J4p - و نوروزی ديگر رسيد. باز عيد و عشق و اميد. باز چه تصميم ها و چه آرزوها که در سر نمی پروريم و چه پيمان ها که در دل نمی بنديم...
«خبرنگاران صلح» فرا رسيدن اين عيد باستانی را به همه ياران همراه تبريک می گويد. در ادامه، به رسم قديمی رسانه ها، بهاريه ای تقديم شما شده. با اين توضيح که اين بهاريه را ما ننوشته ايم! اين مطلب را مرحوم «علی حاتمی» برای شماره ۱۲۱ مجله «فيلم» نوشته بود، درست ۱۵ سال پيش...
علی حاتمی- (اميد زنگ میزند – شماره عيد.)
در گوش سالمم که از ليزر بیامان زبانش در امان بود راشد از راديوی «آندريا»ی خانه مادری: يا مقلب القلوب و الابصار، يا مدبرالليل و النهار...
دست، پرده صندوق خانه خاطره را پس میزند: چرا عيد؟ نه، بهار.
(بهاريه، مجله فيلم، قولشو دادم. گفتم که نوشتی!)
صدای معلم ديکته: درخشان، به خلعت نوروزی، قبای سبز ورق در برگرفته...
(بهاريه)
زمزمه گلنراقی از گرامافون تپاز: بهار ما گذشته، گذشتهها گذشته.
(بچهها گفتند سياهه ظروفچی سوتهدلانو رديف کنه، تمامه!)
چند روزه مدادمو گم کردم. اگه مادر زنده بود، بیاون که بپرسه قلمتو شکستند «میخريد برام بهتره شو». بهمن ماه بود. دربخانه برفی، مغضوبا از ايوان تخت مرمر مدادمان را پرتاب کرديم داخل باغ. بارها که برف گلستان آب شد مليجک مدادتان را که سبز شده و خرم به جهت نبستن، پيدا خواهد کرد.
(قاب و قدح مرغی، گلدون دست دلبر، لاله)
لاله، بنفشه، نرگس، سنبل
(بته جغه، بوته، شب چهارشنبه آخر سال.)
فرياد شادی ليلای تازه زبان باز کرده: «زردی تو از من، سرخی من از تو» به جای سرخی تو از من زردی من از تو.
خودکار لای دفتر تلفن لغزيد، لای انگشتها: «و به يمن بازی عشق و پنجه قلم شد.»
(تو بنويس عيد، ما تيتر میزنيم بهار.)
غرش توپ تحويل سال: نوروز ۴۹. صدای حسن کچل: غروبا وقتی آب فوارهها وا میشدن، ماهیهای قرمز يک وجبی، به بلندی آب فوارهها میپريدن. اين خونه که توی شهر نگين انگشتر بود، مال شيپورزن مرد بلنداختر بود. آقا شيپورچی آرزو میکرد که زنش پسر بزاد، يه پسر کاکل زری. اما از بخت بدش بچه بیکاکل شد. کچل و کوچل و هم کاچل شد. سر نگو، آينه بگو، سر مثال کف دست، واسه درمون يه دونه مو نداشت. جاليزا سبز شدن، سيفیدادن؛ اما يک مو به سر حسن کچل سبز نشد.
(سه صفحه A۴ میشه يک صفحه چاپی.)
باز زنم بیاحتياطی کرد، من و ماهی قرمز و تنها گذاشت و رفت. (قلم نوشته بود.)
(گل و بلبل میذارن، کم و زيادش اندازه میشه!)
چشمها بیقرار با سفارشی تلفنی به اختيار خود همپای دوربين بهارلو، فخيمی و کلاری راهی سفری میشود صوری. حاصل سفرنامهای مصور، عنوان «شب عيد، صدای آب».
شب، خارجینمای دور، رنوی زردرنگ کهنه از باريکه راهی ميان جاده به راهنمايی حاجی فيروزی طناز عبور میکند. چراغانی زمينی، با چراغهای زنبوری. اين سو دستفروشان، مطاعشان را که شادابی کمدوامی دارد بساط کردهاند. گلدان عطری، لانجين آبی، لب به لب از ماهیهای قرمزرنگ غليظ، طبق تربچههای نقلی و چاغالههای ريز و سبز گل نمزده. آن سو کارگران با سنجاق قفلیهای درشت فلزی در چالهای مشغول مرمت لوله اصلی انشعاب آب.
نمای متوسط: مرد با دست راست از تنگ ماهی که روی داشبورد تکان میخورد محافظت میکند. صندلی جلو را خرت و پرت کرده.
نمای نزديک: نور اتومبيل عقبی مانع رويت صورت مرد است. پشت فرمان کيست؟ مشايخی؟ انتظامی؟ رشيدی؟ صديقی؟ تارخ؟ پورصميمی؟ نصيريان؟ و... از هيکلش معلوم است، نه، از کشاورز جوانتر است. بله، بله، خودش است. عبدی، پسرک شيرين سينما. باز نقشمو مال خود کرد. اسکندری چه خوب پلکهای پفآلودشو با چشمای به اندازه نخودچی درست کرده تا شخصيت خوابآلود آسان به تماشاچی منتقل شود.
(فرم هشت صفحهای توی چاپخونه معطل مطلبه.)
قلم از گنجه حافظه قول خاطرهنويسان را نوشته. چند روز به عيد مانده در سربينه حمامهای قديمی کوزه قليانهای بلورين را پر میکردند از جوهر قرمز و بر دهانه آن پنبه میگذاشتند و روی پنبه چند دانه گندم. با سبز شدن دانهها، سه رنگ ملی پديد میآيد. درفش ايران. منبعد اگر در فيلمی چنين کوزه قليانی ديدند نگويند «من در آری» است. اين انتقال ذوق پدران شما به شماست. پيش از آنکه هفتسينهای ترانزيستوری طلسم فراموشی باشد.
عبدی به نقش خوابآلود جوانی شهرستانی است تنها مقيم تهران در انتظار ازدواج با زندگی مجردی، که به محض ورود به آپارتمان کوچکش که يک طبقه زيرزمين جا دارد و اسباب عيد را جاگير میکند، قوطی ساردين را باز کرده به نيت ماهی دودی روی بشقاب کته سپيدی که سبزی خشک بر آن پاشيده گذاشته. سبزیپلو ماهی شب عيد را با اشتها تناول میکند (ماهی آب میکشد) و در يخچال يک شيشه بيشتر آب نيست. شيشه را تا نيمه سر میکشد. چشمش به رنگ ماهی قرمز میافتد که درون آب لرد بسته و کدر بیحال شده است. آبکش را داخل ظرفشويی میگذارد و پيش از باز کردن فلکه شير آب تنگ آب و ماهی را خالی میکند. دست عبدی فلکه شير را میپيچاند تا انتها. ای دل غافل، آب قطع است. شير دوم و سوم، ماهی داخل آبکش در خطر هلاک.
(جمعه بعدازظهر، واسه تو کار يک ساعته.)
وقت تنگ است. بعدازظهر جمعه نشده غروب جمعه. در خانه ما تعيين زمان با تاريک روشنی هواست. ما حتی به ميهمانها اخطار کردهايم به انواع ساعتهای ديواری و سر طاقچه و روميزی اعتماد نکنند. عقربه آن ها هميشه روی نمره آخرين صحنهای است که در آخرين فيلم بازی کردهاند.
ماهی داخل آبکش مثل ماهی بريان تابه، که عبدی شيشه آب نيمخورده را نوشداروی حياتش میسازد و از فرط خوشحالی کنار سفره هفت سين به انتظار توپ تحويل سال قرار گرفته و نگرفته صدای خورخورش فلک را سقف میشکافد، در حالی که فراموش کرده فلکه شيرهای باز شده را ببندد. صحنه اتمام کار کارگردان و وصل آب.
لبهای خندهزن اميروی پشت صحنه در سفر نوروزی همان سال حسن کچل میرفتيم من شهرش آبادانو ببينم و او خالهاش، تنها فاميلش و همه پولی که بابت عکاسی سينما در آن سال گرفته بود سوغاتی و عيدی خريده بود. جايش در بهار سبز تا حس میکرد پشت فرمان چشمم سنگين است میخواند، از قول حسن، همزادش: بيا ول کن حسنک، بيا بپر رو خرک. برمت من پيش طاووس قشنگ.
کيه طاووس کيه؟
اينو هميشه بابام میخوند، نور به قبرش بباره. رفت و به يادمون نموند خاک سردی میآره. نه شب جمعه حلوايی. نه ورد و قول هواللهی.
(ماه مبارک هم هست.)
اذان موذنزاده اردبيلی، مايه بيات ترک، بانک اللهاکبر، اللهاکبر که سروش انقلاب شد.
چند نمای سريع از فلکههای باز شيرهای زيرزمين که آب به شدت از آن جاری است. چهره عبدی به خواب خوش هفت پادشاه، بیخبر از بدحادثه، دوربين از پشت شيشه پنجره زيرزمين که به روی کوچه باز میشود خوابآلود را در خواب بزرگ پروارتر از بيداری به سطح آب نظاره میکند.
قلم عبارت آخر نبشت: تقارن اولين روز بهار با اولين شب قدر مبارک.
امامی پشت ميز مونتاژ ابتدا تصوير را متوقف میکند، بعد تصاوير را بر میگرداند به صحنه سفره هفتسين که عبدی مثل يک طفل گنده کنار آن خوابش برده.
تغيير در موخره، پايان خوش، مناسب شب عيد و آواز آب چارهساز. نمای ديگری از زاويهای آرامبخش بر منظر دستشويی قبل از جريان يافتن آب، از شير اول، صدايی، مثل آواز عاشقان کوچه باغای قديم در اوج از گلوی طاهر سياوش. درآمد ترنم ريزش آبست، ترانهای خوش، سرود بيداری عبدیست.
شير ديگر، صدای ماندگار بنان و از شير سوم صدایآشنای از دست شده غريبانه سر میدهد: بهار بود و تو بودی و عشق بود و اميد.