کند. شايد به اين ترتيب می خواهد بگويد چيزهای زيادی هست که نمی خواهد از دست بدهد.

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/32775

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'به کارگردانی الله، گزارش مجله اشپيگل از جشنواره تئاتر فجر، برگردان از الاهه بقراط' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016