چهارشنبه 5 ارديبهشت 1386

عايشه! داستان کوتاهی از نادره افشاری

برات چه فرقی می‌کند من در چه حالی هستم. اصلا چرا می‌نويسم و تازه چرا برای تو، تويی که نه زبانم را می‌فهمی و نه اساسا ـ شايد ـ زندگی‌ام برات اهميتی دارد. چطور می‌توانی بفهمی وقتی شال و کلاه می‌کنم و از رستوران خارج می‌شوم، چه اتفاقی برام می‌افتد. تو همان لبخندها را می‌بينی و کارم را و بعد هم هيچی به هيچی. می‌روی دنبال زندگی‌ات که نمی‌دانم چگونه زندگی‌ای است. خسته و مرده بعد از چهارده ساعت کار به خانه‌ات می‌رسی، و من از خودم می‌پرسم آيا کسی هست که انتظارت را بکشد، برات چای و قهوه دم کند، شانه‌ات را بمالد، بالشی برات بگذارد، تا تکيه کنی… يا اين که در تنهايی خودت تلويزيون را بغل می‌کنی و تا فردا روی همان کاناپه‌ی لابد يغور اتاق نشيمنت می‌خوابی!
شايد تو هم از آن دسته آلمانی‌هايی هستی که يک هفته‌ی تمام، و تو البته روزی دو شيفت کار می‌کنی، تا آخر هفته‌ها سری به ميخانه‌ی سر کوچه‌ات‌ بزنی و تا خرخره‌ آبجو بخوری و بعد هم مست و خراب کپه‌ی مرگت را بگذاری و يک شنبه را تا لنگ ظهر تو رختخواب سر کنی و بعد باز همان ميخانه و همان عربده‌ها و همان خستگی‌ها و همان چشم‌های پف کرده و همان اخلاق گه صبح‌های دوشنبه! و لابد اگر فوتبالی براه باشد که بهتر، آبجوها را بالا می‌اندازی و با آن لباس‌های لوس و آن شال گردن‌های مسخره‌، تو ايستگاه‌ راه آهن عربده می‌کشی و بقيه‌ی قضايا.
اما تو قيافه‌ات به اين اطوارها نمی‌آيد. دوشنبه‌ها سردرد نداری، به کسی فحش نمی‌دهی. با اين که هفته‌ای هفتاد ساعت کار می‌کنی، اما هميشه لبخند می‌زنی و اگر من سينی‌ای دستم باشد، در را برام باز می‌کنی که مجبور نباشم با پشتم به در بکوبم و احتمالا چند ليوان را قربانی کنم.
هر وقت تو را با آن لبخند طلايی‌‌ات می‌بينم، فکر می‌کنم چطور توانسته‌ام اين همه سال را بدون اين احساس سر کنم که تو در کنارم نباشی؟! چه ادعاها؟! تو در کنار من؟! منظورم اين است که تو را چند ساعت در روز در همان فضايی ببينم که آنجا هستم، که آنجا کار می‌کنم؛ برای اين که نيازی به اين مردک نداشته باشم، برای اين که يواش يواش استقلال پيدا کنم و برای اين که اگر شد، يواش يواش، گوش شيطان کر، شرش را از سرم کم کنم. تو اين مردک را می‌شناسی. علی را می‌گويم. هيکل گنده و سبيل‌های کمونيستی‌اش را ديده‌ای که وقتی آب يا آبجو می‌خورد، خيس می‌شود و هی روی آن دست می‌کشد و تازه خيال می‌کند خوشگل هم هست. قد کوتاه، هيکل بدقواره، سبيل استالينی، سر طاس و دهانی بی‌دندان و... تو با آن قد بلند، با آن چشم‌های سبز و آن دست‌های ظريفت که نمی‌دانم چرا با اين همه کاری که می‌کنی، باز هم اين همه ظريفند، چقدر با علی فرق داری. اصلا مگر می‌شود دست‌های يک مرد اين همه ظريف باشند؟
همان روز اول که ديدمت، دست‌هات برام جالب بودند و اين را عايشه هم فهميد. علی از من بزرگ‌تر است. ۲۰ سال از من بزرگ‌تر است و من بيست سال از او کوچک‌ترم، هر چند که انگار اين مردک نه بزرگ می‌شود و نه اصلا رشد می‌کند. در همان کودکی سياسی سی/چهل سال پيشش قفل شده است. هنوز هم منتظر است استالينی ظهور کند و خرابکاری‌های امپرياليست‌ها را راست و ريس کند. هرچند رفيق استالين ريق رحمت را سر کشيده است، اين يارو بايد دست کم در خانه‌اش، خانه‌ای که از تصدق سر پناهندگی آن را تصاحب کرده است، برای اسيری که گرفته است ـ خودم را می‌گويم ـ رل همان استالين را بازسازی کند و مرا به مرگ در سبيری محکوم. لابد تو که آدم گرمی هستی، فرق گرما و سرما را می‌فهمی! من گرما را در نگاه‌های شيرينت می‌بينم، و لابد تو نمی‌توانی حدس بزنی که می‌شود آدم در خانه‌اش يخ‌های سيبری را بازسازی کند و خودش مثل خرس قطبی خرناسه بکشد و تا بوق سگ شعارهای صدمن يک غاز بدهد.
البته تازگی‌ها شعارهاش عوض شده‌اند. از وقتی پاسپورت آلمانی‌اش را گرفته و سفری به ايران رفته، بفهمی/نفهمی حرف‌های تازه‌ای می‌زند. چه اشکالی دارد که آدم تغيير کند؟ به نظر من هم بد نيست، ولی چه تغييری؟! با قاسم آقا و نعلبنديان که می‌نشيند، صحبت از تايلند می‌کند. خيال می‌کنم دفعه‌ی پيش که پول‌ها ته کشيد، سری به تايلند زده بود، چون هم برنزه شده بود و هم ديگر شب‌ها کمتر سر به سرم می‌گذاشت. من البته از همان اولِ اين ازدواج کذايی ياد گرفته‌ام که خوب است آدم شوهری داشته باشد که فقط اسمش باشد، ولی خودش نباشد. چه تفاوتی می‌کند؟! وقتی نه عشقی در کار است و نه حتا تحملی، همان بهتر که وجود نحسش هم از صفحه‌ی روزگار من غايب باشد. چقدر از بابا و مامان بيزارم که هنوز که هنوز است حاضر نيستند سايه‌ی جنازه‌ی اين يارو از سرم کم شود.
«دختر، هرچه هست، همان که سايه‌اش بالای سرت است، خدا را شکر کن!»
و من روزی هزاربار خدا را شکر می‌کنم که از دست اين‌ها هم خلاص شده‌ام. اگر غزاله نبود و اگر نمی‌ترسيدم که مردک بچه‌ام را بدزدد و به ايران ببرد و بعد طلاقم را غيرشرعی بخواند، حتما حتما راهی دادگاهش می‌کردم. قضيه‌ی فتحی را حتما شنيده‌ای؟ خودم برات تعريف کردم. از وقتی پسرش را از فريده دزديد و به ايران برد، روزگار فريده سياه شده است. طفلک هر چه کرد بچه را برگرداند، نشد. همه‌ی راديو/تلويزيون‌ها و تريبون‌های فمينيستی جمع شدند، و کمکش کردند؛ اما فتحی بچه را دزديده بود و برده بود. و حالا فريده اين جاست. با طلاقی که از نظر حکام اسلامی غيرشرعی است، چون در محاکم غربی صادر شده است. و فتحی ديوانه‌تر از هميشه، بچه را تحويل ننه‌اش داد و دوباره برگشت اين‌جا. چه رويی؟! آدم از بی‌حيايی اين‌ جماعت سياسی شاخ درمی‌آورد. و حالا بايد شش سالی باشد که زندان است. دهسالش را می‌کشد و بيرون می‌آيد. اما فريده‌ی بيچاره نه بچه‌اش را دارد و نه جرات دارد پا به آن وطن کذايی بگذارد، تا بچه‌اش را ببيند. و من از همه‌ی اين چيزها نگرانم. اين يادداشت‌ها را هم تو هفت‌تا سوراخ قايم می‌کنم، تا يک وقت يارو بويی از آن‌ها نبرد و در اين ميان و با اين همه ترس و نگرانی، منِ احمق عاشق شده‌ام، آن هم عاشق جوانکی آلمانی و نمی‌دانم چه خاکی به سرم بريزم.
دست‌هات گرمند. خودت هم می‌دانی، وقتی آفتاب باشد، رنگ چشم‌هات بدجوری سبز است، مخصوصا که بيشتر رنگ‌های سبز و آبی و سفيد می‌پوشی و من چقدر اين چشم‌ها و آن لب‌های سرخ را که انگار همين حالا از بوسه‌ای طولانی جدا شده‌اند، دوست دارم و تو اين را نمی‌دانی. تو فقط زنی را می‌بينی که گاه پيرمردی به دنبالش می‌آيد و با شيطنت می‌پرسی، آيا من با اين سن و سال هنوز هم با پدرم زندگی می‌کنم! و من از شيطنت تو می‌خندم؟ يعنی تو می‌بينی که اين مردک چقدر از من پيرتر است؟ لابد جلو آيينه که می‌ايستی، به خودت می‌گويی: چه خوب که شکل اين يارو نيستی. چه حرف‌ها؟ اگر شکل اين يارو بودی که نگاهت نمی‌کردم. نگاه کردنی هم نبودی. و من برای اين که از دست زخم زبان‌ خاله خانباجی‌ها و خاله قزی‌های وطنی خلاص شوم، تن به اين ازدواج داده‌ام. آن موقع برام خوب بود. يک تغيير بود و من نمی‌دانستم که هميشه همه‌ی تغييرها خوب نيستند. از مار غاشيه نمی‌توان به اژدها پناه برد و اين‌ها مرا مجبور کردند که پناه ببرم. برات ننوشته‌ام که اين يارو همان دوران آخر حکومت امپراطوران کمونيستی سه سالی را هم در باکو و عشق آباد و آن طرف‌ها سپری کرد. وقتی هم پس از فروپاشی آرزوهای استالينی‌اش، پاش به آلمان غربی رسيد، و تا آن پاسپورت آبی را تو جيبش گذاشت، مرا هم به اين جا کشاند. اولش نمی‌خواستم بيايم. غزاله با من بود و من نيازی بهش نداشتم. کار می‌کردم و خرج هر دومان را درمی‌آوردم. و غزاله‌ی من بعد از اين که پای کوچولوش شکست، دل مرا هم شکست و بابا صدبار بيشتر گفت: «برو پيش شوهرت، هرچه باشد، اين بچه پدرش را ميخواهد!» ميخواهد
دوران جنگ بود. شوروی داشت از هم می‌پاشيد و من نمی‌دانستم کی ايران از هم می‌پاشد. برادر حاج آقا کمکم کرد. و بالاخره بساطم را جمع کردم و از آن خراب شده زدم بيرون، با اين اميد که علی عقل به کله‌اش آمده باشد و در غربت قدر کانون خانواده را بهتر فهميده باشد. چه خيالاتی که غزاله می‌تواند «زير سايه‌ی پدرش» همان طور که بابا می‌گفت بزرگ شود، شوهر کند و به سر و سامان برسد و حالا غزاله‌ی من ۲۵ ساله است. من چهل سالگی را رد کرده‌ام و در اين غربت کوفتی، عاشق يک جوانک فرنگی شده‌ام و دارم با دمم گردو می‌شکنم. رئيس جمهوری ايران به نيويورک می‌رود و می‌خواهد زير چشم غرب بمب اتم بسازد و به کشورهای تروريست پرور بفروشد، و من در گوشه‌ی آشپزخانه‌ی اين رستوران شيک فرنگی، از تو و برای تو می‌نويسم. خودخواهم، نه، باشد، هستم. می‌خواهم بعد از چهل و چند سال، از خط فداکاری‌های مسخره و برای ديگران زندگی کردن عبور کنم و برای خودم زندگی کنم، برای خودِ خودم و چه اهميتی دارد؟! کودکی دارد در درون من رشد می‌کند و من بايد هر چه زود از شرش و از شر باباش خلاص شوم.
شنبه رفته بودم کتاب‌خانه، کلی گشتم تا کتابی در مورد حق و حقوق زنان پيدا کردم. بايد به اين کارمندان آلمانی کتابخانه می‌گفتم چه می‌خواهم و اين خانم «گوشت گاو» ـ ترجمه‌ی اسم فاميلش همين است ـ مرا به مجله‌ی «اِما» حواله داد. بايد با انجمن‌هايی که زنانه هستند و برای زنان کار می‌کنند و زن‌های کتک خورده را ياری می‌دهند، تماس بگيرم. خودشان راه و چاه را نشانم می‌دهند. اين بچه دارد در شکمم تکان می‌خورد و من وقت چندانی ندارم.

امروز بالاخره رفتم دکتر زنان، گفتم دل درد دارم. دل دردهای شديد. کلی آشغال خوردم، تا دل درد بگيرم. بايد دکتر را راضی می‌کردم بچه‌ را بياندازد. پول می‌خواهد. بيمه پولش را نمی‌دهد. عيبی ندارد، چند هفته اضافه کار می‌کنم. مرخصی هم نمی‌گيرم، تا پولش در بيايد. قرار است دوشنبه، پس فردا برای کورتاژ بروم. خوب موقعی را انتخاب کرده‌ام. همين حالا که رفته است ايران، وقت خوبی است. به دکتر گفتم گذاشته و رفته است. مدت‌هاست رفته است. عايشه هم با من بود. کلی فيلم بازی کرديم تا راضی‌اش کنيم. گفتم بچه مال شوهرم نيست و اگر يارو بفهمد سرم را می‌برد. چه حرف‌ها، من بدبخت هنوز دستم به دست تو نرسيده، هنوز نمی‌دانم وقتی تو را ببوسم، چه حالی خواهم شد و بچه‌ را انداختم گردنت، و دکتر قبول کرد که شرش را بکند. هيچ احساسی به بچه ندارم. بچه‌ای که حاصل يک شب تحمل وزن سنگين علی استالين باشد، چه ارزشی دارد؟ فقط يک ماهه بود و حالا خونريزی دارم. عايشه دويست تا بهم قرض دارد و اميدوارم تا باباش برگردد، حالم خوب شده باشد. احتياج دارم خوب باشم. بايد خوب و قوی باشم. برای جنگ با کمونيسم، حتا در اروپای مرکزی کلی انرژی لازم است و اميدوارم از عشق تو اين انرژی را بگيرم.
اين چند روزی که مجبور شده‌ام خانه بمانم، دلم برات تنگ شده و امروز با همان حالم آمدم سر کار. مرخصی داشتم. مولر موافقت نکرد کار کنم. فقط در بار نشستم، تا به تو نزديک‌تر باشم و تو جاسيگاری برام گذاشتی و يک کاپوچينوی داغ برام ريختی. روی ميز/صندلی‌ها احساس دوری می‌کردم و عايشه همه چيز را می‌دانست. می‌گفت نبايد بترسم. مردها مگر کی هستند و خودش از وقتی که از شر «آقا بالاسر ترکش» خلاص شده، با زن‌ها رفت و آمد دارد. زن‌ها را بيشتر از مردها دوست دارد. می‌گويد رابطه با زن‌ها رابطه‌ی بين انسان‌هاست و نه رابطه بين زن و مرد و من در اين فکرم که آيا من هم می‌توانم گاهی زنی را امتحان کنم، شايد بد نباشد. دست کم با زن‌ها آدم حامله نمی‌شود و ارگاسم را آنطور که عايشه می‌گويد، تجربه می‌کند.
باورت نمی‌شود، اما اين کلمه را من بار اول از عايشه شنيدم و نمی‌دانستم که در بستر، زن هم می‌تواند چيزی‌اش بشود. تصور اين که يک مرد گنده‌ی بدهيبت روی تو بيفتد و با آلت کوچکش روی شکم تو جلق بزند و بعد هم تو را و رختخوابت را کثيف کند، حتما صحنه‌ی کمدی‌ای است و من وقتی از تلويزيون شنيدم که «سکس» قشنگ‌ترين احساس انسانی است، به خودم خنديدم. عايشه هم همين طور بود. وقتی اولين بار در کلوب ستاره‌ی آبی با مايا دوست شد، وارد دنيای تازه‌ای شد که حالا ديگر دوست ندارد از آن دل بکند. عايشه با مايا زندگی می‌کند و شانس آورده که همان سال اول از شوهرش جدا شد. خانواده‌اش طردش کرده‌اند، چون هم لچکش را برداشته و هم طلاق گرفته است. چند تا گناه با هم و عايشه می‌خندد. گور پدر همه‌شان. من الان خوشبختم و بيشتر از اين هم نمی‌خواهم. گذشته مال همان‌ها که دوستش دارند، من از گذشته، خودم را بريده‌ام و اين‌ها را وقتی که سالاد درست می‌کنيم، وقتی که ساندويچ‌های صبحانه را آماده می‌کنيم، وقتی که خيار و گوجه خرد می‌کنيم، زير گوشم زمزمه می‌کند. اولش خيلی می‌ترسيدم که در کنار يک زن “لزب” کار می‌کنم و دوستش دارم و خوب که اين را علی نمی‌داند، والا مو از سرم می‌کند. عايشه چند بار مرا بوسيده است. با زبان بوسيده‌ است و من همان موقع هم به تو فکر کردم. فکر کردم اگر تو را می‌بوسيدم، آيا هم زمان به عايشه فکر می‌کردم؟! نمی‌دانم. چه خوب که اين جا، هم تو هستی و هم عايشه و فعلا علی نيست و من بچه را کورتاژ کرده‌ام و غزاله برای خودش درس می‌خواند و کار می‌کند و کاری به کار من ندارد. فقط گاه تلفن می‌کند و هنوز جرات نکرده‌ام براش بگويم که می‌خواهم از شر پدرش خلاص شوم. می‌ترسم طرف پدرش را بگيرد. بعد که کارم را کردم، خواهد فهميد و لابد مجبور می‌شود قبول کند.
احساس خوبی است، احساس گناه نداشتن. اين را هم از عايشه ياد گرفته‌ام. قانون‌ها را، دين‌ها را مردها ساخته‌اند و باب دل خودشان همه‌ی قيد و بندها را برای زن‌ها گذاشته‌اند و آزادی ها را برای خودشان. و من اين‌جا آزادم. آزاد و خوشحال، فقط دلم می‌خواست نمی‌ترسيدم. هنوز هم می‌ترسم و عايشه می‌گويد گور پدر مردم و هر چه می‌گويند.
ديشب خواب ديدم. خواب يک آخوند را که می‌گفت پولی به او بدهم تا گناهانم را ببخشد و من گفتم پولی ندارم و او دروازه‌ی جهنم را حواله‌ام داد. نمی‌دانم که بود، ولی خيلی پولکی بود. حساب کرده بود برای کورتاژ دويست تا، برای عايشه صدتا و برای تو هزار تا و می‌گفت اين آخری حکم سنگسار را دارد و من نخواستم بگويم که تا همين الان عشق من تقريبا يک طرفه است و تو با همه‌ اين همه خوبی. ترسيدم. عايشه فقط دويست تا بود و تو خيلی قيمتی هستی و دوست داشتن تو می‌تواند کار دستم بدهد. خيال می‌کرد من اين قدر خرم که پام را به قاره‌ی آسيا يا افريقا بگذارم. نه بابا جان من از اين اروپا تکان نخواهم خورد. ملاها باشند برای همان‌ها که آنجا هستند و تحملشان می‌کنند. من که تحملشان نکردم و راهم را کشيدم و آمدم اين سمت. خب، آره، اين علی مرا کشاند اين جا. بدبخت را فقط ۱۷ روز گرفتند و بعد که خانه‌ی دايی‌اش را گرو گذاشتند، و خلاص شد، جانش را برداشت و در رفت، و من چهار سال بعدش آمدم. اما انگار من بيشتر احساس آزادی دارم. بيچاره تا پاسپورت آلمانی‌اش را گرفت، رفت سفارت ايران و هنوز پاسپورتش را تحويل نگرفته، بليط “ايران اير”ش را خريده بود. لياقتش همين است.
اين خونريزی لامصب بند نمی‌آيد. فردا مرخصی‌ام تمام می‌شود و می‌توانم باز هم در کنار تو کار کنم و دست کم چند لبخند در روز ميهمانت باشم. اما اگر کار اين خونريزی بيق پيدا کند، چه خاکی به سرم بريزم؟ علی همين فردا/پس فردا سر و کله‌اش پيدا می‌شود و غزاله دوست پسرش را دارد، و من اين وسط گير کرده‌ام. تو اگر جای من بودی چه می‌کردی؟ عايشه گفت دوباره بروم دکتر و رفتم و کلی هم تو مطب منتظر شدم. اين خانم دکتر افغانی کلی تحويلم گرفت و باز هم برام چند روز استراحت نوشت و من، هم بايد استراحت کنم و هم نمی‌خواهم. حوصله‌ام سر می‌رود و اين بی‌حوصلگی برای اين است که اين خانه را دوست ندارم و اين کمدها را و اين مبل‌ها را و هر طرف را که نگاه می‌کنم يک روح سرگردان سبيل کلفت از تو هر سوراخی بهم دهن کجی می‌کند و بايد منتظر باشم که ريخت نحسش دوباره پيدا شود و عايشه… آه اين عايشه چه خوب است و چه مهربان است و من چقدر اين طور دوست را در کنارم کم دارم و نمی‌خواهم علی چشمش به او بيافتد که کارش است. هيچکس را با من و در کنار من و دوست من نمی‌تواند تحمل کند. برای همه يک تهمتی تو آستين چرکش دارد و حتما عايشه را هم مثل خودش بدکاره و همه جايی خواهد خواند. فقط من می‌دانم که آدم می‌تواند زن باشد، ترک باشد، مذهبی باشد و بعد عطای فاميل و شوهر و روسری را به لقايش ببخشد و همانطور که سنجاق قفلی‌های لچکش را باز می‌کند، خودش را از شر قانون‌های نانوشته‌ی وطنی‌اش رها کند و زندگی کند آنطور که دوست دارد. من گاه به عايشه که بيست سال از من جوان‌تر است، حسودی‌ام می‌شود. نه، حسودی که نه، حسرتش را می‌خورم و اين که چطور خودم دل و جگرش را ندارم و اين همه خنگم و اين همه ترسو و اين همه بدبخت و هنوز هم ملاحظه‌ی آبرو و حيثيت فاميل را می‌کنم که پشت سر زن طلاق گرفته چه لغزها که نمی‌خوانند. لابد همان لغزهايی را می‌خوانند که من هر روز و هر شب خودم پشت سر خودم می‌خوانم.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

هنوز هم از ديشب می‌ترسم. می‌ترسم فکر کنم با تو رقصيده‌ام و با عايشه رقصيده‌ام و کله‌ام کمی گرم شده بود و مايا دستم را کشيد و وادارم کرد رقص شکم بکنم و با آهنگ ترکی تکانی به خودم بدهم و اگر عايشه به دادم نرسيده بود، لابد دوباره رو خونريزی می‌افتادم و نمی‌توانستم فردا را سر کار بيايم و دوباره تو را و عايشه را ببينم و لابد مولر هم از اين که پانزده روز پشت سر هم مرخصی استعلاجی و مرخصی سالانه را رديف کرده‌ام، کلافه می‌شود و بيرونم می‌کند. نه نمی‌گذارم. امروز کلی ويتامين خورده‌ام. آب ميوه و استيک و سالاد و انگار دارم يواش يواش تعارف با خودم را کنار می‌گذارم و يواش يواش روم به کاغذهام باز می‌شود و يواش يواش هر چه را که دلم می‌خواهد می‌نويسم. انگار کمتر می‌ترسم که اين يادداشت‌ها دست کسی بيافتد. انگار ديگر برام مهم نيست که ننه/بابام پشت سرم صفحه می‌گذارند، يا اگر اتفاقی دوباره ازدواج کردم ـ مثلا با تو ـ قضيه را از همه‌ی اهل فاميل و در و همسايه مخفی می‌کنند و اصلا جريان طلاق مرا آفتابی نمی‌کنند، تا کسی در باره‌ی من چون و چرا نکند و نفهمد که ای وای من دوبخته شده‌ام و مثل فخری و سيمين از هر شوهری يکی/دوتا بچه دارم و حالا هم به قول آن‌ها ميخ پای تابوت بار گرفته‌ام، آن‌هم از شوهر يا مردی آلمانی. چه جنايتی! عايشه همه‌ی اين مرزها را رد کرده است و من حسرتش را می‌خورم. درست مثل همان زمان‌ها که روشنفکرهای ما می‌رفتند ترکيه و آنکارا و ازمير و استانبول و آن طرف‌ها روشنفکری را ياد می‌گرفتند و از ترک‌ها روزنامه درآوردن و انتقاد کردن به حکومت را ياد می‌گرفتند و کردند و يادگرفتنشان شد پايه‌ی انقلاب مشروطه. من هم در گوشه‌ی اين رستوران شيک آلمانی، از عايشه، آدم بودن را ياد می‌گيرم و هی قدم بلندتر می‌شود و ديگر کمتر قوز می‌کنم و کمتر از تن خودم می‌ترسم و ياد می‌گيرم که جلو آيينه لخت بايستم و به خودم دست بکشم و به تنم دست بمالم و سينه‌های هنوز سفت و خوش ترکيبم را، به قول عايشه، جلو آيينه از چند سو تماشا کنم و برای خودم چند تا کرست شيک توردار بخرم و شورتی پام کنم که جلوش تور باشد و خودم را طوری اصلاح کنم که اين روزها مد است. و اين مدل توی اين شورت‌های ابريشمی توری مارک فلينا چه قشنگ می‌شود و من هيچ وقت نمی‌دانستم که زن هم قشنگ است و تنش هم قشنگ است و سينه‌اش هم قشنگ است و ديگر مرد آن زمان‌ها که بابا می‌گفت پستان‌هام مثل کوهان شتر شده‌اند و من حالا سرم را بالا می‌گيرم و بلوز يقه باز می‌پوشم و جوراب بالا توری و ديگر کفش‌های تخت زشت وطنی را دور ريخته‌ام و به جز موقع کار کردن، کفش‌های شيک قرمز و زرد و سفيد می‌پوشم. اين روزها کفش‌های رنگی مدند و من از کفش‌های شيک و رنگی خوشم می‌آيد و از اين که با اين کفش‌ها قدم بلند می‌شود و ديگر احساس توسری خوردگی و کوتوله‌گی ندارم، خوشم می‌آيد. احساس اين که تنم زيباست و ديدنی است و چرا بايد مخفی‌شان کنم و من دارم دوباره بعد از صد سال با عايشه و اين بار در ناف اروپا انقلاب مشروطه را در تنم تجربه می‌کنم و می‌شاشم به هر چه مشروعه و مشروعه طلب است. و تو با چشم‌های سبزت بيشتر هولم می‌دهی که موهای سياهم را روی شانه‌هام بريزم و ماساژ بروم و ماسک بگذارم و برای هربار ديدن تو کلی خودم را از نو کشف کنم و اين‌ها را، همه را از عايشه دارم. چه اسم قشنگی دارد. می‌گويد عايشه اسم زن پيغمبر بود و چون همان ۱۴۰۰ سال پيش اعتراض کرد و بر عليه دستور شوهرش، دوباره شوهر کرد، اسمش اين همه ماندنی شده است و من هميشه يادم می‌آيد که هروقت اشتباهی می‌کردم، و حتا اگر اشتباه هم نمی‌کردم، بابا بهم می‌گفت: عايشه!
عايشه ۱۸ سالش بود که محمد ۶۳ ساله مرد و تا هفتاد سالگی‌اش هم زنده بود و در اين پنجاه و دوسال چه بايد می‌کرد؟ بايد زنجيرهای دوباره‌ی دين شوهر و پدرش را محکم‌تر می‌کرد؟ نکرد و خوش به حالش و من به او حسودی‌ام می‌شود که ۱۴۰۰ سال پيش شجاع بود و من اين جا برای هر حرکتی بايد کلی با خودم «کار توضيحی» بکنم و تازه اگر عايشه نبود، مگر می‌توانستم اين همه قد بکشم و اين همه راه بروم و اين همه دوست داشته باشم؟! دلم کمتر درد می‌کند و من به فردا فکر می‌کنم که با تو با هم پشت پيشخوان می‌ايستيم و به مشتری‌ها لبخند می‌زنيم و برايشان غذا می‌کشيم.
۱۷ ساله بودم. يک روز يکی را آوردند خانه و گفتند اين شوهرت است و يارو همان جمعه‌اش شوهرم شد. و حالا ۲۶ سال است و من غزاله را دارم و فقط تا می‌توانستم نگذاشتم بچه‌دار بشوم و اين داغ ننگ را خريدم که پسرزا نيستم و مردک می‌تواند برود و يک جای ديگر پسر پس بياندازد. اين را ننه‌اش که آمده بود اين جا می‌گفت. اما زبانش کرم می‌گذاشت اگر می‌گفت اين يارو در همه‌ی اين بيست سال اصلا کار نکرده است و اگر من کار نمی‌کردم و اگر با خياطی و خرده خياطی خرجمان رادر نمی‌آوردم، هنوز هم به دم ادارات اجتماعی اين جا آويزان بود. عايشه می‌گويد احمق هستم و اين چيز تازه‌ای نيست. خودم هم می‌دانم احمق هستم. بيست سال است اين جا هستم. احمقم که چرا در اين بيست سال هيچ تکانی به خودم نداده‌ام و حالا از وقتی که تو را ديده‌ام، انگار اعتقاد به سرنوشت را هم از دست داده‌ام و انگار ياد گرفته‌ام که می‌شود عوض شد. می‌شود به جای اين که فقط بساط عرق و ترياک نعلبنديان و قاسم آقا را کنار علی استالين به راه بياندازی و فسنجان و آش رشته علم کنی، طور ديگری زندگی کنی.
ترس مثل يک ابر خاکستری دور سرم چنبر زده است. تمام تنم می‌لرزد. از وقتی تشريف نحسش را آورده است و بعد از اين که در تايلند وطن، دخترهای سيزده/چهاده ساله حسابی مشت و مالش داده‌اند و عرق سگی را به ناف سگی‌اش بسته‌اند و بساط ترياکش را راه انداخته‌اند، يک هو يادش آمده که کسی را هم اين طرف‌ها کاشته است که روی کاغذ زنش است. همان که می‌خواهد سر به تنش نباشد و می‌خواهد از ترس بميرد و قيافه‌ی حمام نرفته و سر چربش را دوباره نبيند. و من احمق، همين امروز بعد از آن همه کار، باز هم بساط قورمه سبزی را راه انداخته‌ام و به غزاله گفته‌ام بيايد تا خير سرش پدرش را بعد از دو ماه سفر سکسی قندهارش دوباره زيارت کند.
اگر اين آخر هفته‌ی کذايی برسد و اگر با تو ـ همان طور که قرار گذاشته‌ام ـ بعد از کار قهوه‌ای بنوشم، برات خواهم گفت که اين ترس لعنتی دارد مرا می‌کشد و خواهم گفت چقدر تو را و نگاهت را دوست دارم و خواهم گفت که تنها تو هستی که زندگی را برام قابل تحمل می‌کنی. لابد اگر تو نبودی، من بالاخره يا ديوانه می‌شدم، يا دست به خودکشی می‌زدم. نه خيال کنی به زن‌هايی که با علی می‌خوابند حسودی‌ام می‌شود. وقتی کسی را دوست نداری، حسودی‌ات هم نمی‌شود. تازه خوشحال هم می‌شوی که يارو کمتر سراغت می‌آيد و کمتر هيکل نحسش را روت می‌اندازد. اما احساس تحقير دارم. زنی که خيانت می‌بيند، بيش از حسادت، احساس تحقير می‌کند و اين را محمد هم می‌دانست. برای همين هم تو موعظه‌هاش گفته بود که جهاد زن اين است که هوو را تحمل کند. اگر زنی هوو را تحمل کند چند تا غرفه تو بهشت براش رزرو می‌شود و من از خودم می‌پرسم اگر مردی فلانش را دستش بگيرد و حق خودش بداند که تو هر سوراخی که راه داد ـ مجانی و پولی ـ راه پيدا کند، چند تا قصر تو بهشت پشت قباله‌ی زنش نوشته می‌شود؟ محمد خودش با همين کارهاش کلی غرفه تو بهشتش برای زن‌هاش و کنيزهاش و صيغه‌هاش از پيش تدارک ديد. مساله‌ی آلت اين‌ها بايد حل شود و احساس تحقير زن‌هاشان هم بايد يک طوری با همين وعده‌ها تخفيف داده می‌شد، تا يک وقتی زهر به خوردشان ندهند.
نمی‌دانم مرا چگونه می‌بينی؟ اما اگر می‌توانستی حرف‌های مرا از نگاهم بخوانی، لابد می‌توانستی اين را هم بدانی که بهشت برای من جايی است که مردی مثل علی استالين آنجا راهی نداشته باشد. بهشت آنجاست که من و عايشه با هم برويم سلمانی و موهامان را رنگ کنيم و لباس‌های سکسی پرو کنيم و هرچه پول درمی‌آوريم، بدون ترس و نگرانی تو کافه‌ی ستاره‌ی آبی به رقص و بوسه بدل کنيم. رقص و بوسه‌ای بدون ترس، بدون نگرانی و چه غول عظيمی است اين پديده‌ی ناپيدای آبرو که همه‌ی زندگی را و حتا نوشيدن قهوه‌ای را با تو برام بدل به يک عمليات مسلحانه‌ی تروريستی در آن دوره‌ها می‌کند. چقدر سخت بود و حالا من بايد ترسم را ترور کنم و نمی‌توانم.
عزيزم، وقتی کنارت هستم، زمان مثل باد می‌گذرد. وقتی در اين خانه‌ی نکبتی وارد می‌شوم، اصلا زمان نمی‌گذرد. هر شب انگار که شب قدر است. هزار سال است هزار سال سياه و من چشم به ساعت، دقيقه شماری می‌کنم و تا می‌توانم وسايل آسايش اين يارو را فراهم می‌کنم، تا کمتر حرف‌های رکيک بلغور کند. نمی‌دانم اگر با تو باشم، باز هم مجبورم لباست را اطو کنم و باز هم مجبورم بشنوم که سليطه، پيراهنم را که درست اطو نزدی!؟ خيال نمی‌کنم. تو که سال‌هاست تنها زندگی می‌کنی، حتما اين را هم ياد گرفته‌ای که همه‌ی کارهای خودت را خودت انجام بدهی و از آن‌هايی نيستی که تا جوانی، در هتل مامان همه چيزت به راه باشد و بعد هم مامان جانت يکی را برات تدارک ببيند و از همان اولش هم چک کند که آشپزی و اطوکشی و ميهمانداری و فاميلداری و شوهرداری و بچه‌داری و همسايه داری و قرمساق داری را خوب بلد است. چه حرف‌ها؟ می‌توانی بفهمی که من اصلا تصوری از زندگی در غرب ندارم و نمی‌دانم که يک مرد اروپايی گاه حسرت اين را می‌کشد که چه زود گذشت زمانی که زن‌ها هنوز لغت دانشگاه را نمی‌توانستند اسپل کنند. اين حد بالای حسرت مردهای غربی است و مردهای ما ـ همه‌شان را می‌گويم ـ مثل ديوار مستراح سفت و سخت از همه‌ی زشتی‌های درون و بيرونشان محافظت می‌کنند. بدجوری محافظت می‌کنند، حتا به قيمت حفظ همين حکومت اسلامی!
دست‌هام گرم بود. وقتی دستم را گرفتی و ازم خواستی شنبه شب با تو سينما بروم، دستم لرزيد. درست مثل چهارده‌ساله‌ها که هنوز دستشان به دست کسی نخورده و من اين جا در اين سن و سال، دخترک چهارده‌ساله‌ی بکر درونم را بزرگ می‌کنم و به آزمايش زندگی می‌فرستم. عايشه می‌گويد نترسم. از چه می‌ترسم؟ مگر علی استالين همه جا را آباد نکرده است؟ چرا من می‌ترسم؟ دست بالا می‌بوسمت يا حتا تن گرمت را تجربه می‌کنم. عايشه می‌خندد. شجاع باش! برای گرفتن حق دوست داشتنت مبارزه کن! نه فقط با علی، با ۱۴۰۰ سال تحقير و يک ميليارد تحقير کننده، مبارزه کن و من هی زور می‌زنم و می‌ترسم زورم نرسد. می‌ترسم زير بار اين مسئوليت کمرشکن، خم بشوم و نتوانم سر پام بايستم ونتوانم کمر راست کنم و همان جا زير دست و پای اين يک ميليارد تن ۱۴۰۰ ساله له و لورده بشوم.

در همين زمينه:

25 فروردين » قضيه‌ی کاسبی! نادره افشاری
11 فروردين » جعفرخان و بانو! نادره افشاری
دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/33165

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'عايشه! داستان کوتاهی از نادره افشاری' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016