به نام خدا
بهمنماه که میرسد با احساسی متناقض و خاطرههايی چندگانه مواجه میشم:
اول: بهمن سال ۵۷،از اوايل مهرماه کلاسها تق و لق بود و فقط يکی دو هفتهی اول، پبشاهنگهای مدرسه پرچم سه رنگ شير و خورشيددار را بالا بردند و گفتند: "من به اين پرچم مقدس که مظهر استقلال ميهن من است سوگند ياد می کنم که پاسدار و نگهبان وطن خويش باشم، زندهباد شاه، پاينده باد ميهن، برقرار باد پرچم..." کمی بعد بزرگترها گفتند: "انقلاب شده، نرويد مدرسه". مدارس بسته شد و ما که محصل بوديم از تعطيلی مدارس نهايت لذت را برديم. مثل تابستانها ول بوديم توی محله و با بقيه همبازیها،در کوچهها مشغول شيطنت بوديم، پلی استيشن و کامپيوتر وجود نداشت و بيشتر مشغول الک دولک و تيله بازی و هفت سنگ بوديم. بزرگترها میرفتند راهپيمايی و ما هم بين دست و پای آنها میلوليديم... بعد از مدتی يک روز دم غروب، تلويزيون سرود "الله، الله" را با صدای رضا رويگری پخش کرد و چند شب بعد هم سرود "هوا دلپذير شد"، ساختهی کرامت دانشيان پخش شد. ما فقط میشنيديم که انقلاب پيروز شده و وقتی تغيير اوضاع باورمان شد که بزرگترها گفتند: "بازی بس است، برگرديد مدرسه". کلی دمغ شديم، البته از برگشت به مدرسه!
دوم: همان سال بهمن ماه، پيتهای حلبی نفت با آرم «ايرانول» و بيست ليتریهای پلاستيکی و دبههای بزرگ و کوچک، در پيادهروهای منتهی به نفتفروشیها، پشتسر هم قطار میشدند و مردم بيکار در صفهای بیپايان، بالای سر پيتهاو دبهها با هم اختلاط میکردند و تحليلهای عجيب و غريب اجتماعی و سياسی میدادند و برای ازدواج دختر فلان همسايه با پسر بهمان همسايه و آينده اقتصادی، سياسی و فرهنگی ايران نسخه میپيچيدند. يادشبهخير يکی از دوستان پدرم، از همان روزهای "نفت انتظاری" تا همين چند سال پيش که فوت کرد، هميشه میگفت: "انگليسا نمیگذارن. بالاخره جنگ داخلی میشود". خدابيامرز مثل دايیجانناپلئون هر تغييری را کار انگليسا میدانست.
برای اين که کسی توی صف نزند و پيتش را خارج از نوبت وارد صف نکند، طنابهايی با رنگ و قطر و جنس متفاوت، توسط مردم از وسط دسته پيتها و دبهها رد میشد که مثل يک نخ تسبيح، از ابتدا تا انتهای صف ادامه داشت و برای محافظت از حقوق صاحبان ظرفها، يا به قولی شهروندان متقاضی نفت، تعدادی از کارآفرينهای هر محله، باهم گروهی جديد به نام "محافظان حقوق اهالی محله" يا "پيت بانان" تشکيل دادند و کارشان اين بود که شب تا صبح، بالای صف پيتها کشيک بدهند تا حقی از کسی ضايع نشود و از هر صاحب پبتی، بين ۲ تا ۵ ريال حقالعمل میگرفتند. شهرداری تهران سالها بعد، با الهام از اين حرکت مردمی "پارکبانان" را اختراع کرد که با لباس متحدالشکل و دستهای کاغذ رسيد و يک باتوم، حواشی خيابانها را به رانندگان مستاصل اجاره میدهند. بگذريم نفت ليتری دو ريال بود و يک حلب بيست ليتری نفت، در جايگاه چهارتومان فروخته میشد و در شرايط عادی که نفت فراوان بود، اگر "نفتی" (يعنی کارگر نفت فروشی که با يک گاری دستی حلبهای نفت را حمل میکرد) نفت را به خانهها میآورد، بايد پنج تومان میپرداختيم. جهت آگاهی نسل جديد، بايد بگويم که آن سالها بيشتر شهرهای کشور، گازکشی نشده، نفت، سوخت اصلی اکثر خانوادهها بود و بخاریهای پلار و آزمايش و ارج، چراغهای علاءالدين، چراغهای خوراکپزی والور، چراغهای سه فتيلهای، چراغهای انگليسی، گردسوز، لامپا و سماورهای عالینسب با نفت میسوخت (البته اگر بخواهم دربارهی همهی اين چراغها توضيح بدهم، ممکن است مطلب جنبهی تبليغاتی پيدا کند و برای مدير مسوول نشريه، شبههی تبانی نگارنده با توليدکنندگان قديمی وسايل فوقالذکر پيش بيايد. پس از جوانان نسل جديد دعوت می کنم که از والدينشان در بارهی اين چراغها سوال کنند. ابضاً در مورد ارتباط نفت با شکوفا شدن هنر آواز خوانی خواننده مردمی پيش از انقلاب، مرحوم نعمت آغاسی يا "نعمت نفتی سابق" که هيچ ارتباطی با آندرهی آغاسی تنيس باز ندارد هم لطفاً از بزرگترها سوال شود.)
سوم: باز هم بهمن ماه ۵۷، بنزين ليتری يک تومان بود و به دليل اعتصاب کارگران صنعت نفت، صف ماشينها مقابل پمپبنزينها طولانی بود و البته نه کارت بنزينی در کار بود و نه کوپن و سهميهای، فقط بايد دوسه ساعت توی صف میايستادی تا باک ماشين را پر کنی. البته آن وقتها، هم ماشين کم بود و هم مردم تا به اين اندازه دست و دلشان برای يک ليتر بنزين نمیلرزيد!
چهارم: همچنان بهمن ۵۷، سينماها آتش میگرفت و حلقههای فيلم از آپارتخانه و انبار سينماها، وسط خيابانها پراکنده میشد. گاه يک حلقه فيلم غلت می خورد و از ابتدا تا انتهای يک خيابان را، مثل يک متر بنايی اندازه میگرفت. من و ديگر پسربچههااز ميان نوارهای سالم، تصاوير نسوخته را جدا میکرديم و به صورت «فيلم جفتی» با ذرهبين نگاه میکرديم. بخشی از کپی ۳۵ميليمتری فيلم «شازده احتجاب» بعدها نصيب من شد. هنوز چند صد فوت از پزيتيو فيلمش، در صندوقچهی اسباببازیهای کودکی من و برادرم است.
پنجم: بهمن ماه سال ۶۱، اولين جشنواره فيلم فجر که فيلم کوتاه «انقلاب» را در آن داشتم، برگزار شد. از همان سال تا حالا مشتری اين جشنواره هستم، با اين تفاوت که تا ۱۰ سال اول جشنواره، دل و دماغ توی صف ايستادن را داشتم، اما بعد از آن سعی میکنم وقتی که بليت پيشفروش دارم به سينما بروم. اصولاً فشرده شدن انسان در صف جشنواره پديده ناخوشايندی است که در ابتدای جوانی تحملپذير است و پس از آن خير.
ششم: بهمن ماه سال ۸۳، محمدرضا شريفی، معلم فيلمبرداری ما در دانشکده سينما و تئاتر و مدير فيلمبرداری ارزشمند سينمای ايران در روز ۱۵ بهمنماه درگذشت. قلندری بود بیبديل. چقدر برای پروراندن دانشجوهايش در مرکز آموزش فيلمسازی و دانشکده سينما و تاتر زحمت کشيد. يادش به خير.
هفتم: يادم باشد از بهمن فرمانآرا برای چند صد فوت پزيتيو فيلمش حلاليت بطلبم.
زياده عرضی نيست، تا بهمنماه بعدی.
اميرشهاب رضويان
بهمن ۱۳۸۶