سبز بادا! سبز ِ سبز، جشن ِ بَد َر
عشق بادا! هر سرای، هر انجمن، در هر مقر
ای رفيقان! در ديار ِ يار، کنيد سيزده بَد َر
يادی از غربت نشينان را، در آن دشت و دمن آريد نظر
سبز بادا! سيزده ِ سبز ِ سرور
در گل و باغ و چمن، ايام را قدری مرور
ای دلا! ای جان ِ ما! ای روز ِ سبز! باغ ِ جوان
حسرت ِ ديدار را بر ما گشا! خاک ِ وطن را پر غرور
تاريخ کهنسال ِ پر سُرور و غرور ايرانزمين، همانگونه که در آثار اديبان و فرهنگ زنان و مردان ايران آمده است، مشحون از شادی و شادمانی و جشن و پايکوبی و سرور است.
هرچند در طول تاريخ ِ ايران، بيگانه گان، به دفعات ِ گوناگون بر اين سرزمين تاختند و کشتند و خوردند و بردند و ويران کردند و شادی و شادمانی را بر مردم عزا نمودند. اما هر بار اين فرهنگ شادی آفرين ِ پرشکوه ايرانيان بوده است که توانسته است بر هر چه غم و اندو فايق آيد و شادی و شادمانی را در هر سرايی جاری و در هر مکانی ساری کند.
نمونه اخير اين تاريخ گسست ِ ايرانيان، حاکميت مشتی ضد فرهنگ ِ ايرانی و در رأس آنها ضد فرهنگ شادی و سرور ِ ايرانی نماها است که می روند پای در کفش جانيانی کنند که تاريخ ايران از آنها به زشتی ياد می کند.
اما به کوری چشم ذلت پرستان، مردم با فرهنگ ايران علی رغم ِ های و هوی ديوانه وار مرتجعين ِ حاکم، جشن چهارشنبه سوری و سپس نوروز جوان کننده طبيعت و انسان را در عالی ترين شکل ِ مفروض برگزار کردند و شادی و شادمانی را در جای جای ِ جان ِ جامعه در چهره هر جنبنده ای جار زدند و غم و اندو را به اندرون حجره های نمورگرفته و تار ِ عنکبوت بسته ِ واپسگرايان ِ شب پرست پرتاب کردند.
ايام ِ نوروز ِ سبز ِ پر غرور، آغازگر شادی طبيعت جاندار است و هر روزش اقيانوس ِ شادمانی را در دل و جان عاشقان ِ زيبايی و رعنايی، طرب انگيز و مناظر بی همتای سبزی و طراوت را در چشمان هر بيننده ای نوازشی مخملين و آواز جويباران، کوهساران و آبشاران را در گوش ها، آهنگی هارمونيک جاری می کند.
جان و جهان ِ جوان ِ جانان، جويباری از نسيم ِ آبشاران را در شريان وجودشان فرو می دمند و چهره های جوان را به لبخندی به گل و گياه و قناری ميهمان می کنند.
اين ارکستر شادمانی و شادکامی را مرزی نيست. و هر ايرانی با هر عقيده و مرامی به استقبال آن می شتابد.
هر چند هستند، خشک مغزان و تاريک انديشانی که فرهنگ مرگ و ناله و ماتم و سينه زنی را تبليغ می کنند تا از اين طريق بر جهالت مردم سوار شوند و از آنها سواری بگيرند. اما تيزاب و الماس ِ فرهنگ گوهر آفرين ِ ايران، بقدری حل کننده و زلال است که هيچ گرد و غبار ِ جاهيليت بر آمده از فرهنگ ِ مردابی را جذب کننده نيست.
کافی است فقط اندکی انديشه کنيم که چرا تا امروز علی رغم هر گونه حمله و هجوم ديوانه وار و دد منشانه ی بيابان گردان و صحرانشيانان ِ ضد ِ آزادی و آبادی و آبادانی و جشن و سرور و شادمانی ، نتوانستند اين اعياد شادی بخش را از فرهنگ ايران زمين بزدايند؟
زيرا به عقيده اين قلم همواره در نبرد بين غم و شادی، اصالت با شادی است. به همين منظور بوده است که نياکانمان از آغاز تاريخ، زندگی خود را با شادی و شادکامی آراستند.
پس بيهوده نيست که سراسر زندگی مردم پهن دشت ايرانزمين بر بستر شاد خوانی و شاد خواری و شاد گويی و شاد رقصی، سفره شادمانی پهن کرده بود و غم را در سرسرای کاشانه نياکانمان مکانی نبوده است و حتی در مرگ عزيزان خود لباس سفيد می پوشيدند و باور داشتند که شادمانی فروخفته در عزيز از دست رفته را بايد در زندگان شکوفا کرد و به همين مناسبت سراسر ايام سال را با جشن و سرور بدرقه می کردند.
اکنون که جشن شادمان ِ جهالت سوز چهارشنبه سوری را به کوری چشم ذلت پرستان در جای جای جان جامعه با شراره های آتش آراستيم و پس از آن نوروز را با لبخند طبيعت و گل و گياه به استقبال شتافتيم و سرور و شادمانی را در هر سرايی آواز انداختيم و با قلوبی زدوده از دوده و غم و خشم و کينه، تولد ِ پيامبر خرد، آشو زرتشت را در سرسرای جان ِ جانان ِ جامعه ايران، چلچراغ آويختيم. آماده می شويم خروجی عاشقانه از کاشانه خود به دشت و صحرا و کوه و کوهسار زنيم تا با طبيعت ِ سبز ِ پر طراوت در آميزيم و عطر ِ نرم ِ جوان کننده آن را بر خود معطر کنيم.
اين جشن معطر و مطهر ِ طبيعت در فرهنگ ايرانی " سيزده بدر " نام دارد که آن را در پايان تعطيلات ايام نوروز جشن می گيرند.
و چه نيکو منظر خواهد بود، ايرانيانی که در هر جای اين سرای گينی بسر می برند، صبح سه شنبه را از خانه و کاشانه خود خروجی عاشقانه بزنند و مثل کبوتری گردن فراز، زيبايی و رعنايی و شيدايی طبيعت را چرخشی مستانه بزنند.
با قناريها بخوانند و با لبخند گلها، لبی به خنده باز کنند.
با آبشاران و جويباران در آميزند و سينه به صخره کوهساران بسايند.
در شقايق زاران بخرامند و در لاله زاران لاله باران شوند.
در شاليزاران، عطر ِ معطر ِ تازه خوشه ی برنج را در جان و دلشان فرو دهند و در چای زاران، چای بهاره را به دمی نوش کنند.
در سبزه زاران بساط می و ساغر و باده پهن کنند و روز شادمان ِ سبز سيزده بَد َر را بَد َری جانانه کنند.
***
جشن سيزده بدر بی گمان در بين ما ايرانيان از زيبايی و طراوت و انگيزانندگی باشکوهی در چهره و رخسار هر ايرانی، خود را جلوه ای از نشاط و سِرور و سور و شادمانی می نشاند. بطوريکه در اين روز، پير و جوان و کودک از خانه بيرون می زنند و به دشت و دمن و کوه وصحرا روی می آورند و در کنار آبشاران و جويباران، طراوت زندگانی جوان را، از طبيعت ِ با نشاط ِ سبز، در خود فرو می دمند.
دخترکان ِ جوان ِ دم بخت، به آرزوی رسيدن به يار، در کنار جويبارها، بطور سمبليک سبزه را گره می زنند و در درونشان، غوغای وصل ِ يار را فرياد می کشند.
پسرکان، دزدانه معشوق ِ جگرسوز خود را به سيری ديده و دل، نگاهی خجولانه اما عاشقانه می کنند. دلی می دهند و جان معشوق را می ربايند و دست در دست هم در چمن زاران، خرمن ِ عطر ِ دل انگيز ِ شکوفه های بهاری را در جانشان فرو می دمند و طبق طبق عشق را بين خود تقسيم می کنند.
اين منظره و تابلوی زيبای ِ جشن سيزده بدر را انتهايی نيست و تا جايی که چشمان می بيند، صفا و عشق و دلدادگی و شادی و شادمانی، صحنه گستر است.
هر گوشه ای از دشت و دمن و صحرا و کوه جمعی برای بدر کردن سيزده سال با ساز و نقاره و آواز می رقصند و خون رگ ِ تاک را در کام می ريزند، ارغوان می شوند و فضای جشن را ارغوانی می کنند.
طبيعت ِ شاداب، با عاشقان، نرد عشق می بازد و لحظه های زندگی را در کام آنها شکر بار می کند.
آه ه ه ه
چه می گويم و چه حالی مرا به آن آخرين سيزده بدرم در لنگرود ِ جانم در پرواز است؟
۱۲ فروردين سال ۵۷ را با دوستان در " چمخاله "، با شوری به مستی شب ِ دريا گذرانديم، خورديم و نوشيديم و خوانديم و رقصيديم و ماه و ستاره را به تماشا نشستيم. و شب را عاشقانه برای آماده شدن جشن سيزده بدر خوابيديم.
سحرگاه، بيدار به سمت کوه ليلا، قدمی به سيری د ل زديم و به کوه ليلا رسيديم.
بساط خود را در شقايق زارن پهن کرديم و به انتظار رسيدن يار، گلها را بوييديم تا گل ِ گلاب گونمان را پيدا کنيم.
همه جا سبز بود
همه جا گل بود
همه جا لاله بود
همه جا شقايق بود
همه جا طراوت بود
همه جا نسيم بود
همه جا عطر بود
شکوفه درختان گوجه سبز با دامن سفيدشان، لباس عروسان را در ديدگان نوازش می داد.
بوته های چای با برگهای جوانشان، بستر ِ سبز ِ کوه ليلا را معطر کرده بود و مستی نوش چای بهاره را در جانمان فرو می داد.
پرندگان ِ جنگلی و کوهی، روز ِ شادمان ِ سيزده بدر ما را با نزديک کردن منقارشان به يکديگر جشن می گرفتند و سيزده خودشان را با ما بدری عاشقانه می کردند.
کبوتران اما گردن فرازتر از هميشه، معشوق جگرسوزشان را چرخشی مستانه می زدند و سيزده خود را پر غرور و سرو قامت بدر می کردند.
آبشاران را جنب و جوشی عاشقانه بود و بی قرار، قله های کوه را سقوطی شيداوار به دامنه و بستر رودخانه می زدند و آواز ِ درخشان کوهساران را در گوشها طنين می افکندند و جان را می رباييدند و در ارکستر خود شريک می کردند.
شرشر جويباران را اما صفايی ديگر بود. زيرا در کنار آن دلداده گان با پای برهنه در تندی آب خود را می ساييدند و چهره می گشودند.
آسمان ِ صاف و آبی با خورشيدی که در بغل داشت، روشنايی جوان کننده را در جان طبيعت جاندار فرو می نشاند و نوازش ِ گرمای ِ مطلوب و مطبوع خود را در تن ما عاشقان نفوذ می داد.
گلهای ِ رنگارنگ ِ کوهستانی، فخر می فروختند و با تکان دان اندام خود، شهد عشق را در کام هر انسانی چون عسل شيرين می کردند.
همه جا عشق بود و شور جوانی
همه جا رقص بود و آواز کوهستانی
همه جا شقايق بود و گلهای صحرايی
همه جا چای زار بود و عطر دل انگيز بهاری
همه جا پرنده بود و پروانه و آواز قناری
همه جا رنگ بود و سبز بود و آفتابی
همه جا می بود و نوش بود و رسوايی
همه جا مستی ِ جوانی بود و دلدادگی و شيدايی
همه جا ...بود ...
آری سيزده مرا در آن سال ِ جوان ِ آفتابی اينچنين بدر کردم و سفر به سوی غربت تنگ و تلخ نمودم تا با دست پر برگردم.
اما دريغ و درد که دست ِ روزگار غدار چنان سيلی به بناگوشم نواخت که مرا فرسنگها از وطنم دور کرد و ظلم زمانه چنان شرايطی برايم ايجاد کرد که سرزمينم را ازمن دريغ کردند. و من در اين سرای بيگانه با اين قلم و کاغذ مأنوس شدم و تمامی ِ خوشيها، جوانيها، عاشقی ها، شادمانی ها و خاطرات خود را از طريق آنها بازگو می کنم.
و قلم، اين دوست وفادار در اين غربت ِ تلخ ِ تنهايی، آن چنان خدمتی به من می کند که مثل عرابه زمان روی کاغذی که زير پايش فرش شده است، سُر می خورد و به جلو می رود و در ادامه راه، سری به عقب برمی گرداند و کوله بار گذشته را انباشت کرده و سوار عرابه می کند. تا اين همزبانان، سازگاران و عزيزان ِ مرا که در ايران ِ جانم جا مانده اند به سمت جلو براند.
کوله باری از دلدادگان، دلباختگان، همزبانان که هريک تاريخی در زندگی من بوده اند.
هر لحظه از آن تاريخ بسان سلولی در وجودم زندگی می کردند که از تنم جدا شده و در ايران ِ جانم، جا مانده است.
تکه های تنم که به وديعه در آنجا گذاشتم تا روزی برگردم.
آری! اين عزيزان را من برای اثبات برگشتنم در آنجا به امانت گذاشتم تا برگردم.
و بر می گردم، بر می گردم تا آن ها را در آغوش بگيرم و بوسه بارانشان کنم و سرم را روی شانه های آنها می گذارم و گريه های عيان و پنهان خودم را که سالها در گلويم چون استخوانی گير کرده بود، از درياچه چشمانم سرازير می کنم و آن چنان زاری و زجّه سر می دهم که تمامی ايران صدای ناله جگر سوز مرا بشنوند.
و از جدايی نی ايی که آن را از ساقه اش ببريده اند، شکايت می کنم.
و اين ديدار وصل را با چشمان ِ تر حکايت می کنم.
تا اشکی که از ديده گانم سرازير می شود – بشويد - همه کدورتها، دوريها، ناملايمتها را.
و جاری شود روی شانه ها و سپس، بريزد در جوی ها و جمع بشود در گودالها که در اين مدت خالی بوده است و روان گردد از گودال ها به سوی نهرها و از نهرها به سمت رودخانه ها و از رودخانه ها به سوی دريا و دريغا که دريای خزر بسته است...
در پايان ِ اين جشن ِ شادمان ِ سبز و شادمانی گستر ِ سيزده بدر، ايام نوروز را بار ديگر به همه عاشقان ِ شادمانی و شادابی ِ ايرانزمين تبريک و تهنيت می گويم. باشد که نوروز ديگر را در ايران ِ جانمان با شکوه هر چه گسترده تر و به سيری ديده و دل در جای جای ِ جان ِ جامعه، جشن بگيريم و سيزده خود را در آن ديار جانان عاشقانه بدر کنيم.
چنين باد!