حرکت قطار صدای غريبی دارد. انگار هر واگن با زحمت و بی ميلی به دنبال واگن جلويی کشيده میشود. با ناله ای حزين و يکنواخت. در دلم آشوبی گنگ و تلح پخش شده است. قفسة سينه ام باز شکل و سنگينی جعبة بزرگ آچار را به خود گرفته است. خاکستری و گرد و خاک گرفته، و با هر تپش بی تاب قلب اعلام میکند که جايش تنگ است. روزنامه را تا میکنم و در کيفم میگذارم. ظاهراٌ آنچه را که بايد از مقاله فهميده ام: «بمبهای کوچک اتمی روی سايتهای اتمی و نقاط استراتژيکی» ذهنم لحظه ای متوجه صفت کوچک میشود. اين يکی از آن کلماتی است که شايد بی دليل دوست دارم. ولی وقتی در کنار بمب میآيد، بمبی که قرار است پرتاب شود، خراب کند! و مقاله میگويد که بیاندازه بد خراب میکند، نمی دانم در باره اش چه فکر کنم. بمبها هر چه قدر کوچک باشند از آدم ها گوچکتر نيستند. هر بمب کوچک با چند هزار آدم کوجک سر و کار دارد. نا غافل بر سرشان میافتد و کارشان را میسازد. قطار همراه با صدای کشدار ترمزهای فرسوده در ايستگاه ويکتورهوگو میايستد. عدهای با شتاب سوار میشوند، بی اعتنا به کسانی که میخواهند پياده شوند. جوانی با گيتارش در راهروی قطار جا به جا میشود و به مسافران سلام میکند. او را تا بحال در اين خط نديدهام. تازه است. تارهای سازش را به صدا در میآورد تا آن را کوک کند. خودم را در گوشة نيمکت قطار جمع میکنم. کوچک میشوم. شايد فکر میکنم اين طوری کمتر در معرض آسيبم. مسافر کنارم مرديست چاق. با دست و دلبازی پاهايش را از هم جدا کرده است. راحت جای دو نفر را گرفته است. آدامس میجود و گاه چرت میزند.. جوان مو بلند- که البته چندان هم جوان نيست- ترانة «La Bohème» را میخواند. اين يکی از ترانه هايست که در جوانی بدون آن که معنای کلماتش را بفهمم، خيلی دوست داشتم. نمیدانم چرا از نام کولی- La Bohème- به ياد ترانة ديگری میافتم به نام «La Solitude»، تنهايی. بارها، وقتی از کنار بی خانمانهايی که روی نيمکت يا کنار خيابان يا سکوهای مترو خوابيده اند رد شده ام به فکر تنهايی شان افتاده ام. نمیدانم اين تنهايی که من حالا حس میکنم از جنس تنهايی آنهاست؟ تنهايی موجودی که ناديده گرفته میشود. هست ولی آن که از کنارش میگذرد او را نمیبيند. وقتی بچه بودم و کنار دست مادر مینشستم و محو تماشای دستهايش میشدم که خمير نان نخودچی را ورز میداد، همراه با اميد و نويد خوردن نان نخودچی، چشمم به ريزه خميرهايی بود که کنارة ظرف میچسبيد و يا دور و بر سينی میريخت و سرانجام در سوراخ دستشويی ناپديد میشد و يا در سطل خاکروبه در کنار هزار خرده ريزة چيزهای ديگر، همه سرگردان و ناشناس و وامانده. اعتراف میکنم که نسبت به پوست خيار و سيبزمينی و پياز يا چوب کبريتِ نيم سوخته که در کنار اين خرده خميرهای نان نخودچی راهی سرنوشت محتومشان میشدند، هيچ حس خاصی نداشتم. ولی خرده خميرها که میتوانستند به نان نخودشی طلايی رنگی تبديل شوند، با يک نقطه مغز پسته در ميان. سخت فکرم را مشغول می کردند. البته اين هم ديری نمیپاييد، چون مادر تکهای خمير به دستم میداد تا عروسکی درست کنم و بعد ...
و حالا پنجاه و اندی سال بعد با خواندن مقالهای که در کيف دارم دوباره به فکر تنهايی خرده خميرهای نان نخودچی افتادهام. مرد گيتار نواز میخواند:
Tu fais tourner de ton nom tous les moulins de mon coeur.
تو با نامت همة آسيابهای قلب مرا به چرخش درمیآوری. اين ترانه بارها و بارها آسيابهای قلب مرا به چرخش در آورده است؟ البته در زمانهايی که آسيابهای قلبم مستعد چرخش بودهاند. مثل همة فصول عشق و اميد، وقتی که هوای زندگی بهاريست.
اما حالا در اين لحظه، انگار تحت تأثير تصور بمبهای کوچک، آسيابها در جهت عکس میچرخند. بياد صدای فرود بمبهای صدام میافتم. صدايی که در هيچ فيلم جنگی نمیتوان شنيد. صدايی خفه ولی مهيب و دور. صدای پای يک جانور اساطيری بر خاکی که غافلگير شده است. صدا که فرو مینشست، صدای شرمزده اين فکر در سرمان طنين میانداخت که: «اين بار هم بر سر ما نيفتاد.» و بعد از چند ثانيه صدای زنگ تلفن بود که میزديم يا به ما میزدند: «در چه حاليد؟ شنيديد؟ کجا افتاد؟» و فردا صبح در صف نانوايی يا در تاکسی يا سرکار اطلاعات کامل میشد با خبرهای دقيق يا نا دقيق، شايعه يا افسانه.
اين بار بمبهای کوپک چه صدايی خواهند داشت؟ مقاله میگويد آنها به عمق زمين فرود میآيند و من به ياد پدر و مادر میافتم که در عمق زمين در خاکند.
سوت قطاری که از مقابل میآيد با نالة ترمز اين قطار و صدای باز شدن درهای آن و آواز مرد گيتار به دست و چرخش سرگردان آسيابها بدجوری با هم قاطی میشوند و دستهای مرا از هم باز میکنند مثل پرندة بزرگی که بالها را میگشايد تا بچه هايش را حفاظت کند. با اين بالها میتوانم خاک آنها را بپوشانم. خاکی که آنها به آن سپرده شده اند. قاعدتاٌ بايد در آن آسوده باشند و حالا بیخبر از همه جا.... چشمهايشان را میبينم که گرد شده اند. حيرت در زير خاک پاسخ ناپذيرتر از تعچب زندگان است.
مرد گيتار نواز دستش را پيش میآورد و من متوجه دستهايم میشوم که خوشبختانه با متانت روی کيفم جفت شدهاند و بلافاصله در کيفم به دنبال کيف پول میگردند. از لبخند مرد به وضع خود مشکوک میشوم. نکند واقعاٌ ادای پرندة بال گستر را درآورده باشم؟ به مرد کناری نگاه میکنم. او حالا بیخيال با انگشتش در عمق دماغ به دنبال چيزی میگردد و همچنان با پاهای باز تقريباٌ جای يک و نيم نفر را گرفته است. با اين وضع، جايی برای پرنده باقی نمیمانده است. با دستپاچگی پولی به مرد گيتار نواز میدهم. يک آن دلم میخواهد به او بگويم که آسيابهای دلم در چه جهتی میگردند. اما مرد به همين زودی چند رديف دور شده است. عجله دارد تا درها بسته نشده اند خودش را به واگن بعدی برساند. من هم خودم را در صندلی جابجا میکنم. نفسی میکشم. نمیدانم اين اکسيژنِ نه چندان ناب قطار است و يا صدای اخطار مأمور قطار که هشدار میدهد: «مواظب لوازم خود باشيد و اگر بستة بی صاحب رها شده ای ديديد فوراٌ تذکر دهيد.»
به هر حال برمیگردم روی زمين. با تعجبی همراه با شرمزدگی. چطور مقالة بمبهای کوچک مرا به ياد در خاک رفتگان انداخت و نه به فکر آنها که جان دارند و زندگی؟ دوستان خواهند گفت: مدام در فکر آبا و اجداد بودن و از گذشته جدا نشدن اصلاٌ در راستای مدرنيته نيست. خواهرم خواهد گفت: اين نشانة بارز افسردگی است. دکترم نمیدانم چه خواهد گفت. مدتيست پيشش نرفته ام. او شايد بپرسد: «شما به خاکتان فکر میکنيد؟ به منشأتان؟» به منشاءام در خاک؟ پر بيراه نيست. من نوعی چسبندگی به خاک در خود حس میکنم.
از نوع چسبندگی بچه ای به دامن مادرش . يا حس هماغوشی با زمين در جستجوی پناهی امن . در زمانهای دور، آن وقت که از کوچهء کناری صدای ِ مسلسل می آمد و فرياد بگير و ببند . و ستون نام اعدام شدگان در روزنامه ها هر روز بلندتر می شد. آن روزها که در ادارات و مساجد و کميته ها کمتر چهرهء آشنا، و نه حتی دل آشنا ميديديم ، من بارها پنهان از چشم خويشان، به حياط خلوت خانه امان می رفتم و به شکم به روی آجر ها می خوابيدم – که خوشبختانه از همان آجر های قديمی بودند و مرا بياد حياط خانه، کودکيم می انداختند- دستها را باز می کردم، اتگار بخواهم زمين را بغل کنم . و گونه ام را به خنکی ِغبار آلود خاک ميچسباندم. اين اقدام پناه جويانهء من بود. و اين تماس تن با تنِ ِ زمين چقدر آرامش بخش بود. زمينی که پايدار بود و انواع قرون ِ درندگی و دوندگی را به خود ديده بود. زمين ِ بخشنده و بی کلام .حتی گاه در خيابان ، وقتی حس بيگانکی و تنهائی گلويم را می فشرد ، اگر نمی ترسيدم که به کميته يا ديوانه خانه ام ببرند ، همانجا پهن ميشدم روی زمين . حتی آسفالت بودن زمين هم برايم مهم نبود. يعنی زمين می فهميد که از لابلای قير و ماسه چه چيزی بايد به من بدهد.. حالا بمب های کوچک ميخواهند اين زمين دانا و بخشنده و اين توانائی ِ مادراته را زير و رو کنند ؟
کاش مرد گيتار زن پياده نشده بود. جعبهء آچار خاکستری بد جوری در سينه ام سنگينی ميکند . کسی نيست به من نهيبی بزند. چقدر می بافم ؟ به جای آن مردم هم که قرار است بمب های کوچک به سراغشان بروند می بافم . آنها که وقت ندارند.
من در اين سر دنيا در خيال ِ خاک محتاطانه به کوزهء خيام فکر ميکنم که " چو من عاشق زاری بوده است " و از خود می پرسم با اين بمب های کوچک که به اعماق خاک فرو می ريزند تکليف ِ اين کوزه و دستی که بر گردن اوست چه ميشود. آيا خيام با اين خشونت بيگانه بوده است که در بيان مرگ تنها دگرديسی ِ آرام و مطمئن ِ پيکر عاشق را ديده است؟ و يا من از لطافت و والائی روح او بی بهره ام ؟ در دلم به خيام ادای احترام می کنم ولی فکرم از آن شکم کوزه کنده نمی شود که پر از چشم های حيران و غافلگير شده است.
قطار پيش از رسيدن به ايستگاه مقصد از روی پل هوائی می گذرد و من می توانم از پنجره سر در بزرگ ساختمان بزرگ " سازمان آب ها " را ببينم . بار ها از خودم پرسيده ام چرا فرانسوی ها آب را جمع می بندند ما در ايران می گوييم" سازمان آب ". شايد اين هم از کثرت طلبی ِ اين ملت باشد . خيلی وقتها خاک را هم جمع می بندند. ولی ما يک آب داريم و يک خاک .
وارد " سازمان آب ها ميشوم . سلام و عليک با در بان و منشی . هنوز در اطاقم را باز نکرده ام که از آن طرف راهرو مدير بخش با يک پروندهء نسبتا قطور به طرفم می آيد. يکی از همکارانم در آزمايشگاه سنجش املاح مرخصی استعلاجی گرفته است : افسردگی حاد. حالا پروندهء کارهای فوری او در بغل من است . مطمئنم که حتی بدون اين پرونده هم تا شب به ياد بمب های کوچک ِ آسياب های چرخان و خاک خيام نخواهم افتاد . پرونده را روی ميز می گذارم . به طرف دستگاه قهوه می روم . سکه ای در شکاف آن می اندازم . بوی قهوه راه نفسم را باز می کند. فکر می کنم خوبست از دوستان و اطرافيان بپرسم اولين تصورشان از بمب های کوچک چيست. بعد می شود يک تابلوی بزرگ درست کرد از همة اين تصورات...
فرنگيس حبيبی
پاريس ، بهمن ۱۳۸۵