ديروز شنبه با يكي قرار داشتم، همديگر را پيدا نكرديم. اعصابم خرد شد. به فاصلهي 50 متري هم بوديم ـ اينطور كه طرف ميگفت ـ و همديگر را نديديم. بد شد. هوا خيلي سرد بود.
امروز بچهها از فرانسه و خانهي پدرشان برميگردند. ميثاق يك راست با قطار به شهر خودش ميرود و حسين ـ احتمالا ـ سري به ما ميزند. براش بساط آش رشته را راه انداختهام. ماهي هم خريدهام. ببينم چه ميشود!
بالاخره ديروز اسم مرا هم در ليست حاميان برگزاري رفراندم نوشتند. چند بار اسمم را داده بودم، گويا به دليل اشكال فني روي نت نميرفت. بالاخره اسمم را نوشتند. زيرش هم نوشتند: “نويسنده و وقايع نگار تاريخ معاصر ايران”، يك درجهي سرهنگي. تا حالا خيال مي كردم، يك گروهبان 3 بيشتر نيستم. بد نيست!
يك وقتي حكومت ايران هلموت هوفر آلماني را براي آزاد كردن كاظم دارابي و گرفتن امتيازهاي ديگري دستگير كرد و 2 سال تمام تو زندان نگاهش داشت. اعلام هم كردند كه طرفِ غير مسلمان مرتكب “زنا” شده و بايد اعدام شود. بيچاره را واداشته بودند تو زندان نماز بخواند و ميخواند. من فيلمش را همينجا از تلويزيون ديدم كه با لباس زندان تو محوطهي زندان رفت و آمد ميكرد. همبندهاش بهش “حاجي هوفر” ميگفتند. چند سالي هم بود كه يك جاسوس رسمي جمهوري اسلامي به نام حميد خرسند به تشكيلات گل و گشاد مجاهدين وارد شده بود و آنقدر خودش را “ايدئولوژيك” نشان داده بود كه شده بود مسئول آلمان تشكيلات مجاهدين. دولت آلمان و دستگاههاي امنيتي آن هم جريان را ميدانستند. “برادر حميد” مرتب اطلاعات سازمان را از دفتر مركزي مجاهدين در آلمان براي وزارت اطلاعات و امنيت رژيم فاكس و تله ميكرد. زماني كه قرار شد يكي را در ازاي هلموت هوفر بدهند و البته نه كاظم دارابي، سر تروريست فاجعهي رستوران ميكونوس را، ريختند در پايگاه مركزي مجاهدين در كلن آلمان و طرف را دستگير كردند و بردندنش فرودگاه و تحويل ماموران امنيتي حكومت اسلامي دادند. يكي دادند و يكي هم گرفتند. پريروز كه علوي نخست وزير عراق به آلمان آمده بود، سه نفر را در شهرهاي مختلف آلمان به اتهام طراحي عمليات تروريستي عليه او دستگير كردند. روز بعدش هم يكي ديگر را و با قل و زنجير به زندان تحويلشان دادند.
چند سال پيش سازمان امنيت آلمان به من مراجعه كرد و رسما يكي را نام برد كه با امنيت رژيم كار ميكند. من آن زمان باور نكردم و گفتم: اين فرد خاتميچي است و نه اطلاعاتي. خنديدند و گفتند: شما چقدر ساده هستيد. مگر رئيس جمهور يك حكومت اسلامي، يك ملا، ميتواند مخالف و يا اپوزيسيون رژيمي كه خودش رئيس جمهور آن است، باشد؟ البته اپوزيسيون به مفهومي كه در ادبيات سياسي ايران مصطلح است و نه در اروپا. گفتند و رفتند. منِ احمق برداشتم يك مطلب نوشتم و از اين جانور طرفداري كردم. فكر ميكنم سال 1998 بود. به هر حال حالا هر چه بيشتر ميگذرد، به مامور بودن طرف بيشتر ايمان ميآورم. ديشب تلفني به مهدي گفتم: ميترسم يك روز هم اين بدبخت را دولتهاي هلند و آلمان دستگير كنند و تحويل ايران بدهند، تا گروگاني، چيزي را آزاد كنند. كساني كه در دام اين جريانهاي امنيتي/اطلاعاتي/تروريستي ميافتند و براي چندرقاز خودشان را به حراج ميگذارند، بايد فكر اين جاهايش را هم بكنند. آبروريزيهايش بماند براي خودشان!
advertisement@gooya.com |
|
چهارشنبه پيش يكي از دوستان تلفني گفت كه كسي به نام اكبري تلفن مرا از او خواسته است. او البته شماره تلفن مرا به اين فرد نداده بود، ولي شمارهي او را گرفته بود. بهش گفتم: من هي خودم را مخفي ميكنم كه مردم نبينند چقدر بدتركيب هستم، باز هم شماها برام خواستگار پيدا ميكنيد؟! عصر همان روز به جناب زنگ زدم. كلي تعريف و تمجيد مفت و مجاني كرد؛ از همان كارهايي كه ايرانيها خوب بلدند. بعد هم گفت: من چند وقت پيش شمارهي تلفن شما را از يك ناشر در مركز آلمان گرفته بودم، شما در فلان منطقه زندگي نميكنيد؟ دو زاريم افتاد. گفتم: الان شما، شمارهي مرا ميبينيد؟ گفت: نه، شمارهتان بسته است. گفتم: آن شماره مربوط به آدرس قبلي بود. حرفهاي مسخرهاي ميزد. ميخواست كمكش كنم يك راننده تاكسي را كه ميگفت قبلا از مجاهدين بوده و به گمان او حالا هم فعال است، اسمش را دربياورم تا او بتواند به شركت تاكسيراني خبر بدهد تا اجازه كار طرف را لغو كنند. همهي حرفهاش نشان ميداد كه اطلاعاتي است. يك جوانكي هم كه پدرش را همهي مجاهدين جدا شده به عنوان شكنجهگر مسعود رجوي ميشناسند، به آلمان آمده و سراغ مرا گرفته است. گفته است: فلاني حق مادري به گردن من دارد و ميخواهم ببينمش. البته مسگري را در اروپا به جرمي كه آهنگري در بلخ كرده است، نميكشند!! به بچهها گفتم: تلفنم را به هيچكس ندهند. كمدي است. يك دفعه عزيز اطلاعاتيها شدهام. خاك برسر همهشان!