باد گفت:
زیر نور چرک ماه
رقصی کردم
چرخی زدم
و گذشتم
ضیاء گفت:
خانه ام را هم بردی بی پیر
باد گفت:
آن تخته پاره ها
بغلی چوب خشک
و گالی ها ؟!
ضیاء گفت:
قلبم در آن گرم می شد
و در سایه اش
خستگی خالی می کردم
باد گفت:
من چرخان عبور می کردم
بنگال ِ بی بُن ِ تو تاب نیاورد
دنبال من دوید
ضیاء گفت:
دخترکم در آغوش تنگ مادرش
خفته بود
و مادرش
در وحشت خود لال گشته بود
باد گفت:
تیرکها وا رفتند
و حلبی ها و چلیک ها و گالی ها و تخته پاره ها
زیر نگاه خاموش ماه
به چون جن زدگان
با من به تابی شگرف
رقصیدند
ضیاء گفت:
ماه آنشب نتابیده بود
و تو با ابرها و رعدها آمدی
باد گفت:
تو نیمه تاریک ماه را می دیدی
جاده ام را
نور چرکین نیمه ی دیگر
هموار کرده بود
ضیاء گفت:
دست راست پدرم
از آوار بیرون مانده بود
و نبضش به چون دل گنجشکی در هراس
به تندی می زد
باد گفت:
و من که شولایی از غبار جهان به تن داشتم
میان فریاد ِ زنده است، زنده است های مادرت
به دور خود می چرخیدم
ضیاء گفت:
آه اگر تنها نبودم
خنجر برویت می کشیدم
باد گفت:
تنهایان بی شمارند
من اما
بادم
باد...
و رقصان گذشت
تا به کپرنشینی دیگر برسد
حسن حسام
۲۰ نوامبر ۲۰۰۷