چهارشنبه 4 خرداد 1384

عالیجنابان! گنجی را آزاد کنید!


آزادی گنجی از نظر من یک موضوع برای معامله سیاسی و بازی سیاسی نیست، بلکه یک موضوع کاملا انسانی است. اکبر گنجی با اعتراض در اینترنت آزاد نمی شود، حالا دیگر اکبر گنجی در خیابان آزاد می شود. و لازم است بدانیم برای حکومتی که قصد دارد مشارکت مردم را بالا ببرد اصلا خوب نیست که جلوی تظاهرات برای آزادی گنجی را بگیرد.

من اکبر گنجی هستم. گفت اسمش اکبر گنجی است. قد متوسط، چهارشانه، با چشم های شیطان و جستجوگر، از آنها که یک دقیقه هم آرام و قرار ندارند. تند تند حرف می زد، انگار که می ترسید کلماتش ناگفته بمانند. از کیفش چند تحقیق مفصل درآورد. قصد داشت آنها را چاپ کند. قرار بود گروه اندیشه را در روزنامه همشهری اداره کند. لحن حرف زدنش مهربان و صمیمی بود، از آنها که به سرعت بهشان اعتماد می کنی. روزنامه همشهری تازه راه افتاده بود، خیابان جردن، کوچه تندیس. یک ساختمان نوساز پنج طبقه. هنوز اولین شماره منتشر نشده بود که اکبر گنجی را دیدم. گفت: من گنجی هستم، اکبر گنجی. نوشته هایش را در همان دوساعتی که به دستم داد تند و تند خواندم، سال هفتاد بود. نوشته هایش بوی تغییر می داد، تغییری که می توانستی احساس کنی دارد اتفاق می افتد، تفاوت داشت، تفاوت با آنچه دیگران می گفتند. یک چیز دیگر بود، یک حرف تازه. هنوز سه ماه نشده بود که مجلس به شهرداری فشار آورد تا همشهری را کنترل کنند. کرباسچی اعلام جلسه فوق العاده کرد. قرار شد احمد ستاری از سردبیری برود و دیگر اسمش به عنوان سردبیر چاپ نشود. از جلسه که بیرون آمدیم اکبر استعفا داد. من هم کیفم را بستم و رفتم به جایی دیگر. یک تلاش دیگر.


هنوز چند روزی از انتشار جامعه نگذشته بود که برای مصاحبه با ابراهیم یزدی رفتم به دفتر نهضت آزادی، خیابان تخت طاووس، نزدیک چهارراه مفتح. مصاحبه که تمام شد یزدی پرسید: از اکبر گنجی چه خبر؟ خبری نداشتم، گفتم خبری ندارم. گفت: فکر کنم تا دو سه روز دیگر آزاد شود. اصلا نمی دانستم زندانی است. برگشتم به دفتر روزنامه. همان روزها بود که فرج سرکوهی هم قرار بود آزاد شود. همان روزها بود که سروکله همه آنها که سالها منتظر نوشتن و گفتن بودند در دفتر روزنامه جامعه پیدا می شد. همان روز طنزی نوشتم درباره زندانیان آن روزها، تیترش چنین بود: لطفا همه را اعدام کنید. از آن پس هر روز برای گنجی نوشتم، تا زمانی که آزاد شد. بخاطر سخنرانی در دانشگاه شیراز زندانی شده بود. عنوان سخنرانی اش هم خطرناک بود: مباین نظری فاشیسم و بحثی کرده بود درباره قرائت فاشیستی از دین. هنوز از این حرف ها نمی شد زد. اکبر جزو اولین هایی بود که داشت حرف می زد. در کنار دکتر سروش و شمس و رضا تهرانی و بچه های کیان. وقتی اکبر آزاد شد بعد از چند سال در دفتر جامعه دیدمش، شاد و شنگول بود. انگار نه انگار که تازه از زندان بیرون آمده است. اکبر زیاد با بچه های جامعه جور نبود. رفت و جامعه نو را راه انداخت، یک هفته نامه کاملا متفاوت، با مصاحبه های خواندنی و فکر تازه. مصاحبه معروف سعید حجاریان همانجا چاپ شد. همان که گفته بود باید کاری کنیم که وقتی سپاهی و ارتشی رودرروی مردم قرار گرفت نتواند دست به ماشه ببرد. هفته نامه هم پیام نو بود، هم پیام نو داشت، مثل خود گنجی.

جامعه و توس را توقیف کردند و ما چهار نفر را انداختند زندان، من و شمس و جلایی پور و جوادی حصار. یک ماهی بعد آزاد شدیم، همین کافی بود که بروبچه ها بفهمند کلید قفل ارتباط با جامعه کجاست، روزنامه ها انتشارشان را شروع کردند. خرداد، صبح امروز، آریا، نشاط و تا دلتان بخواهد روزنامه هایی که هرکدام شان حرفی تازه داشتند. اکبر گنجی رفت توی تیم صبح امروز، اگرچه با بچه های خرداد هم جور بود. تیم صبح امروزی ها با جامعه ای ها زیاد جور نبودند، این ها از کیان آمده بودند و بازتر می دیدند، آنها از مرکز مطالعات استراتژیک می آمدند و کمی هم چپ قاطی دموکراسی شان بود. گنجی رفت به صبح امروز. می نوشت و خوب می نوشت. می نوشت و زیاد می نوشت. زیاد می نوشت و خوب می نوشت. نکبت کمونیسم را خوب شناخته بود و سرکوب روشنفکران را در اردوگاه سوسیالیسم نشان می داد و از آنجا شاهد می آورد برای کشور خودمان. حالا دیگر سال 1378 بود، همه ماها از ده سال قبل کلی حرف ناگفته داشتیم، کلی سوژه نانوشته داشتیم و همه می نوشتند. اکبر تیز و شفاف و روشن می نوشت. لازم نبود تا منظورش را با ذره بین از لای کلماتش در بیاوری. و از همه مهم تر اینکه قشنگ و خوب و فارسی می نوشت، بلد بود حافظ را، و می شناخت تاریخ اندیشه را. جمله جمله حرف هایش را می شد بارها و بارها خواند. از آن نویسنده های سیاسی نبود که حرف خوب می زنند، از آنها بود که حرف خوب را خوب می نویسند. در صبح امروز اکبر جایی را پیدا کرد تا بتواند حرف هایش را بزند. سروکله بولگاکف در نوشته هایش پیدا شده بود، هنوز یک سال از قتل های زنجیره ای نمی گذشت و موضوع روز همین بود. اکبر، شخصیت عالیجناب خاکستری را از مرشد و مارگریتا ی بولگاکف در آورده بود و به استناد یادداشتهای ویتالی شینتالینسکی روایت قتل روشنفکران و سرکوب آنان را از نسخه روسی لنینی به فارسی روز جمهوری اسلامی ترجمه می کرد. داستان ایزاک بابل و بولگاکف را می گفت و ماهیت رومن رولان و ماکسیم گورکی را نشان کسانی می داد که سالها به این موجودات عقب مانده به عنوان شاخص روشنفکری نگاه می کردند. در آن میان به قول خودش سردلبران را در حدیث دیگران جستجو می کرد. واقعیت این بود که ماجرای قتل های زنجیره ای و پروژه سعید امامی اگرچه هنوز فاش نشده بود، اما بچه ها داستانش را می دانستند. سینه به سینه حکایت نقل شده بود، اما کسی شهامت نوشتن را نداشت. اکبر وارد بازی مرگ شد. شروع کرد به نوشتن داستان قتلها. بازی سختی بود.

اکبر شهامت تغییر را داشت، در ایران شهامت تغییر از شهامت پایداری ارزشمندتر است، اولی نیاز به ویران کردن خود نیز دارد، اما وقتی قرار است پایداری کنی همین که کله شق باشی کافی است. اما شهامت تغییر داشتن نیازمند دانستن است و نادانی خود را ویران کردن و دانایی تازه را ساختن. خیلی از بچه ها شهامت اینکه پوستین کهنه بوگندوی قدیمی را دربیاورند و بیندازند توی سطل آشغال نداشتند، اکبر داشت.

آن روزها در مثلث نشاط و صبح امروز و خرداد غوغایی بود ، من به طنز هر روز درباره قتلهای زنجیره ای می نوشتم، اکبر داشت ماجرای قتلها را باز می کرد و کار را رسانده بود تا فلاحیان، عماد الدین باقی هم در کنار اکبر می نوشت و حرف های خوب می نوشت، اگرچه معجزه قلم اکبر را نداشت. وقتی پای حسین شریعتمداری به میان آمد کار سخت شد. من به طنز« راز دفتر سیاه» را نوشتم، اکبر در صبح امروز ماجرای رابطه سردبیر را با سعید فاش کرد. این پاشنه آشیل بود. تیغ اکبر پاشنه آشیل را هدف گرفته بود. تلفن زنگ زد. همان صدای آشنای ترسناک بود. همان که هر وقت قرار بود اخطار بدهند، زنگ می زد. گفت: سید! داری تند می ری. زندان یادت نره. گفتم: مگه چی نوشتم؟ گفت: پاتو از کفش کیهان بکش بیرون. گوشی را گذاشتم. ترسیدم. اما نمی شد ننوشت. بازی شروع شده بود. بیست روز بعد نشاط توقیف شد، اما صبح امروز همچنان می نوشت. تا ماجرا رسید به عالیجناب سرخپوش. وقتی مقاله اکبر را خواندم نفسم بند آمد. جرات خواندنش را هم نداشتم چه رسد به نوشتنش. ترسیدم. از عاقبت کار می ترسیدم. واقعیت این بود که بازی خطرناکی بود. مردم می خواستند همه چیز را بگویی، می خواستند همه چیز را بدانند. اما سردبیرها نمی خواستند پای این نوشته ها بایستند. می دانستیم که مقاله عالیجناب سرخپوش هم به این راحتی چاپ نشده است، بسیاری از شورای سردبیری با چاپ آن مخالف بودند، اما چاپ شده بود. حالا دیگر همه باید پای آن می ایستادند. باقی هم حال و روز بهتری نداشت، می خواست در مقابل داستان ارتداد و بحث لایحه قصاص که برایش پاپوش دوخته بودند، در روزنامه جواب بدهد و از خودش دفاع کند، اما سردبیری می ترسید جوابیه اش را چاپ کند. همه سایه وحشت را بالای سر مطبوعات می دیدند. تقریبا همه ماها می دانستیم کلمه به کلمه مطالبی که می نویسیم باید در انفرادی بازجویی پس بدهیم، اما نمی شد ننوشت. من تحلیل گنجی را قبول نداشتم، همانطور که وقتی پیام نو را راه انداخت خیلی از بچه ها تحلیل او را قبول نداشتند. همانطور که وقتی مانیفست جمهوری خواهی را نوشت خیلی از بچه ها قبول نداشتند، ولی دیگر نمی شد پای حرف نایستاد. همه پای حرف اکبر گنجی ایستادند. اول بهمن 1379 بود که عالیجناب سرخپوش چاپ شد. مقاله عالیجناب سرخپوش چنان می گفت که هاشمی از جریان قتلهای روشنفکران مطلع بوده است، یا باید هاشمی گردن می گرفت، یا باید انکار می کرد که در آن صورت نگاهها برمی گشت به طرف رهبری نظام. این بازی همان بازی مرگ بود. یک هفته پیش اکبر گنجی آخر حرفش را در مورد رهبری نوشت. دو ماه بعد از مقاله عالیجناب سرخپوش بود که طوفان آمد. سعید حجاریان را در تهران زدند و اکبر گنجی را در برلین. همه روزنامه ها به بهانه کنفرانس برلین توقیف شدند. صبح خبر توقیف عصر آزادگان را دادند، همه بچه ها عزا گرفتند، فهمیدیم بقیه روزنامه ها را زده اند، تا عصر چهارده روزنامه و هفته نامه توقیف شد. همه بهت زده بودند.

وقتی گفتند قرار است بچه های اصلاح طلب و یک گروه از روشنفکران سکولار بروند برای کنفرانس برلین همه ترسیدند. به نظر می رسید مشکلی وجود دارد. گنجی مدتی بود که به شجاع ترین نویسنده سیاسی کشور تبدیل شده بود. بچه ها رفتند به برلین. گروهی از پناهجوهایی که می خواستند پرونده پناهندگی شان را بگیرند آورده بودند تا دعوا راه بیندازند و عکس بگیرند و با چاپ عکس ها پناهنده شوند. یکی دوتا از چپ های لوچ هم بساط استریپ تیز یک خانم بازیگر تئاتر را آماده کردند. از آن طرف هم لاریجانی دوربین هایش را روشن کرده بود. وقتی فیلم کنفرانس برلین را دیدم، باورم نمی شد. اکبر گنجی و مهرانگیز کار و شهلا لاهیجی و یوسفی اشکوری و دیگران را رها کرده بودند دست یک مشت وحشی عقب مانده که سالن را به هم بریزند و پرونده پناهندگی شان را کامل کنند. اکبر گنجی و اشکوری که در تهران با شجاعت حرف شان را می زدند زبان شان وسط یک مشت وحشی بند آمده بود، شهلا لاهیجی و دولت آبادی را هم سکه یک پول کردند. دوربین تلویزیون جمهوری اسلامی هم در سالن روشن بود. گروه لاریجانی برای نابود کردن جریان اصلاحات و روزنامه های آزادی خواه کشور حاضر بودند فیلم استریپ تیز مادرشان را هم پخش کنند. یک روز بعد این تصاویر از تلویزیون ایران پخش شد. درمانده های سیاسی خارج از کشور دست به دست درمانده های سیاسی داخل کشور دادند و کیهان اولین گلوله را به مغز اکبر گنجی شلیک کرد. از قول یک روزنامه آلمانی نوشت اکبر گنجی به آیت الله خمینی اهانت کرده است. هم آن روزنامه تکذیب کرد و هم اکبر، اما معلوم بود که همه اینها بهانه است.

اکبر می دانست اگر برگردد او را می گیرند. می دانست بازی ای که با مرگ آغاز کرده است به این راحتی به پایان نمی رسد. تا ته بازی را خوانده بود. با وجود این برگشت. مستقیم از برلین رفت به اوین. شاید دیدن آن صحنه های مشمئز کننده در کنفرانس برلین بود که برایش رفتن به اوین را راحت تر می کرد. اشکوری ماند، او بیش از همه مورد سووال قرار گرفته بود. تقریبا اعلام شده بود که حکم اشکوری اعدام است. سه ماه بعد وقتی از کانادا به ایران برمی گشتم در پاریس اشکوری را دیدم، قند خون داشت و حالش بد بود. به زور تزریق انسولین روزگار می گذراند. گفت: شما برمی گردی ایران؟ گفتم: برمی گردم. گفت: فکر می کنی می گیرند؟ گفتم: یقین دارم که می گیرند، همانطور که اکبر گنجی را گرفتند. شب بود. در خانه یکی از دوستان بودیم، در حومه پاریس. اشکوری گفت: نظر شما چیست؟ گفتم: برنگردید، شما را می گیرند. گفت: شما چی؟ گفتم: من از زندان بیرون می آیم، ولی شما نمی توانید بیرون بیایید، فعلا همین جا بمانید بهتر است. من رفتم به تهران، و بعد به اوین، اشکوری ماند. در انفرادی بودم که شنیدم اشکوری برگشته است. طاقت ماندن در پاریس را نیاورده بود. به محض اینکه رسید بردندش زندان. دو ماه پیش بعد از چهار سال آزاد شد، اکبر همچنان در زندان است، همچنان. اکبر قبل از همه ماها به زندان رفت و همچنان آنجاست.

من جازدم. اهل زندان نبودم و نیستم. اکبر تصمیم گرفت آخرین حرفش را بزند و پای حرفش بایستد. مانیفست جمهوریخواهی را نوشت. حرف آخر. مثل همیشه که حرف آخر را می زد. آن روزها مهران که از بچه های هجده تیر بود، در بهداری زندان کار می کرد. اول کار بیست سال زندان گرفته بود و بعد از چهارسالی بیرون آمد. مهران می گفت اکبر همیشه مریض است. همیشه سرفه می زد و دچار مشکل تنفسی بود. جسمش طاقت زندان را نمی آورد. شاید هم بدنش با بی عدالتی لج می کرد. در سالن شش بودم که به اکبر پیغام دادم باید برویم بیرون. برایم پیغام داد که باید بمانیم و مقاومت کنیم. من رفتم و او ماند. هنوز هم آنجاست.

چند روزی بود که وقتی به ملاقات می رفتیم اجبار می کردند که باید لباس زندان بپوشیم، می خواستند همه مان را تحقیر کنند. می خواستند میان کسی که به خاطر اندیشیدن و نوشتن زندانی شده است با کسی که آدم کشته است و دزدی کرده است تفاوتی نباشد، که معلوم نشود تو را بخاطر فکرت گرفته اند. آن روز می خواستند اکبر را ببرند زندان. لج کرده بود و با لباس عادی آمده بود. قاضی دستور داده بود: با لباس زندان بیاوریدش. قرار بود با یک جیپ استیشن قهوه ای ببرندش دادگاه انقلاب. هر کار کردند لباس زندان را نپوشید. دو نفر مامور شدند و دست و پای او را گرفتند و لباس زندان را به زور تنش کردند. می گفتند وقتی سوارش می کردند سرش خورده بود به در ماشین و زخمی شده بود. به زور لباس زندان به او پوشاندند و به زور به دادگاهش بردند. وقتی وارد دادگاه شد آنجا را روی سرش گذاشت. می دانست که بازی خطرناکی را شروع کرده است. خودش گفته بود بازی مرگ. لباس زندان را نپوشید، می خواست بگوید که نباید به کسی که دیگرگونه فکر می کند و دیگرگونه می نویسد لباس زندان پوشاند. نتیجه معلوم بود. اکبر همانجا ماند.

اکبر گنجی همیشه تکرو بود. هنوز هم تکرو است. این ویژگی روشنفکر است. وقتی گنجی در سال 1376 به زندان رفت هم تکرو بود. بعدا هم که پیام نو را درآورد تکرو بود. وقتی که عالیجناب خاکستری را نوشت در میان همه بچه های نویسنده اصلاح طلب تنها بود. در کنفرانس برلین هم با وجود اینکه شجاع ترین نویسنده ای بود که در کنفرانس حضور داشت، بیشتراز همه مورد حمله قرار گرفت. حتی در آنجا هم هیچ کس جرات نداشت از او دفاع کند. وقتی هم که مانیفست جمهوریخواهی را نوشت یک روشنفکر تکرو بود. این خصوصیت نه یک ویژگی اخلاقی مثبت یا منفی، بلکه نشانه استقلال عمیق او در اندیشه اش است، چیزی که اکبر به خاطرش زندانی است. گنجی یک نویسنده بزرگ و اندیشمند است، آثارش را باید بخوبی خواند. او جزو معدود کسانی است که تحلیل روشنی از شرایط کشور دارد و نظام جمهوری اسلامی را بخوبی می شناسد. تبدیل گنجی از یک نویسنده بزرگ به یک قهرمان تقلیل اوست. از گنجی باید دفاع کرد، نه بخاطر اینکه قهرمان بزرگی است، بلکه بخاطر اینکه او را بخاطر اندیشه اش زندانی کرده اند. و از گنجی باید دفاع کرد نه بخاطر اینکه مثل ما فکر می کند، دقیقا بخاطر اینکه مثل ما فکر نمی کند، ولی بخاطر فکرش زندانی است.

پنج سال از آن روزها گذشته است، چند روز قبل دفتر دوم مانیفست جمهوریخواهی اکبر گنجی در اینترنت منتشر شد. او گامی پیشتر از پیش برداشته است، باز هم متفاوت با دیگران. از سه روز قبل هم گنجی اعتصاب غذای خود را آغاز کرده است، در اعتراض به موضوع زندانی کردن کسی بخاطر فکر کردنش و در اعتراض به بی عدالتی ای که در مورد او انجام می شود و با وجود بخشنامه رئیس قوه قضائیه او را علیرغم بیماری اش همچنان در شرایط دشوار زندان نگه داشته اند.

کسی را به خاطر اندیشیدن حتی یک ثانیه هم نباید زندانی کرد. این حرف، موضوع اصلی است. ممکن است اکبر گنجی اعتصاب غذایش را بشکند. این را بدانیم که وظیفه گنجی نیست که برای آزادی اش تلاش کند. این وظیفه کسانی است که از آزادی اندیشه دفاع می کنند. استفاده از فرصت موجود انتخاباتی برای آزادی گنجی برای نیروهای سیاسی کشور ضروری است. همانطور که یک تظاهرات در کوی توانست شورای نگهبان و رهبری را به عقب نشینی وادار کند، خواست مشخص آزادی اکبر گنجی در تحصن روزنامه نگاران در مقابل مجلس و خواست آزادی گنجی توسط دانشجویان در کوی دانشگاه می تواند به آزادی او منجر شود. آزادی گنجی از نظر من یک موضوع برای معامله سیاسی و بازی سیاسی نیست، بلکه یک موضوع کاملا انسانی است. اکبر گنجی با اعتراض در اینترنت آزاد نمی شود، حالا دیگر اکبر گنجی در خیابان آزاد می شود. و لازم است بدانیم برای حکومتی که قصد دارد مشارکت مردم را بالا ببرد اصلا خوب نیست که جلوی تظاهرات برای آزادی گنجی را بگیرد.جنبش دانشجویی با هر تحلیلی که در مورد انتخابات دارد می تواند خواست آزادی اکبر گنجی را به عنوان یک خواسته انسانی با جدیت مطرح کند. پیوستن به تحصن در مقابل مجلس و در کنار شمس الواعظین دوست و همراه گنجی و یکی از بزرگان مطبوعات پیشرو ایران می تواند اکبر گنجی را از زندان بیرون بیاورد.

خبرنگاران بدون مرز نوشته اند: ایران بزرگترین زندان روزنامه نگاران است. اکبر گنجی بزرگترین شاهد این ادعاست. تا زمانی که گنجی در زندان است ادعای آزادی انتخابات فایده ندارد. تا زمانی که اکبر گنجی در زندان است ادعای اصلاح در قوه قضائیه فایده ندارد. تا زمانی که گنجی در زندان است بحث مشارکت مردم بی فایده است. تا وقتی گنجی در زندان جمهوری اسلامی است لکه ننگ تبدیل جمهوری اسلامی به بزرگترین زندان روزنامه نگاران بر پیشانی نظام نشسته است. ایران زندان روزنامه نگاران است و گنجی شاهد ظلم جمهوری اسلامی به اندیشه و اندیشیدن است.

عالیجناب! عالیجنابان! اکبر گنجی بزرگترین زندانی بزرگترین زندان روزنامه نگاران جهان است، او را آزاد کنید.

سید ابراهیم نبوی
چهارم خرداد 1384

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/23156

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'عالیجنابان! گنجی را آزاد کنید!' لينک داده اند.

تبدیل گنجی از یک نویسنده بزرگ به یک قهرمان تقلیل اوست - ابراهیم نبوی
من با این جمله نبوی که تیترش کرده ام خیلی موافقم . فکر می کنم داریم به گنجی ظلم می کنیم . وقتی حرف هایی را درباره اش می خوانم که همه اعتبار گنج�...
linkdooni
May 25, 2005 11:56 AM

کانديداهای تروريست

يادداشت‌های پراکنده رک‌گو
May 25, 2005 08:00 PM

Copyright: gooya.com 2008